cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

🖤دل‌بَر🖤

با چشم تو از هر دو جهان گوشه گرفتیم مائیم و تو ای جان که جگر گوشه مایی... #شهریار ناشناس: https://t.me/BChatBot?start=sc-33702-z0OFFDl کد:37🏷 چنل ناشناس👇💙💜 https://t.me/joinchat/Q71Uac8454eMPO35

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
652
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

https://t.me/BChatBot?start=sc-33702-z0OFFDl امیداورم لذت برده باشید 💙💜 نظری بود درخدمتم
Mostrar todo...
اینبار دلم پر شده بود از نم نمِ بارون و برگهای زرد تو دلم میریخت. اینبار اشکی روی گونه م نشست که از غم و غصه نبود اینبار پرواز رو در ارتفاع بیشتری حس کرده بودم.. •پایانِ فلش بک• با تموم شدن حرفام به امیر نگاه کردم و گفتم: + خاطراتِ با تو به چندتا جمله محدود نمیشه امیر. این خاطره ای که گفتم فقط بخش کمی از حال و هوای اون روزاست متاسفم که همیشه یه طرفِ نبودنِ بابا فرهادت به من برمیگرده و خاطراتمون بخاطر وجود من تلخ میشن. لباش چندباری تکون خورد تا چیزی بگه اما هربار پشیمون شد و چیزی نگفت. شاید اون جمله‌ای که بتونه حرف دلشو بیان کنه؛ پیدا نمیکرد بدون گفتنِ چیزی محکم تر از قبل بغلم کرد . بینی شو وارد موهام کرد و عمیق بویید عطری رو که همیشه ازش حرف میزد و من هیچ وقت تو وجود خودم حسش نکردم. _ من رهام من حاضرم چندبار بمیرم برات چندبار زنده بشم و دوباره باهات زندگی کنم و باز بمیرم برات‌. این کصشرای عاشقانه هم که میگن اگه دوسش داری بخاطرش زندگی کن حالیم نیست. من فقط میخوام برات بمیرم. من دوست دارم دوباره ۷ ساله بشم و از ۷ سالگیم عاشقی کنم باهات دوست دارم به اندازه ی تک تک روزهایی که ازت دور بودم برات جون بدم و جون بدم.. انگشت‌مو روی لبش قرار دادم و نذاشتم ادامه بده + شهریار میگه: با چشم تو از هر دو جهان گوشه گرفتیم مائیم و تو ای جان که جگر گوشه مایی.. میگم شاید باید از شهریار تقلید کنم و به تو بگم جیگر گوشه؟ بگم جیگر گوشه حرف از مُردن نزن اصلا کلمهء مرگ و کنار خودت نیار؛ نیار جیگر گوشه. زیر لب آروم گفت: تو نمیدونی که مُردن برای تو می اَرزه. ولی باشه؛ دیگه نمیگم عشقه امیر چند ثانیه که گذشت یهویی گفت: _ خیلی بهتر از توله س سوالی بهش نگاه کردم لبخندی بخاطر گیج شدنم زد _ جیگر گوشه خیلی بهتر از توله‌ست + اع یعنی جگرگوشه رو بیشتر دوست داری؟ _ اره خیلی بیشتر + باشه توله؛ بهت میگم جیگر گوشه _ ولی تو همین الان بهم باز گفتی توله + دوست داشتم مشکلی داری؟ دخالت بیجا؟ _ خیلی بی شرفی رهام + جیگر گوشه.. _ جانم + میدونستی توله‌ی منی؟ ضربه ای به بازوم زد و گفت: _ کیرممم تووت + توله _ صدام نکن + توله ی من کیه اخی توله رو نگاه چه اخم کرده _ بسههه + توله توله توله تول... از بغلم دراومد و روی شکمم نشست. دستاشو که رو دهنم گذاشت نتونستم ادامه بدم و زدم زیر خنده. صدای فحش دادناش با خنده هام قاطی شده بود صداهایی که دوست نداشتم هیچوقت توی خونه‌مون تموم بشه. دوست داشتم تا ابد کنارم باشه. امیری که واقعا جگرگوشهء من بود.. بین خنده هام و بالا پایین پریدنش تا دهنمو ببنده یهو ایستاد با لحن پر از شیطنتش و در حالی که داشت بازخواستم میکرد پرسید _ راستشو بگو چند بار دستمالیم کردی تو بچگی ؟؟ + دو سه تا تجاوز ناموفق داشتم و کلی مالیدنه موفق _ رهامممم واقعا؟ صدای خنده هام دوباره پیجید که امیر بلند گفت زهرمار + معلومه که نه توله انقدر هم حشری و بی وجدان نبودم. خنده مو قورت دادم و تو همون حالتی که روی شکمم نشسته بود دستمو به موهاش نزدیک کردم موهای بهم ریخته شو نوازش کردم و به پشت گوشش هدایت کردم. +اونموقع ها انقدر ضعیف و لاغر بودی که می‌ترسیدم محکم ببوسمت حتی. مثل الان قوی نبودی که. الان دیگه زور جسمم بهت نمیرسه اونموقع زور روحم مگه میشد تو رو اذیت کنم؟ تو مثل برگ بودی مثل شیشه تو مثل قطره‌ی بارون لطیف بودی _ الان دیگه لطیف و دوست داشتنی نیستم ؟ زمخت شدم ؟ مثل برگهای تیز و بُرنده شدم ؟ + الانم همونی حداقل برای من همونی دیدی بچه ها هرچقدر بزرگ میشن بازم واسه پدر مادرشون بچه‌ان؟ خنده داره ولی تو هم واسه من همینی. _ تو زیادی امروز قشنگ حرف میزنی تو زیادی خوبی؛ وگرنه من که بی جنبه نیستم مگه نه؟ بی جنبه نیستم ولی الانه که قلبم بترکه از هجوم حس عشق و جنونش به تو لبخندی بهش زدم از روی شکمم بلند شد و سرشو با فاصلهء نزدیکی مقابل صورتم روی بالشت قرار داد صورتمو به صورتش نزدیک کردم لبمو بدون حرکت و فقط مماسِ لبش قرار دادم بدون هیچ فشار و بدون خوردن لباش دوست داشتم فقط آروم لمس کنم پوست لب شو. دوست داشتم لبم و روی تک تک اجزای صورتش چند ثانیه بزارم و فقط لمسش کنم.. اما اون تحمل نکرد اون خودداری حالیش نبود اون زودتر از من دلش بی قرار شد اون عشق پرشوری داشت و من پیر شده تو مسیرِ عشقش با صدا و خشن لبمو میبوسید و من فقط چشمامو بسته بودم دردی نداشت این بوسهء خشن آرامش بود و آرامش امیر بود و دوباره پرواز پرواز و اوج گرفتن تا ارتفاعی که هیچکس بهش راه پیدا نکرده بود. 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼
Mostrar todo...
باباش که کلافه شده بود شقیقه شو ماساژ داد وقتی دید راهی نداره ناچار قبول کرد * حساب تو رو هم میرسم آقا امیر امیر که ذره ای نترسیده بود لبخند گنده ای زد و دستمو کشید تا وارد حیاطِ خونه بشیم _ خوش بگذره بهت بابا جونم * بچه پرو آقا فرهاد نگاهشو به من داد * خودم به بابات میگم اینجایی رهام جان غذا هم تو مسیر سفارش میدم براتون بیارن. حواست به امیر ما باشه؛ زحمت این بچه هم افتاد رو دوشت شرمنده. لبخند خجالت زده ای زدم و جواب حرفاش رو در کمال ادب دادم. اما هیچ وقت نتونستم بگم امیر هیچوقت برای من زحمت نبوده. دوست داشتم بگم اونو اندازه‌ی خونواده‌م دوست دارم دوست داشتم بگم خوشحالم که امشب بیشتر اونو کنار خودم دارم اما نتونستم بگم و اینم رفت قاطیِ حرفای نگفته و دفن شدهء تویِ دل. با بابای امیر خداحافظی کردیم از حیاط گذشتیم و وارد خونه شدیم ساک مخصوص لباسای باشگاهم و کنار در گذاشتم همیشه شب های زمستون بلند بود اما امشب نمیدونم چرا ساعت ها برای تموم شدن و به پایان رسیدن تلاش میکردن که به این زودی ساعت ۱۱ شده بود. بعد از کلی بازی و خوردن پیتزایی که کنار امیر مزه‌ی دیگه ای داشت حالا امیر یادش اومده بود مشقاشو ننوشته تو همهء درسا قوی بود تو ورزش و نقاشی استعداد داشت حتی ریاضیش خوب بود اما نمیدونم چرا املاش ضعیف بود املا ۱۶ گرفته بود و باید از هر غلط املاییش بیست بار مینوشت روی زمین دراز کشیده