cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

طالــ🕸ــــع‌اغبر|یاسمن فرح‌زاد

﷽ وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ افتاده‌ام درست تهِ چال گونه‌ات پای دلم شکسته و بهتر نمی‌شود. ماه من/ماهت میشم/طالع اغبر(فروشی) دوجلدی سیاه سرکش(باغ استور) تیک تاک/خاندان اژدها(به زودی) صدفی‌درطوفان/ترس ازمه عشق تاریک/دوجلدی تکشاخ حامی انجمن مهبانگ❤

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
16 076
Suscriptores
-1324 horas
-947 días
-40230 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

›꙰🪻꙰‹ྏ⃦•𖤍꯭∙‌•ɪǫʙᴀʟ ʙʟᴀᴄᴋ𖠇⃟꯭☂ #پارت_۷۳۲ #یاسمن_فرح‌زاد شایدم مرگ، این درد رو تسکین نمی‌داد. ولی توان رزم نداشت، غم و درد ضعیفش کرد. چیزی تا از پا افتادن نمونده. در خودش هیچ چیزی نمی‌دید. بالای سر نهال و جسد برادرش ایستاد و تمام جادوهاش رو برای دفاع از یادگار برادرش به کار گرفت... *** "نهال" نفس نمی‌کشید. می‌خواستم نفس نکشم، می‌خواستم همونجا از شدت گریه ها نفس کم بیارم و بمیرم. بهرام با صورت خیس کنارم شیفت داد، زمزمه آروم و تشر مانندش  بود که باعث شد کیوان هم شیفت بده و کنارم جا بگیره. - باید از جفت سورن محافظت کنیم. جفت سورن، جفتش بودم و جفتم نبود. سرم رو به پیشونیش چسبوندم و بین ازدحام اطرافم ناله کنان گفتم: - جفتت بودم، تنهام گذاشتی بی معرفت. مگه نگفتی طالع نحس نمیمیره... مگه نگفتی طالع اغبر سگ جونه... چه مرگت بود که انقدر راحت رفتی؟ نذاشتی کنارت گرگینه بودن‌و یاد بگیرم. نذاشتی کنارت نفس بکشم... نذاشتی... لعنت بهت مردک مغرور خودخواه... عوضی... عوضی تنهام نذار... آی... زیر شکمم به شدت تیر کشید. دستم رو سمت شکمم بردم که چیزی از جیبم افتاد و کنار پای سورن قل خورد. شیشه ای بود که اریک بهم داد. یک لحظه احساس کردم بین پاهام خیس شده. نگاه خیس و ورم کردم رو بین پاهام دوختم، فاق شلوار خاکیم داشت خونی میشد. دردم شدت گرفت و همزمان چیزی مثل یک نور کمرنگ تو مغزم جرقه زد. یک چیزی شبیه امید. اریک گفت خودم میفهمم کی ازش استفاده کنم... - شاید... مثل برق گرفته ها تکون خوردم. کفتار هایی که دورمون کرده بودن تعدادشون داشت بیشتر میشد. مورگان با جادوهاش میزد، پدرم دست تنها بود و احساس می‌کردم تا ابد خسته است، کیوان و بهرام تنها بودن و هیچ کس حال خوبی نداشت، لشکر شکست خورده ای که آخرین هاشون رو به میدون آوردن... وگیسو؛ دوباره غیب شده بود و پدرم تو سیاهی و مه با سپاه شیطان می‌جنگید که ظاهرش تقریباً شبیه یک زن بود. درحالی که صدای قهقهه هاش می‌اومد، در شیشه رو شکستم. با دست خونینم لبای سورن و باز کردم و محتوای داخلش رو تو دهنش خالی کردم. می‌خواستم معجزه شه، می‌خواستم مثل تموم کارتون های بچگیم یک معجزه شیرین بشه. یک افسانه می‌خواستم، یک چیز کلیشه ای می‌خواستم. یک پایان خوب! التماس کردم، التماس خدایی که سورن گفت قبولش ندارم. التماس کردم و ضجه زدم. - برشگردون، خواهش میکنم. بهاش هرچی باشه میدم... درد پایین تنه‌ام شدید شده بود ولی بی اهمیت به تمام دردام بدن سورن رو به خودم چسبوندم و لب هاش رو بوسیدم و اجازه دادم اشک هام روی صورت سردش بریزه. - خواهش میکنم تنهام نذار سورن. می‌خوام مال تو باشم، می‌خوام... می‌خوام... تیر کشیدن کمرم به خاطر حمله یک کفتار بود. کفتاری که شونم رو گاز گرفت ولی مورگان عقب روندش. اهمیت ندادم، اهمیت ندادم! بار دیگه لبای ترک خوردش رو بوسیدم و زمزمه کردم. - می‌خوام مال من شی... نفس داغی برعکس هوای سردی که به زخم هام می‌خورد و جراحتم رو می‌سوزند به گونم خورد. ناباور پلک زدم و نگاهش کردم. خماری و ضعفم رو کنار زدم. دستم رو زیر گلوش بردم... زیر گلوی مردونه‌ش، نزدیک ریش های اصلاح شدش و... - نبضش... نبضش... زبونم بند اومد. سر بالا گرفتم و سمت کیوان و بهرامی که تو محاصره