cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

💗كانال حال خوب 💗

اينجا هستی چون ميخواهی زندگيت رو تغيير بدهی ،ميخواهی از ايني كه هستي بهتر شوی تو ميتوانی جهت هماهنگي تبليغات

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
6 891
Suscriptores
+224 horas
-197 días
-8830 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

‏چند وقته که متوجه شدید ، وقتی میرید پی وی یه خانم میگید سلام خوبی؟ اول عکس پروفایلتون و باز میکنه ، بعد تصمیم میگیره بگه،،   سلام خوبم  یا نه … 😜
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
همه‌ی خانمهای گروه لطفأ جواب بدین😂😂🤣 😁😁😁😁😁😁
Mostrar todo...
عاشق پسرای خاله زنکم. مثلا یهو میشینه کنارت میگه خب نگفتی شیوا دیروز چی میگفت؟ • 😄
Mostrar todo...
😁 2
هرکی تو محل کارته، رفیقت نیست کارتو بکن. پولتو بگیر. برو خونه. بفهم 👥
Mostrar todo...
01:01
Video unavailableShow in Telegram
2.14 MB
1💔 1
#سقوط_200 برق خنده و شیطنت چشماش نشون میداد کار از ماست مالی گذشته صداش آروم زیر گوشم زمزمه کرد: _خب، تبریک میگم، تونستی کنجکاوم کنی مزه اش رو بچشم. سرش رو به طرف دونات توی دستم خم کرد و قبل اینکه دستم رو عقب بکشم یه گاز از دونات توی دستم زد. _امیرصدرا! _جانم؟ _دهنی بود! صاف زل زد توی چشمام و نگاهش چند ثانیه طول کشید و بالاخره لب باز کرد: _اینجوری خوشمزه تر بود... مگه میتونستم نفس بکشم؟ اصلا من چطور میتونستم به کسی غیر از اون فکر کنم؟ کسی که تموم وجودم تمناش رو داشت، آرزوم شده بود که بازوهای ورزیده اش دور تنم بپیچه و منو به سینه ستبرش فشار بده و حل بشم توی وجودش و تا ابد همونجا بمونم... .... روزهامون با هم و کنار هم میگذشت و تلاش میکردیم برای شرایط بهتر !برای پول عمل امیرکسری، برای پس اندازمون، برای برنامه هایی که واسه آینده داشتیم.ارسال تولیدات سوله با اسم عقیق سبز به شهرهای نزدیک اطراف شروع خوبی بود .قیمت مناسب، جنس مرغوب و کیفیت بالا عامل جذب بیشتر مشتری شده بود .باز هم کلی کارگر جدید استخدام کردیم وچند تا دستگاه جدید خریدیم مشتری طرح های خاص و اختصاصیمون بیشتر شده بودن و تقریبا توی کمتر از نه ماه اونقدر مطرح شده بودیم که تقریبا کمتر کسی توی این صنف اسم عقیق سبز رو نشنیده بود. تقریبا کارگر های سوله چهار پنج برابر شده بودن و باز هم زمان برای تحویل کارها کم میاوردیم. .... کمی مزه ی خورشتم رو چشیدم و با رضایت در قابلمه رو گذاشتم و به سمت یخچال رفتم و لیوان بلند شیشه ای رو از آب هندونه پر کردم و به سمت امیرکسری که مشغول بازی بود رفتم و لیوان رو به دستش دادم. _مرسی دختره! _نوش جان پسره !این آب میوه هایی که هر روز توی یخچاله امیرصدرا میگیره؟ _آره !