cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

"Mutlak siyahlık "👥"

جنگل موهایت،آرامش بخش ترین جای دنیا برای نفس کشیدن من است! نظراتتون💙: https://t.me/BiChatBot?start=sc-135529-1C0osgB جواباتون🤍: https://t.me/joinchat/5kxCToBOl1NiZGYx

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
474
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

خب لینک کانال رفته تو گوگل😂😐
Mostrar todo...
ساعت ۱۲ این پست رو قفل میکنم که اشتراک هایه شما مشخص نباشه🤟🏻 اینم یه فرصت دیگه به شما که اشتراک هاتون ثبت و ذخیره بشه😉 هرگلی تا ساعت ۱۲ زدید به سر خودتون زدین❤️ اشتراک هایه بالایه ۱۰ تا حساب میشه💯 @foxsoal
Mostrar todo...
سلام شبتون بخیر آقا یسری از پارتا آمادست،اما الان بنا به دلایلی نمیذارمش رسیدیم به امتحانات خرداد منم که میدونید نهایی ام و امتحاناتم حضوریه چندروزم بعد اخرین امتحان نهایی،کنکور هست تا اون زمان پارتی گذاشته نمیشه💙 مرسی که درک میکنین❤️
Mostrar todo...
.
Mostrar todo...
از فردا یا پس فردا شروع میکنم😌💙
Mostrar todo...
تو چنل ناشناس یه شات جدید گذاشته شد،دوس داشتین میتونین جوین بدین بخونین💙
Mostrar todo...
بچها بابت فعالیت نداشتن این چند روز من معذرت میخوام بخاطر قضیه امیر و همین فیلم و این داستاناست که خودتونم در جریانین به زودی دوباره شروع میکنم مرسی که حمایت میکنین💙
Mostrar todo...
#حمایتی
Mostrar todo...
Mostrar todo...
『ANAHATA』

- هی ‍می‌دونی‍ حس‍ می‌کنم‍ یه قسمت‍ از قلبم‍ داره ازت‍ متنفر ‍میشه.👀🪐. - اوه پس‍ خودت‍ رو ‍واسه مرگ‍ ‍بخاط‍‌ر #آناهاتا آم‍‌اده ‍کن.🪦. The writer: Abtin 🤍✨ نظرات↓✵

