cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

انتــخابــ🥀با☼︎طُ✵

رمان(انتخاب با تو)♥️⛓️ عاشقانه، دلگیر🌿💖 دختری از جنس خاک از برگ نازکتر در دست یک شیطان زندگیش آرام اما در عین حال نابود .. به قلم گُــ🥀لــِ☆سـرخـ 🦋🦋🦋🦋

Mostrar más
Irán363 835El idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
149
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#part_121 با درد بدی از خواب بیدار شدم زار زدم به حال و روزم مرتیکه پست فطرت گناه من چیه باید به دستای این مجازات بشم نگاهی به ریخت نحسش انداختم که در کمال آرامش خوابیده بود با نفرت بهش نگاه کردم و هرچی تونستم بارش کردم هه چه خوابیم داره بمب بترکونیم بیدار بشو نیست تا خواستم از رو تخت بلند بشم زیر دلم تیر کشید اخی از درد گفتم و به سختی رفتم طرف حمام نای اینکه لباس عوض کنم یا تکون بخورم رو نداشتم با دستای لرزونم آب گرم رو باز کردم و افتادم کف حمام و زار زدم به در زدنا و داد و فریاد های ساشا اهمیت ندادم نگاهم به تیغی افتاد که تو حمام بود و تیزی براقش خودنمایی میکرد لبخند محوی زدم و به سختی خودم رو بهش رسوندم دستام می‌لرزید درد داشتم دوست داشتم خلاص بشم از این زندگی نکبت بار دوست داشتم از درد دوری و تخریب شدن راحت بشم ... داد زدم -هیچ وقت نمیبخشمت ساشا تو منو بدبخت کردی کثافت رذل آروزی مرگت رو میکنم لبخندی زدم و خیلی آروم تیغ رو رو دستم گذاشتم فشار دادم عمیق تر شد هر لحظه جلوی دیدم رو سیاهی می‌گرفت دنیا دور سرم میچرخید حس خوبی بود حس سبک شدن سرد شدن آخرین لحظه نگاهم افتاد به سفیدی کف حمام که الان با قطره قطره خونه من نقاشی شده بود لبخندی زدم و تیغ رو کشیدم و همین مساعد شد با شکستن در و آخرین لحظه تنها صدای داد ساشا بود که شنیدم بعد هم سیاهی مطلق ... چشم باز کردم تار میدیدم اتاق دور سرم در حال چرخش بود چند بار پلک زدم تا دیدم واضح تر شد اینجا کجاس کمی فکر کردم تمام اتفاقات مثل یه فیلم از جلو چشمام رد شد آه از نهادم بلند شد و نگاهم به سرم توی دستم افتاد نه خدایا چرا من زندم چرا منو نبردی پیش خودت نگاهم به ساشا افتاد که در حال حرف زدن با پرستار بود و متوجه بهوش اومدن من نشده بود نگاهم رو بهشون دوختم از حرفای زن چیز زیادی نفهمیدم در این حد که می‌گفت رابطه خشن نداشته باشه ممکنه بهش آسیب برسه الانم شانس آوردین زنده مونده ساشا با دیدنم پرواز کرد به سمتم نگاهم رو ازش دزدیدم هم خوشحال بود هم ناراحت معلوم نیس چش هست مرتیکه کروکدیل صدای ذوق زدش بلند شد -ساحل باید حرف بزنیم بدون اینکه نگاهی بهش بکنم سرد گفتم -میشنوم ؟ -ساحل تو چند روزی هست که بارداری با این حرفش تیز به سمتش برگشتم -چیییی؟ -اروم باش توضیح میدم مکثی کرد و ادامه داد.. -تو چند روزی هست که بارداری و رابطه خشن دیشب ممکن بوده که به بچه آسیب برسونه ولی خداروشکر خطر رفع شده با بغض چشمای اشکی نالیدم -حالم از این بچه بهم میخوره من نمیخوامش سقط میکنم با خشم غرید -تو بی‌جا کردی مگه دست خودته بچه ی منه باید به دنیا بیاد زار زدم که ادامه داد : -اشک نریز ساحل باید خوشحال باشی واسه خودکشی ناموفق امروزتم تنبیه گذاشته بودم که با اومدن این فندق کوچولو منصرف شدم چون دکتر گفت بدنت به شدت ضعیفه باید تقویت بشی وگرنه جون خودت و بچه در خطره نگران نباش خانوم کوچولو از امروز به بعد حواسم بهت هست جوجه من نالیدم -خفه شو آشغال مرگ خودت و بچت آرزومه عوضی پست فطرت
Mostrar todo...
