cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

اسیر عشق

رمان اسیر عشق ژانر:انتقامی،تریسام،ددی و مامی،لیتل گرل و لیتل بوی، عاشقانه نویسنده محدثه کپی ممنوع انسان باشیم #Master_Daddy https://t.me/BChatBot?start=sc-1318-6Mc9ers @Darkness_1991

Mostrar más
Irán71 032El idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
2 584
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

اگه‌واقعی‌نبود‌لف‌بده🙆🏻‍♀💯🔞 #یوغ_اسارت #پارت_165 🔞🔥 زبانش را در آن حفره فرو کرده و سعی کرد با خیس کردن آن جا، درد را در لحظه ی دخول کم کند. بعد از این که از آماده شدنش مطمئن شد، خودش را بین ران‌ های‌ سفید و پر #ماهور جا داد و بعد از تنظیم کردن آلتش، به سمت سینه های برجسته اش خم شد که با وجود درشت نبودن و فرم زنانه نداشتن، بسیار هوس انگیز به نظر می رسیدند. کمرش را به جلو هل داد و همزمان با وارد کردن آلتش، نوک‌ یکی‌ از‌ سینه‌ هایش‌ را‌ در‌ میان‌ زبان‌ و‌ دندانش گرفت. _چقدر اینا #خوشمزه ان! دارن من رو روانی می کنن. حس مکیده شدن نوک سینه اش، در میان گاز های ریزی که از همان مکان می گرفت، #درد و #لذت را در تک تک سلول هایش پخش می کرد ... #ادامشو‌نمیخواااای ⁉️🔥🏳‍🌈 #گــــــی #بیناجنس #عاشقانه 👇🏿🚫 https://t.me/joinchat/AAAAAFBzjUIFD4Z2TJRc_w
Mostrar todo...
3.91 KB
Sticker1597582207915.webp6.68 KB
حتما من باید خودمو بکشم 🔪🔪🔪🪓🪓🪓🪓🪓🗡🗡🗡🗡🗡⚰اینم تابوتم مردم دیگه از دست شما ها 😭😭😭
Mostrar todo...
KiMiya
Mostrar todo...
HANiF
Mostrar todo...
2.60 KB
MASiHA
Mostrar todo...
دوستان گلم شخصیت مستانه و مسیحا رو عوض کردم
Mostrar todo...
MASTANEH
Mostrar todo...
Part13 به جای هیفا کیمیا جواب داد. -عمر تو رو از ما خواستگاری کرده و اُما هم گفته که باید با اُبا صحبت کنه عزیزم. آیه با ناباوری نگاهی به صورت کیمیا و هیفا انداخت تا بلکه اثری از شوخی تو صورتاشون ببینه اما هر دو جدی بودن. -این امکان نداره عمر جای پدر منه چطور جرات کرده همچین پیشنهادی رو بده؟ -صداتو بیار پایین آیه اینجا منم که تصمیم میگیرم نه تو. با شنیدن لحن محکم حنیف آیه با اعتراض سرش رو به سمتش چرخوند که با دیدن اخمای درهم پدرش به اجبار ساکت شد اما از شدت حرصش شروع کرد به جوییدن لبش. حنیف با چشم غره ای که به آیه رفت رو به همسرش کرد و گفت. -قضیه چیه؟ -امروز اُمه وهب بهم زنگ زد و گفت که عمر آیه رو میخواد گفت که اگه شما اجازه میدین فردا شب بیان خواستگاری. -عمر مگه زن نداره؟ هیفا با نگرانی سرش رو به نشونه تائید تکون داد و گفت. -چرا داره. -پس چرا میخواد آیه رو بگیره؟ -اونطور که اُمه وهب میگفت زن عمر دوست نداره بچه بیاره و حامله بشه به خاطر همین رضایت داده که عمر زن دوم بگیره تا براش وارث بیاره. حنیف سکوت کرد و با افکاری درهم به بشقاب غذاش خیره شد اما فکرش پی این ازدواج رفت. آیه که تموم این مدت با اخم بهشون زل زده بود با دیدن سکوت پدرش با حالت قهر از پشت میز بلند شد و بدون توجه به صدا زدن های مادرش از سالن بیرون زد. کیمیا رو به پدرش کرد و گفت. -حالا شما نظرتون چیه اُبا؟بهشون بگیم فردا شب بیان؟ حنیف نگاهش کرد و گفت. -ندیدی خواهرت چی کار کرد؟گیرم که من موافق باشم آیه رو چی کار کنم؟ نمیتونم زورش کنم به این ازدواج که. کیمیا اخماش رو تو هم کشید و گفت. -آیه بیخود میکنه مخالفت کنه از عمر بهتر کی رو میخواد پیدا کنه؟عمر پولداره میتونه آیه رو خوشبخت کنه. هیفا با جدیت نگاهش کرد و گفت. -تو چرا اینقدر اصرار داری که آیه رو به عمر بدیم؟نکنه قصدت اینه که جا پای مهران رو تو این خونه محکم کنی؟ کیمیا که جا خورده بود نگاهی به پدرش که موشکافه بهش خیره شده بود کرد و رو به مادرش با لحن متعجبی گفت. -این حرفا چیه که میزنی اُما؟ازدواج آیه و عمر چه ربطی به مهران داره؟ هیفا نیشخندی زد و با کنایه گفت. -خودت خوب ربطش رو میدونی لزومی نداره که من ربطش رو بهت بگم. کیمیا با حرص در حالی که از پشت میز بلند میشد گفت. -اصلنم اینطور نیست من فقط دلم به حال آیه میسوزه و دلم نمیخواد بدبخت بشه حالا که شما فکر میکنین من به خاطر منفعت خودم میگم پامو ازین ماجرا میکشم بیرون. و به حالت قهر خواست سالن رو ترک کنه که با صدای پدرش سرجاش ایستاد و به سمتش برگشت. -هیفا زنگ بزن به اُمه وهب بگو فردا شب میتونن بیان. کیمیا و هیفا با تعجب به حنیف خیره شدن باورشون نمیشد که حنیف به این سرعت اجازه خواستگاری رو بده. -اما آقا... حنیف بی حوصله صحبت همسرش رو قطع کرد و با تحکم گفت. -همینکه گفتم دیگه نمیخوام چیزی بشنوم. و رو به کیمیا کرد و گفت. -توام تموم تلاشت رو بکن تا خواهرت رو راضی کنی به هیچ عنوان دلم نمیخواد با لجبازیاش فردا شب آبرومون رو ببره. لبخندی روی لب کیمیا نشست و با آرامشی که دوباره به دست آورده بود جواب داد. -چشم اُبا. و بدون توجه به چشم غره های هیفا سریع از سالن بیرون رفت و به سمت اتاق آیه راه افتاد. ☆مستانه☆ تو اتاقم پشت میز کارم نشسته بودم و چیزی رو تو برگه یادداشت میکردم. با تقه ای که به در اتاق زده شد بدون اینکه سرم رو بلند کنم اجازه ورود دادم. -بیا تو. با شنیدن صدای باز شدن درو صدای منشی سرم رو بلند کردمو نگاش کردم. -ببخشید خانم بزرگمهر آقای فروزش تشریف آوردن. اخمام توی هم رفت عینک طبیم رو از چشمم در آوردمو روی کاغذ انداختم که منشی با تردید گفتم. -بگم بیان؟ بدون اینکه نگاش کنم سرم رو به نشونه آره تکون دادم که با گفتن با اجازه ایی از اتاق بیرون رفتو درو پشت سرش بست.
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.