https://t.me/BChatBot?start=sc-326054-N592guO

پاسخ↓✵

https://t.me/joinchat/3ysX0gLf4WFmO

سیاهی مطلق🌚✨ پارت 15: رو به پنجره وایساده بود و ۲تا دستاش و تو جیبش فرو برده بود امیر:س..سلام رهام:کاری داشتی؟ از رفتار سردش جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم امیر:اومدم بابت اینکه تو بیمارستان کنارم بودی تشکر کنم،ازت ممنونم بعد از تموم شدن حرفم به سمتم برگشت سیاهی چشمای تو حاله ی قرمز کمرنگی غرق بودن:خوب شد خودت اومدی باهات کار داشتم در ادامه ی حرف با چشم به صندلی اشاره کرد و گفت:بیا بشین بی حرف به سمت جایی که اشاره کرد رفتم و نشستم خودشم اومد و رو صندلی روبه روم نشست رهام:امشب به یه مهمونی خاص دعوتم و نمیتونم هیچکدوم از آشناهام و اطرافیانم و با خودم ببرم،ازت میخوام آماده شی و باهام بیای بدون هیچ چون چرایی امیر:چشم،فقط.. یکی از ابروهاش و بالا انداخت:فقط؟ با خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم:من..من لباس مناسب برای مهمونی ندارم رهام:یا با شهاب برو یا خودِ شهاب و بفرست برات لباس بخره،و در ضمن لباست رسمی باشه سرم و بالا گرفتم و گفتم:ممنونم چیزی نگفت و از جاش بلند شد در حینی که به سمت کمدش میرفت گفت:بعد اینکه لباس خودت و خریدی بیا لباسی که به مال خودت میخوره برام پیدا کن امیر:چشم با من دیگه کاری ندارین؟ رهام:نه،کارات و تا ۵تموم کن از جام بلند شدم و درحالی که به سمت در میرفتم گفتم:چشم با اجازه از اتاق خارج شدم اول خواستم به سمت اتاق خودم برم ولی خب کاری نداشتم تو یه تصمیم آنی به سمت پله ها رفتم با دیدن در ورودی آشپز خونه دلم از گشنگی ضعف رفت اروم در زدم که صدای بفرمایید خانوم مسنی اومد در و باز کردم و وارد شدم یه میز ناهار خوری خیلی بزرگ وسط آشپزخونه بود و دیوارارو کابینت های بزرگ پر کرده بودن با صدای همون خانوم مسن به سمتش برگشتم:چیزی میخوای پسرم؟ از شنیدن کلمه ی پسرم لبخند تلخی رو لبم نشست . سرم و انداختم پایین و بغضم و قورت دادم نفس عمیقی کشیدم امیر:راس..راستش من یکم گشنمه چیزی هست بخورم؟ لبخند مهربونی زد:اره عزیزم بشین تا برات غذا بیارم تشکری کردم و اولین صندلی نزدیک به خودم و بیرون کشیدم و روش نشستم نگاهی به ساعت کوچیک روی میز انداختم ۲:۳۰نشون میداد،وقت زیادی نداشتم چند دقیقه ای نگذشته بود که همون خانوم یه لیوان شیر با یه کیک خونگی کاکائویی جلوم گذاشت از دیدنشون دلم ضعف رفت با ذوق زیادی برشون داشتم و تند تند مشغول خوردنشون شدم اخرین تیکه از کیک و تو دهنم گذاشتم و ته مونده ی شیر و قورت دادم درحالی که دستم و رو لبم میکشیدم گفتم:خیلی ازتون ممنونم با لبخند بزرگی که رو لبم بود سرم و بالا آوردم اما از دیدن صورت اشکی اون خانوم خنده رو لبام خشک شد امیر:شما حالتون خوبه؟ دست چروکیدش و روی چشماش کشید:میتونی خاتون صدام کنی پسرم،راحت باش امیر:خاتون خانوم من کاری کردم شما ناراحت بشین؟ به آرومی صندلی کناریم و عقب کشید و روش نشست با شیفتگی خاصی تو چشمام خیره شد:تو من و یاد پسر خودم میندازی،اونم مثل تو چشماش پر از شیطنت بود ولی اون.. اون بابای خیر ندیدش هیچوقت نذاشت بچم شاد باشه ناراحت به چشمای پر از غصش نگاه کردم:الان حالشون خوبه؟ خاتون:خیلی.. امیر:خب اینکه خیلی خوبه،الان کجاست؟ اشک با شدت از چشماش پایین ریخت:هم نشین فرشته ها شده چشمام از تعجب گشاد شدن و سوالی بهش نگاه کردم با صدای لرزونی ادامه داد:خودش و از ساختمون انداخت پایین و خودکشی کرد شوکه بهش نگاه کردم :من..من واقعا شرمندم،نمیخواستم ناراحتتون کنم،معذرت میخوام اشکاش و اینبار با گوشه ی آستینش پاک کرد خاتون:آدم مگه میتونه جیگر گوشش و فراموش کنه پسرم؟ از جام بلند شدم و با بغضی که خیلی تلاش میکردم جلوش و بگیرم گفتم امیر:من با اجازتون برم یکم کار دارم به سمت درِ آشپزخونه پا تند کردم که صدای قدم هایی از پشت بهم نزدیک شد به عقب برگشتم که دیدم خاتونه که به سرعت دنبالم اومده سوالی نگاهش کردم که یهو دستش و پشتم گره کرد و محکم منو تو بغلش کشید چند ثانیه بی حرکت موندم ولی سر اخر دستم و دورش حلقه کردم و سرم و تو شونش فرو بردم اون غمِ پسرش و داشت من غمِ مامانمو به اشکام اجازه دادم به آرومی بریزن چند لحظه تو بغلم بود که بالاخره ازم جدا شد و بی حرف به سمت انتهای آشپزخونه رفت به سمت در برگشتم و از آشپزخونه خارج شدم دستی روی صورتم کشیدم که اثری از اشک باقی نمونه لبخند تلخی زدم و چشمام و اروم باز و بسته کردم با یادآوری مهمونی به قدمام سرعت دادم و از ویلا خارج شدم نگاهم به شهابی که به یه ماشین زرد تکیه داده بود خورد:شهاااااب با صدای دادم به سمتم برگشت و لبخندی به روم زد و به سمتم اومد با رسیدن بهم دستش و روی شونم زد و با خنده ی همیشگیش پرسید:چطوری امیر؟ لبخندی به صورت خندونش زدم و در جواب گفتم:فدات داداشم،میگم شهاب آقا رهام بهت راجب مهمونی و خرید لباس چیزی گفته؟ شهاب:آره گفته،الان بریم؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم:اگه کاری نداری و مشکلی برات نداره بریم.. #Me
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.