38 152
Suscriptores
-4424 horas
-2977 días
-68330 días
Distribuciones de tiempo de publicación
Carga de datos en curso...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Análisis de publicación
Mensajes | Vistas | Acciones | Ver dinámicas |
01 #پارت_صدوشصتوسه👆🏻
مانلی طفلم🥲 | 1 | 0 | Loading... |
02 #پارت_صدوشصتوسه👆🏻
مانلی طفلم🥲 | 698 | 0 | Loading... |
03 #پارت_صدوشصتوسه👆🏻
مانلی طفلم🥲 | 550 | 0 | Loading... |
04 #پارت_صدوشصتوسه👆🏻
مانلی طفلم🥲 | 703 | 0 | Loading... |
05 #پارت_صدوشصتوسه👆🏻
مانلی طفلم🥲 | 676 | 0 | Loading... |
06 😕 | 1 746 | 0 | Loading... |
07 -حتما باید بدم بخوری تا بفهمی پروتز نیستن؟!
زبانم را گاز گرفتم اما حرفی که نباید را زده بودم. با خنده ی عریضی دستش که روی کمرم بود را پایین تر برد، درست روی باسنم گذاشت و گفت :
- هوم، بدم نمیاد! آخه کی فکرش رو می کنه اون خانم آرمان ساده که نگاه هیچ کس جلبش نمی شه تو محل کار زیر اون مانتوی اداری گشاد همچین چیزایی رو قایم کرده!
حرصی پایش را لگد کردم و گفتم :
- البته کی فکرش رو می کرد اون امیر فروزنده ای که تو محیط کار نمی شه از کنارش رد شد از بس که جدی و خشکه الان وسط عروسی داداشش داره انقدر هیز بازی درمیاره برای خواهر زن برادرش!
ابروهایش در هم شد و پایش را عقب کشید.
- حالا کی تست کنیم؟!
چرخی زدم و مجددا به سینه اش چسبیدم.
- چی رو؟!
دستش روی کمرم لرزید و باز پایین تر رفت.
- اینکه پروتز شده ان یا نه؟!
کلافه به ساقدوش های دیگر که هرکدام جفت جفت دور عروس و داماد مشغول تانگو رقصیدن بودن نگاه کردم و گفتم :
- بین این همه ساقدوش چرا من باید با تو برقصم ، چرا تو باید برادرشوهر خواهرم از آب دربیای؟!
ابرو بالا انداخت.
- کار خدا بوده که چشمم به جلال و جبروتت بی افته! انقدر گدا نباش خدا داده لذت ببری منم یه وسيله ام ازم استفاده کن!
خندیدم، دست خودم نبود . زیادی پررو ک بی پروا بود.
مردی که در آغوشش تانگو می رقصیدم رئیس اخمو و بداخلاق سرکارم بود که بارها و بارها نیش کلامش را دیده بودم و حال با نگاهی فریبنده و پر شیطنت مدام به خط سینه ام زل می زد!
به محض تمام شدن آهنگ از او فاصله گرفتم و برای رهایی از آن همه حس ایجاد شده بر اثر نوازش های کمرم به سرویس بهداشتی پناه بردم.
در را خواستم ببندم که دستی مانعم شد و امیر فروزنده جلوی نگاه متحیر من داخل آمد و در را پشت سرش قفل کرد.
- چی کار داری می کنی؟! مریضی؟!
جلو آمد.
- آره مریضم. یه مرض بد دارم، وقتی یه چیزی رو بخوام باید مال من بشه و من الان تورو خواستم، خودت گفتی میدی بخورم. زودباش الان وقتشه!
عقب رفتم.
- برو بیرون امیر، این کارا چیه!
جلوتر آمد. دوطرف کمرم را گرفت و مرا روی سکوی بلند آنجا نشاند. وسط پاهایم قرار گرفت و در چشم هایم خیره شد.
- می دونم که خیلی وقته تو کف منی، چرا حالا که اومدم پیشت داری ناز می کنی؟!
پاهایم را کمی بستم. قلبم به تالاپ و تلوپ افتاده بود.
- من؟!
خندید.
- بله تو، تویی که نمی دونی تمام اتاق های شرکت دوربین و شنود دارن و من تمام پوزیشن هایی که برای احمدی تعریف می کردی و می گفتی دوست داری باهام تجربه کنی رو شنیدم. منتهی چون فکر نمی کردم چنین لعبتی باشی سمتت نیومدم ک همیشه جوری باهات رفتار کردم که نزدیکم نشی!
با یاد حرف هایی که در محیط کار با خنده و شوخی به رها می گفتم لبم را گاز گرفتم و ضربان قلبم هزار برابر شد.
دستش بالا آمد. وسط سینه ام خطی فرضی کشید و گفت :
- یکی از پوزیشن ها توی دسشویی شرکت بود، حالا می خوام تو دسشویی تالار انجامش بدم!
زیپ لباسم را که در دست گرفت نالیدم.
- نکن، اونا فقط شوخی بود!
دستش روی رون پایم سر خورد و از چاک لباسم کمی بالاتر رفت :
- مور مور شدن الانت، تپش قلب بالات، نگاه پر حرارت، ایناهم همه شوخیه؟!
قبل از اینکه چیزی بگم در یک حرکت پایین آوردم، از پشت به بدنم چسبید و وادارم کرد در آینه نگاهش کنم. صورتش درست نزدیک گردنم بود و حالم را خراب کرده بود!
نزدیک به گوشم با لحنی بسیار ارام...فریبنده و وسوسه انگیز زمزمه کرد :
اینجا هیچ کس صدامونو نمی شنوه. آماده ی یه سکس پرخاطره با رئیس شرکتت هستی خانم آرمان؟!
لب هایش که روی پوست گردنم نشست آهی زیرلب از دهانم خارج شد . سرم را چرخاند و مشغول بوسیدن لبم شد...
اینکه همراهی اش می کردم دست خودم نبود، ماه ها بود که خواب سکس با او را می دیدم و حالا در دسشویی تالاری که عروسی خواهرم بود توسط او به بازی گرفته شده بودم .
خیسی لباس زیرم چیزی نبود که بتوانم کنترل کنم !
https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0
https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0
https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0
https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0
https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0 | 2 001 | 0 | Loading... |
08 - تو گوه خوردی بدون اجازه دست به یخچال زدی دخترهی پاپتی!