بودن، سمت مورگانی که که بازوی خونیش رو بغل گرفته بود داد زدم. - داره نفس میکشه! این داد، آخرین جرعه نفسم و جونی که درونم ذخیره کردم، بود. آخرین رمقی که داشتم... پدرم با این حرف چرخید، اولین کسی که بین این جهنم و دوزخ رسید اون بود. تا چند ثانیه بابت نفس کشیدنش مطمئن نبودم اما، وقتی نگاه البرز برگشت، وقتی سینه سورن تکون خورد فقط احساس کردم جونی از بدنم رفت و تو دریا خودش رو غرق کرد. - سورن... من‌و ببین چشم هات‌و باز کن... به گونه هاش کوبید، داشت نفس می‌کشید ولی هوشیاری نداشت. البرز سر بالا گرفت و با حال خراب و جریحه دار شده ای گفت: - چطوری؟ شیشه خالی‌و نشونش دادم و گفتم: - اریک داد... لب رو لب فشرد. صدایی از تاریکی بلند شد که مثل صحیه پرخروش یک موجود ترسناک بود، صدایی که جنگل رو به وحشت انداخت. البرز نگاهی به چهره رنگ پریده ام کرد، به خونی که بین پاهام جاری شده. تن سورن رو بغلم داد و ایستاد. حبابی دور مورگان، بهرام و کیوان کشید. شمشیری از فولاد سرخ کف دستش نشست که دسته ای طلایی داشت. نشان اژدهای سینه‌اش درخشید و رنگ چشم هاش تغییر کرد. - خودم می‌کشمت حرومزاده. میفرستمت یه جا بدتر از جهنمی که ازش اومدی. سمت سیاهی رفت، نگاهم تار بود و وجودم سست. سورن بغلم بود و کمرم داشت نصف میشد. قبل اینکه پخش زمین بشم، مورگان کمرم رو گرفت و دستش رو زیر شکمم گذاشت.
Mostrar todo...
209👍 53❤‍🔥 25😍 13🔥 7🎉 2
لطفا با دقت بخونید✨‼️ خاندان اژدها جلد دوم طالع اغبره. دوستانی که میپرسن کی شروع میشه، من درگیر یه سری مسائل هستم که متاسفانه تا حل نشه برای شروع قصه دوم اقدام نمیکنم. اطلاع رسانی خواهد شد. هم اینجا، هم باغ استور و هم اینستاگرامم. تو چنل بمونید تا از اخبار مطلع بشید❤️ خیلی دوستون دارم. سیاه سرکشم رو میتونید تو باغ استور دنبال کنید. لینک دانلود باغ استور👇 https://baghstore.net/app
Mostrar todo...
86👍 11
›꙰🪻꙰‹ྏ⃦•𖤍꯭∙‌•ɪǫʙᴀʟ ʙʟᴀᴄᴋ𖠇⃟꯭☂ #پارت_۷۳۱ #یاسمن_فرح‌زاد سحر تکون نمی‌خورد، از درد ناله می‌کرد، صداهای گنگ و خفه ای ازش به گوش می‌رسید و توده ای تیره و مخمری شکل مثل ابری بدخلق و سیاه دورش رو گرفته بودن. - البرز... مرد دست از حمله و دفاع برداشت، حبابی شفاف و درخشان با رگه و ریشه های سرخ و طلایی دورتا دور مقبره رو گرفت. چرخید، از دیدن بدن برادرش که بهرام و کیوان بیرون کشیدنش چیزی درونش فرو ریخت. چیزی به شدت بزرگ و مخرب، سنگین و ویران کننده، گردو خاکش چشمش رو کدر کرد. وحشت کرد، برای اولین بار تا سر حد مرگ وحشت کرد. کنار جسمش ایستاد، نهال بالاتنه مرد رو تو بغل گرفت. به سروصورتش کوبید. بهرام انگشتش رو تو دهن سورن فرو برد، خاکی که تو دهنش جمع شده رو کنار زد، طاق باز درازش کرد و داد زد. - نفس بکش... نفس بکش... گیسو پشت حباب حفاظتی با شوک و رنگ و روی پریده خشکش زد. کیوان کنارشون وا رفت و دست هاش رو سپر گردنش کرد. نهال اشک می‌ریخت، بازوش خون می‌اومد، شکمش به شدت درد می‌کرد. حتی دردی وحشتناک تو پایین تنه‌ش حس می‌کرد اما، هیچ حسی جز ناراحتی و حزن بی پایان نداشت. قلبش داشت بیرون می‌پرید و قفسه سینه ش تیر می‌کشید. - سورن... نفس بکش پسر... نهال ناله کرد. - سورن بلند شو! سورن... مورگان آهسته به زیر گلوی سردش دست کشید، نگاهش با تعلل بالا اومد، به چشم های کاسه خون شده البرز که خیس عرق بود نگاه کرد و سری به معنی نه تکون داد و آهسته گفت: - نبض نداره... البرز ویرانه شد، کمرش خمیده شد و زانوهاش تا شدن. بهرام تحمل نداشت، سرش داد زد، التماسش کرد. اشک کیوان دراومده بود، گیسو پشت دیوار هق زد و جرات نزدیک شدن نداشت. شرمنده روی سه پسر بود و حرفی برای گفتن نداشت ولی هیچکس حال البرز رو نمی‌فهمید. حس می‌کرد اولادش رو از دست داده، ریسکی که توش باخته بود، شبیه قمار کردن، کل هست و نیستش رو یک جا باخت. کنار جسمش افتاد، نهال