بود و با چشمای خسته و نیمه باز کلمه ها رو مینوشت. منم کنارش دراز کشیده بودم و کلمات تشدید دار رو بهش یاد میدادم هربار که مداد و بین دستش فشار میداد تا بتونه کلمات رو بنویسه من به مچ دستش نگاه میکردم که بهش فشار میاد یا نه احساس میکردم امیر همون اسباب بازیه مورد علاقه س که قبل از اومدنِ مهمونا ته کمد قایمش میکردم تا بچه های فامیل خرابش نکن. خط کج و کوله ای داشت و کلمه ها رو بزرگ مینوشت.. همونطوری که به نوشتنش نگاه میکردم و حتی از این کلمه های کج و کوله لذت میبردم گفت: _ از کجا بدونم چه کلمه ای تشدید داره؟ + سخت نیست. کم کم میفهمی؛ تو کتابتم هست خود به خود حفظ میشه تو مغزت _ دوست دارم ترک تحصیل کنم همزمان با خنده گفتم: + امیرررر تو فقط کلاس اولی _ بسه دیگه کافی نیست؟ اصلا من میخوام فوتبالیست شم سواد به کارم نمیاد که + تو ریاضیت خوبه نقاشیت خوبه باهوشی؛ حیف نیست درس نخونی؟ بدون هیچ شیطنت و با لحن ارومی پرسید _ واقعا خوبم؟ + واقعا خوبی امیر. لبخند شیرینی زد که جای دندون افتاده ش دیده شد. سمتم اومد و محکم لپم و بوسید. دوباره شروع به نوشتن درستِ غلط املاییاش کرد ولی من داشتم حس میکردم جای بوسه ش روی صورتم داغ شده داشت اون قسمت از صورتم ذوب میشد و آتیش میگرفت بدنم داشت به بوسه های گاه و بیگاهِ امیر واکنش متفاوتی نشون میداد. آخرین کلمه رو هم نوشت. ساعت نزدیک ۱۲ شده بود به امیرِ خوابیده روی تختش نگاه کردم. اول روی زمین خوابش برده بود خودم بغلش کردم و روی تخت گذاشتمش. شاید این کاری بود که هرشب بابافرهادش انجام میداد اما من امشب بغلش کردم و نمیدونم چرا ارزو میکردم که کاش تو خونهء ما زندگی میکرد و من هرشب این کارو میکردم. روی صندلی نشستم و همزمان که به امیر نگاه میکردم منتظر اومدن پدر مادرش شدم و همزمانی که منتظر بودم یه حس غریبی از ته قلبم میگفت ای کاش مسافت امشب طولانی تر بشه دیدن امیر آروم بعد از اون همه شیطنت و شلوغی باعث میشد پِی ببرم فرقی نداره چه ویژگی ای از خودش بروز بده من همه جوره دوسش دارم به لباش نگاه کردم حس میکردم تو خواب کوچولو تر میشن لبای شیرینش. نگاهمو ازش گرفتم تا مثل غروب و شبِ تولدش دلم بی قرار نشه اما، اما کِی دیگه میتونستم ببوسمش که خواب باشه و نیازی هم به توضیح نداشته باشه بوسیدنم؟ کِی دوباره پیش میومد این فرصت؟ لحظه ای بخاطر تمومِ این نیاز احساس خجالت کردم نکنه مشکل داشتم یا دچار انحراف جنسی شده بودم؟ اون بچه، امانت بود پس من چرا بیشتر از هرکسی اونو متعلق به خودم میدونستم؟ یعنی من آدم بدی بودم یا اون زیادی خوب و دلربا بود؟ حس های منفی به سمتم هجوم آورد از این دردِ نامرئی که داشت روحم و میخورد و جوابی براش نداشتم کلافه شدم. دوباره به امیر نگاه کردم موهای صاف و نسبتا قهوه ایش روی صورتش ریخته بود دیگه هیچ حس منفی‌ای نبود که اذیتم کنه. بازهم این عقل بود که کم آورد تموم عمرم با عقلم تصمیم گرفتم. حتی تو بچگی و حالا تنها دلم پیروز میدان بود. دلی که وقتی حکم میکرد ببوسش باید عملیش میکردم تا اروم بشه. خم شدم و اینبار عمیق تر از همیشه بوسیدمش. اینبار فقط قرار گرفتنِ لب روی لب نبود اینبار خیس شدنِ لبامون رو حس کردم اینبار سریع اتفاق نیفتاد و طول کشید اینبار چشمام از فرط هیجان بسته شد و دوست نداشت باز بشه.