بغض راه نفسش را میبندد:
- بهخدا… دلم ضعف میرفت… اگه…
اجازه نداد ادامه دهد:
- زر اضافی نزن گمشو تو اتاقت. مهمون دارم تا نرفته حق نداری بیای بیرون. تا بعدا که به حسابت رسیدگی کنم، هرزهی دوزاری! شیرفهمه یا نه؟!
با اشک توی چشمانش سر تکان داد، به تأیید.
مرد نگاهش به مردمکهای دخترک بود و چه میشد اگر همین الان او را در حد مرگ میبوسید؟!
نگذاشت حسرت به دلش بماند، خم شد و لب روی لبهای او گذاشت و وحشتناک و پرولع… بوسیدش!
پشت دست به دهانش کشید:
- گمشو تو اتاقت!
با گریه از او دور شد و همین که وارد اتاقش شد صدای زنانه و پرکرشمهای گوشش را پر کرد:
- دلم برات تنگ شده بود عسلم!
و بعد صدای بوسههای چندشناکی که موهای تنش را سیخ میکرد! مردک شلتنبان همین الان لبهای او توی دهانش بود و حالا… لبهای یک هرزه را میبوسید!
دست روی گوشهایش گذاشت و سعی کرد نشنود، قهقههها و صدای جرینگ گیلاسها و “بهسلامتی” گفتنها را! و بخوابد.
با نوازش دستی روی ران لختش از خواب پرید!
- شششش… آروم عروسک، منم!
لب جای دستش چسباند و با حسهای بیدارشدهی دخترک بازی کرد.
- تو رو خدا نکن!
خندید، بوی الکل از دهانش بیرون میزد:
- هنوز که نکردم قناری!
سر نزدیک گوشش آورد:ا
- ولی قول میدم خوب بکنم، مثل اون روز داد بزنی تندتررر کیا.
و باز خندید، دخترک سرخشده دست پیش گرفت:
- برو با همون دختره که داشتی لباشو از جا میکندی، من از تو خوشم نمیاد!
نیشخند زد، مردک زیادی جذاب بود؛ آنقدر که اگر شرم و حیای دخترانهاش نبود تا الان چند شکم برایش زاییده بود و هرشب خودش به استقبالش میرفت.
- اون؟ اون که جنده بود عشقم یه تستی زدمش، تو بیشتر بم حال میدی. بدنت مستم میکنه کوچولو! لخت نکرده دم و دستگاهمو تکون میدی چه برسه وقتی که عریون زیرمی! رو مخم میری ولی خیلی برام سکسیای لامصب!
گفت و به جان لب و دهانش افتاد...
با آخرین ضربه کنار کشید و شقیقهی او را بوسید:
- خیلی حال داد! هوف!
با خستگی تنش را روی تشک رها کرد و انگار کن بیهوش شد.
غافل از آنکه با چشم باز کردنش دیگر دخترک را نداشت!
بعد از سالها به هم میرسیدند، اما نه در جایگاه امروزشان.
قرار بود او را ببیند با پسر بچهای به یادگار از این شبِ تلخ و عذابهایش...
https://t.me/+eg2qBarguok4ZmE0
https://t.me/+eg2qBarguok4ZmE0
https://t.me/+eg2qBarguok4ZmE0
https://t.me/+eg2qBarguok4ZmE0
https://t.me/+eg2qBarguok4ZmE0
https://t.me/+eg2qBarguok4ZmE0 | 488 | 0 | Loading... |
09 روی تخت بودم و خونریزی و درد امونم رو بریده بود.
صدای جیغ و داد از بیرون اتاق به گوشم میرسید. سرگیجه داشتم و نمیتونستم پاشم.
همون لحظه در اتاق باز شد، قامت مردونه ای رو دیدم و با این فکر که حامده، نالیدم:
- حامد... درد دارم! چرا این کار رو کردی؟! دارم می میرم!
صدایی نیومد که دوباره پرسیدم:
- چرا صدای جیغ میاد؟
از شدت سرگیجه چشم هام رو بستم، اما با استشمام بوی عطر غریبه ای که مال حامد نبود، چشمام باز شد و نه... این که نیما بود! استاد دانشگاهی که چندین بار بهم نزدیک شده بود و من هر سری به خاطر حامد ردش کرده بودم!
ناباور به تن برهنه م خیره بود.
خودم رو جمع و جور کردم که سریع کتش رو درآورد و انداخت دور بدنم. لب زد:
- چیکار کردی لعنتی! چیکار کردی با خودت؟!
خواست بلندم کنه، اما از درد زیر دلم جیغ زدم و به هق هق افتادم.
حامد باهام چیکار کرده بود و حالا کجا رفته بود؟
نالیدم:حامد... ؟! کو؟
همه چی رو تار میدیدم.
با دستش چشم هام و باز کرد و لب زد: - چی به خوردت داده دختره ی احمق؟! ببین چه بلایی به سرت آورده!
و تو اون همه تاری چشم های به خون نشسته ی نیما رو میدیدم. خواستم خودم رو ازش جدا کنم که داد زد: - وایسا پلیس ها ریختن اینجا... دوست پسرت فرار کرده، حالا من با توی نیمه جون چیکار کنم؟
و همون موقع در اتاق باز شد و صدای مردی تو اتاق پیچید:
-چه غلطی دارید میکنید؟!
پلیس بود!
همون موقع نیما منو محکم تو آغوشش کشید تا تنم تو معرض دید نباشه و غرید: - بگید پلیس خانوم بیاد! برید بیرون!
https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0
https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0
https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0
بدنم لرز گرفته بود و صندلی سرد آگاهی حالم رو داشت بد می کرد.
لیوان شربتی روی لبم فشرده شد و نیما بود!
- بخور فشارت افتاده!
هق هقم شکست.
- میخوان زنگ بزنن بابام... من نمیخواستم این شکلی شه!
اخم هاش درهم شد.
چشم هاش رو بست و سخت ترین تصمیم زندگیش رو گرفت:
- آدما اشتباه میکنن، پس فدای سرت!
تو چشم هاش خیره شدم که ادامه داد:
- فدای سرت! من همه چیز رو جای اون دوستپسر بی وجودت گردن میگیرم! به عقدم در میای، اما تا آخر عمرت مدیون من می مونی! چون تو نمیدونی چه حالی داره دختری رو که دوست داری تو این وضع ببینی...