روی سینه ستبرش هق میزد، به کلی وجود البرز متلاشی شد. دیوار حفاظتی شکست، ده کفتار حریصانه حمله ور شدن. نگاه مورگان درخشید، بلند شد و حبابی آبی رنگ جای دیوار رو گرفت. تو محاصره بودن، خسته، شکست خورده و غمگین، مثل ماهی که بیرون آب مونده، خونه ای که مسقف نداشت و بارون و برف می‌اومد. البرز خودش رو جلو کشید، فکش قفل کرده بود و به زحمت با صدای مردونه ش نالید. - این همه با چنگ و دندون نگه‌ت نداشتم که اینطوری بذاری و بری توله سگ. سورن... این همه باهات حرف زدم، گفتی تحمل میکنم، گفتی دوام میارم. چت شد لامصب تو که می‌دونستی، تو که گفتی می‌تونم. قول دادی، تعهد کردی باهام... بلندشو احمق... نفس بکش. تنش رو از بغل نهال بیرون کشید، سرش رو به سینه‌ش چسبوند و اشک مردونه ش با متلاشی شدن بغضش جاری شد. - بلند شو... جان هرکی دوست داری بلند شو... هرکاری بخوای برات میکنم. داداشم... بلند شو... من بمیرم بلند شو... سورن... ناله می‌کرد، همزمان نهال سرش رو روی سینه سورن گذاشت، هق هقش به سک سکه رسید، شونه هاش می‌لرزید. گرگش از غم و ناراحتی یک گوشه بند نبود. البرز به دخترکش نگاه کرد که چطور می‌لرزه، چطور دستای سرد برادرش رو گرفته و نجواهای گنگی باهاش می‌کنه. حالش سخت بود، یک حال وحشتناک که جای صدبار مردن درد داشت. شقیقه برادرش رو بوسید، و سرش رو به خودش چسبوند و چشم هاش رو بست. بین تمام شرارت ها، سحر داشت بلند میشد، مورگان به جسم جدیدش نگاه کرد، به قدی که بلند تر شده، لاغر تر شده و ناخن هایی که رشد کرده. هنوز مه مثل تیکه ای ابر زیر پاهاش جریان داشت. - البرز... صدای هشدار مانندش برای البرز اهمیت چندانی نداشت. با صورت خیس و پر از خشم سمت سحر چرخید. حسی مثل انتقام درونش شعله ور شد، جسد برادرش داغ رو دلش گذاشت. داغی که هرگز خوب نمیشه و نخواهدم شد! اجازه داد دخترش، جاش رو بگیره. نهال این جسم رو ول نمی‌کرد، بدن مجروحش خون ریزی داشت، باید بلند میشد وگرنه همه رو باهم از دست می‌داد. - بعد کشتن سحر برای مردن خودم تصمیم می‌گیرم.
Mostrar todo...
185👍 43❤‍🔥 21🔥 11
›꙰🪻꙰‹ྏ⃦•𖤍꯭∙‌•ɪǫʙᴀʟ ʙʟᴀᴄᴋ𖠇⃟꯭☂ #پارت_۷۳۰ #یاسمن_فرح‌زاد سحر بالای قبر ایستاد، طولی نکشید که کل زمین به لرزش افتاد، هوا خفه کننده شد و صدای نعره های خوفناکی از دل زمین به گوش رسید. با اشاره سحر، خون نازنین روی زمین به جنبش افتاد و سمت قبر خزید، همه چیز بوی گند جادو و نفرین می‌داد. یک نفرین ابدی و باستانی، برمیگشت به زمان خلقت زمین و شاید قبل تر از اون، به زمانی که هنوز دروازه های جهنم به روی موجودات پلیدی که توانایی های وحشتناکی داشتن بسته بود. از دل خاک خون قل می‌زد، چهار طرف قبر شکسته، جویباری از خون جمع شد. - وقتشه به زمین برگردی پدر، بدنم، روحم، احساساتم همه متعلق به تو هستن! کف دستش مثل آینه ای سیاه به سمت تاریکی باز شد. باد شدت گرفت و رعدو برق کل جنگل رو لرزوند، رعدو برق های جنون وار آسمون و برخورد اولین شلاق صاعقه به نوک درخت اغبر و شکافته شدن دروازه ای به تاریکی، سایه های سیاهی اطراف پاهای سحر جمع شد. زن کفش هاش رو درآورد و تو خون جمع شده ایستاد. نفس تو سینه البرز و نهال حبس شد، دقایق، ثانیه هایی که از هر طلایی با ارزش تر بودن داشت سپری میشد. از بین شکاف قبر، جایی که سورن رو دفن کردن، سیاهی تنوره کشید. مثل شعله های فروزانی که قیری رنگ و سنگین بودن به تن و بدن سحر چسبیدن. زن از درد و هجوم این همه نیرو جیغ زد، جسم نحیفش بین هزاران دوده و خاکستر گیر بود. استخوناش مثل سربی داغ می‌سوختن. نعره زد، به پهلو زیر درخت افتاد و از قبر فاصله گرفت. تمام شراره ها از دل خاک سرد و سرخ بیرون می‌پرید و به دنبال میزبان جدید می‌گشت. این یعنی نفس سورن قطع شده بود... این یعنی مرد نبض نداشت... نهال کل وجودش یخ بست، البرز بی تاب شد، صدای زوزه ای آشنا از نزدیکی