#part_120 با فریاد ساشا چشم باز کردم بعد چند ثانیه به خودم اومدم و با ترس و لرز بلند شدم _باز کن این در لعنتی رو ساحل صداش کلافه بود ترسیدم باز کنم ولی خوب این مشکل روحی روانی داره میترسم مثل اون روز بشکنه درو آروم به سمت در میرفتم که باز نره خر بلند تراز قبل صداش درآمد -مگه با تو نیسم این رو گفت و بلافاصله در رو باز کردم نگاهم که به صورت کلافه وچشمای قرمز شده و موهای پریشونش افتاد ترس بدی به دلم سرازیر شد آب دهنم و قورت دادم و زمزمه کردم -چی میخوای ؟ دستش رو بالا آورد و تره ای از موهام رو پشت گوشم برد و خمار گفت : -جووون خودتو جوجو از لحن مزخرفش چندشم شد و از بوی بد الکل حالم بهم خورد دستشو پس زدم و اخمام به شدت توهم رفت -دستتو بکش مرتیکه عوضی برو گمشو بیرون تعادل نداری روانی با خشم یقه لباسم رو تو مشتش گرفت و فریاد زد -خفه شو تا به خودم بیام و بخوام تقلا کنم رو تخت پرت شدم اخی از درد گفتم و تا خواستم تکونی بخوردم ساشا در کسری از ثانیه تیشرتش با یه حرکت درآورد و با بالا تنه ی برهنه روم خیمه زد حالم داشت از بوی تند الکلش بهم میخورد بازوهای عضلانیش مارپیج دورم حلقه شده بود و بود هیچ راهی برای تکون خوردن نداشتم ترسیده بودم و نفس نفس میزدم -ولم کن آشغال عوضی ول که نکرد هیچ با هر حرف من بیشتر از قبل حلقه دستاش رو تنگ تر میکرد ترجیح دادم حرفی نزنم نگاهم به گلدون کنار تخت افتاد دستم رو به سختی بهش رسوندم و میخواستم بکوبم تو سر این نکبت که توانایی نگه داشتنش رو نداشتم از دستم افتاد و خورد شد از صدای بلندش صورتم جمع شد ساشا بدون اینکه دستاش رو باز کنه صورتش رو کج کرد و نگاهی به گلدون انداخت و لبخند چندشی زد -کور خوندی دختره ی خیر سر نالیدم: -ولم کن خواهش میکنم تو الان مستی قهقهه ای زد بعد چند مین ساکت شد و با خشم غرید -میخوام آرومم کنی نیاز دارم بهت با این حرفش با ترس نگاهی بهش انداختم -تو خواب ببینی لبخند چندشی زد -چرا خواب تو بیداری میبینم تا خواستم حرفی بزنم با لبهاش خفم کرد .....
Mostrar todo...