بدون دیگه مثل قبل دوست ندارم!
https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0
https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0
دوست پسرش بعد از اینکه تو پارتی بکارتش رو می گیره ولش می کنه.🥺
پلیس ها دختره رو با استاد دانشگاهش دستگیر می کنن و...😱
https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0
بنر واقعی و مرتبط با موضوع رمانه. هرگونه کپی برداری ممنوع❌ | 870 | 0 | Loading... |
10 - دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟!
کریم سر پایین گرفته آرام لب زد:
- میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم.
پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد:
- کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان!
- نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت.
اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست.
- به خدیجه گفتی چکش کنه؟!
- بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش
با دست اشاره ای به بیرون زد
- خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ
- رو چشم آقا.
کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد
زیر چشمی خیره اش شد
صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد
- سرت و بگیر بالا ببینم.
آرام سر بالا گرفت
- اسمت چیه؟
- ت…تابان آقا!
پکی به ته سیگارش زد.
- چند سالته؟!
- بی..بیست و سه...
تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت...
چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد.
از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد
- که بیست و سه سالته ؟!
دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت
صداش لرزان شده بود.
ترسیده بود
- ب..بله آقا...
- که تنهایی ؟! هوم؟!
ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد
سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد
- تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم....
دخترک از ترس لرزید..
- من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟
پوزخند زد و خیره اش شد
- این که چند سالته و برای چی اینجایی؟!
- ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که...
شرمش شد از قصدش بگوید.
- سیگارم داره تموم میشه! یک....دو....
بازم سکوت کرده بود.
چرا حرف نمی زد؟!
- سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال
سپس فریاد زد
- حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر...
یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد
- چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم...
نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد
- تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی...
سیگار را روشن کرد .
- ا...اسمم تابانه....
۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم..
یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره...
پول ...پول برای داروهاش ندارم..
به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد
- اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله
اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد...
پول میخواستم. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره...
با خجالت ادامه داد
- دنبال دختر باکرهست! آدرس گرفتم..
اومدم اینجا... پی...پیش شما...
ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد
- آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم
روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد
صورت کوچک و زیبایی داشت...
بدنِ سفید و...
با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید...
- من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری
تابان سرش را به ضرب بالا گرفت
- اما شرط داره....
از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد
- کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی....
- چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید...
- زنِ من شو...
دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد...
- زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی....
میشی زن من، اما جلوی خانوادم.
دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند
- من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید.
خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد
- این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه!
لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم
پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌
🙏
https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk
https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk
https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk
https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk
https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk
https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk
https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk
https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk | 2 195 | 0 | Loading... |
11 پارت جدید 👇 | 1 833 | 0 | Loading... |
12 #پارت_صدوشصتوسه
- نه انگار خان داداشم تو دنیای دیگه اس ...
سر به سمت مانلی می چرخاند
- فکر کنم باز عاشقت شد
از حرف سوفی و خطاب قرار گرفتنش توسط او به خود می آید
پیش از آنکه هر حرف دیگری بشنود
به سرعت از پیش چشم هاکان فرار میکند و خود را داخل اتاق پرت میکند .
پشت در روی زمین می نشیند
قلبش داشت از سینه بیرون می آمد و به سختی نفس میکشید
هاکان ...
آن لعنتی خانه بود
دیده بودش
با این شکل و شمایل
با این دو تکه پارچه ای که اگر آن را نمیپوشید سنگین تر بود .
از شدت خشم و خجالت در خود مچاله میشود
آن نگاه بهت زده هاکان از پیش چشمش کنار نمی رفت | 1 832 | 0 | Loading... |
13 . | 1 | 0 | Loading... |
14 پارت جدید 👆🏻
مانلی سکته نکنه🥶🥶 | 543 | 0 | Loading... |
15 پارت جدید 👆🏻
مانلی سکته نکنه🥶🥶 | 344 | 0 | Loading... |
16 پارت جدید 👆🏻
مانلی سکته نکنه🥶🥶 | 557 | 0 | Loading... |
17 پارت جدید 👆🏻
مانلی سکته نکنه🥶🥶 | 1 099 | 0 | Loading... |
18 پارت جدید 👆🏻
مانلی سکته نکنه🥶🥶 | 130 | 0 | Loading... |
19 پارت جدید 👆🏻
مانلی سکته نکنه🥶🥶 | 399 | 0 | Loading... |
20 پارت جدید 👆🏻
مانلی سکته نکنه🥶🥶 | 464 | 0 | Loading... |
21 پارت جدید 👆🏻
مانلی سکته نکنه🥶🥶 | 833 | 0 | Loading... |
22 پارت جدید 👆🏻
مانلی سکته نکنه🥶🥶 | 718 | 0 | Loading... |
23 پارت جدید 👆🏻
مانلی سکته نکنه🥶🥶 | 719 | 0 | Loading... |
24 پارت جدید 👆🏻
مانلی سکته نکنه🥶🥶 | 928 | 0 | Loading... |
25 پارت جدید 👆🏻
مانلی سکته نکنه🥶🥶 | 366 | 0 | Loading... |
26 پارت جدید 👆🏻
مانلی سکته نکنه🥶🥶 | 440 | 0 | Loading... |
27 پارت جدید 👆🏻
مانلی سکته نکنه🥶🥶 | 868 | 0 | Loading... |
28 _واقعا پسر عمو؟! بدهیا و پول عمل مامانم و میدی؟! قبول کردی؟!
بعد سالیان سال تازه دوباره دختر عمویش رو دیده بود، آخرین بار تا آن جایی که یادش بود این دختر نوزاد زیبایی بود که دست تو دست فامیل میچرخید و حالا...
حتلا دختر نوجوون بیست ساله ای شده بود که دیگر زیبا نبود بلکه دلفریب شده بود.
دختری که خودش هم فهمیده بود چشمش را گرفته.
لبی تر کرد:
_گفتم که آره ولی حداقل وقتی فقط به مشکل میخورید نیاید سراغ ما
خجالت زده سر پایین انداخت:
- آخه آقا بزرگ که مامانم گفت مارو از ارث محروم کرده، بابامم که دیگه زنده نیست ما تو اون خونواده با مادرم دیگه جایی نداریم
نگاهش را به لباس های دختر داد، کهنه ژندهپوش شده بودند و چطور دختر عموی او بود و از خون او داشت ولی پدر بزرگشان اجازه داده بود یکی از نوه هایش این طوری لباس بپوشد؟ یعنی این قدر از این دختر و مادر بدش میآمد؟
با این فکر جرقه ای در سرش زده شد و با لبخندی از جایش بلند شد.