قبرستون مثل یک علامت به گوش رسید. به محض اینکه آخرین قطره سیاه از دل خاک بیرون پرید، زنجیرای البرز و بعد زنجیرای مورگان تو یک ثانیه پاره شد و البرز فریاد زد. - برو نهال! سیاهی زیادی به هوا برخاست، هزار خفاش ازسوراخی  سیاه درخت به سمتشون حمله ور شدن. نیرو و قدرت البرز به بالاترین حد کفایت رسید، صدای نعره اژدهای سرخی که از خشم و غضب طلب خونخواهی می‌کرد، کفتار هارو به عقب روند. موجودات سمت سحر رفتن و دور زن رو گرفتن، نهال با وجود درد زیر شکمش فوری شیفت داد و سمت قبر پرید. پنجه های سفیدش رو تو خاک فرو برد و زمین رو کند، گرگش بلند زوزه می‌کشید. البرز جلوی قبرستون ایستاد و هر موجودی که سمتش می‌اومد رو تکه پاره می‌کرد. مورگان سمت نهال رفت، با نیروی دریا تمام خونابه هارو کنار زد، با دست خالی به زمین چنگ زد. مشت مشت خاک سیاه رو کنار میزد و نهال... حال نهال قابل وصف نبود، قابل توصیف نبود. نفس نمی‌کشید، از درون ضجه میزد. به خودش اومد، دو گرگ دیگه چپ و راستش رسیدن. کیوان با پیشونی شکسته و با دست خالی خاک رو کنار زد، بهرام کنارش پنجه می کشید و البرز تنها کسی بود که اهمیتی به ورود شیطان به دنیاش نمی‌داد و تمام حواسش پی بچه ها بود که قبرو می‌شکافتن.
Mostrar todo...
275👍 45❤‍🔥 32🔥 14👌 4
›꙰🪻꙰‹ྏ⃦•𖤍꯭∙‌•ɪǫʙᴀʟ ʙʟᴀᴄᴋ𖠇⃟꯭☂ #پارت_۷۲۹ #یاسمن_فرح‌زاد - این تنها راهشه. خودش میدونه این تنها راهشه. انتخابشه، نهال میدونه داره چه اتفاقی میوفته. - باید درکش کنی نهال، باید بخش نیمه تاریک سورن بیرون بیاد. دخترک درحالی که به سختی و با کمک شونه های پدرش نیم خیز مونده بود، خودش رو از جلو بهش چسبوند و خیره چشم های قرمز و طغیانگر پدرش ناله زد. - اگه بمیره چی؟! - راه دیگه ای نداره... انگشت های نهال به گردن پدرش چسبید، حرارت بدن البرز داشت زیاد میشد. جرقه ای از نیروهاش رو داخل چشم های گرگ و میشیش دید و کنار گوش نهال لب زد. - باید بخش تاریکش‌و بیرون بکشه. صبر کن... تحمل کن... طاقت میاره...باید تاریکی ازش جداشه و برگرد تو جسم غیرواقعی سحر. سحرو باید بکشیم، تنها نقطع ضعفش قلبشه. نهال نفس نفس میزد، مردمک های دو دو زنش رو چرخوند. - قلبش‌و باید بعد تکمیلش سوراخ کنیم. صدای خر خری بلند مثل سابیده شدن سنگ ها تو گوششون پیچید. سورن از حال رفته بود که هیبتش رو تو قبر خالی خوابوندن. سحر بالای سرش بود، شیش غنچه گل سبرا رو از یقه پیراهنش بیرون کشید. عطر نچندان خوبش رو استشمام کرد و زیر لب گفت: - همیشه منتظر این لحظه بودم! درحالی که باد به سروصورتش سیلی میزد، گل هارو تو قبر انداخت. به کسری از ثانیه رنگِ بی رنگ گلبرگ هاش، به سرخی تیره ای گرایید. لبخندی رو لبای زن نشست. تکه های سنگ قبر شکسته سحر محتشم کنار هم چسبید و روی قبر رو پوشوند و نهال نتونست تصویر صورت رنگ پریده جفتش رو وقتی سنگ قبر روش رو می‌پوشوند تماشا نکنه، چیزی مثل تیر غیب قلبش رو سوراخ کرد و دو زانو کنار پدرش افتاد. البرز گرفته نالید. - تحمل کن نهال... دخترک داشت از درون می‌سوخت، خودش رو نمی‌دونست ولی از ته دل خدارو صدا زد و خواستار تحمل سورن شد، سورن باید طاقت میاورد، باید زنده میموند. جلوی چشمش زنده به گور شد و پدرش و مورگان تو آزادی نیروهاشون رول بازی می‌کردن. گیسو نبود و این فقط یک معنی می‌داد، اشکاش صورتش رو خیس کرد. با قطراتی که جلوی ریزشش رو نمی‌تونست بگیره، انگشت های دستش مشت شد. دندون هاش رو بهم کوبید و مطابق دستور پدرش تحمل کرد. - زنده بمون
Mostrar todo...
224👍 41❤‍🔥 27👌 2🎉 1
سیاه سرکش رمان دوم من که به قسمت های پایانی خودش رسیده🔥🔥 با کلی هیجان و اتفاقات نفسگیر عشق آتشین طوفان، جادوگر درنده خویی که ده سال پیش کشته شده و با تناسخ برگشته و تو خواب عاشق دختری میشه که آلفای قوم خودشه. رده بندی این رمانم برعکس باقی آثارم بزرگساله. از باغ استور تهیه‌اش کنید.