هر روز صبح آب میوه گیری رو روشن میکنه و یه گالن آبمیوه میگیره و تهدید میکنه باید کل ش رو دوتایی تا شب بخوریم. خندیدم و یه دونه پاستیل توی دهنم گذاشتم و اونم چند قلپ از آب هندونه اش خورد و با خنده ادامه داد: _یه آبمیوه گیری داریم، وقتی روشنش میکنی کل پدافند هوایی عربستان و کشورهای حوزهی خلیج فارس و پاکستان با هم یه دفعه به حالت آماده باش درمیاد .حالا ببین منِ بدبخت چه حالی دارم هر روز صبح! قبل اینکه جوابی بدم صدای زنگ در باعث شد به ساعت روی دیوار نگاه کنم !هیچوقت امیر صدرا ساعت یازده صبح به کارگاه نمیومد .با خیال اینکه شاید مامور گاز یا برق باشه به حیاط رفتم و در رو باز کردم.کسی که پشت در بود به هیچ عنوان برای من قابل حدس نبود !با دیدنم لبخند زد و با ابروی بالا رفته سلام کرد. _سلام! _سلام آقای سرمدی !خوبین؟ _ممنون! -انتظار نداشتم اینجا ببینمت! باز هم نگاهش کردم، انگار باورم نمیشد که اون جلوی چشمام باشه! _زند هست؟ _نه !اینجا نیست، باید سوله باشه! نگاهم کرد و لبخند زد و کلمه ی سوله رو تکرار کرد و جوابم رو داد: _نه، اول رفتم اونجا، نبود، آدرس کارگاه رو دادن گفتن احتمالا اینجاست. در حالی که هنوز هیچ ارتباطی برای حضورش جلوی کارگاه پیدا نکردم جوابش رو دادم تا شاید نگاهش کنجکاوش رو از حیاط بگیره. _نه اینجا هم نیست !باهاش کاری دارین؟ _دعوتم نمیکنی داخل؟ آب دهنم رو به سختی قورت دادم و به چشماش نگاه کردم. _آخه ...چیز ...یعنی... آروم خندید و چونه اش رو خاروند و در حالی که به ماشین سفیدی که منتظرش بود با اشاره ی دست چیزی گفت، تته پته ی منو تموم کرد _فرقی نداره، به تو میگم بهش برسون. _بفرمایید! _نیومدم که بگم کارتون رو تعطیل کنین !براتون یه پیشنهاد دارم... _پیشنهاد؟ _آره، خب باید اعتراف کنم که راستش پیشرفتتون حتی از تصور من بیشتر بود، اومده بودم بهتون یه پیشنهادی بدم که به نفع هردومونه. نگاه کنجکاوم از چهره اش کنده نمیشد. _میدونین این کاری که دارین میکنین چقدر به ضرر باقی کارگاه ها و نگارین تموم شده، طرح های حرفه ای رو با نصف قیمت وارد بازار کردین و توی چند ماه تقریبا کل بازار مبل کرج و نیمی از تهران و جدیدا هم چند تا از شهرای اطراف پر شده از کارهای تولید شده ی شما !براتون یه پیشنهاد داشتم که اگر عاقل باشین میفهمین که بیشتر به نفع شماست. به من نگاه کرد و کمی لبخند زد. _اومدم تا خودم شخصا بهتون بگم که با همین کارگاه و سوله عضو زیر مجموعه ی نگارین بشین !تموم کارها و طرح هاتون رو میخرم، مسئولیت فروش محصولات و فراهم کردن وسایل اولیه هم به عهده ی خود نگارینه !اگر عاقل باشین میبینین که این معامله بیشتر سودش به نفع شماست. _اما ما قصد... نذاشت ادامه بدم و حرفم رو قطع کرد. _چیزایی که گفتم رو به زند برسون .من باید برم، عجله دارم !فعلا... آروم لب زدم: _خداحافظ!
Mostrar todo...