با قد بلندش روبه روی دخترک ایستاد:
- بگذریم من پول عمل مادرتو میدم ولی به جاش یه چیزیم تو باید بهم بدی
مات ماند و پسر عمویش ادامه داد:
_من مجبورم زن بگیرم به اصرار آقا بزرگ...
دلم الان زن و زندگی نمیخواد اما مجبورم برای همین ترجیح میدم یه دختر آفتاب مهتاب ندیده بگیرم که خب تو یهو اومدی سر راهم
دهنش مثل ماهی بازو بسته شد و مرد نزدیک ترش شد:
- ببین اینجوری مادرت زنده میمونه، سر پناهم داری تازه من از آقا بزرگ یعنی خب داستانش طولانی ولی من با ورود تو به اون خانواده یه انتقام میگیرم!
حتی توام یه جورایی انتقام میگیری
با پایان جمله اش نگاهش کمی خیره روی لب های دختر عمویش ماند، لعنتی چطور بدون هیچ عمل زیبایی این قدر زیبا بود؟
اما دخترعمویش با دست در سینه اش کوبید و با حرص عقب نشینی کرد:
- یعنی چی؟ به چه حقی همچین پیشنهادی بهم میدی؟
ابرو انداخت بالا و انتظار این حرف را نداشت:
_به همون حق که قرار پول عمل مادر و بدهیا بابای مردتو بدم
میدونی چقدر پوله؟! مگه تو یا بکارت تو چقدر پولشه که دارم این قمار و میکنم!؟ اصلا چی داری مگه؟!
با این باسن و سینه تختت اگه تو معاوضه هم بزارنت ته تهش بیست ملیون بریزن پات!
دخترک بغض کرد از حرف های پسر عمویش:
_سلام گرگ بی طمع نیست، پس تو نمیخوای کمک کنی دندون تیز کردی برای من ولی بدون من باکره نیستم خودت و الکی خسته کردی
برو دنبال یه دختر آفتاب مهتاب ندیده باشه
با پایان جمله اش پشتش را کرد و تا برود ولی امیرحسام پر اخم دست دخترک را از پشت گرفت و کشید، عصبی شده بود و رگ گردنش برای این دختر کم سن و سال بالا زده بود:
_دیگه همچین زری نمیزنی اگه میخوای بدهیا عمو پول عمل مامانتو صاف کنم!
سوین هیچی نگفت و امیرحسام داد زد:
- فهمیدی؟!
در جایش پرید که امیرحسام ادامه داد:
- تو تنها راه حلت برای مادرت همین پس الکی جبهه نگیر دختر عمو
لباسای تنتو نگاه کن، زندگیتو نگاه کن دوست نداری از مردی که باعث بانی این زندگی شد انتقام بگیری؟ از آقا بزرگت؟
دخترک ساکت شد، با بغض به حرف های امیرحسام فکر میکرد و امیرحسام کشاندش سمت خودش و در گوشش بچه زد:
_ حالا... حالا بچسب به دیوار و پاهات و از هم باز بزار میخوام ببینم که دختری، اگه نه هم که معاملمون نمیشه
داشت اذیتش میکرد و دخترک خودش را عقب کشید:
- حتی اگه منم قبول کنم آقا بزرگ نمیزاره
- اگه از من باردار بشی چی؟ این جوری حرفی نمیمونه که میمونه؟
حقتو میتونی بگیری این طوری دختر عمو؛ حق باباتو... فکر کن بهش
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
چشماش رو بسته بود و با پایین تنه ای برهنه به دیوار تکیه داده بود اما اشک هایش روی صورتش میریخت و دست امیر روی ممنوعه ترین قسمتش بود و در گوش دختر پچزد:
- دیدی دختر بودی فقط حرف مفت میزدی جوجه
بدنش جمع شد و با بغض گفت:
- ترو خدا تمومش کن، تمومش کن
بوسه ای به گردنش زد و سر خوش گفت:
- فردا میریم محضر بعد محضرم خونه خودم برای عملیات کاشت داشت برداشت و در نهایت انتقام از...
شماره کارت دکتر مامانتو بفرست برام...
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk | 7 133 | 0 | Loading... |
29 دهمین چاقو هم جلوی چشمام تو تنش فرو کردن و تقریبا مرده بود!
زمین پر از خون بود و هنوز وای نیمه جون بود و داد زدم: - بسه
آدمام از دورش کنار رفتن که بالا سرش زانو زدم موهاشو کشیدم که سرش اومد بالا بهم خیره شد و من لب زدم:
- چطور آدم رذل و کثافتی مثل تو میتونه چنین دختر پاک و مهربونی داشته باشه
چشماش ترسید و نه ای گفت به زور لب زد:
- ب به به اون کا کاری نداش...
نتونستم ادامه بده که نیشخندی زدم:
- تو نگران اون نباش دخترت خیلی وقته که همه جوره مال من شده
نگاهش رنگ باخت که سرش و هول دادم رو زمین و خیره به عکس خندون ویان که روی میز کارش بود گفتم:
- خلاصش کنید
و صدای تیری که از لوله خفه کن بلند میشد توی گوشم پیچید و تموم شد، باند من شبح سیاه انتقامشو گرفت ولی من گیر چشمای عسلی دختر توی عکس شده بودم!
دختری که قاتل پدرش من بودم و اگه میفهمید یه روز این حقیقت و چی می شد؟!
https://t.me/+P9xwxB2CQDE1MDI0
https://t.me/+P9xwxB2CQDE1MDI0
صدای قرآن، گریه، همهمه... هفت پدرم بود و من هنوز جزعت نداشتم برم سر خاکش یا تو مجلسش؛ بی کس شده بودم!
سرمو روی زانوم گذاشتم و هق هق کردم که چند ضربه به در خورد و صدای خدیجه خدمتکار خونه به گوشم رسید:
- خانم؟ عمتون گقتن صداتون کنم زشته نمیرید پایین
جوابی ندادم دیگه نه پدر داشتم نه مادر و این فامیلام چهلم به بعد دیگه حتی حالمم نمیپرسیدن؛ هق هقم از بی کسی شکست که به یک باره صدای مردونه ی آشنایی به گوشم خورد و همایون بود:
- ویان بیا درو باز کن ببینم
این سری نتونستم بشینم بلند شدم و در و باز کردم و با دیدنش بیتوجه به خدیجه پریدم بغل همایون گریه کردم... به آغوشم کشید و بردم تو اتاق و در بست و گفت:
- جانم گریه کن آروم شی!
