cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

خون برای نفس (zk)

️️﷽ ️❤️❤️ رمان در حال تایپ :⛔️خون برای نفس⛔ نویسنده : zk به تمام دانسته هایت شک کن !! چه کسی میداند! کدام رویاست! کدام بیداری! پارت گزاری : هر روز ۲ پارت،به جز جمعه ها تبلیغات: @tablighatkhonbrynfs ادمین کانال : @anfsbrykhn

Mostrar más
Irán9 797Farsi9 785La categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
31 231
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

پارت اول❤️ خوش آمدید❤️ در کانال وی آی پی از 110 پارت جلوتر هستیم❤️😋 شرایط عضویت در وی آی پی👇👇 @sharayetozviyat
Mostrar todo...
sticker.webp0.04 KB
پسره سر #جلسه امتحان می فهمه زنش #حامله ست😍🙈 #استاد_دانشجویی -بازم که برگه ات #سفیده؟ لبش را محکم گزید. شایان بیشتر روی او خم شد و دست روی #برگه سفیدش کشید: -این چیه #نبات؟ -اصلا نمی دونم چه #مرگمه... هیچی یادم نمیاد. و دل و #روده اش به یک باره آشوب شد . #عطرتند شایان زیر #مشامش که می زد به هم می ریخت. تمام دیروز را در خانه از او دوری کرده بود. با لکنت گفت: -می شه بری کنار ... #حالم داره به هم #میخوره! استاد جوان اخم کرد و کمی فاصله گرفت. این کار نبات از صدتا #ناسزا بدتر بود. تقریبا همه برگه هایشان را داده و رفته بودند. نگاه نبات روی #اخم های او نشست. چشمان شایان ریز شد و پچ زد: -تو یه چیزیت هست . حالا حالت از من به هم می خوره ؟ با صدای نازک دخترکی که برگه اش را آورده بود به عقب برگشت: -استاد خدمت شما. برگه را گرفت و با #حفظ اخم هایش به در اشاره کرد. دخترک تندی از کلاس خارج شد . حالا او و نبات #تنها بودند. دست به سینه مقابل او ایستاد. -می شنوم فقط #توجیه نکن که بدجوری #عصبانی می شم. -همون... همو.... چطور می گفت #بارداری اش را #مخفی کرده است. -نبات!!! دست نبات به سمت #دهانش رفت . چشمان شایان درشت شد. نکند همانی بود که فکرش را می کرد؟ -تو... تو... -داری #بابا می شی ... استاده عاشق بچه ست اما دختره از سر لجبازی بهش نمی گه حامله است 😍⛔️ #دوقلوهای این رمان #تلگرامو ترکوندن⛔️ #بیقرارم کن یکی از بی نظیرترین رمان های استاد دانشجویی قصه زندگی دو برادر #دوقلو ست با روحیاتی کاملا متفاوت . #شایان استاد دانشگاه و بسیار جدی و سختگیر #شاهین صاحب شرکتی کوچک و طناز و شوخ #استاد #دانشجو قراره یه رمان متفاوت بخونی . دنبال چی هستی زود جوین بده . با 42هزار مخاطب همراه😍 ویک نویسنده خوش قول درپارت گذاری شک داری بیا گروه نقدش بپرس😍 https://t.me/joinchat/R6IQw_MRS-I0NTU8 https://t.me/joinchat/R6IQw_MRS-I0NTU8
Mostrar todo...