Mostrar todo...
هیایوی بچه ها دوباره بلند شده بود نگاهی بهشون کردم یکی گرگ شده بود و داشت دنبال بقیه میدوید امیر اونقدری بهشون بی توجه بود که شک داشتم غیر از من و پدر مادرش، وابسته‌ی کسی باشه. نگاهم و از بچه ها گرفتم و دوباره به امیر زل زدم؛به رد لواشکِ گوشهء لبش.. خیلی محو بود اونقدر که فقط از این فاصله دیده میشد دوست داشتم همین جا، وسط کوچه و چند قدمیه درِ خونه شون و کنارِ کامیون اکبر آقا؛ لباشو ببوسم. قلبم تند تند میزد و عقلم منو به آرامشِ قبل از دیدنِ امیر دعوت میکرد از اینکه نمیدونستم چم شده بدم میومد از این حس مجهول و رسوا کننده. سکوت و نگاه کردنم که طولانی شد امیر دستاشو جلوم تکون داد _ رهام نکنه خوابت برده همیشه وقتی خیلی سکوت میکردم اینو میگفت و معلوم نبود از چه کسی یاد گرفته. لبخندی بهش زدم میدونستم باید ببوسمش تا قلبِ بی‌قرارم آروم بگیره اصلا چه اشکالی داشت لباشو ببوسم؟ اون فقط زیادی دلبر و ناز بود من قبلا هم لبِ بچه های کوچیک رو بوسیدم، نبوسیدم؟ بوسیده بودم این فقط یه ابراز احساسات ساده بود امیر هم مثل اون بچه ها بود؛ نبود؟ برخلاف سوال قبل جوابی برای این سوال نداشتم برای این بی قراری و این کنش های درونی. وسط کوچه و بین هیایوی بچه ها و شلوغیه کوچه بوسیدمش چند ثانیه بیشتر نشد این بوسه گوشهء لب شو بوسیدم و قسمت زیادی از لبش. حتی دیگه هیایوی بچه ها هم آزار دهنده نبود اینکه کسی منو تو این حالت ببینه هم با بچه بودن امیر قابل توجیه بود اما فقط خودم و خدا تو این لحظه میدونستیم که اون با هرکسی فرق داشت؛ که این بوسه با هر بوسه ای متفاوت بود. که اون جور دیگه ای به دل نشسته بود. مزه ی لبش با لواشکِ ملس، ترکیبی بود که دوست داشتم بارها در طول روز بچشم. من هیچ وقت لواشک دوست نداشتم اما حالا دوست داشتم اون لواشک رو به تنهایی و به یاد لبای امیر مزه کنم. امیر که به ابراز احساساتای مختلف از سمت من عادت کرد سوالی راجب این بوسه نکرد و نمیدونست با این نپرسیدن چه لطفی بهم کرده. ادامه مسیر رو طی کردم و درست لحظه ای که میخواستم زنگ خونه‌شونو بزنم درِ خونه باز و آقا فرهاد خارج شد. با دیدن امیری که بغلمه، لبخندی زد * امیر بابا همش بغل رهامی کمرش درد بگیره بابا عباسش دعوات میکنه ها. + سنگین نیست آقا فرهاد عادت نداشتم به کسی عمو بگم بیشتر از اینکه مغرور باشم، خجالتی بودم امیر بود که بلافاصله بعد از