𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐑𝐨𝐬𝐞

سلام چطورید؟ میدونم از حرفایی که میخوام بزنم واقعا دیگه کلافه شدید چون بار ها شنیدید ولی به ظاهر دوستان من خیلی در حقم بد کردن و بدی هاشون ادامه داره هنوزم که هنوزه... اگر با من میمونید و باز هم همراهیم می‌کنید خوشحال میشم کمکم کنید تا از اول شروع کنم با یه چنل از صفر اگر هستید اینجا جوین بشید💕 https://t.me/+l-LCuW4JgF9iOWVk بعدا براتون میگم که چی شد🙂🤏🏻 این چنل احتمالا به زودی پاک میشه

متاسفم شما قافله رو یک هیچ به معشوق من باختید!❤️‍🔥 خوشحال میشم نظراتتون رو بخونم🫠🤍 لینک ناشناس📬: https://t.me/BChatBot?start=sc-139410-nmkaoAU چنل ناشناس🪴: https://t.me/+Ll1hDHe1HsQwOGY0

𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐑𝐨𝐬𝐞 𝐍𝐨𝐯𝐞𝐥 🤍🥀 | #𝐏𝐚𝐫𝐭_21 - - - - - - - - - - - - - •ضحی بهداد• بعد از ساعت ها غرق در دنیای قصه‌ها بودن، با صدای ضربات متعدد به در از دنیای رنگارنگ کتاب توی دستم بیرون اومدم و روی تخت نشستم - بله؟ در باز شد و هیکل ونداد توی چهارچوب در جای گرفت - سلام! صدام رو صاف کردم - علیک سلام! بله؟ داخل اتاق اومد - بلند شو آماده شو تا نیم ساعت دیگه بریم بیرون لبخندی زد و به خیال خودش صرف باز کردن سر شوخی گفت - البته اگه مثل بقیه خانوما آماده شدنت بالای دو ساعت طول نمی‌کشه! نگاهی به کلمات نگاشته شده روی صفحات کتاب انداختم - ممنون ولی ترجیح میدم جسمم توی همین اتاق باشه و روحم با این کتاب پرواز کنه به جای اینکه برم بیرون و الکی وقت خودم رو با گردش های بیهوده تلف کنم! لبخند روی لب‌هاش محو شد - نظری درباره‌ی گردش های الکی و بیهوده ندارم ولی امشب به دعوت یکی از دوستان قدیمیم با خانواده‌ش شام می‌خوریم و شما هم به عنوان همسر من تشریف میاری! حرفاش رو خیلی جدی می‌زد و مشخص بود از حاضر جوابیم و رد کردن درخواستش اصلا خوشش نیومده نگاهی به ساعت گرون قیمت پیچیده دور مچ دستش انداخت راس هفت و چهل دقیقه توی ماشین منتظرتم حین اینکه از اتاق بیرون می‌رفت به حرف هاش اضافه کرد - پالتو آبیه رو بپوش! و در رو محکم پشت سرش بست کلافه دستی به صورتم کشیدم دلم نمی‌خواست با این آدم بیرون برم و توی انظار باهاش دیده بشم شوهرم بود ولی نه به خواست خودم... کاش جرعتش رو داشتم تا توی یه فرصت مناسب از دستش فرار کنم یا حداقل خودم رو خلاص کنم! حیف که نداشتم... حیف که زندگی نکبت‌بارم کار خود رو توی وابسته کردن من خوب انجام داده بود... از جام بلند شدم و در ریلی کمد بزرگ توی اتاق رو باز کردم بر خلاف میلم پالتوی آبی رنگی که گفته بود رو برداشتم و روی تخت پرت کردم بافت سفید، شلوار کرم رنگ و یک جفت کفش پاشنه دار همرنگ با شلوارم برداشتم و پوشیدم جلوی آینه نشستم اصلا حوصله بزک دوزک نداشتم و به یه کرم و خط چشم اکتفا کردم و برای از بین بردن بی روحی صورتم رژ صورتی ملیحی چاشنی صورتم کردم شال سفیدی سرم کردم و ساعت و حلقه‌ای که روی میز بود رو دستم کردم از اتاق بیرون رفتم و از پله ها پایین اومدم ساعت هفت و سی دقیقه بود پایین پله ها ایستاده بودم و نوک کفشم پرز های قالی رو اینطرف و اونطرف می‌فرستادم که با صدای کفی کفش‌های ونداد سر بلند کردم و به بالای پله خیره شام کت و شلوار مشکی رنگ با کفش‌های ورنی واکس خورده همرنگشون این آدم رو از چیزی که بود جوون تر نشون می‌داد اگر دلدادگی به کیان نبود شاید شیفته‌ی ظاهرش می‌شدم اما... متاسفم جناب ونداد یکتا مشا قافله رو یک هیچ به معشوق من باختید! ادامه دارد...! - - - - - - - - - - - - - - - @melikanvl 🥀🤍