Mostrar todo...
😍 42 5❤‍🔥 4👍 4
Photo unavailable
- گردنت درد نمیکنه؟ - نه سرورم. خوبم. - اگه نشونم نمیزدی و احساس کلافگیه ناشی از درت‌و حس نمی‌کردم، الان حرفات‌و باور میکردم. لبخند شیرینی گوشه لبم جاخوش کرد. - اشکالی نداره. خوب میشه. فاصله نگاه سنگینش باهام کمتر شد، با پیچیدن دست هاش دور پهلوهام و شکمم نفسم رو نگه داشتم. کمرم رو به بالاتنه‌اش چسبوند. لب هاش رو به لاله گوشم مالید و خمور لب زد. - میخوای زخمت‌و لیس بزنم؟! - فکر نکنم نیازی باشه‌. جاش خوب شده. هوم کشداری کنار گوشم زمزمه کرد و ادامه داد. - خب، جاهای دیگه رو می‌تونم لیس بزنم. ابروهام بالا پرید. - مثلا؟! فشار دستش روی شکمم محکم شد، حرارت تنش نشون می‌داد، هنوز تب ناشی از نشان زدنم، روی بدنش مونده. رگه گردنم رو بوسید و با خباثت گفت: - هر جارو که تو بخوای! ولی سلیقه من متفاوته. اگه دست خودم بسپاری، جاهایی رو انتخاب میکنم که صدای ناله‌ت بلند تر از حالت معمول باشه! نصب رایگان ios برای آیفون: https://baghstore.net/app/ نصب رایگان نسخه Android : https://baghstore.net/app/
Mostrar todo...
❤‍🔥 24👍 5 3🔥 1
›꙰🪻꙰‹ྏ⃦•𖤍꯭∙‌•ɪǫʙᴀʟ ʙʟᴀᴄᴋ𖠇⃟꯭☂ #پارت_۷۲۸ #یاسمن_فرح‌زاد باحرف و جملات آخر زن، یک رگ مسدود شده تو قلب تک تک شاهدان عینی ایجاد شد، دردی ریز ولی عذاب آور پخش می‌کرد و مثل یک سم فلج کننده، ماهیچه های قلب البرز رو فشرد. - تورو الکی پانزده سال اسیر درخت کردن برادر کوچولو. کسی که باید ازش می‌ترسیدن، دقیقاً بغلشون بوده. حسی بدتر از عذاب وجدان درون سلول به سلولش رخنه کرد و مردمک هاش سرخ شد. دستمال دور لب های البرز با اشاره سحر کنار رفت و زن با خلوص ترین نیت های شرورانه غرید. - شرمندگی سخته نه؟! یه عمر داشتی کج می‌رفتی. من جلو روت داشتم قد می‌کشیدم و تو همیشه دنبال سرکوب کردن نیروی شیطانی درون سورن بودی. درحالی که سورن فقط نیمی از قدرت پدرمون‌و داره. البرز نگاه سرخش رو بالا کشید و با صدای خشداری که از عمق قلب به درد اومده، بیرون می‌اومد گفت: - شیطان پدر سورن نیست! من تمام مدت از برادرم مراقبت کردم، حمایت کردم، اگه فرستادمش تو درخت برای نجات جون خودش بود. من، هرکاری کردم فقط برای حمایت و دور نگه داشتنش از مکافاته. ته تمام چیزای شرور نیستیه، توم به فلاکت میرسی... سحر خونسرد تماشاش کرد، درحالی که سورن از یک صدای کر کننده و نامفهوم از درون می‌لرزید، به ستون تکیه زد. کمرش تحمل جنبش این همه نیروی سنگین و خروش درومده نداشت. تمام زندان هایی که سالیان سال درشون رو با بدبختی قفل کرده بود، شکست. ردیف شیطاین و دیوان به سمتش حمله ور شدن و دنبال راه خروجی بودن. بدنش دربرابر این همه سیاهی داشت کم میاورد. - همیشه شرارت تو دنیا پیروز شده، تاریخ همیشه این‌و ثابت کرده شرورا زندگی بهتری داشتن. - شرارت دوام نمیاره سحر... زن لبخند دوست‌داشتنی زد و ملایم گفت: - همینکه تفکر مردم این چنین بمونه که آدم های بد ذات زندگی بهتری دارن، یعنی شیطان پیروز شده. چشمکی به البرز زد و خندید. ناگهان درد تو نقطه نقطه بدن سورن شدت گرفت، چنان که ناله پر دردش بلند شد. حالت نگاه سحر به طرز غیر متعارفی تغییر کرد و حالتی خشمگین به خودش گرفت. انگشت های سفیدش رو بالا برد. با اشاره ای که کرد، ساقه‌ای از کنار شاخ و برگ درخت اغبر با سرعتی  برق آسا دور بدن سورن پیچید. نهال وحشت زده بلند شد و داد زد. - وای نه سورن... نکن... ولش کن... قبل اینکه واکنش شدیدتری