#part_119 صدای بلند و محکم در گواه از رفتنش میداد نگاهی به ساعت انداختم نزدیکای ساعتی بود که سریال شروع می‌شد نشستم رو کاناپه و با دستای لرزون ته مونده جونی که برام مونده بود زدم همون کانالی که سریال پخش میشد خواهر من درش بازی میکرد ،این بار با دقت به بازی رفتارش توجه میکردم چه بازی قشنگی داره !این قسمت سوم سریال بود و زیاد چیزی تا به الان ازش نفهمیدم یه چیزایی که متوجه شدم این بود که نازی اسمش آیسو دختر یه خونواده فقیره ولی بسیار احساسی و عاشق پسری میشه که تو خانواده ثروتمندی بزرگ شده و بسیار مغرور و خشکه ناخداگاه لبخندی زدم ای داد بی داد زیادیت نکنه نازی جون عاشق چه جیگریم شدی افکارم و کنار زدم ... در ادامه یه دختری این وسط هست که به شدت لوس و چندشه که خودشه می‌چسبونه به سرهان و حالا ادامه ماجرا.... که تو قسمت های بعدی معلوم میشه عجیب محو سریال شده بودم که نفهمیدم از کی اشکام صورتم رو خیس کردن و چقد وقته ساشا با یه ژست خاص که تیکه ش به در اتاقه داره بهم نگاه میکنه ؟ به خودم اومدم و با چشمای اشکی بدون اینکه نگاهی بهش بندازم به سختی خودم رو به اتاق رسوندم و رو زمین زانو زدم و به حال خودم تو آتیش وجودم سوختم تو آتش دوری بهرادم سوختم تو اتش بخت سیاهم سوختممممم هیچ امیدی برا زندگی ندارم همه رو یه آدم رذل و پست ازم گرفته پس چرا من زندم و دارم و تو این آتیش سوزی قلبم نفس میکشم بهراد کجایی که دلم بعد هواتو کرده دلم لک زده واسه صدات گرمای نفسات گرمی سوزاننده آغوشت ... دفترم رو از رو میز برداشتم باز کردم و تو ورق سفیدی که در کسری از ثانیه با قطرات اشک من دریایی شد شروع کردم به نوشتن... بی تو دریایی طوفانی است این دل بی تو ساحل آلوده است این دل بی تو دریاچه بی آب است این دل بی تو ابر بارونی است این دل بی تو آسمان بی ماه است این دل بی تو ستاره بی نور است این دل بی تو درخت بی ثمره است این دل بی تو صحرای خشکیده است این دل کجایی که دیوانه وار میخواهد ات دل...
Mostrar todo...
#part_118 از سوزش پام نمیتونستم دووم بیارم پر از شیشه بود چشمام رو بسته بودم و بی صدا اشک میریختم صدای پای یه نفر اومد توجه نکردم که نگران و ترسیده گفت : -لعنتی ساحل چیکار کردی با خودت نزدیک شد کنار پام زانو زد دست رو برد سمت پام و بالا آورد جون اینکه مقاومت کنم و نداشتم چهرش درهم شد خیلی عصبی بود غرید:تکون نخور برم کیف کمک هارو بیارم چیزی نگفتم و با چشمای اشکیم بهش خیره شدم مکثی کرد و رفت بیرون به یک دقیقه نکشید با یه جعبه برگشت با دقت شروع کرد به درآوردن شیشه ها درد داشت خیلیییی گاهی ما بین هق زدنام اخی از درد میگفتم و جیغ میزدم -ساحل آروم باش الهی بمیرم برات تموم میشه الان آخه چرا این کارارو میکنی جوابی بهش ندادم و به گریه و ناله هام ادامه دادم با دقت و حوصله و وسواس تموم خورد شیشه هارو درآورد و پام رو بست کمکم کرد آروم رو تخت دراز بکشم خودش هم کنارم نشست و خیره چهرم شد سرم رو برگردوندم طرف پنجره و چشمام رو بستم درد و سوزش پام کمتر شده بود آروم تر از قبل بودم اخمی کردم و رو کردم به ساشا -کارت تموم شد گمشو برو بیرون هوووفی کشید و کلافه بلند شد مردکه عوضی فکر کرده هرکاری تونست می‌تونه بکنه .. با درد بستم فعلا که تونسته اون کسی که بازیچه و قربانی شده منم ! میمیرد این دلی که به نیمه اش نرسد ... لبهام خشک شده به سختی بلند شدم و رفتم بیرون نگاهی به اطراف انداختم ساشا کنار پنجره داشت سیگار می‌کشید توجهی نکردم که با دیدن من سریع خاموشش کرد و اومد سمتم خواست کمکم کنه که دستش رو پس زدم و با کمک دیوار خودم رو به آشپزخونه رسوندم از صبح چیزی نخورده بودم آب میوه ای از یخچال بیرون آوردم و با تیکه کوچیکی از کیک شکلاتی خوردم واقعا به چیز شیرین احتیاج داشتم فشار خونم افتاده بود انگار دستم رو به یخچال و کابینت گرفتم و از آشپز خونه زدم بیرون -ساحل خواهش میکنم یه چیزی بخور جون بگیری اینا چیه میخوری هیچی نمیشه تو بدنت که خودم رو زدم به نشنیدن و با کمک دیوار برگشتم تو اتاق
Mostrar todo...