لب زدم: - همایون بابامو به قتل رسوندن؛ به زجر کشتنش! همایون بی کس شدم بی کسم کردن
دستشو رو کمرم میکشید و هیچی نمیگفت که ازش جدا شدم و روی تخت نشستم:
- نمیدونم چیکار کنم! نمیدونم
- جواب تماس منو ندی، غذا نخوری، نری سر خاک بابات عزا داری درست نکنی که نمیشه درست عزا داری کن بزار کناری بیای
روی تختم دراز کشیدم و اشکامو پس زدم:
- اکه مرگ خدا بود حق بود میگفتم اره باید عزاداری کنم ولی نه که بابامو بکشن اونم با زجر و درد یه روزی پیدا میکنم قاتلشو خودم با دستای خودم میکشمش
همکاراش میگن کار شبح سیاه اسم یه باند
کنارم روی تخت نشست:
- هر کی هر چی میگه گوش نده خودتم تو این چیزا دخالت نده اگه اون گروه یا باند با تو ماری نداشته یعنی طرف حسابش بابات بوده
غریدم: - یعنی ول کنم کسی که تنها کس منو ازم گرفته بیخیالش شم؟ نه منو فقط انتقام آروم میکنه
بعد مکثی گفت: - زورت میرسه که بخوای انتقام بگیری؟ تازه از کجا معلوم شاید اون آدمام از بابات انتقام گرفتن
نگاهمو بهش داد و روی تخت نشستم اما نگاهم روی تتو ی ساعدش نشست نوشته بود
black soul = روح سیاه
چند لحظه مکث کردم و نگاهم و به چشماش دادم که نیشخند زد: - چیه؟
یکم تو خودم جمع شدم: - همایون حالم خوب نیست برو از اتاقم بیرون الان فامیلم پشتم حرف در میارن
با دستش اشکامو پاک کرد:
- پایین به همشون گفتم نامزدتم تو دیگه مال منی! جز منم کسی رو نداری پس نترس بخواب استراحت کن تا برن من میمونم پیشت بعدش وسایلتو جمع میکنیم میریم عمارت من
بدنم کمی لرز گرفت، اونم قطعا فهمیده بود و لب زد: - بخواب ویان
سری به چپ و راست تکون داد و تا خواستم پاشم جیغ بزنم دستش روی دهنم نشست و روی قفسه سینم کوبید و محکم نگهم داشت و گفت:
- خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم فهمیدی! هیش هیش نترس من که بهت آسیبی نمیزنم جوجه من دوست دارم
و پاش رو روی قفسی سینم گذاشت تا تکون نخورم و من از ترس این بار گریم گرفته بود که دست تو جیب کتش کرد و سرنگی دراورد نزدیک گردنم برد که تقلا کرم اما هیچ به هیچ پچ زد: - بخواب ویان الان بهترین چیز واسه تو خواب نترس فقط بیهوش میشی چیزی نیست
و بعد سوزش و سیاهی...
https://t.me/+P9xwxB2CQDE1MDI0
https://t.me/+P9xwxB2CQDE1MDI0
https://t.me/+P9xwxB2CQDE1MDI0 | 2 931 | 0 | Loading... |
30 -شهرادجان نوار بهداشتیم تموم شده رفتنی بیرون میخری؟
با صدام دستشو روی کرواتش خشک شد و شوکه گفت:
-مگه دوباره پریودی تو؟!
مضطرب لب گزیدم میدونستم عصبانی میشه اما انتظار این چشمای اتشین رو نداشتم!
-با توام دنیز ... دوباره پریودی مگه؟!
با کمری که داشت از وسط نصف میشد اروم لبه ی تخت نشستم.
-ازت یه سوال پرسیدم!
مظلوم گفتم:
-میشه اروم باشی نمیخوام بچه ها فکر کنن داریم دعوا میکنیم!
جلو اومد و حرصی به سمتم خم شد.
با چشمایی پر از خشونت و مالکیت و لب هایی که میدونستم مثله همیشه برای بوسیدنم بی طاقتن!
پچ زد:
-دقیقا چطوری باید اروم باشم وزه کوچولو؟ وقتی زنم نمیخواد ازم بچه داشته باشه چطوری باید اروم باشم؟!
قلبم داشت از ترس وایمیستاد. اگه میفهمید برای اینکه حامله نشم قرص میخورم سرمو بیخ تا بیخ میبرید!
-این چه حرفیه؟ ما همین الانشم دوتا بچه داریم! ماهین و مایا بچه های منم حساب میان و از اول به عنوان دخترام قبولشون کردم!
یکدفعه چونهمو گرفت. لبامو بوسید و خشن گفت:
-شاید چون اون موقع هنوز انقدر چموش نشده بودی خانومم هووم؟ امکانش نیست؟!
به سختی بزاق گلومو قورت دادم و لب گزیدم.
هنوز از هیچی خبر نداشت انقدرعصبانی بود وای به حاله وقتی که میفهمید!
مضطرب نالیدم:
-این ت..تقصیر من نیست که دوباره حامله نشدم ن..نمیتونی بخاطرش بازخواستم کنی!
لب هاشو به لبم چسبوند و با همون حالت غرشوار خیلی ترسناک گفت:
-چرا بوی دروغ میدی همه کسم؟ چرا نمیتونم بهت اعتماد کنم خوشگلم؟ چرا خانومم؟!
لب هامو با زبون تر کردم و تا خواستم چیزی بگم صدای مایا از پشت در بلند شد.
-بابایی میشه بیام تو؟
خشن لبامو فشرد و همونطور که با موهام بازی میکرد، با صدای خیلی مهربونی رو به مایا گفت:
-بابا قربونت بره داریم صحبت میکنیم تو برو بازی کن فعلا خودم میام پیشت.
و همه چی تو کسری از ثانیه اتفاق افتاد. وقتی مایا خیلی کودکانه گفت:
-میخواستم بپرسم چون سرم درد میکنه میتونم از این قرص ها بخورم؟
شهراد نگران شده سریع سراغش رفت تا یه وقت چیزی نخوره و من همین که قرص اورژانسی رو تو دستای کوچولو مایا دیدم فاتحه خودمو خوندم!