نشون بده، قبل اینکه اجازه بیرون پریدن به گرگش رو بده، سحر نیرویی به شکم نهال کوبید. دردی تو جسمش جولان داد که قابل قیاس با هیچ دردی نبود. تمام دل و روده اش بهم گره خورد و از انقباض و گرفتگی شدید ماهیچه هاش نفسش رفت. سحر نیشخندی به نهال زد، سمت سورن چرخید، پیچک های قطور و محکمی که تو بند بندشون خار داشتن دور بازو و سینه مرد پیچید. تک به تک خار ها تنش رو خراشیدن، خیلی زود ساقه های سیاه به خون سرخش آغشته شدن که بوی رودخونه ای با خریان خروشان می داد. درحالی که کف دست سحر رو به پیکر نیمه جون سورن بود، غرید. - خوناب‌و خودم انجام میدم، تو لیاقت خدمت به پدرمون‌و نداری! سورن با آخرین توان دست و پا میزد، درد و سوزش نیمه هوشیارش کرده بود، توان نداشت، آخرین رمق نگاهش رو سمت نهال و البرز انداخت. شاید ناامید بود ولی به چهره منقبض و اسیر برادرش لبخندی کم رنگ پاشید و زمزمه کرد. - ازت دلگیر نیستم البرز... البرز طاق از دست داد و فریاد زد. - سورن... خاری تو سینه ش فرو رفت و سورن احساس می‌کرد، ماهیچه قلبش درحال متلاشی شدن و کش اومدنه. صدای خرناس کفتارهایی که دور مقبره حلقه زده بودن تا شاهد برپایی و بازگشت جسم شیطان به زمین باشن، کل فضا رو پر کرد. باد تندی وزید، صدای شکافته شدن سنگ ها و دریده شدن خاک و کنار رفتن سنگ قبر شکسته، مو به تن نهالی که خشکش زده راست کرد. دستش رو شکمش و خودش مثل جنین تو خودش مچاله شد. نگاه آب گرفته‌ش رو بالا گرفت، قبر کنار مادر سورن خالی بود و سحر جسم سورن رو همون سمتی هول می‌داد. - می‌خواد چیکار کنه؟! گیسو کجاست! اون زنکیه کجاست! باد تند تر وزید، بوی خون بیشتر شد و زمین زیر پاهاشون لرزید. البرز نگاهش رو بالا گرفت. چهره اش  از استرس و نگرانی کدر شد و خشدار جواب نهال رو داد. - گیسو طرف ماست، میدونم که هست. سحر می‌خواد زنده به گورش کنه. آخرین مرحله انجام خوناب، همینه. نهال وحشت کرد، به سختی نشست. خودش رو به پدرش رسوند و به یقه پیراهن پاره اش چنگ زد. - باید جلوش‌و بگیری... باید جلوش‌و بگیری بابا! هوای اطرافشون به لغزش دراومد، مورگان از سمت دیگه ناله کرد. - باید تمومش کنه. باید انجام بده. - سورن‌و داره دفن میکنه! چرا جلوش و نگیرم؟! مورگان با البرز چشم تو چشم شد، طوفانی که وسط مرداب شکل گرفته هیچ شباهتی به طوفان های معمولی نداشت. انگار این بخش جنگل فریاد میزد، درخت ها می‌لرزیدن، حیوانات گریختن و هوا بوی مرگ می‌داد.
Mostrar todo...
174👍 72❤‍🔥 17🔥 6👌 3
›꙰🪻꙰‹ྏ⃦•𖤍꯭∙‌•ɪǫʙᴀʟ ʙʟᴀᴄᴋ𖠇⃟꯭☂ #پارت_۷۲۷ #یاسمن_فرح‌زاد رهاش کرد و عقب رفت، چشم های نهال به سیاهی تمایل شدید پیدا کرد انگار هزارساله که متعلق به تاریکیه و الان می‌خواست به زادگاهش برگرده، درحالی که مطمئن بود، بنده انگشتی فاصله‌ست تا مرگ پلک هاش روی هم افتاد. صدای فریاد پدرش رو واضح شنید، به طرز معجزه آسایی صداش تو ذهنش پخش شد. انگار هیچ مانع و سدی برای قدرتش نداشت. - بلند شو نهال، طاقت بیار بلند شو. پلک هاش لرزید، هوشیاری که مثل دود به هوا می‌رفت رو با چنگ و دندون برگردوند. چرخید و به موجود نگاه کرد که چطور به خودش ‌پیچید و زوزه کشان به زمین زیر پاش پنجه میزد. مهتا سرش داد زد و نازنین ناسزا می‌گفت. گیسو تنش رو عقب برد و دخالتی نمی‌کرد. نهال فرصت کرد به البرز نگاه کنه، به پدری که انگار هیچ باکی از صحنه روبروش نداشت. به سختی از لای لباش نجوا کرد. - چطوری... نگاه پر استرسش با گرمایی که از طرف البرز گونه‌ش رو نوازش می کرد مثل یک رویای شیرین بود که می‌تونست آرومش کنه. - صبر کن... صبر می‌کرد، با هر سختی و مکافاتی صبر می‌کرد چون اینطور که به نظر می‌رسید مورگان هم داشت هوشیار میشد. حرف اریک تو مغزش پخش شد. 