#part_117 تو حال خودم نبودم نمی‌فهمیدم ساشا داره چیکار می‌کنه هر کاری میکرد همراهیش میکردم دستش رفت سمت بند لباسم که از پشت بسته شده بود .... صبح با درد شدیدی که داشتم به سختی چشم باز کردم موقعیت رو که درک کردم دیدم تو اتاق ساشاعم به ثانیه نکشید عین هو جن زده ها نشستم که از درد بدی که داشتم خم شدم و آخ بلندی گفتم تازه متوجه شدم که ساشا کنارم خوابیده چشماش رو باز کردو نگران گفت : -چیشده ساحل درد داری ؟ بیشتر از حد معمول عصبی و غیر عادی شده بودم جوری داد زدم که خودم به خودم شک کردم که من بوده باشم -توووووو چه غلطی کردی پست فطرت؟ ساشا ترسید خیلی این از چهرش مشخص بود ولی آروم شد و نزدیک شد -ساحل به هر حال چیز خاصی نبود کار هر زوجی همینه دیگه داشتم دیوونه میشدم نمیتونستم درک کنم چه اتفاقی افتاده -د لعنتی کار هر زن و شوهری همینه ولییی نه به اجباررر میفهمیییی تو منو از قصد مست کردی تا نفهمم داری چیکار میکنی تو خیلیییییی... خواستم از رو تخت بلند شم ولی درد بدی داشتم تیر میکشید شروع کردم به گریه کردن و هق هق زدن جوری هق میزدم دل هر سنگی رو آب میکرد مشت میزد تو صورت و قفسه سینم حالم بدجور داغون بود منو نابود کرد نابووود ساشا یه قدم نزدیک تر شد که با گریه و جیغ و داد گفتم : -یه قدم دیگه جلو بیایی خودم و میکشیم گمشوووووو بیروووووون اخم هاش رو توهم کشید و کلافه و دو دل از اتاق رفت بیرون دقایقی بعد با لیوان آب و قرصی اومد سمتم -اینو بگیر بخور ساحل لج نکن -نمیخورم فقط گمشو بیرون اون ریختت عذابم میده تو شکنجه‌ گر منییییی بی همه چیز از هر طرف شکنجم می‌کنی بسهههه غذاب کشیدنم بسههه -اروم باش ساحل باشه رفتم بیرون خواهش میکنم آروم باش اینو گفت و آب و قرصی رو که دستش بود رو میز گذاشت و رفت بیرون نمیدونم چقدر زار زدم پلک هام سنگین شد و روی هم افتاد شدت درد حتی نمیزاشت چشم روی هم بزارم چشم باز کردم حدس میزدم زیاد نخوابیده باشم خونه در سکوت فرو رفته بود به سختی از روی تخت بلند شدم قرص و لیوان آب هنوز اونجا بود قرص رو انداختم بالا و دو قلوپی هم از آب نوشیدم لیوان رو بالا گرفتم و عمیق بهش خیره شدم جلوی چشمام رو خون گرفته بود دوست داشتم این عصبانیت و بدبختیم رو سر یکی آوار کنم لیوان رو محکم انداختم روی زمین لخت اتاق پودر شد به هزار تیکه تبدیل شد از روی خورده ها راه رفتم و از اتاق زدم بیرون ساشا خونه نبود ، به سوزش درد عمیق پام و خون هایی که نقش رد پارو داشتن توجه نکردم و رفتم داخل اتاق نحسم انقد قلبم درد میکرد که این درد ها هیچ چیز نبود پیراهن بلندی با حولم برداشتم و به سختی وارد حمام شدم نگاهی به پام انداختم پر بود از خورده شیشه از کناره هایش خون میزد بیرون وحشتناک شده بود ولی وحشتناک تر از زندگی و قلبم نه ! آب گرمی که به بدنم میخورد شاید می‌تونست درصد کمی از دردم رو آروم کنه دوش کوتاهی گرفتم و اومدم بیرون هنوز از پام خون می‌چکید کلی از اتاق خونی شده بود مهم نبود یه پایی راه میرفتم لنگ لنگان رو تخت نشستم ....
