cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

ارباب_رعیت😍

Mostrar más
Irán290 228El idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
203
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#قسمت_230 #ارباب_رعیتــ🔥 _ آقاجونت درست مثل بچه ها شده کارش اصلا درست نبود اما تو هم داری مثل بچه برخورد میکنی ! چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم چی میتونستم بهش بگم وقتی همچین اتفاق هایی داشت واسه ی من میفتاد چند دقیقه که گذشت گفتم : _ مامان اگه میخوای حالم خوب باشه پس دیگه تو این قضیه اصرار نکن _ باشه دیگه چیزی بهت نمیگم اما تا کی قصد داری مزاحم فرزاد و بهنوش بشی ؟ سکوت کرده بودم خودم هم دنبال راه حل بودم که صدای فرزاد اومد : _ سلام توران خانوم مامان به سمت فرزاد برگشت و با خوش رویی جوابش رو داد ، فرزاد اومد نشست و پرسید : _ شما ناراحت هستید از اینکه هانا پیش من هست آره ؟ مامان نفس عمیقی کشید : _ نه _ اما چشمهاتون داره یه چیز دیگه اینکه خیلی ناراحت هستید _ اینطور نیست من فقط میخواستم هانا تو عمارت بمونه پیشمون اما خودش نمیخواد _ اومدن هانا به عمارت باعث میشه حالش مثل سابق بشه شما همچین چیزی رو میخواین ؟ _ نه _ پس دیگه نبایدچیزی بهش بگید اجازه بدید خودش تصمیم بگیره مامان ناراحت شده بود ، بلند شدم رفتم پیشش نشستم و گفتم : _ مامان _ جان _ خواهش میکنم اینطوری نباش دلم میگیره . مامان با چشمهای نگران و ناراحتش داشت بهم نگاه میکرد ، میدونست با همه واسم فرق داره _ دوستت دارم با شنیدن این حرف من اشک تو چشمهاش جمع شد من رو تو آغوشش گرفت _ منم همینطور عزیزم * * * _ مامانت خیلی ناراحت شده بود _ مقصر حال بد مامان نبودم تو هم خیلی خوب میدونی کی باعثش شده _ درسته اینبار بهنوش گفت : _ بهتره جلوی ماهور درباره ی همچین چیز هایی صحبت نکنید تو روحیه اش تاثیر بد میزاره مگه میشد من درباره ی دخترم اصلا فکر بدی داشته باشم همه چیز داشت درست پیش میرفت
Mostrar todo...
#قسمت_227 #ارباب_رعیتــ🔥 _ اینا همش حرف هست هر وقت تو موقعیت من قرار گرفتی میفهمی چی دارم میگم . جفتشون ساکت شدند دیگه هیچ حرفی زده نشد وقتی پیاده شدم شرمنده به جفتشون خیره شدم و گفتم : _ ببخشید من دوباره مزاحم شما شدم فرزاد اخماش رو تو هم کشید : _ این چ حرفیه تو اصلا مزاحم نیستی ! بهنوش دستم رو گرفت و گفت : _ بیا بریم داخل ببینم حالا دیگه داری ناز میکنی باهاش همراه شدم چ خوب که جفتشون رو به دست آورده بودم چون تنها دوستایی بودند ک داشتم گوشیم زنگ خورد جواب دادم : _ بله _ هانا صدای بغض کرده مامان بود _ جان _ رسیدی ؟ _ آره مامان نگران من نباش بعدش چرا تو بغض کردی ؟ مگه بهت نگفتم ناراحت نباش _ مگه میشه ناراحت نباشم اونم وقتی همچین اتفاق هایی افتاده _ آره میشه شما همیشه باید آروم باشید
Mostrar todo...