《هرچی که میبینی باور نکن ولی چیزایی که میشنوی رو باور کن.》 زخم نهال رو به بهبودی بود، حداقل دخترک اینطور تصور کرد که گرگ سفیدش درحال لیس زدن جراحتشه. تن زخمی و کرختش رو سمت ستون کشید و نفس نفس زنان لندید. - سورن، برگرد... مرد پیچ و خمی خورد، شیفت داد. درحالی که توان ایستادن رو پاهاش رو نداشت روی زمین افتاد. سحر کلافه و خشمگین نگاهش می‌کرد، مردمک های سورن مثل سرداب، تیره و تار شد. مثل مه غلیظی که هیولایی درون دریاچه‌ش نفس می‌کشه. نهال ملتمسانه صداش زد، نگاه لرزون مرد چرخید. موقعیتش رو درک می‌کرد. - اگه تو جنم نداری بکشیش، خودم می‌کشمش! تو یک تصمیم نازنین به صورت حیوون واری سمت نهال رفت. چاقوی تیزی اندازه قمه دستش برق میزد. نهال درحالی که بازوش رو بغل زده بود، عقب عقب تنه‌ش رو کشید. قبل اینکه بهش برسه، سورن بلند شد و سرش نعره زد. - دست بهش نزن، زنیکه حیوون! تو سرعت نور بهش رسید، سمت گلوش خیز برداشت. سحر داشت مثل یک تماشاگر از دریدن افرادش لذت می‌برد، عمق نگاهش لذت رو فریاد میزد. سورن، دقیقاً شاهرگ اصلی گردن نازنین رو سوراخ کرد، استخون گردنش رو محکم فشار داد. زن، درست جلوی پاهای نهال افتاد و بدنش با شدت لرزید. خون سیاه و غلیظش مثل یک دایره روی زمین جمع شد. البرز دلواپس برادرش نگاهش می‌کرد، به سورنی که سرش پر از جیغ و فریاد سایه ها شده. تمام وجودش درحال فروپاشی بود، هیولایی دردنش با شدت نفس می‌کشید. حریصانه به بدنش چنگ میزد. گرگش خونی و زخمی یک گوشه افتاده بود و بی رمق بهش نگاه می‌کرد. گوش هاش رو با کف دستش گرفت، صداها قطع نمیشد، مغزش مثل یک دیگ بزرگ می‌جوشید و یکی با پتک به شقیقه‌ش ضربه میزد. - این همه مقاومت برای چیه برادر؟ از کشتنش لذت نبردی؟ خوی درندگیت سیر نشد؟ سحر روبروش ایستاد، تمام رگای گردن سورن بیرون زد. کمرش تا شد و جلوی پاهای سحر افتاد. - چرا برای آزاد شدنت مقاومت میکنی. من که خوب میدونم دلت چی می‌خواد. من که خوب میدونم چقدر له له کشتار میزنی. یه روستارو مثل نازنین برات قربونی می‌کنم تا سیراب شی. دنیارو برات میارم سورن، فراموش کن چیشده. با من باش پسر. پای پدرمون که به اینجا باز بشه، خوشبختی و ابدیت بهت هدیه میده. نگاه سرخش بالا رفت، سحر با لبخند دستش رو سمتش دراز کرد و با لحنی گرم گفت: - بامن همراه شو برادر. من خانواده واقعی توام. کسی پشت ماست که زمین دربرابرش ضعف داره. تو هیچ وقت با خوردن خون سیر نشدی، قسم می‌خورم سیرابت کنم، با من بیا طالح نحس... مردمک هاش روی چهره پر التماس دخترک چرخید، صدای نالونش تو پس کله ش پخش شد. مردد به دست سحر نگاه کرد. هیولای درونش بهش نیشخند میزد، بهش تبریک می‌گفت. چهره برادرش، صدای نهال، حرف های پدری که فکر می‌کرد کشت... وسط المشنگه مغزش یک خط باریک سفید دید. دردش رو نادیده گرفت و با گلوی بیابونی غرید. - من طالح نحس... نیستم... نمی‌خوام طالع نحس باشم. ابروهای زن بالا پریدن. حالت نگاهش با نیشخندی پررنگ تغییر کرد. - طالع نحس نیستی؟ سورن درحالی که عرق می‌ریخت سری به طرفین تکون داد. سحر انگشت هاش رو پس کشید و خونسرد گفت: - البته که طالع نحس نیستی. طالع نحس منم. تو فقط قدرت من‌و داری حمل میکنی.
Mostrar todo...