Mostrar todo...
#part_116 با صدای در متوجه شدم ساشا از خونه زد بیرون بیخیال مشغول شعر نوشتن شدم برای عشقی که دیگه رسیدن بهش غیر ممکن شده ریختن این مروارید هام دیگه کار هرروزم بود نمیدونم چقد غرق نوشتن بودم که صدای در اومد نشون از اومدن ساشا بود اهمیت ندادم که بعد چند مین بوی تند دود الکل به مشامم خورد کنجکاو شدم رفتم بیرون ساشا با یه ژست خاصی کنار پنجره ایستاده بود و یه دستش سیگار و دست دیگش جام زهرماری عصبی شدم و حرصی گفتم : -اون سیگارو خاموش کن اون زهر ماریم بزار کنار حالم داره از بوش بد میشه پوزخندی زد و بیخیال بدون اینکه نگاهم کنه گفت : -تو عرضه خوردن یه قطرشو نداری و فقط بلدی بگی حالم بد میشه اخمی کردم حرفش حسابی بهم بر خورده بود . برا اینکه فکر نکنه نمیتونم و کم میارم نزدیک تر شدم و تخس گفتم : -کی گفته من نمیتونم بخورم اتفاقا میخورم چه جورم ابرویی بالا انداخت و نگاهشو بهم دوخت و نزدیک شد -عهه؟نظرت چیه یه مسابقه کوچولو داشته باشیم ؟ آب دهنمو قورت دادم و چشمام رو ریز کردم و گفتم : -چه مسابقه ای ؟ شونه ای بالا انداخت :هرکی بیشتر خورد برندس دو دل بودم واسه قبول کردنش ولی برای اینکه فکر نکنه کم آوردم فقط سری تکون دادم که به میز هدایتم کرد و کلی جام پر کرد پشیمون و ترسیده بودم اولین بار بود میخواستم امتحانش کنم انگار این تو چهرمم معلوم بود که ساشا گفت : -نترس کوچولو چیز خاصی نیس اخمی کردم محکم گفتم : -نمیترسم سری تکون داد -پس شروع کن اصلا نفهمیدم چی کار میکنم هر کدومو تا آخر میخوردم و میزاشتم و ساشا با چشمای گرد شده نگاهم میکرد حتی یه قلوپ از جامم نخورد و فقط منو نگاه میکرد سر جام آخری سرم گیج رفت داشتم پس میوفتادم ساشا بازومو گرفت و آخرین جامم خوردم نگاهی به میز انداختم باورم نمیشد همه ی اینارو من خورده باشم خمار شده بودم هیچی حالیم نبود نمیدونستم دارم چیکار میکنم ساشا بغلم کرد و زمزمه وار گفت : -حالا وقت یه بازی کوچولو عروسکم ...
Mostrar todo...
#part_115 بخاطر قرص خیلی خوابم گرفته بودم رو تخت افتادم و در افکارم فرو رفتم که نفهمیدم کی خوابم برد با حس نفس های گرمی که به صورتم میخورد کلافه چشم باز کردم که نگاهم قفل شد تو نگاه دوتا تیله سیاه که به اندازه یه بند انگشت باهام فاصله داشت آب دهنم و قورت دادم و سرم و برگردوندم از صدای قدم هاش متوجه رفتنش شدم کمی بعد که صدایی نیومد بلند شدم و رفتم سمت سرویس آبی به صورتم زدم رفتم بیرون خبری از ساشا نبود خدایا شکر که نیس کاش هیچ وقت نبود علاقه ای به دیدن و ریخت نحسش ندارم رفتم سمت آشپز خونه نمی‌خواستم چیزی بخورم ولی خیلی وقت بود چیزی نخورده بودم الان میمیردم هه بهتر بمیرم و این زندگی نکبت بار تموم شه در یخچال رو باز کردم اوهو پر پر بود از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش بود بی حال شیری گرم کردم و نوشیدم رو به روی کاناپه نشستم و کانالای tv رو بالا پایین کردم و رو کانالی نگه داشتم و خشک شدم وای خدایا من مگه میشه چشمام دوخته شده بود به صفحه و پلک نمیزدم حتی ذره ای تکون نمی‌خوردم نازی !!!خدایا دلم برات تنگ شده لعنتی به فیلم دقت نمی‌کردم فقط زوم رو چهره نازی بودم چقد شکسته شده بود غم دوری تو چشمهاش موج میزد زل زده بودم بهش که پیام بازرگانی..... لعنتی به خودم اومدم و دیدم دارم به سر صورت و سینه خودم میکوبم و هق میزنم نفهمیدم چیشد کی ساشا اومد که نگران داشت صدام میزد -ساحل حالت خوبه نفسم خوبی ؟