#قسمت_228 #ارباب_رعیتــ🔥 بعد کمی صحبت کردن با مامان وقتی حالش بهتر شد گوشی رو قطع کردم که بهنوش گفت : _ فردا بهش بگو بیاد دیدنت مشخصه حسابی ناراحت شده از اینکه رفتی _ آره مامان تنها کسی هست که تو اون خونه هیچوقت اذیتم نکرده  ، فردا دخترم رو میاره میاد _ میدونم واسه پرسیدن این سئوال خیلی زود هست اما امیرارسلان ماهور رو دید ؟ _ نه _ واسم عجیبه که دخترش رو دوستش نداره بغض بدی به گلوم هجوم آورد اما امیرارسلان هر چیزی که متعلق به من بود رو دوستش نداشت پس نباید خودم رو ناراحت میکردم چون من از این واقعیت خبر داشتم پس باید رو راست میبودم با خودم _ هانا _ جان _ نیاز نیست ناراحت بشی لیاقتت رو نداشته تلخ خندیدم و باهاش همراه شدم اینکه دوستم نداشت واقعیت داشت و یه حقیقت بود پس نباید به هیچ عنوان بخاطر این قضیه ناراحت میشدم ، چند دقیقه که گذشت اسمم رو صدا زد : _ هانا ایستادم و گفتم : _ جان _ من دوست نداشتم تو ناراحت بشی قصد بدی نداشتم از پرسیدن سئوالم خواهش میکنم از دست من ناراحت نشو لبخندی بهش زدم : _ مطمئن باش اصلا از دستت ناراحت نشدم به هیچ عنوان حتی شده یه ذره لبخندی روی لبهاش نشست و گفت : _ واقعا _ آره فرزاد زد پس گردنش و گفت : _ دیوونه ای تو بهنوش زود باش برید داخل جفتتون نصف شب هندی بازی درمیارید ک چی بشه با خنده به کل کل جفتشون نگاه میکردم همیشه این دوتا باعث میشدند لبخند روی لب من بیاد ... روی تخت نشسته بودم خواب به چشمم نمیومد اینکه آقاجون چجوری میتونست در حق من بد باشه با شنیدن صدای گوشیم با فکر اینکه مامان هست بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم : _ بله صدای نگین پیچید ؛ _ کجایی چرا رفتی ؟ نفس عمیقی کشیدم سعی کردم آروم باشم دوست نداشتم به هیچ عنوان باعث دلخوری بشم _ به تو ربطی نداره دیگه باهام تماس نگیر دوست ندارم دلت رو بشکنم
Mostrar todo...
#قسمت_226 #ارباب_رعیتــ🔥 چشمهاش حسابی نگران بود اما فقط سرش رو تکون داد منم رفتم سوار ماشین شدم که فرزاد بدون هیچ حرفی راه افتاد چند دقیقه که گذشته بود بلاخره بهنوش سکوت بینمون رو شکست و پرسید ؛ _ حالت خوبه ؟ _ نه _ چرا باهات اینطوری برخورد میکنند مگه چیزی شده این وسط ؟ چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم و با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم : _ منم نمیدونم چیشده اما رفتارشون با من بشدت بد شده فقط میخوام همه چیز خیلی زود درست بشه _ هانا آروم باش نیاز نیست به خودت فشار بیاری باشه ؟ _ میدونستید آقاجون بخاطر اونا چجوری داشت باهام برخورد میکرد _ آقاجونت شاید مدلش همینه نباید واست اهمیت داشته باشه _ فرزاد _ جان
Mostrar todo...
#قسمت_231 #ارباب_رعیتــ🔥 چند روز گذشته بود من و ماهور پیش هم بودیم ، حالم خیلی خوب شده بود _ مامان خیره به چشمهای ماهور شدم و گفتم : _ جان _ من دلم واسه ی مامان بزرگ تنگ شده میشه بریم پیشش ؟! نمیتونستم بهش نه بگم و بهانه ای بیارم میدونستم چقدر به مامان وابسته هست _ صبر کن اول ببینم مامان بزرگت خونه هست یا نه با شادی آخ جونی گفت دوید سمت اتاق بهنوش که خودش بود شماره مامان رو گرفتم بعد خوردن چند تا بوق صداش پیچید : _ بله _ مامان شما کجا هستید ؟ _ خونه _ ماهور دلش تنگ شده میخواد شما رو ببینه ، امروز میارمش پیش شما _ باشه عزیزم _ فقط مامان _ جان _ من میترسم ! _ از چی ؟ _ اینکه امیرارسلان و نگین باشند دوست ندارم چشمم بهشون بیفته شما میدونید ... مامان وسط حرف من پرید : _ میاید دیدن من پس نیاز نیست از چیزی بترسی نفس عمیقی کشیدم بعد خداحافظی گوشی رو قطع کردم ، که بهنوش اسمم رو صدا زد : _ هانا به سمتش برگشتم و گفتم : _ جان _ میخوای بری پیش مامانت ؟ _ آره _ دوباره دعوات نشه باهاشون _ نمیشه مطمئن باش _ نیاز نیست خودت رو عصبانی اگه چیزی بهت گفتند باشه ؟! _ باشه
Mostrar todo...