232👍 67❤‍🔥 33🔥 10😍 7👌 3
›꙰🪻꙰‹ྏ⃦•𖤍꯭∙‌•ɪǫʙᴀʟ ʙʟᴀᴄᴋ𖠇⃟꯭☂ #پارت_۷۲۶ #یاسمن_فرح‌زاد نهال هیچی نمی‌گفت، بعید می‌دونست توانایی تحلیل و بررسی داشته باشه، هوا بوی خاک می‌داد. بوی مردابی که خشکیده، بوی خون و آهنی ذوب شده. احساس سرما می‌کرد، سرمایی که شبیه خاکستر رو بدنش نشسته. - حالا شماها اینجایید، سه نفری که سعی کردن جلوی سرنوشت من‌و بگیرن و کی پیروز شد؟! نهال اخم کرد، یک لحظه حس کرد صدای زوزه گرگش رو شنید، صدای قدم هایی که با شتاب سمت نهال برمی‌داشت. گرگش با سرعت داشت سمتش می‌اومد. - خیلیم مطمئن نباش به چیزی که می‌خوای برسی، هیچ وقت واسه شکست شیطان دیر نیست. عقب رفت، نگاه گیسو بهش یک‌طور معنا داری بود، چشم های ملوس سحر براش حالت خموری پیدا کرد. مار پیتون بین انگشت هاش تا دور گردن و بازوش پیش اومد.  - انگار خیلی خودت‌و جدی گرفتی عزیزم. چرندیات اریک‌و که باور نکردی، کردی؟! واقعاً که فکر نمیکنی کاری ازت برمیاد؟ نهال سکوت کرد، بوی رودخونه می‌اومد. نگاهش رو به اطراف انداخت و سحر از جست و جوش لبخند زد. - اونم اینجاست، قراره قبل تموم کردن مراسم، یکم خوشبگذرونم. دلم می‌خواد، البرز به چشم تیکه پاره شدنت‌و به دست مردی که بهش بها داد ببینه. این حرف ها ماهیت چیزی رو تغییر نمی‌داد، نگاه نهال روی یک جفت چشم سرخ و گرد که پر از شرارت بود قفل شد. موجودی که از پشت مهتا بیرون اومد، شباهتی به گرگ شاه بلوطی نداشت. پنجه هاش به اندازه پنجه خرس بود، بدنی سیاه و پرز دار، صورتی که ما بین خرس و گرگ بی تعادل مونده بود، آرواره هاش دو ردیف دندون تیز داشت که همشون برای دریدن برق میزدن. نهال از دیدن دوباره اش رنگ و روش پرید و ضربان قلبش بالا رفت. گرگش دقیقاً کنارش بود و هیچ ایده ای برای اینجا بودن گرگش، با توجه به حضور اون قلاده دور گردنش نداشت. مهتا با وقار و ملایمت خاصی سمت درخت رفت، ریشه های سیاه بیرون زده اش درهم تنیدن و بافتن، صدای ترک برداشتن خاک و خِرت و خورت شاخه ها بلند شد، جایگاهی براش ساختن و زن روش نشست. مار پیتون دور دست چپش پیچید و مهتا با تفریح بهش چشمک زد. - از دستاش شروع کن برادر. می‌خوام تا لحظه اخری که زنده ست از عذاب کشیدنش لذت ببرم. البرز بی قرار و دلواپس به زنجیراش تکون داد، صدای مردونه‌ش مثل یک آوای گنگ از لای لب های کبودش بیرون پرید. نهال ثانیه ای نوازش قدرت پدرش رو پشت سرش احساس کرد، با مکث نیم نگاهی بهش انداخت. حالت نگاه البرز یک طور خاصی اطمینان بخش بود ولی جادوش رو چطور احساس کرد؟ یک ثانیه کوتاه و پر از لغزش بود ولی شک نداشت واقعیه و البرز می‌خواست بهش یک رد بده. یک نشونی، احساس عجیبی نسبت به زنجیراش پیدا کرد. انگار بازی سکوت بود و نهال داشت بازنده میشد. با هر قدمی که سمتش می‌اومد، نهال یک بخش از وجودش با ترس آب شد. - سورن، بامن حرف بزن. میدونم که هنوز اونجایی...ببین... من‌و ببین... موجودی که جلوش خرناس می‌کشید، شباهتی به سورنی که می‌شناخت نداشت، سیاهی غلیظ و سنگینی وجودش رو پوشونده و ته مردمک هاش هیچ امید و درخششی نبود. انگار از خوده جهنم برگشته. - سورن گوش بده بهم، مجبور نیستی اینطوری باشی. - تلاشات فایده ای نداره، برادر من، نیمی از من و قدرتم درونش زنده ست. اونم عاشق خون و کشتاره. سورن طبع خون نمی گیره، طبع کشتن می‌گیره. یک آن سمتش پرید، بازوش رو به دندون گرفت. دندون های تیزش تا استخونش فرو رفت. کل وجودش از درد ضعف رفت، جلوی جیغش رو تا حدودی گرفت. از درد چشم هاش سیاهی رفت. سرش به دوران افتاد، به پهلو خورد زمین و سورن ولش نمی‌کرد. سحر با لذت فریاد زد. - بِکنش طالع نحس! دندوناش داشت بازوش رو از وسط تیکه تیکه می‌کرد. گرگش زوزه می‌کشید، جای بیرون آوردنش، دست سالمش رو روی پیشونی چین دار هیولای روبروش گذاشت و درحالی که  مردمک های دو دو زنش از درد تار و مه آلود می‌دید، لب زد. - تو نحس نیستی سورن. تو هیولا نیستی. چشم های تیره موجود سمت قمرهای کم فروغ زیر پنجه‌ش چرخید، برق یک خاطره کورش کرد و سوت کرکننده ای تو سرش پخش شد. نهال ته مردمک های بی انتهاش اثری از حیات دید. برای یک ثانیه درخشید و برق زد . مهتا از دست دست کردن سورن کفری شد، با مشت به تنه درخت کوبید و جیغ زد. - بهت گفتم بِدَرش! آرواره هاش ثابت موند، سیاهی اطرافش در تضاد و تناقص باقی موند. برفراز کوه ها، خورشید زیر ابر ها و سنگ ها التماس می‌کرد. نهال، با وجود احساس درد فلج کننده بازوش به چهره خشنش زل زد و نالید. - من دوستت دارم سورن، جفتم. برگرد پیشم، تو هیولا نیستی، خواهرت هیولاست.
Mostrar todo...
273👍 58❤‍🔥 54🔥 5👌 4
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.