چرا اینجوری میکنی نکن ساحل نمیتونم تحمل کنم اینجوری ببینت درکم کن به خودم اومدم و با جیغ داد گفتم : -بهم نزدیک نشو اشغال هرچی میکشم از دست توعه عوضیه تو باعث شدی از همه عزیزام دور بمونم یه لحظه ام به این فکر کردی چیکار داری می‌کنی تو یه خودخواهی فقط فکر خودتی به این فکر نکردی عشقم بهرادم بدون من چیکار می‌کنه هه اصلا فکر میکنی من باهات خوب میشم و عاشق چشم و ابروت میشم .. ساکت شدم و مکثی کردم و بعد شروع کردم به عصبی خندیدن فقط میخندیدم ساشا هم با بهت بهم نگاه میکرد خندم که تموم شد دویدم سمت اتاق ...
Mostrar todo...
#part_114 با تنی ضعیف و صورت رنگ پریده رفتم سراغ وسایل چمدون همه چی بهم ریخته بود لباسا رو یه گوشه جمع کردم و نگاهم افتاد به آلبوم عکس خونوادگیمون با اشک ورق زدم و دلم هوای اون قدیما رو کرد آه نازی هیچی نشده خیلی دلم برات تنگه حتی یه عکس هم ازتون ندارم منمو تنهایی و بدبختی دفتر خاطراتم رو از اولین صفحه که تولد 15 سالگیم بود تا آخر مرور کردم سر هر خاطرم با بهراد اشکم جاری شد قلبم بعد خورد شده بود با هیچ چسبی درست بشو نبود صفحه خالی دفترمو باز کردم و با روان‌نویس سیاه رنگم شروع کردم به نوشتن ... یه ساحلم یه ساحلی طوفانیو بهم زده شبیه اون پرنده ای یه آشیون از دست بده میخوام بشم مسافری که دل نمیده به هر کجا می‌خوام برم دور شم هرجا که شد و ناکجا... صورتم خیس شد نمی‌دونم چقدر گذشته بود که در حال نوشتن بودم ضعف شدیدی داشتم ولی میل به هیچی نداشتم یه قرص آرام بخش از چمدونم برداشتم سرمو بلند کردم باز نگاهم به این خیکی افتاد تو چهارچوب در ایستاده بود راست راست منو نگاه میکرد اخم غلیظی کردم و رفتم سمتش یه تنه بهش زدم که کمی کج شد و منم راهم و گرفتم سمت آشپزخونه خونه یه لیوان آب پر کردم و قرصم و باهاش خوردم و برگشتم برم اتاق که دیدم همونجا ایستاده توجهی نکردم و خواستم وارد اتاق بشم که مچ دستم و آروم گرفت و کشید سمت خودش مقاومت کردم ولی زور اون کجا و هیکل نحیف و ظریف من کجا حرفی نزدم که زمزمه کرد -باید باهم حرف بزنیم و دستمو کشید و سمت اتاق خودش کشوند حتی نزاشت حرفی بزنم وارد اتاق شدم و در رو بست حرصی گفتم :اولا علاقه ای به شنیدن چرندیاتت ندارم دوما به غیر من و تو غول بیابونی کی دیگه تو این خونس که درو میبندی انگار که صدام و نشنیده باشه رو تخت نشست و منم وادار به نشستن کرد با آرامش شروع به صحبت کرد : -کاش می‌تونستی درک کنی چقد دوست دارم چقدر به بودنت احتیاج دارم به گرمات احتیاج دارم به همه چیت نیاز دارم میفهمی ؟ با شنیدن این حرفاش به شدت کفری و عصبی شده بودم مطمئن بودم از چهرم مشخصه سعی کردم عادی برخورد کنم و با صدای کنترل شده ای گفتم : -این حرفات و نشنیده میگرم اینم تو گوشت فرو کن من دریا نیستم با داشتن من نمیتونی فکر کنی که دریام و اون لحظات عاشقانه ای که با دریا تصور میکردی میتونی با من داشته باشی شنیدی؟ کلافه هووفی کشید و خونسرد گفت : -من دریا رو فراموش کردم حتی اصلا فکر نمیکنم که تو جای اونی من یه دل نه صد دل عاشق خودت شدم عاشق ساحل شدم حله؟ پوزخندی زدم و بلند شدم از اون اتاق کوفتیش زدم بیرون ...