🤔 3👍 1
#سقوط_199 قبل اینکه چیزی بگم دوباره به حرف اومد: _آقای معلم دینی !بیا نمازت رو بخون، دختر مردم رو قورت دادی با چشمات... امیرصدرا به سختی جلوی خنده اش رو گرفت. _بیا بریم پایین جلوی چشماش باشیم !وگرنه خدا میدونه دیگه چی میخواد بگه... در حالی که آروم از دست این دوتا برادر میخندیدم با هم به کارگاه رفتیم و به امیر کسری نگاه کردم که با پلی استیشن مشغول بازی بود و ظرف پاستیل کنارش چیزی تاخالی شدنش نمونده بود. امیرصدرا با اخم به سمتش رفت و ظرف پاستیل رو از از کنارش برداشت و به سمت آشپزخونه رفت و غر زد: _هزار بار بهت میگم اینقدر این آت و آشغال ها رو نچپون توی اون شکمت !حالیت که نیست. در یخچال رو باز کرد و ظرف شیر رو بیرون کشید و توی سه تا لیوان ریخت و به سمتمون اومد. _بجای اونا یه چیز درست بخور... امیرکسری لیوان شیر رو برداشت و مشغول ادامه ی بازیش شد .با اخم به امیرکسری نگاه کرد و کنارم نشست، آروم لیوان رو برداشتم و به دستش دادم .بدون اینکه نگاهش رو از امیر کسری جدا کنه به حرف اومد: _با این وضعیت و قراردادها دیگه نمیشه اینجا باشیم، باید براش پرستار بگیرم. امیرکسری بدون اینکه سر از صفحه تلوزیون بالا بیاره جواب داد: _خدا شاهده اگر یه دختر خانوم با کمالات، ترجیحا شاسی بلند و چشم رنگی رو بیاری نه تنها از کارگاه، قول مردونه میدم از زندگیت هم برم بیرون. قبل اینکه چیزی بگه بهش اشاره کردم که سر به سرش نذاره و خودم بحث رو عوض کردم. _راستی امیرصدرا یه چیزی راجب فردا میخواستی بگی... قلپی از شیر توی لیوان خورد و سر تکون داد. _آها، آره یادم رفت، فردا میخوام برم خرید واسه سوله، همراهم میای؟ _آره، چی میخوای بخری؟ _چوب رو سفارش دادم، میخوام برم پارچه بخرم.گفتم توام بیا رنگ و طرح پارچه های جدیدی که اومده توی بازار رو ببینی و انتخاب کنی. _آره، فردا میام !ساعت چند؟ _هفت میام دنبالت تا با هم بریم ایستگاه تاکسی. _با تاکسی بریم؟ _پس چی؟ با لبخند نگاهش کردم و بدون اینکه حرفی بزنم خودش فهمید، میدونست که دوست دارم با مترو بریم . لباش کمی کش اومد، چشمک زد و آروم و جوری که امیرکسری نشنوه لب زد کرد: _هرچی تو بخوای... صدای امیرکسری باعث شد بی اختیار و بلند بزنم زیر خنده. _بدبخت زن ذلیل، شنیدم چی گفتی... ..... خرید روز بعد از همیشه بیشتر طول کشید طاقه ها رو با طرح و رنگ متفاوتی که با روح آدم بازی میکرد رد میکردیم تا به طرح مد نظرمون برسیم .سفارشمون از همیشه بیشتر شده بود و امیرصدرا جلوی چشمای من برای پول پارچه ها چک مدت دار کشید. مبلغ هم از همیشه بالاتر بود اما انتظار داشتم حداقل مثل دفعات قبل نصف هزینه اش رو نقد پرداخت کنه میدونستم توی حسابی که برای کارمون باز کردیم توی این مدت اونقدر پول پس انداز کرده بودیم که حتی بیشتر از پرداخت نقدی چندین دوره خرید پول بود. بعد از چندین ساعت پیاده راه رفتن توی بازار پارچه، بالاخره لیست پارچه هایی که میخواستیم رو سفارش دادیم و خسته وکوفته به ایستگاه مترو رفتیم .جزو محدود دفعاتی بود که صندلی خالی نصیبمون شد. طبق عادت همیشه از گشنگی مشغول خوردن دونات هایی بودم که برام خریده بود .