لعنتی چطوری پیداشون کرده بود؟!
https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0
درو پشت سرش قفل کرد و آروم مثله یه شکارچی نزدیکم شد.
-پس قرص میخوری که حامله نمیشی!
با ترس خودمو رو تخت عقب کشیدم.
-میتونم برات توضیح بدم.
قرص هارو کناری انداخت و همونطوری که دکمه های پیراهنشو باز میکرد، یکدفعه روی تنم خیمه زد.
-توضیحم میدی عروسکم اما فعلا نه! وقتی توضیح میدی که کارم باهات تموم شده باشه و خیالم از حامله شدنت راحت!
شوکه سرمو به چپ و راست تکون دادم و این آرامش حتی از داد و فریادهاش هم ترسناک تر بود!
-م..منظورت چیه؟!
تو کسری از ثانیه دست و پاهامو به تخت بست.
لباسامو تو تنم درید و کمربندشو باز کرد!
-کاری باهات میکنم که تا عمر داری خاطره ی این رابطه مون از ذهنت پاک نشه!
صدای هق هق هام بلند شد...
و نه من طاقت دوباره تجربه کردن اینو نداشتم!
https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0
https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0 | 5 702 | 0 | Loading... |
31 **صورتمو بند بندازن؟ ابرو هامو بردارم؟
تو روستا تا وقتی دختر شوهر نمیکرد که این کارا رو نمیکردن!**
- بیا دیگه دخترم بشین ابروهاتو بردارن!
خودمو کشیدم عقب و سری تکون دادم:
-نه دوست ندارم تا وقتی ازدواج کنم بزک دوزک کنم خودتونم تا دیروز نمیزاشتید چی شده حالا اصرار دارید ابرو بردارم بند بندازم؟
مامانم به خانجون نیم نگاهی کرد و خانجون ادامه داد: - دخترم چرا لج میکنی؟ خان روستای پایین میخوادت داره میاد بلتو ببره دیگه مثل اون پیدا نمیکنیا لج نکن مادر
اخمام پیچید توهم: - من یه بار گفتم حسین پسر عمو رو میخوام اونم رفته سربازی میاد میرم دیگه مگه رو دستون موندم
مادرم کوبید او صورتش: - ذلیل بشی دختر دهنتو آب بکش تو الان شیرینی خورده ی یکی دیگه شدی بفهمه این حرفو سر حسینو میبره
گریم گرفته بود: - چرا دارید زور میکنید سر سفره ی عقد میگم نه نمیخوا...
حرفم تموم نشده بود که صدای داد آقا جون تو خونه پیچید، برگشتم و کی اومده بود خونه؟
- تو بیجا میکنی نمیخوام چه صیغه ایه؟ اختیارت دست منو بابات! تو بگو نه ببین بعدش جایی تو این خونه داری میندازمت بیرون ببینم کی دیگه اصلا نگات میکنه؟
هم دست خورده میشی هم از خونه رونده
با غیض نگاهم کرد و من اشکام روی صورتم ریخت و حسین کجا بودی؟ حالا چیکار میکردم؟ چاره ی دیگه ای داشتم؟
https://t.me/+dAyuyC8nz-85Zjg0
تورو از صورتم کنار زد و صدای کل بلند شد و من با بغض به مردی که تو صورتم میکاوید خیره شدم که نگاهش و ازم گرفت و آروم پچ زد :-یه قطره اشک بریزی کل روستا حرف ما میشه
لبامو گاز گرفتم تا بغضمو قورت بدم که ادامه داد:
- گریتو نگه دار تو حجله تو بغل خودم...
https://t.me/+dAyuyC8nz-85Zjg0 | 3 047 | 0 | Loading... |
32 جوری که هاکان مات مونده😃😃😃 | 451 | 0 | Loading... |
33 جوری که هاکان مات مونده😃😃😃 | 380 | 0 | Loading... |
34 جوری که هاکان مات مونده😃😃😃 | 336 | 0 | Loading... |
35 جوری که هاکان مات مونده😃😃😃 | 415 | 0 | Loading... |
36 جوری که هاکان مات مونده😃😃😃 | 461 | 0 | Loading... |
37 جوری که هاکان مات مونده😃😃😃 | 506 | 0 | Loading... |
38 جوری که هاکان مات مونده😃😃😃 | 491 | 0 | Loading... |
39 جوری که هاکان مات مونده😃😃😃 | 324 | 0 | Loading... |
40 🥲 | 946 | 0 | Loading... |
Repost from N/a
-حتما باید بدم بخوری تا بفهمی پروتز نیستن؟!
زبانم را گاز گرفتم اما حرفی که نباید را زده بودم. با خنده ی عریضی دستش که روی کمرم بود را پایین تر برد، درست روی باسنم گذاشت و گفت :
- هوم، بدم نمیاد! آخه کی فکرش رو می کنه اون خانم آرمان ساده که نگاه هیچ کس جلبش نمی شه تو محل کار زیر اون مانتوی اداری گشاد همچین چیزایی رو قایم کرده!
حرصی پایش را لگد کردم و گفتم :
- البته کی فکرش رو می کرد اون امیر فروزنده ای که تو محیط کار نمی شه از کنارش رد شد از بس که جدی و خشکه الان وسط عروسی داداشش داره انقدر هیز بازی درمیاره برای خواهر زن برادرش!
ابروهایش در هم شد و پایش را عقب کشید.
- حالا کی تست کنیم؟!
چرخی زدم و مجددا به سینه اش چسبیدم.
- چی رو؟!
دستش روی کمرم لرزید و باز پایین تر رفت.
- اینکه پروتز شده ان یا نه؟!
کلافه به ساقدوش های دیگر که هرکدام جفت جفت دور عروس و داماد مشغول تانگو رقصیدن بودن نگاه کردم و گفتم :
- بین این همه ساقدوش چرا من باید با تو برقصم ، چرا تو باید برادرشوهر خواهرم از آب دربیای؟!
ابرو بالا انداخت.
- کار خدا بوده که چشمم به جلال و جبروتت بی افته! انقدر گدا نباش خدا داده لذت ببری منم یه وسيله ام ازم استفاده کن!
خندیدم، دست خودم نبود . زیادی پررو ک بی پروا بود.