من گفت: _ بابا فرهاد چی میگی؛ رهام باشگاه میره از همتون قوی تره قراره همه رو شکست بده از این تعریفِ امیر خجالت کشیدم و فقط تونستم آروم لبخند بزنم. بابای امیر با لحن شوخ بهم گفت: * اع پس لازم شد یه مچ بندازیم باهم امیر بود که دوباره حرف زد و منُ از بی جوابی نجات داد. _ بابا فرهاد، رهام انتقام همه اون شبایی که ازم بُردی رو ازت میگیره * من که الکی میباختم تا تو بِبَری؛خودت گفتی بدت میاد فکر کنیم بچه ای _ خب شما خیلی ضایع میباختی بابا فرهاد.. * خوبه ماشالا به این زبون.. به یه فسقل بچه باید جواب پس بدیم. _ همین حرفا رو میزنید که رهام ازم حساب نمیبره دیگه * رهام دو سال دیگه واسه خودش مرد کاملی میشه بعد چرا باید از تو حساب ببره؟!. حالا هم به جای حاضر جوابی برو آماده شو قراره بریم خونه داییت مامانتم اونجاست. اقا فرهاد، امیرو از بغلم پایین آورد _ من نمیام بابا؛ اونجا حوصله م سر میره همبازی ندارم. * بدو حاضر شو میگم _ بابا لطفا.. قبل از اینکه جمله شو کامل کنه بابا فرهادش اخمی کرد و بهش چشم غره رفت * سریع میری حاضر میشی امیر. شب میخوای تو خونه تنها بمونی؟؟ امیر که نرفت؛ دست شو گرفت تا خودش ببرتش و حاضرش کنه. امیر مقاومت میکرد و آقا فرهاد مجبور بود محکمتر بگیرتش. نمیدنم چرا دیدنِ مُچِ لاغر دستِ امیر بین دستای قویِ باباش برام آزار دهنده بود نمیدونم چرا اون نگاه های مظلوم داشت اذیتم میکرد نمیدونم چرا من و با نگاهاش راضی به هرکاری میکرد. بی اراده و بدون هیج فکر و تصمیمِ قبلی گفتم: + امیر پیش من میمونه.. یعنی میشه بمونه؟ باباش سر جاش ایستاد و از کشیدنِ مچ لاغر امیر دست برداشت. * نه رهام جان هم درس داری هم روزا امیر خونه ی شماست دیگه شب زشته واقعا مزاحم بشه. با اخم به امیر نگاه کرد * مامانت راست میگه لوست کردم سریع خودت میری حاضر میشی آقا امیر. امیر با چشمای مظلوم به باباش نگاه میکرد و من تعجب میکردم که چطور میتونن مقابل این چشم ها کوتاه نیان و نسخ نشن. _ نِمیرم خونه رهامشون رهام خونهء ما میمونه با همون نگاه سمتم برگشت و گفت: _ مگه نه رهام؟ اگه فقط یکم دیگه ادامه میداد بدون اجازه‌ی باباش هم که شده با خودم نگهش میداشتم سمت امیر که کمی اونور تر مقابل باباش ایستاده بود رفتم و پشتش قرار گرفتم امیرو به خودم تکیه دادم + من میمونم تا برگردین آقا فرهاد فردا هم جمعه‌س تعطیلم نگران درسم نباشید
Mostrar todo...