#قسمت_229 #ارباب_رعیتــ🔥 سردرد بدی داشتم همش بخاطر دیشب بود ، فرزاد نگاهی بهم انداخت و گفت : _ دیشب بیدار بودی ؟ فشاری به سرم دادم و گفتم : _ نتونستم بخوابم سردرد خیلی بدی دارم ! بهنوش نگران داشت بهم نگاه میکرد ، فرزاد خیره بهم شد : _ یه قرص میدم ب بهنوش همون رو میخوری میری میخوابی باید استراحت کنی . _ اما امروز باید منتظر باشم چون مامان قرار هست ماهور رو بیاره _ نگران نباش بهنوش هست تو با خیال راحت استراحت کن . _ شب ... وسط حرف من پرید : _ هانا نفس عمیقی کشیدم و ساکت شدم نمیدونستم چی باید بهش بگم ناچار سرم رو تکون دادم میدونستم نمیشه با فرزاد مخالفت کرد بلند شدم رفتم سمت اتاقم وقتی بهنوش قرص رو آورد خوردم و چشمهام رو بستم سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی حتی شده واسه چند دقیقه خیلی آروم بخوابم و استراحت کنم شاید حالم بهتر میشد ... _ مامان خوبی ؟ دستی به چشمهاش کشید : _ نه _ مامان خواهش میکنم اینطوری نکن من رو داری نگران میکنی _ مگه میشه حالم خوب باشه وقتی تو گذاشتی رفتی هان ؟ _ مامان درست میشه مطمئن باش اون هم خیلی زود دوست ندارم شما همش نگران باشید _ نیستم ! _ هستید _ باشه نگرانت هستم میخوام برگردی _ نمیشه _ چرا ؟ _ وقتی امیرارسلان و نگین هستند نمیشه بعدش دیگه دوست ندارم بیام جایی که آقاجون هست _ آقاجونت یه اشتباهی مرتکب شد تو ببخشش و بیا فراموشش کن نباید کینه داشته باشی . _ کینه ای نسبت بهش ندارم مامان اما از من طلب بخشش نکنید
Mostrar todo...
#قسمت_225 #ارباب_رعیتــ🔥 _ مامان _ شما دوست ندارید من ناراحت بشم‌ ؟ _ نه _ پس چرا همش دارید من و اذیت میکنید اصلا نمیتونم رفتار شما رو درک کنم مامان شما که میبینید اینجا همشون با من دشمن هستند اشک تو چشمهاش جمع شد و گفت : _ کجا میخوای بری ؟ _ شما نگران من نباشید امشب خودم میرم فردا دنبال دخترم میام _ اما ... _ مامان اگه دوستم دارید خواهش میکنم دیگه چیزی نگید چون فقط باعث ناراحت شدن من میشید دستی به چشمهاش کشید و از اتاق خارج شد ، شماره فرزاد رو گرفتم بهش گفتم بیاد تنها کسی بود که میشناختم و بهش اعتماد داشتم چند بار هم وقتی حالم بد شده بود به بهانه ی مسافرت رفته بودم پیشش البته تنها نبود عشقش هم پیشش بود کسی که واسه من مثل خواهرم شده بود و دوستشون داشتم با دیدن پیامش که رسیدن از افکارم خارج شدم چمدونم رو برداشتم به سمت پایین رفتم آقاجون خوش و خرم نشسته بود مشغول قهقه زدن با امیرارسلان و نگین بود این وسط فقط میخواستند من اذیت بشم _ هانا با شنیدن صدای مامان نگاهشون به من افتاد ، به عقب برگشتم و گفتم : _ بله مامان _ حداقل بگو کجا میری ؟ _ نگران نباش مامان جای بدی قرار نیست برم شما میتونید هر روز بیاید پیش من _ این مسخره بازیا چیه ؟ با شنیدن صدای آقاجون به سمتش برگشتم : _ شما بهتره دخالت نکنید اخماش بشدت تو هم فرو رفت ، نگین بلند شد به سمتم اومد : _ بخاطر من داری میری ؟ _ نه _ هانا خواهش میکنم جایی نرو من ... _ نگین بسه به تو ربطی نداره با شنیدن صدای امیرارسلان ساکت شد همون بهتر که دهن جفتشون بسته بشه ، قبل رفتن مامان رو تو آغوش کشیدم و آهسته تو گوشش زمزمه کردم : _ پیش فرزاد و بهنوش هستم مامان نگران من نباش
Mostrar todo...