مردی که در آغوشش تانگو می رقصیدم رئیس اخمو و بداخلاق سرکارم بود که بارها و بارها نیش کلامش را دیده بودم و حال با نگاهی فریبنده و پر شیطنت مدام به خط سینه ام زل می زد!
به محض تمام شدن آهنگ از او فاصله گرفتم و برای رهایی از آن همه حس ایجاد شده بر اثر نوازش های کمرم به سرویس بهداشتی پناه بردم.
در را خواستم ببندم که دستی مانعم شد و امیر فروزنده جلوی نگاه متحیر من داخل آمد و در را پشت سرش قفل کرد.
- چی کار داری می کنی؟! مریضی؟!
جلو آمد.
- آره مریضم. یه مرض بد دارم، وقتی یه چیزی رو بخوام باید مال من بشه و من الان تورو خواستم، خودت گفتی میدی بخورم. زودباش الان وقتشه!
عقب رفتم.
- برو بیرون امیر، این کارا چیه!
جلوتر آمد. دوطرف کمرم را گرفت و مرا روی سکوی بلند آنجا نشاند. وسط پاهایم قرار گرفت و در چشم هایم خیره شد.
- می دونم که خیلی وقته تو کف منی، چرا حالا که اومدم پیشت داری ناز می کنی؟!
پاهایم را کمی بستم. قلبم به تالاپ و تلوپ افتاده بود.
- من؟!
خندید.
- بله تو، تویی که نمی دونی تمام اتاق های شرکت دوربین و شنود دارن و من تمام پوزیشن هایی که برای احمدی تعریف می کردی و می گفتی دوست داری باهام تجربه کنی رو شنیدم. منتهی چون فکر نمی کردم چنین لعبتی باشی سمتت نیومدم ک همیشه جوری باهات رفتار کردم که نزدیکم نشی!
با یاد حرف هایی که در محیط کار با خنده و شوخی به رها می گفتم لبم را گاز گرفتم و ضربان قلبم هزار برابر شد.
دستش بالا آمد. وسط سینه ام خطی فرضی کشید و گفت :
- یکی از پوزیشن ها توی دسشویی شرکت بود، حالا می خوام تو دسشویی تالار انجامش بدم!
زیپ لباسم را که در دست گرفت نالیدم.
- نکن، اونا فقط شوخی بود!
دستش روی رون پایم سر خورد و از چاک لباسم کمی بالاتر رفت :
- مور مور شدن الانت، تپش قلب بالات، نگاه پر حرارت، ایناهم همه شوخیه؟!
قبل از اینکه چیزی بگم در یک حرکت پایین آوردم، از پشت به بدنم چسبید و وادارم کرد در آینه نگاهش کنم. صورتش درست نزدیک گردنم بود و حالم را خراب کرده بود!
نزدیک به گوشم با لحنی بسیار ارام...فریبنده و وسوسه انگیز زمزمه کرد :
اینجا هیچ کس صدامونو نمی شنوه. آماده ی یه سکس پرخاطره با رئیس شرکتت هستی خانم آرمان؟!
لب هایش که روی پوست گردنم نشست آهی زیرلب از دهانم خارج شد . سرم را چرخاند و مشغول بوسیدن لبم شد...
اینکه همراهی اش می کردم دست خودم نبود، ماه ها بود که خواب سکس با او را می دیدم و حالا در دسشویی تالاری که عروسی خواهرم بود توسط او به بازی گرفته شده بودم .
خیسی لباس زیرم چیزی نبود که بتوانم کنترل کنم !
https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0
https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0
https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0
https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0
https://t.me/+wVSU4pocFso2NGM0
2 00100
Repost from N/a
- تو گوه خوردی بدون اجازه دست به یخچال زدی دخترهی پاپتی!
بغض راه نفسش را میبندد:
- بهخدا… دلم ضعف میرفت… اگه…
اجازه نداد ادامه دهد:
- زر اضافی نزن گمشو تو اتاقت. مهمون دارم تا نرفته حق نداری بیای بیرون. تا بعدا که به حسابت رسیدگی کنم، هرزهی دوزاری! شیرفهمه یا نه؟!
با اشک توی چشمانش سر تکان داد، به تأیید.
مرد نگاهش به مردمکهای دخترک بود و چه میشد اگر همین الان او را در حد مرگ میبوسید؟!
نگذاشت حسرت به دلش بماند، خم شد و لب روی لبهای او گذاشت و وحشتناک و پرولع… بوسیدش!
پشت دست به دهانش کشید:
- گمشو تو اتاقت!
با گریه از او دور شد و همین که وارد اتاقش شد صدای زنانه و پرکرشمهای گوشش را پر کرد:
- دلم برات تنگ شده بود عسلم!
و بعد صدای بوسههای چندشناکی که موهای تنش را سیخ میکرد! مردک شلتنبان همین الان لبهای او توی دهانش بود و حالا… لبهای یک هرزه را میبوسید!
دست روی گوشهایش گذاشت و سعی کرد نشنود، قهقههها و صدای جرینگ گیلاسها و “بهسلامتی” گفتنها را! و بخوابد.
با نوازش دستی روی ران لختش از خواب پرید!
- شششش… آروم عروسک، منم!
لب جای دستش چسباند و با حسهای بیدارشدهی دخترک بازی کرد.
- تو رو خدا نکن!
خندید، بوی الکل از دهانش بیرون میزد:
- هنوز که نکردم قناری!
سر نزدیک گوشش آورد:ا
- ولی قول میدم خوب بکنم، مثل اون روز داد بزنی تندتررر کیا.
و باز خندید، دخترک سرخشده دست پیش گرفت:
- برو با همون دختره که داشتی لباشو از جا میکندی، من از تو خوشم نمیاد!
نیشخند زد، مردک زیادی جذاب بود؛ آنقدر که اگر شرم و حیای دخترانهاش نبود تا الان چند شکم برایش زاییده بود و هرشب خودش به استقبالش میرفت.
- اون؟ اون که جنده بود عشقم یه تستی زدمش، تو بیشتر بم حال میدی. بدنت مستم میکنه کوچولو! لخت نکرده دم و دستگاهمو تکون میدی چه برسه وقتی که عریون زیرمی! رو مخم میری ولی خیلی برام سکسیای لامصب!
گفت و به جان لب و دهانش افتاد...