Mostrar todo...
#part_113 هق میزدم و افسوس میخوردم صدای در و صدای عصبی بلند ساشا بلند شد محکم با لگد به در میکوبید - لعنتی درو باز کن لج نکن باهام این بازیا چیه من عاشقتم آشغال دستامو روی گوشهام گذاشتم و محکم فشار دادم و بی صدا اشک ریختم .. باز صدای نکرش رو انداخت رو سرش -ساحل باز نمیکنی بشکنم؟با زبون خوش میگم باز کن بخدا اگه باز نکنی کار دست خودم میدم به درک!فکر می‌کنه برام مهمه هه برو بمیر آشغال ذره ای برام مهم نیستی این حرف من مساعد شد با شکسته شدن در و صدای وحشتناکش ساشا آه مردونه ای کشید و دستش رو روی کتفش گرفت و فشاری داد و بلافاصله اومد سمتم خشن بغلم کردو زیر گوشم گفت -نکن ساحل نابودم نکن من میخوامت کفری شدم و با عصبانیت از بغلش اومدم بیرون وبا تموم توان یکی خوابوندم زیر گوشش هیچ حرکتی نکرد فقط خیره چشمام موند که چشمامو محکم بستم و داد زدم :بیرووووووووووون مکث کرد نگاهی بهم انداخت که باز دادی زدم این دفعه خواست چیزی بگه ولی پشیمون شد و رفت بیرون به در شکسته شده نگاه میکردم عجب زوری داره این غول بیابونی زورتو نگه دار واسه خودت نکبت چمدونم رو برداشتم و رفتم تو اتاق کناری درو به شدت باز کردم که با دیدن صحنه رو به روم جیغی کشیدم ساشا انگاری تازه از حمام اومده بود حوله ای رو سرش انداخته بود و با یه دست موهاشو خشک میکرد و یه حوله کوتاهم دور کمرش بسته بود با جیغ من ترسیده برگشت نگام کرد سری برگشتم و چشمام رو بستم و بدون اینکه چیزی بگه گفتم : -خودت تشریف ببر تو خرابه ای که درش رو شکستی من اینجا می مونم ساشا نزدیک شد اینو از صدای قدم هاش فهمیدم دستشو گذاشت روی شونم که عصبی برگشتم خداروشکر یه چیزی تنش کرده بود نفس عمیقی کشیدم منتظر نگاهش کردم که خونسرد گفت : -چه اشکالی داره ؟هردومون اینجا میمونیم سرخ شدم و با چشمای گشاد نگاهش کردم و عصبی گفتم -یا اون اتاقو درست می‌کنی یا من اینجا تو اونجا من با تو یه جا نمی‌خوابم شونه ای بالا انداخت :بلاخره که میخوابی -خفه شو آشغال قاتل -گفتم نگو قاتل من فقط دستور دادم -چه فرقی می‌کنه هرچی باشه من نمیتونم با قاتل خواهرم سر کنم بعدم به زور تهدید کشتن عزیز ترین کسم تو یه تیکه گوه.. اینو گفتم و مساعد شد با سوختن یه طرف صورتم منگ دستم و رو گونه ای که می‌سوخت گذاشتم ساشا کلافه دستی لای موهاش کشید اشکام جاری شد و با هق هق از اتاق زدم بیرون و وارد همون خرابه ی که بودم شدم ..
Mostrar todo...
