cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

عشق ممنوعه استاد_دانشجوشیطون بلا

⁦♥️⁩ کانال اصلی رمان عشق ممنوعه استاد ⁦♥️⁩ نویسنده آوا دو رمان توی کانال قرار داره توجه کنید 1_ عشق ممنوعه استاد 2_ دانشجوی شیطون بلا خرید رمان👇 @Ava2973

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
22 588
Suscriptores
-1924 horas
-897 días
-41930 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

🫣😍طلسم خواب بند بسیار قوی که معشوق شما از فکر شما نمی تواند بخوابد و اگر بخوابد فقط خواب شما را میبیند😴 ✡ طلسم الفوز قویترین جامع الطلسم 🔶بخت گشایی فوری 👰‍♀🤵‍♂ 🔶برگشت معشوق از راه دور 👩‍❤️‍👨 🔸باطل السحر و طلسم قوی 🔮 🔸طلسم صبی 🪄 🔶موفقيت در درس 👨‍🎓 🔶فروش ملک و زمین 💥25🧿 https://t.me/+jndX9wbuSKZmMDQ0 🆔 @ostad_seyed_hashemi@ostadseyed
Mostrar todo...
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردن است ..❤️😍💋 @Kelaacik
Mostrar todo...
👍 2
لیست عمده فروشان: - لوازم آشپزخانه - لباس و کفش زنانه و مردانه - لوازم تحریر - لوازم آرایش - ساعت مچی - بدلیجات - میوه، کشاورزی و دامپروری - مواد غذایی و سوپرمارکتی - و... در کانال زیر: https://t.me/+2ajjs_lZt7czMGY0 بفرست برای دوستاییت که فروشگاه آنلاین یا مغازه دارن.
Mostrar todo...
🥰 1
🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #Part1146 #رمان_دانشجوی_شیطون_بلا2 درمونده لبه تخت نشستم و با استرس شروع به تکون دادن پاهام کردم از الان پیدا بود که برامون شمشیر رو از رو بستن و با کوهی از مشکلات رو به رو هستیم باید هرچب زودتر نیما رو میدیدم و باهاش حرف میزدم پس با عجله لباسامو عوض کردم و از خونه بیرون زدم با وردم به شرکتش بی اهمیت به منشی یکراست سمت اتاقش رفتم و درو باز کردم پشت میز مشغول وارد کردن چیزی داخل لب تابش بود که با صدای در سرش رو بالا گرفت با دیدنم لبش به لبخندی باز شد ، منشی با عجله خودش رو بهم رسوند و عصبی گفت : _خانوم چرا بدون اجازه سرتون میندازید پایین میرید داخل حالم بد بود پس بی اهمیت به حرفای منشی جلو رفتم که نیما همونطوری که نشسته بود صندلی چرخدارش رو تکونی داد قبل اینکه بلند شه توی بغلش نشستم و درحالیکه دستامو دور گردنش حلقه میکردم سرمو روی شونه مردونه اش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم منشی که معلوم بود از رفتار من تعجب کرده همونجا خشکش زده بود که نیما صداش زد و جدی گفت : _مشکلی نیست شما میتونید برید _چشم قربان !! با صدای بسته شدن در اتاق دستاش دور کمرم حلقه شد و بوسه ی طولانیش بود که توی گودی گردنم نشست 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃
Mostrar todo...
👍 71🥰 20 5
🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #Part1145 #رمان_دانشجوی_شیطون_بلا2 خشمگین براندازم کرد و گفت : _حالا داداشت باعث و بانی دیوونگی اون پسر شده ؟؟ بلند شد و درحالیکه سرش رو به نشونه تاسف به اطراف تکون میداد ادامه داد : _بهونه های خوبی برای خوب نشون دادنش پیدا میکنی _بهونه ؟؟ کنترلم رو از دست دادم و بلند فریاد کشیدم : _بهونه چی آخه مادر من نکنه یادت رفته بخاطر امیرعلی و نورا اون همه بلا سر من اومده _حالا هرچی شده این رو توی گوشت فرو کن که اون پسر یه مریض روانیه که ما به هیچ وجه توی خانوادمون نمیخوایمش وسلام به سمت در رفت _مگه شما باید بخواینش ؟؟ با این حرفم قدماش از حرکت ایستاد ، و دستش دور دستگیره در فشرده شد _اونی که باید بخوادش منم پس اینو هم شما یادتون نره بدون اینکه جوابی بهم بده از اتاقم بیرون زد و درو محکم بهم کوبید 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃
Mostrar todo...
👍 61 9
رفع چروک دور چشم @Kelaacik
Mostrar todo...
🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 #Part114 #رمان_عشق_ممنوعه_استاد2 منتظر توبیخ بودم ولی خداروشکر خبری از کاظمی نبود و اونم با لباسی تمیز و مرتب سر جای همیشگیش نشسته بود و به رو به رو خیره بود دستمو روی سینه‌ام گذاشتم اوووف به خیر گذشته بود چون نمیخواستم روز اولی که اینجا اقامت کردم خبر کم کاریم به گوش مدیر برسه سمتش رفتم تا ببینم چیزی نیاز داره یا نه ولی همین که کنارش نشستم با دیدن صورت بدون ته ریش و سر و وضع مرتبش ماتم برد حالا که بهش رسیده بودن خیلی شبیه آراد شده بود طوری که نمیتونستم نگاه ازش بگیرم بی اراده صداش زدم و گفتم : _آراد در اوج سادگی و ناامیدی منتظر بودم نگاهم کنه ولی بازم هیچ عکس العملی به حرفم نشون نداد وا رفته همونجا روی زمین نشستم و سرمو به دسته ویلچرش تکیه دادم توی حال بدی دست و‌ پا میزدم چطور میشه این آدم اینقدر شبیه آراد باشه اصلا این حسی که بهش دارم چیه چرا وقتی نزدیکش میشم اینطوری دست و پاهام میلرزه و همش توی وجودش دنبال ردی از آراد میگردم آرادی که روز آخر بهم خیانت کرد و الان معلوم نیست توی چه وضعیتی به سر میبره و با کی و کجاست قطره سمجی از گوشه چشمم چکید و روی گونه ام افتاد توی حال و هوای خودم بودم که با نشستن دستی روی سرم به خودم اومدم 🌺 🌺🌺 🌺🌺🌺
Mostrar todo...
👍 62😢 11 6
🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 #Part113 #رمان_عشق_ممنوعه_استاد2 _یعنی‌ دیگه به من هیچ احتیاجی نیست ؟؟ با تعجب نگاهم کرد _ بنظر خودتون احتیاجی به شما هست ؟؟ با فهمیدن منظورش سرخ شدم و دستپاچه بلند شدم و وسایلی که احتیاج داشت آماده براش روی تخت گذاشتم _پس من نیم ساعت دیگه برمیگردم در جواب حرفم فقط سری تکون داد بی ادبی توی دلم بهش گفتم و با عجله بیرون زدم یه سری به گندم زدم با دیدنش که هنوز خواب بود پتو روش کشیدم و توی این فرصتی که باقی مونده بود شروع به تمیزکاری اتاقمون کردم چون معلوم بود خیلی وقته کسی داخلش زندگی نکرده طوری که بیشتر قسمت هاش رو خاک گرفته بود پس آستینم رو بالا زدم و شروع کردم آشغالای اضافه رو بیرون بردن سخت مشغول کار بودم و نفهمیدم چطور زمان گذشت مخصوصا وقتی گندم بیدار شد و مشغول صبحانه دادن بهش شدم همین که نگاهم به ساعت خورد با دیدن عقربه هاش و اینکه حدود یک ساعتی گذشته بود وحشت زده از جا پریدم واااای خدای من دیرم شد چندتا اسباب بازی و وسایل نقاشی گندم رو جلوش گذاشتم تا مشغول باشه بعد خودم با عجله سرکارم برگشتم 🌺 🌺🌺 🌺🌺🌺
Mostrar todo...
👍 57 5
🫣😍طلسم خواب بند بسیار قوی که معشوق شما از فکر شما نمی تواند بخوابد و اگر بخوابد فقط خواب شما را میبیند😴 ✡ طلسم الفوز قویترین جامع الطلسم 🔶بخت گشایی فوری 👰‍♀🤵‍♂ 🔶برگشت معشوق از راه دور 👩‍❤️‍👨 🔸باطل السحر و طلسم قوی 🔮 🔸طلسم صبی 🪄 🔶موفقيت در درس 👨‍🎓 🔶فروش ملک و زمین 💥25🧿 https://t.me/+jndX9wbuSKZmMDQ0 🆔 @ostad_seyed_hashemi@ostadseyed
Mostrar todo...
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 جای تو در جانِ من است ..🫂❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ @Kelaacik
Mostrar todo...