#قسمت_232 #ارباب_رعیتــ🔥 نمیدونستم بزارم پای خوش شانسی که داشتم یا بد شانسی اما هیچکدوم نبودند همینم باعث شده بود من حسابی شاد و خوشحال باشم ماهور حسابی مشغول صحبت کردن به مامان شده بود یه جوری که انگار تا حالا اصلا اون رو ندیده بود ، جفتشون رفتند سمت اتاق بازی منم نشسته بودم داشتم چایی میخوردم که صدای آقاجون اومد : _ چیشد دوباره برگشتی پس ؟ به سمتش برگشتم خیره به چشمهاش شدم و گفتم : _ ماهور رو آوردم پیش مامان بعدش نگاه ازش گرفتم همراه امیرارسلان و نگین بودند ، نگین سریع اومد روبروم نشست و گفت : _ کجا داری زندگی میکنی مگه ؟ ساکت شده نشسته بودم دوست نداشتم هیچ جوابی بهش بدم یجورایی اصلا ارزش نداشت این زن که بخوام باهاش دهن به دهن بشم ، چند دقیقه ک گذشت دوباره صداش بلند شد : _ چرا جواب نمیدی ؟ کلافه بلند شدم خواستم برم سمت اتاقی ک مامان و ماهور بودند _ هانا آقاجون بود که اسمم رو صدا زده بود ، خیره به چشمهاش شدم و جوابش رو دادم : _ بله _نگین دشمن تو نیست ! _ مگه من گفتم دشمن من هست ؟ _ اما داری اینطوری نشون میدی ، نگین دوستت داره پس رفتارت ... حرفش رو قطع کردم : _ اینکه رفتارم با بقیه قرار هست چطوری باشه اصلا هیچ ربطی به شما نداره به خودم مربوط هست بعدش بدون توجه بهشون به سمت جایی که مامان و ماهور بودند رفتم حسابی اعصابم خورد بود مامان متوجه حال من شد به ماهور گفت بازی کنه الان میاد ، بلند شد به سمتم اومد : _ دنبالم بیا ببینم دنبالش رفتم داخل اتاقش شدیم ک خیره به من شد و پرسید : _ ببینم تو حالت خوبه ؟ _ نه _ چیشد باز ؟ _ از اولش نباید میومدم اینجا مامان _ چرا ؟ _ چون آقاجون اینقدر از من متنفر هست که هر کاری میکنه تا حالم بد بشه _ یعنی چی ؟ واسش تعریف کردم پایین چیشد ، مامان نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد
Mostrar todo...