لینک ناشناس📬: https://t.me/BChatBot?start=sc-139410-nmkaoAU چنل ناشناس🪴: https://t.me/+Ll1hDHe1HsQwOGY0

لینک ناشناس📬: https://t.me/BChatBot?start=sc-139410-nmkaoAU چنل ناشناس🪴: https://t.me/+Ll1hDHe1HsQwOGY0

𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐑𝐨𝐬𝐞 𝐍𝐨𝐯𝐞𝐥 🤍🥀 | #𝐏𝐚𝐫𝐭_20 - - - - - - - - - - - - - •کیان حامی• دم در دانشکده حقوق منتظر بودم تا کلاس هدیه تموم بشه و بیرون بیاد تقریبا یک ساعتی طول کشید که بالاخره حجم زیادی از دانشجوها از دانشگاه بیرون اومدن هدیه هم مثل من حقوق می‌خوند رشته‌ای که با تمام وجود دوستش داشتم اما نشد... چرخ روزگار طوری چرخید که مجبور به ترک تحصیل بشم و برم دنبال یه لقمه نون بخور و نمیر! از دانشگاه بیرون اومد همین که خواستم سمتش برم صدایی توی سرم گفت: نکن! سوار ماشین شد و راه افتاد با موتور دنبالش رفتم تا به خونه شون رسید از ماشین نامزدش که استادش هم بود و صرفا به خاطر پول و قیافه ش باهاش روهم ریخته بود، پیاده شد با دور شدن پسره جلو رفتم و همین که خواست در رو ببنده پام رو لای در گذاشتم شروع به جیغ و داد کرد در رو هل دادم و دستم رو روی دهنش گذاشتم - هدیه آروم باش کیانم! نگاهی به صورتم انداخت و سر تکون داد که دستم رو از جلو دهنش برداشتم - روانی! نمیگی اینطوری سکته می‌کنم؟ کاپشن رو صاف کردم - نترس استرسی که تو الان کشیدی پیش استرسی که یک ماهه به جون من افتاده هیچه! ضحی کجاست؟ چه خبری ازش نیست؟ هرچی زنگ میزنم، پیام میدم، به خودش، به تو، اصلا انگار نه انگار! صورتش رنگ باخت سعی کرد طوری که نفهمم خودش رو جمع و جور کنه - من چمیدونم کجاست؟ اصلا اگه می‌خواست خودش جوابتو میداد. لابد یه گندی زدی دختره رو فراری دادی! دستش رو گرفتم و کنار بوته‌های بلند چسبیده به دیوار حیاط کشیدم - هدیه خودت رو به اون راه نزن مگه میشه تو ندونی ضحی کجاست؟ من آدرسشون رو بلدم فقط پلاک رو دقیق نمی‌دونم که اونم اکه تو نگی زنگ تک تک خونه ها رو میزنم پیداش می‌کنم؛ اما ازت خواهش می‌کنم که آدرس دقیق رو بهم بدی! مردد نگاهم کرد از شدت استرس نفس های نامرتبی می‌کشید که از بالا و پایین شدن قفسه‌ی سینه‌ش کاملا معلوم بود این حال هدیه داشت من رو می‌ترسوند هدیه همیشه ریلکس بود و الان این استرسش خبر از اتفاقات خوبی نمی‌داد! بالاخره لب باز کرد - آدرس رو بهت میدم به شرط اینکه نگی از من گرفتی! سری به نشانه‌ی تایید تکون دادم که موبایلش رو در آورد و آدرس رو برام فرستاد ادامه دارد...! - - - - - - - - - - - - - - - @melikanvl 🥀🤍

بعد از یه مدت طولانی این پارت تقدیم شما🤍 برای گذاشتنش دو دل بودم که در حال حاضر بذارمش یا نه؛ ولی به درخواست خودتون گذاشتمش🫠 لینک ناشناس📬: https://t.me/BChatBot?start=sc-139410-nmkaoAU چنل ناشناس🪴: https://t.me/+Ll1hDHe1HsQwOGY0

بعد از یه مدت طولانی این پارت تقدیم شما🤍 برای گذاشتنش دو دل بودم که در حال حاضر بذارمش یا نه؛ ولی به درخواست خودتون گذاشتمش🫠 لینک ناشناس📬: https://t.me/BChatBot?start=sc-139410-nmkaoAU چنل ناشناس🪴: https://t.me/+Ll1hDHe1HsQwOGY0