#افتراستوری_دلبر ■رهام با حس بوسیده شدن لبام چشمامو باز کردم امیر بود که با نیش باز بهم نگاه میکرد خواب بعد از ظهر بیشتر از اینکه خستگی رو از تنم بکشه بیرون، کسل‌م کرده بود + باز من خوابیدم منو بوسیدی؟ _ شاید جنون دارم روی لبات بعدم لبای عشقمه مشکلیه؟ صاحابش خودمم نه تو دفعه اخرت باشه دخالت بیجا میکنیا + ما غلط بکنیم دخالت بیجا کنیم لبخندی بهش زدم و آغوشمو باز کردم تا خستگی و کسلیِ بعد از خواب اینجوری از تن خارج بشه؛ با آغوش نرم و گرمِ امیر. خم شد تا کنارم دراز بکشه اما قبل از اینکه سرشو روی بازوم بزاره سمت صورتم متمایل شد و کام عمیق و سریعی از لبم گرفت سرشو روی بازوم گذاشت و لبخند ریزِ رو لباش برایِ من تموم چیزی بود که از دنیا میخواستم + میدونی امیر؛ این بوسیدنات برام یه خاطراتی رو تداعی میکنه. _ همون خاطراتی که تو عاشقی و من معشوق؟ بهش نگاه کردم + همون خاطراتی که من عاشقم و تو معشوق. _ پس من خاطرات الانمون رو تو پیری مرور میکنم الان که من عاشقم و تو معشوق. + منم تو پیری از جنون این روزهام به تو میگم _ قبول نیست + میخوای ثابت کنی عاشق تری توله؟ _ بی توله بشی که متنفرم از این کلمه بعدم مگه ثابت نشده کله بزرگ؟ + بی توله بشی و کوفت اصلا برو اونور حوصله تو ندارم آروم هُلِش دادم بدون اینکه تکون بخوره و با اون لحن تخسش گفت: _ نِمیرم اونور میخوام بغلت بخوابم مشکلی داری؟ + اره _ به تخمم همینجا میخوابم، لباتم میبوسم، گردن تو هم کبود میکنم، موهاتم نوازش میکنم میخوام ببینم کی گوه خورمه هرکیم مشکل داره کیرررمو میکنم تو کونش. نمیتونستم منکر خوشخالیه ته قلبم و لبخندی که به زور کنترل کرده بودم بشم. نمیشد منکر عشق بی نهایتش بشم و جلوی دیوونه شدنمو بگیرم. چند ثانیه که گذشت دستامو بالا آورد و آروم بوسید _ خاطراتِ تو نمیگی معشوقِ امیر؟ بهش نگاه کردم به اون چشم های زیبا و منتظرش. سرشو روی سینه م قرار دادم و شروع کردم. فلش بک_ ۱۷ سال قبل ■رهام وقتی از باشگاه خارج شدم غروب شده بود مسیر کوتاهِ از باشگاه تا خونه رو تنها طی کردم یه هفته از تولد هفت سالگیه امیر می‌گذشت و ست ورزشی آبی رنگی که براش خریده بودم شده بود لباسِ دائمِ تو تنش ورودم به کوچه مصادف شد با سرو صدای بچه ها. همیشه از این شلوغی بدم میومد مزاحم درس خوندنم بود این صداهای بلند و بازی هاشون. این بین تنها صدایی که دوسش داشتم، تنها خنده هایی که هرچقدر بلندتر، خوشایند تر میشد از سمتِ امیر بود امیر کوچولوم که امروز هم ست ورزشی آبی رنگ‌شو پوشیده بود از دور بهش نگاه کردم و ناخودآگاه لبخند زدم همزمان که لواشک میخورد گاهی یه شوت هم به توپ میزد چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که نگاهش ستم برگشت لبخند عمیقی زد و اسممو بلند صدا زد بیخیال بازی شد و بدون توجه به بقیه سمتم دوید دستامو که باز کردم خودشو تو بغلم پرت کرد. وقتی امیرو با بقیه مقایسه‌ میکردم با خودم میگفتم حتما از همه‌ی بچه ها لاغرتره که انقدر برای من سبکه. بچه ها با ناراحتی اسم شو صدا زدن تا بازی رو ول نکنه اما با بی‌توجهیِ امیر