با آخرین ضربه کنار کشید و شقیقهی او را بوسید:
- خیلی حال داد! هوف!
با خستگی تنش را روی تشک رها کرد و انگار کن بیهوش شد.
غافل از آنکه با چشم باز کردنش دیگر دخترک را نداشت!
بعد از سالها به هم میرسیدند، اما نه در جایگاه امروزشان.
قرار بود او را ببیند با پسر بچهای به یادگار از این شبِ تلخ و عذابهایش...
https://t.me/+eg2qBarguok4ZmE0
https://t.me/+eg2qBarguok4ZmE0
https://t.me/+eg2qBarguok4ZmE0
https://t.me/+eg2qBarguok4ZmE0
https://t.me/+eg2qBarguok4ZmE0
https://t.me/+eg2qBarguok4ZmE0
48800
Repost from N/a
روی تخت بودم و خونریزی و درد امونم رو بریده بود.
صدای جیغ و داد از بیرون اتاق به گوشم میرسید. سرگیجه داشتم و نمیتونستم پاشم.
همون لحظه در اتاق باز شد، قامت مردونه ای رو دیدم و با این فکر که حامده، نالیدم:
- حامد... درد دارم! چرا این کار رو کردی؟! دارم می میرم!
صدایی نیومد که دوباره پرسیدم:
- چرا صدای جیغ میاد؟
از شدت سرگیجه چشم هام رو بستم، اما با استشمام بوی عطر غریبه ای که مال حامد نبود، چشمام باز شد و نه... این که نیما بود! استاد دانشگاهی که چندین بار بهم نزدیک شده بود و من هر سری به خاطر حامد ردش کرده بودم!
ناباور به تن برهنه م خیره بود.
خودم رو جمع و جور کردم که سریع کتش رو درآورد و انداخت دور بدنم. لب زد:
- چیکار کردی لعنتی! چیکار کردی با خودت؟!
خواست بلندم کنه، اما از درد زیر دلم جیغ زدم و به هق هق افتادم.
حامد باهام چیکار کرده بود و حالا کجا رفته بود؟
نالیدم:حامد... ؟! کو؟
همه چی رو تار میدیدم.
با دستش چشم هام و باز کرد و لب زد: - چی به خوردت داده دختره ی احمق؟! ببین چه بلایی به سرت آورده!
و تو اون همه تاری چشم های به خون نشسته ی نیما رو میدیدم. خواستم خودم رو ازش جدا کنم که داد زد: - وایسا پلیس ها ریختن اینجا... دوست پسرت فرار کرده، حالا من با توی نیمه جون چیکار کنم؟
و همون موقع در اتاق باز شد و صدای مردی تو اتاق پیچید:
-چه غلطی دارید میکنید؟!
پلیس بود!
همون موقع نیما منو محکم تو آغوشش کشید تا تنم تو معرض دید نباشه و غرید: - بگید پلیس خانوم بیاد! برید بیرون!
https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0
https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0
https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0
بدنم لرز گرفته بود و صندلی سرد آگاهی حالم رو داشت بد می کرد.
لیوان شربتی روی لبم فشرده شد و نیما بود!
- بخور فشارت افتاده!
هق هقم شکست.
- میخوان زنگ بزنن بابام... من نمیخواستم این شکلی شه!
اخم هاش درهم شد.
چشم هاش رو بست و سخت ترین تصمیم زندگیش رو گرفت:
- آدما اشتباه میکنن، پس فدای سرت!
تو چشم هاش خیره شدم که ادامه داد:
- فدای سرت! من همه چیز رو جای اون دوستپسر بی وجودت گردن میگیرم! به عقدم در میای، اما تا آخر عمرت مدیون من می مونی! چون تو نمیدونی چه حالی داره دختری رو که دوست داری تو این وضع ببینی...
بدون دیگه مثل قبل دوست ندارم!
https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0
https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0
دوست پسرش بعد از اینکه تو پارتی بکارتش رو می گیره ولش می کنه.🥺
پلیس ها دختره رو با استاد دانشگاهش دستگیر می کنن و...😱
https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0
بنر واقعی و مرتبط با موضوع رمانه. هرگونه کپی برداری ممنوع❌
87000
Repost from N/a
- دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟!
کریم سر پایین گرفته آرام لب زد:
- میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم.
پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد:
- کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان!
- نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت.
اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست.
- به خدیجه گفتی چکش کنه؟!
- بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش
با دست اشاره ای به بیرون زد
- خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ
- رو چشم آقا.
کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد
زیر چشمی خیره اش شد
صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد
- سرت و بگیر بالا ببینم.
آرام سر بالا گرفت
- اسمت چیه؟
- ت…تابان آقا!
پکی به ته سیگارش زد.
- چند سالته؟!
- بی..بیست و سه...
تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت...
چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد.
از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد
- که بیست و سه سالته ؟!
دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت
صداش لرزان شده بود.
ترسیده بود
- ب..بله آقا...
- که تنهایی ؟! هوم؟!
ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد
سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد
- تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم....
دخترک از ترس لرزید..
- من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟
پوزخند زد و خیره اش شد
- این که چند سالته و برای چی اینجایی؟!
- ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که...
شرمش شد از قصدش بگوید.
- سیگارم داره تموم میشه! یک....دو....
بازم سکوت کرده بود.
چرا حرف نمی زد؟!
- سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال
سپس فریاد زد
- حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر...
یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد
- چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم...
نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد
- تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی...
سیگار را روشن کرد .
- ا...اسمم تابانه....
۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم..
یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره...
پول ...پول برای داروهاش ندارم..
به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد
- اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله
اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد...
پول میخواستم. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره...
با خجالت ادامه داد
- دنبال دختر باکرهست! آدرس گرفتم..
اومدم اینجا... پی...پیش شما...
ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد
- آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم
روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد
صورت کوچک و زیبایی داشت...
بدنِ سفید و...
با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید...
- من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری
تابان سرش را به ضرب بالا گرفت
- اما شرط داره....
از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد
- کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی....
- چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید...
- زنِ من شو...
دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد...
- زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی....
میشی زن من، اما جلوی خانوادم.
دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند
- من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید.
خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد
- این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه!
لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم
پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌
🙏
https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk
https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk
https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk
https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk
https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk
https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk
https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk
https://t.me/+mcf4_erUXl8wZGJk
2 19500