#part_111 برام مهم نبود میخواد چیکار کنه حتی زنده موندنم هم برام مهم نبود ناخواسته هق زدم ولی خودم رو کنترل کردم و بی صدا اشک ریختم گوشیم رو بیرون آوردم رفتم تو گالری مشغول دیدن عکسای دو نفره خودم و بهراد شدم لبخندی زدم امیدوارم هرجا که هستی با هر کسی هستی خوشبخت بشی با درد دوری من کنار بیا عشقم تو افکار خودم غرق بودم که ساشا با یه حرکت گوشی رو چنگ زد و با شتاب به بیرون پرت کرد نفرت تموم وجودم رو برداشته بود دستام رو مشت کردم و نگاه نفرت انگیزی بهش انداختم و محکم و عصبی جدی گفتم : -چه گوهی خوردی ؟ صدای خونسرد و خشک ساشا سوهان روحم شد -اولا درست حرف بزن دوما این گوشی دیگه نمیتونه دستت باشه چون ممکنه پیدات کنن و اینکه زنگ بزنن -دهنت رو ببند پست فطرت اخم هاش رو توهم کشید و چیزی نگفت سکوت بینمون حاکم بود شکر طاقت شنیدن اون صدای مزخرف این احمق رو ندارم ... تو افکارم شنا میکردم به اتفاقات چند روز فکر کردم چقد زور برگه روزگار برعکس شد چه زود نابود شدم نه خونواده ای نه بهرادی نه نازی خدایا تا این حد بدبختی ؟گناهم چی بود ؟عاشقی؟چرا باید قربانی یه عشق مسخره بشم غیر قابل باوره با صدای ساشا از اقیانوس افکارم اومدم بیرون -ساحل خیلی زود از این کشور خارج میشیم هرکاری بهت میگم انجام میدی حله؟ چیزی نگفتم و با درد چشمام رو بستم اصلا برام مهم نبود ساشا داره چیکار می‌کنه فقط بین این راه منو چند جا متروکه برد و چندتا امضا پای چندتا برگه زدم و با چندتا ماشین و مرد های غول تشن میرفتیم نمیدونستم داره چیکار می‌کنه مهم نبود ! چشمام رو با رنج و درد بستم و دیگه نفهمیدم چیشد .... با نوری که تو صورتم تابیده میشد از خواب بیدار شدم نگاهی به اطراف انداختم و که موقعیت رو درک کردم تو ماشین بزرگی بودم کسی داخل نبود صداهای از بیرون شنیده میشد و در ماشین باز بود بعد چند مین کله ساشا از در ماشین اومد تو -عه بیدار شدی ؟میدونی چقدر خوابیدی ؟ما الان آمریکاییم ! جوابی بهش ندادم خودم رو به نشنیدن زدم و نگاهم رو به سمت دیگه ای سوق دادم کلافه نفس کشید و بعد چند دقیقه با چندتا مرد سیا پوش داخل شد و راه افتادن نگاهش رو حس میکردم ولی حتی ذره ای نگاهم رو از روی زمین کنار نمیبردم صدای که ازش متنفر بودم رو شنیدم -الان میریم خونه عزیزم همه چیز داره خوب پیش میره با این حرف و صداش عصبی بودم چشمام رو عصبی باز و بسته میکردم و تند تند نفس می‌کشیدم و چیزی نمی‌گفتم درک نمیکنم کارای ساشا رو چرا همچین آدمی بود من بهش اعتماد داشتم .... بیخیال شدم و سرم رو به شیشه تکیه دادم نمیدونم چقدر گذشته بود که ماشین ایستاد و همگی پیاده شدیم چمدونم رو به سختی همراه خودم میکشوندم که با یه حرکت ساشا به سمتم اومد و اونو چنگ زد چیزی نگفتم فقط سرد نگاهش کردم وارد یه خونه نسبتا بزرگ با وسایل لوکسی شدیم هه چه دلی داشت ساشا با دیدن خونه پوز خند زدم و سرد و خشک و گرفته رو کردم به ساشا -کجا باید برم ؟ به سمت اتاقی همراهیم کرد و چمدونم رو گذاشت و داخل اتاق ایستاد با نگاهای من فهمید که باید بره بیرون دستی لای موهاش کشید و کلافه رفت بیرون ....
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.