#قسمت_224 #ارباب_رعیتــ🔥 _ امیرارسلان شوهر منه _ الان اومدی پیش من بگی امیرارسلان شوهرت هست ؟ من کور و کر نیستم یا نفهم باشم میدونم شوهرت هست الان مثلا میخوای چی رو ثابت کنی با حرفات ؟ پاشو برو پیش شوهرت چرا اومدی پیش من نشستی تا عصبیم کنی ؟ نگین واسه ی من مهم نیست خیلی وقته باشه من هیچ علاقه ای به شوهرت ندارم دست از سرم بردار میفهمی چی دارم بهت میگم یا خودت رو به نشنیدن ... _ کافیه دهنت رو ببند با شنیدن صدای خشمگین امیرارسلان ساکت شدم ، سرم رو بلند کردم اومده بود اصلا متوجه حضورش نشده بودم ، بلند شدم پوزخند عصبی بهش زدم : _ کسی که باید دهنش رو ببنده زن توئه مشخص نیست چی میخواد چ نقشه ای داره بعد چند سال پا شده اومده پیش من نشسته میگه عاشق شوهرش هستم یا نه مشخصه همتون مریض هستید بهتره به وضعیت زنت رسیدگی کنی به پر و پای من نپیچه بعدش در مقابل چشمهای متعجبش به سمت خونه راه افتادم لابد فکر میکرد قرار هست باهاش خیلی خوب برخورد کنم اما همچین چیزی اصلا امکان نداشت _ هانا کلافه ایستادم و به سمت آقاجون برگشتم و گفتم : _ بله _ امیدوارم تو این مدت دردسر درست نکنی _ کسی که دردسر درست میکنه من نیستم خیلی ناراحت هستید از بودن من مشکلی نیست من همین امشب میرم شما خوش باشید بعدش به سمت اتاقم راه افتادم مشغول جمع کردن وسایلم شدم که صدای مامان اومد : _ داری چیکار میکنی هانا ؟ _ میخوام برم _ چی ؟ _ شنیدید مامان دارم میرم از دستم راحت میشید واسه ی همیشه _ هانا تو جایی نمیری لبخندی بهش زدم : _ میرم مامان قرار نیست واسه ی همیشه اینجا باشم و اذیت بشم تموم شد هر اتفاقی که افتاده چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد مشخص بود حسابی ناراحت شده بود اینطور که مشخص بود
Mostrar todo...
#قسمت_223 #ارباب_رعیتــ🔥 _ ببین هانا من سعی میکنم فردا هر طور شده بیام پیشت باید صحبت کنیم تو هم حرفایی که تو این مدت بهت گفته بودم رو فراموش نکن شنیدی ؟ لبخند خسته ای روی لبهام نشست و گفتم : _ اگه تا الان هم تحمل کردم همش بخاطر حرفای تو بوده چون همیشه بهم امید دادی _ همش بخاطر اراده قوی خودت بود که حاضر شدی بخاطر دخترت بجنگی نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم واقعا واسم سخت بود تحمل خیلی از اتفاق هایی که داشت میفتاد بعد خداحافظی باهاش همونجا نشستم و به آسمون خیره شدم این کار هر شب من بود احساس کردم کسی پیشم نشست به سمتش برگشتم نگین بود _ از من متنفری ؟ _ نه تلخ خندید و گفت : _ میدونم از من بدت میاد اما میخوام بفهمی همیشه واسه ی من ارزشمند بودی و هستی حالت تهوع بهم دست داد از شنیدن حرفاش مشخص بود همش دروغ هست چون یه روده ی راست تو شکمش نبود این بشر بس که دروغگو بود _ من دوست نداشتم اینطوری بشه من اون شب فقط وقتی داشتم ... سریع حرفش رو قطع کردم : _ واقعا رابطه ی شما به من ارتباطی نداره و واسه همیشه فراموشش کردم پس بهتره دفتر های سابق باز نشه با ناراحتی گفت : _ اما .... _ خواهش میکنم ساکت شد واسش سخت بود اما نه به اندازه من که تمام این سال ها حالم بد شده بود با عصبانیت بلند شدم اولین قدم رو برداشتم که با صدایی لرزون شده پرسید : _ دوستش داری هنوزم با شنیدن این حرفش اولش جا خوردم اما بعدش سریع به خودم اومدم و گفتم : _ نه _ میدونم دوستش داری با عصبانیت به سمتش برگشتم این دختره واقعا پرو بود که داشت همچین چیزی میگفت _ بهتره حد خودت رو بفهمی قرار نیست تو چیز هایی که بهت مربوط نیست دخالت کتی !
Mostrar todo...