-اگه ببینم مامانمو بوس می تونی خفه ات می تونم. شایان او را از روی زمین برداشت لب کانتر گذاشت: -الان داری باباتو #تهدید می کنی؟ شهیاد سرش را تند تند تکان داد:-تازه نباید واسه مامانم شیل بخونی صدای قهقهه نبات بلند شد: -بفرما شایان خان همینو می خواستی؟ خود کرده را تدبیر نیست. #استاد_دانشجویی_خفن🤩🥶من نباتم عاشق استاد #سختگیرم شایان شدم و با وجود مخالفت پدرم باهاش ازدواج کردم اما تازه بعد از اون وارد یه ماجرایی شدم که ناخواسته.... بین من و اون 😱⛔️ https://t.me/joinchat/R6IQw_MRS-I0NTU8
Mostrar todo...
🥀💔🥀💔🥀💔🥀💔🥀💔🥀💔🥀 _دخترانگیم 🥀 و گرفتی بست نبود؟؟؟ هااااااان حرومزاااااااااده! آشغال برو گمشو ..دست نزن به من! من نشسته خود زنی میکردم و جیغ های خفه میکشیدم اون کاملا خونسرد و بدون تغییر رویه تو استایلش خنثی و سرد به من خیره شده بود! قدمی به سمتم برداشت که به حالت نشسته عقب عقب میرفتم.. با چشمهای وحشت زدم خیره ی مردی بودم که دیشب تا صبح تمام بدنم و خون مرده و کبود کرده بود! با بغض و صدایی که لرزشش از ترس بود لب زدم: _ج..جلو نیا..کاوه جلو نیا..خودمو میکشم..بخدااا خودمو میکشم گوشه ی لبش انحنا پیدا کرد و نیشخندی زد و همونطوری که زل زده بود به من مشغول باز کردنِ دکمه های پیراهنش شد انگار نه انگار که داشتم زیر پاش جلز ولز میزدم یا انگار نه انگار که دیشب زیرش جون دادم! _هنوز از بدنِ سفیدت سیر نشدم .. دلم میخواد یه سانس دیگه صدای ناله هات و بشنوم کنار گوشم! وقتی زجه میزنی یکم فقط یکم از کینه ای که بهت دارم کم میشه! پس به نفع خودته خفه خون بگیری و خودت لباساتو در بیاری قبل از اینکه من تو تنت جرشون بدم! 😈🔞😈🔞😈🔞🔞😈🔞👇🏽 ❌کاوه❌ مردی ممنوعه و سرد که برای انتقام برگشته! 💢 انتقام از دخترِ پاک و رنج کشیده 💔 کاوه به پناه از روی شهوت تعرض میکنه🖤 اما بعد از مدتی متوجه میشه که پناه جزوی از وجودش شده! 👻 کاوه مردی تعصبی و بیش از اندازه غیرتی و خودخواه که فقط و فقط پناه و برای خودش میخواد..😈 و.... رمان سرسخت❤ https://t.me/joinchat/AAAAAD7t20ZttHSOKjwPAQ
Mostrar todo...
attach 📎

⁠ - میگن زنا با زایمان طبیعی، رحمشون گشاد میشه. از تو هم همینجور شده؟؟ حورا نگاه خجالت باری به جمع خانوادگی‌ امیر یل انداخت و گفت: - این چه سوالیه افرا خانوم. افرا نگاهی به مادرش انداخت و بی‌خجالت گفت: - وا چیز بدی نگفتم که! گفتی بیوه‌ای گفتیم چشم، گفتی بچه داری گفتیم چشم. ولی دیگه نمیتونیم روی لذت جنسی داداشم چشم ببندیم که! امیر یل نگاه غضب‌ناکی به خواهرش انداخت و غرید: - بس کن افرا! افرا لبخندی زد و پا روی پا انداخت. - حرف بدی نزدم که. داداش این مسائل زنونه‌است شما در جریان نباشی بهتره. والا اگه سزارین کرده بود بازم میگفتیم چشم! اما زایمان طبیعی داشته! بچشم ماشاالله درشت! بذار ببینم وضعیتش در چه حده... حورا نگاهی به خانواده امیر یل انداخت و از جا برخاست. امیر یل بلافاصله به سمتش رفت و آرام گفت : - بشین حورا جان. افرا بچه‌س نمیفهمه چی میگه. افرا نیز به سمتشان آمد و گفت: - اتفاقا میفهمم داداش. خودشم خوب میفهمه! سپس نگاهی به حورا انداخت و ادامه داد: - چرا ناراحت میشی زن داداش آینده؟ تو که ماشاالله سابقه داری تو این مسائل! یه کلام بگو تن*گی یا نه! امیر یل اخمی کرد و با عصبانیت غرید: - بس کن افرا! قبل از آن که کسی حرفی بزند ، ثمین بانو از از پشت سر گفت: - تو بس کن امیر یل. عاشق زن سابق خواهرزادم شدی گفتم مشکلی نیست. اما سر این قضیه کوتاه نمیام. حرف خواهرت حرف منه. اول سلامت رحمش باید ثابت بشه بعد قرار عقد گذاشته میشه. حورا بغض کرده جواب داد: - یعنی باور کنم تنها دلیل مخالفتتون، وضعیت رحم من بعد زایمانه؟ یعنی واقعا اگه مشکلی نباشه رضایت به این ازدواج میدین؟ امیر یل با ناراحتی نگاهی به حورا انداخت و لب زد: - حورا جان... دستش را به نشانه سکوت جلوی امیر یل گرفت و رو به آن‌ها ادامه داد: - هر چند حرفتون اصولی نیست، اما چشم. من هر دکتری بگید میام همراهتون تا چک کنین! https://t.me/joinchat/VyDJOEEgysYdfgab https://t.me/joinchat/VyDJOEEgysYdfgab
Mostrar todo...