مواجه شدن. یکی از بچه ها با اخم بهش نگاه کرد و گفت: * تو که رهامو بیشتر از ما دوست داری فردا هم با رهام جونت بازی کن دیگه حق نداری با ما بازی کنی اینکه امیر یه درصد بدون رفیق و تنها بمونه نگرانم میکرد دوست داشتم اون بچه ی بی ادب و دعوا کنم اما قبل از هر واکنشی امیر از بغلم پایین اومد. نمیدونم چرا توقع داشتم نره خیلی وقت میشد که حساس شده بودم روی امیر هفت ساله‌ و زیاده خواه و پر توقع شده بودم وقتی ازم فاصله گرفت و سمت اونا رفت احساس کردم هوا از چند ثانیه قبل سردتر شده نمیدونم چرا منتظر بودم منو انتخاب کنه که حرکت نمیکردم منتظر بودم پشیمون بشه و برگرده امیر مقابل اون پسرِ بی ادب ایستاد و توپِ تو دستش و ازش گرفت _ شما هم حق ندارید بدون من با توپم بازی کنید بعدشم من غیر از شما کلی رفیق دارم و با اونا بازی میکنم رهامم از همتون بیشتر دوست دارم از همه‌ی همتون لبخند گشادی روی لبم شکل گرفت امیر هیچ رفیقی غیر از اونا نداشت و برای اینکه کم نیاره این حرفو زد و این یعنی نهایت توجه و علاقه ی اون به من. سمتم اومد اینبار بغلم نپرید و خودم بغلش کردم از بچه ها که دور شدیم گفت: _ لواشک میخوری؟ به لواشکِ تو دستش نگاه کردم تمایلی به خوردن لواشکِ توی دستش نداشتم درواقع لواشک خوراکیه مورد علاقه‌م نبود اما نمیدونم چرا دوست داشتم اون لبای قرمز شده بخاطر لواشک رو ببوسم یا گوشه ای از لبش ک رد لواشک روش بجا مونده بود. از بعد تولد از اونشبِ خاص که اروم لب شو بوسیدم از اون شب با احساسات ناشناخته‌ای مواجه شدم که هیچ جوابی براشون نداشتم. با علاقه‌ی عجیب و غریبی که برای اولین بار تو سن ۱۴ سالگی باهاش مواجه شده بودم
Mostrar todo...
خب از اونجایی که ولنتاینه و روز عشق و خرس های قرمز 😂🤦 میدونم با افسردگیه حاصل از سینگلی مواجه اید و تصمیم گرفتم یه شات از دلبر براتون بزارم 😂❤️ هرچند که من به روز ولنتاین اعتقاد ندارم و خودمون روز سپندارمذگان(روز عشق ایران باستان ) داریم ولی حالا بدون شوخی ولنتاین بهونه ای شد تا به بهونه ی روز عشق تشکر کنم از همه ی کسایی که بعد از تموم شدن دلبر و تا به الان با حرفاشون به دلبر عشق دادند و دلشون تنگ شده بود پس امشب شات از دلبر... 💙💜
Mostrar todo...
https://t.me/joinchat/TgJO7Qw9DW4Q8Z8T چه کوتاهست عشق و چه طولانی‌ست فراموشی از دستش ندید 💙✋♥️
Mostrar todo...
.تعبیــــر.

کدهای : 🏷 1 , 4 , 14 , 11, 44 , 41 و ... -روند پارت گذاری مشخص نیست. پیشاپیش ممنونم از صبوریتون. -هر گونه تشابه به هر داستانی تصادفی ‌ست. اگر کاور بشه قطعا ذکر میشه. #ش_ش

https://t.me/BChatBot?start=sc-101097-gmBi5vv

@Tabir4 کانال ناشناس

https://t.me/joinchat/V_aAIUW7abExw5X5 از دستش ندید ♥️💙✋
Mostrar todo...
•عشق نابینا•(عشق ودوستی)

بارها به دنیا بیایم حتی اگر انتخابم اشتباه باشد بازم تورا انتخاب خواهم کرد.... 👇👇

https://t.me/joinchat/VnbmA2tWi4pPiew-

نشان ابدی و همبازی.. و رز خونی 🤦
Mostrar todo...
ماشالا چه زیادم هستن😕💔
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.