نگاه خیره اش باعث شد دست از خوردن بکشم و این کارم باعث شد لبخند عمیقی روی صورتش بشینه .نگاهش کردم. _چیه؟ _هیچی! _امیرصدرا، چرا برای پول پارچه ها چک کشیدی؟ _چیکار میکردم؟ _خب نقد میدادی، یا مثل همیشه نصفش رو نقد میدادیم، توی حساب که پول نقد خیلی بیشتر از هزینه ی پارچه ها هست. نگاه گذراش به موهام باعث شد موهای بیرون اومده ام رو زیر شالم بفرستم که این کارم لبخندش رو پر رنگ تر کرد و برای اولین بار آروم زمزمه کرد: _دورت بگردم من! از خجالت سرخ شدم و چشم دزدیم و بی توجه به حالم جواب سوالم رو داد: _برای پول توی حساب برنامه های مهم تری دارم. با جلد شیشه ای دونات بازی کردم و آروم پرسیدم: _برای عمل امیرکسری؟ _اون هم یکی از برنامه هاییه که دارم.. اوهوم آرومی گفتم و گاز کوچیکی به دونات توی دستم زدم. _نخور نبات! _آخه گشنمه! _میدونم، منم گشنمه !صبر کن، همین که رسیدیم میریم ناهار میخوریم! _باشه، زیاد نمیخورم، فقط یه خورده که ضعفم رو بگیره !تو هم میخوری؟ _ممنون عزیزم! _بیا توام یه گاز بزن لا اقل! _نبات جان دوست ندارم! سرم رو کج کردم و نگاه کردم _عه!خوشمزه س، شیرینه... و بی هوا ادامه دادم: _مزه ی منو میده…۰
Mostrar todo...
🥰 4👍 1
#سقوط_198 آقاجون ادامه داد: _عمو و زن عموت از همون اول با این وصلت موافق بودن و الان هم خوشحالن از اینکه تو عروسشون بشی، پدر و مادر خودت هم راضی هستن.من هم که از اولش تو رو نشون کردم که عروس خودمون بشی تا نور چشم این خانواده عروس نوه ی ارشدم هم بشه، الان هم فقط مونده نظر خودت بابا !با یه مراسم برای اردیبهشت ماه موافقی تا نامزدی تو و سامان رو رسمی کنیم... تموم بدنم به آنی سرد شد .جاذبه زمین انگار هزار برابر شده بود و منو به سمت خودش میکشید .صدای امیرصدرا توی گوشم میپیچید و سرم گیج میرفت...انگار که یه ذغال توی ذغالگردون بودم و دنیا دور سرم میچرخید چشمای امیرصدرا جلوی دیدم حک شده بود، اونا اصلا میفهمیدن که چی توی دلم میگذشت _نبات؟ چی شد؟ همه منتظر نظر توییم !نظرت چیه؟! _من ...من.... _تو چی بابا؟ سنگینی نگاه افراد توی جمع رو روی خودم حس میکردم! _من، یعنی منظورم اینه که... چی باید میگفتم؟ یا اصلا چی میتونستم بگم؟ با چه بهونه ای باید سامان رو رد میکردم؟ رد کردن سامان کار سختی و قیاس امیرصدرا با اون، از دید اون جمع بیشتر شبیه یه طنز مضحک بود .اما امیر صدرا برای من یه فرد عادی نبود، اون برای من یه اسطوره بود، اونقدر که حتی کسی رو برای مقایسه باهاش پیدا نمیکردم...جمعی که منتظر برای جواب به من زل زده بودن مجبورم کرد به حرف بیام: _من ...فعلا شرایطش رو ندارم! _چه شرایطی؟ سوال آقاجون چیزی نبود که براش جوابی داشته باشم اما باید مقاومت میکردم. _منظورم اینه که ...فعلا، یعنی یه مدت یه کاری دارم که درگیر اونم، و خب نمیتونم به این موضوع فکر کنم! سامان مثل همیشه جدی و محکم به حرف اومد: _قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته، من از آقاجون خواستم تا با یه مراسم این نامزدی رو به طور رسمی همه جا اعلام کنیم !نگران نباش، برای برنامه هایی که داری مشکلی پیش نمیاد. تموم توانم رو جمع کردم تا از حال نرم و جواب دادم: _نه! _چرا نه؟ خانوم جون مثل همیشه به کمکم اومد: _خب بچم حق داره !صحبت یه عمر زندگیه، با مشغله هایی که الان داره نمیتونه کامل روی موضوع به این مهمی فکر کنه، صبر کنین برنامه هاش کمتر بشه، یه خرده به کاراش برسه، بعدا خودشون دوتایی بشینن به این چیزا فکر کنن و به توافق که رسیدن اونوقت یه مراسم میگیریم !عجله که نداریم! آقاجون به خانوم جون نگاهی انداخت و در حالی که طرح روی دسته ی مبل رو لمس میکرد با تموم شدن صحبت خانوم جون به حرف اومد: _خانوم جون درست میگن، عجله که نداریم، تا اون مدت که کار نبات تموم میشه، سامان هم میتونه کارهاش رو راست و ریست کنه که میخواد بمونه یا دوباره بره! میدونستم این حرفش صرفا برای اینه که خودش و خانوم جون دوست نداشتن هیچوقت جلوی جمع روی حرف هم حرفی بزنن. _اما با این همه منم دوست دارم زودتر این نامزدی رسمی بشه .نبات جان، تو کارت کی تموم میشه بابا؟ بی فکر و فقط برای فرار جواب دادم: _تا آخر بهار... گفتم و فرار کردم و نمیدونستم چه اتفاقایی در انتظارمونه...با حیرت به چشماش نگاه کردم حالت چهره اش هیچ نشونی از شوخی نداشت! _این که خیلی عالیه... ..... با حالت مغرورانه ای لبخند زد و شلنگ آب رو زیر درخت توت گرفت .باغچه ی کوچیک و خشکیده ی حیاط با همکاری من و امیرکسری از گل های پامچال و اطلسی جون گرفته بود و درخت بی جون توت با ده، دوازده تا برگ سبز روشن و براق توی اردیبهشت ماه به کارگاه رنگ و بوی زندگی داده بودن. به سمتش رفتم و شلنگ آب رو از دستش گرفتم .نگاهش به سمتم برگشت و با لبخند نگاهم کرد. _جانم؟ _کی شروع میکنیم؟ _تو موافقی؟ _دیوونه شدی امیرصدرا؟ این معرکه س !به نظرت قبول میکنن؟ یعنی ...از این به بعد تولید خودمون رو با اسم خودمون به شهرای نزدیک اطراف بفرستیم؟ به سمت شیر آب رفت و با بستن آب به سمتم اومد. _آره عزیزم، با چندتاشون صحبت کردم .به کسایی که از قبل هم باهاشون کار میکردیم بجز چندتا که به سختی راضی شدن بقیه مشکلی نداشتن! _وای امیرصدرا خیلی خوبه! با لبخند بهم نزدیک تر شد و نگاهم کرد. _خوب تر از اینا یه خبر دیگه ست! _چی؟ _پیام این مدت بدون اینکه بهمون بگه ۱۰۰ تا قرار داد بسته، خواسته سوپرایزمون کنه! ناباور نگاهش کردم که خندید و سر تکون داد از شوک عددی که شنیدم چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیام. _این عالیه !معرکه بود، وای باورم نمیشه... _باورت بشه !فردا هم باهات کار دارم... قبل اینکه سوالی بپرسم صدای بلند امیرکسری از کارگاه به گوش رسید: _چیه نیم ساعته رفتین توی حیاط پچ پچ میکنین و دل میدین قلوه میگیرین! به امیرصدرا نگاه کردم و خندیدم .اینقدر توی این مدت سر به سرم گذاشته بود که به حرفاش عادت کرده بودم
Mostrar todo...
👍 5😢 1
00:01
Video unavailableShow in Telegram
رمان #سقوط 📚صدونودوهشت وصدونودونه و دویست 📚 @kaizene369
Mostrar todo...
0.07 KB
👍 1🙏 1
00:30
Video unavailableShow in Telegram
چرا وقتی کتاب میخونم صفحات قبلی یادم میره ... ••┈┈┈❥ ♥️ ❥┈┈┈•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✿⃟🌼 @kaizene369 ••┈┈┈❥ ♥️ ❥┈┈┈••
Mostrar todo...
ritm_movafaghiat_3338617070085591238_17122168040567_Regrambot.mp44.03 MB