من طنینم، یه دانش آموز #دبیرستانی که نشسته بودم یه گوشه ماستمو کیسه میکردم🙂😂 زندگیم فوق العاده روتین شده بود. راستی مامان من وقتی بچه بودم از پدرم جدا شد و زن یه #سیاستمدار خررررر پول شد که یه پسر پونزده سال بزرگتر از من داشت؛ به نام آهیل افخم. اینجا بود که پدیده‌ی تام و جری خلق شد😂😂😂😂 من و آهیل رسما سایه‌ی همو با تیر میزدیم🥲 تا جایی که وقتی سیزده سالم شد. آهیل از دست آزار های من رفت #آمریکا.😏😏😏😂😂😂 توی پنج سال گذشته صورت من خیلی تغییر کرده. از تغییرات دوران #بلوغ تا عمل های زیبایی گرفته همه رو انجام دادم.😌😂😂 انقدر عوض شدم که آهیلِ #دخترباز وقتی بعد از پنج سال از آمریکا برگشت و به صورت اتفاقی منو توی قبرستون دید نشناخت کیم!😑 زاررررت اومد بهم شماره داد و منم که کرمم گرفته با اسم یکی دیگه رفتم باهاش دوست شدم😂😂😂 وقتی فهمید بازیش دادم یه بلایی سرم آورد که...🤧🤧🤧 https://t.me/joinchat/taj-YaMOHoo2M2E0 https://t.me/joinchat/taj-YaMOHoo2M2E0
Mostrar todo...
3.04 KB
sticker.webp0.53 KB
♥️💚♥️💚♥️ زیر شکم بزرگم رو گرفتم و به سختی چشم‌هام رو باز کردم. نگاهم به سالن پر از دخترهای رنگ پریده و ترسیده افتاد. ترسیده از اینکه قراره به کی فروخته بشن، به یک شیخ کثیف یا یک ارباب جوون هوس‌باز. هردو گزینه براشون بدبختی بود. - چند ماهته؟ دستی به شکم بزرگم کشید. - ۷ ماه. - می‌دونی کجایی؟ اسمت آنالیه؟؟ ۲۱ سالته دیگه؟ - دبی. آره آنالی. - به بدبختی از ایران به اینجا قاچاقتون می‌کنیم امیدوارم حداقل بتونیم خوب بفروشیمتون. پوزخند زدم که ادامه داد. - خیلی خوشگلی، مشتری های خوبی گیرت میاد. خیلی‌ها دختر حامله جذاب می‌خوان. و بعد پوزخندی زد. - شنیدم شوهرت فروختت. پوزخندی زدم. - اگه می‌تونی به یک مرد شصت ساله بگی شوهر. اون، این بچه رو تو شکمم کرد. حالا که مرد، پسرش منو داد دست شما. - نمی‌خوای بچه رو؟ می‌تونم برات بفروشمش. - نه می‌خوامش. و بعد لرزی به تنم افتاد نمی‌تونستم از دستش بدم. - باید چند تا تست و آزمایش بدی. بعدش فروخته می‌شی به آتاش خان برام اهمیت نداشت چه اتفاقی برام می‌افتاد. از وقتی بچه بودم از این دست به اون دست پرت می‌شدم. مامان بی مهرم من رو به یک پیرمرد فروخت و بکارتم رو ازم گرفت. بچگی و دخترونگی‌م رو ازم گرفت و مُهرِ زن بودن رو بهم چسبوند‌. - پیر که نیست؟ خندید. - نه ۳۵ سالشه. عمارت بزرگی داره، خودش خواسته یک دختر حامله رو بگیره. نمی‌تونه بچه دار شه. بی اراده قهقهه زدم. - مگه اون می‌خواد حامله شه؟ یعنی چی؟ - نه اون نمی‌تونه با کسی رابطه داشته باشه. دلیلش رو نمی‌دونم، یک چیزی در مورد گذشته‌شه. سعی کن خیلی از گذشته‌ش نپرسی که قاطی می‌کنه. یک نوزاد دختر می‌خواد که این هم دلیلش رو نفهمیدم، نمی‌دونی چقدر دختر رو پس اورده. دخترا دیوونه‌ش بودن، با اینکه اصلا آدم خوش اخلاقی نیست. رفتی اونجا مواظب خودت باش. سعی کن پسِت نیاره که بعدا به بدبختی فروخته می‌شی. هرکس از زیر دستش در اومده، رفته کلفتی. پوزخند زدم، چقدر راحت در موردش حرف می‌زد. - اگر بتونم کاری کنم باهام باشه چی؟ خندید. - اگه بتونی... https://t.me/joinchat/sWrEEzL43-Y0YWRk 🍷رمان تــتــو (کنیز خان)🍷 #بزرگسال #رازآلود #هیجانی #عاشقانه ♥️✨♥️✨♥️✨♥️
Mostrar todo...
#پارت424 کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع⛔️ #انسانم #آرزوست⭐️ تا به حال خود با بی عرضگی تمام طوری رفتار کرده بودم که هر کس، هر کار دلش میخواهد و صلاح میداند، انجام دهد و هر طور که دوست دارد صحبت کند. دقیقاً مانند بانو...! شاید اگر همان روز های اول که پشت درهای بسته با کوروش پچ پچ میکرد او را جدی میگرفتم، آنقدر حس ملکه بودن نمیگرفت و تمام دیروز را بی توجه به درد کشیدنم با بی خیالی طی نمیکرد.! مطمعن بودم تا آخر عمرم هر زمان که به یاد جیغ ها و ناله های دیروزم می افتادم، تمام قلبم را اندوه و نفرت فرا می گرفت.! سخت بود این تغییر یک دفعه ای، سخت بود که برخلاف ذات و اخلاقی که ساختار شخصیتم بود، رفتار کنم اما باید فراموش میکردم. باید بعدهای انسانیم را، باید رفتار و سرشت های انسانیم را به کل فراموش میکردم.! آینه شان میشدم، همانقدر خودخواه و بیرحم...! _برو بیرون.! _متأسفم اما نمیتونم گفتن که بمونم.! اخم های درهم فرو رفت و بی توجه به درد شدید پاهایم، سعی کردم تا ظاهرم را حفظ کنم. پاهایم میلرزید ‌و توان نداشتم. بی اهمیت به ترحم درون چشمان دخترک لب زدم: _وقتی که بهت میگم برو بیرون، یعنی برووو بیرون. اگر نرفتی دیگه روی اینجا موندن حساب نکن.! شک به درون نگاهش آمد و با دودلی و سرگردانی گفت: _آخه من دستور گرفتم که بمونم، مجبورم لطفاً اجازه بدید.! _از شیرین دستور گرفتی که بمونی و حالا هم من دارم بهت میگم که بری، همین الآن از این اتاق میری بیرون و تا وقتی که صدات نکردم، اینورا پیدات نمیشه.! مسیر انگشت اشاره ام که در ورودی را نشان میداد، با چشم دنبال کرد و عاقبت با ناچاری که گریبانگیرش شده بود و ‌نارضایتی عمیقی که در صورتش هویدا بود، از اتاق خارج شد.! @khonbrynafss
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.