پـنـاهگــاهِ طــوفـــان
شیطان در گوشم زمزمه کرد: آنقدر قوی نیستی که در این طوفان دوام بیاوری... امروز من در گوش شیطان زمزمه کردم: "من خود طوفانم" به قلم: مــحـ🖋ـدثــه رمـضــانـے کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع
Mostrar más5 862
Suscriptores
Sin datos24 horas
-177 días
-7130 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Repost from N/a
یه لیست جذاب برای همه مخاطبان عزیز کانال😍
نگار فرزین
سحر💕بهزاد
https://t.me/+N9BFdebpB5w0N2U8
میم راهپیما
البرز 💕ایران
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
مریم بوذری
بردیا 💕 افرا
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
سارا انضباطی
الیاس 💕حنا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
پروانه قدیمی
ارس 💕 جانان
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
شبنم
گلاویژ 💕عماد
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
ماریا
رستا 💕 فرشاد
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
شینزود
فهام 💕 سامیا
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
منیر قاسمی
رهی 💕 نورا
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
میم.راهپیما
آفاق💕الچین
https://t.me/+cGaEWW24wYQ2NmI8
نسترن ملایی
هانا💕واران
https://t.me/+cby5BpsV_2dkZDc0
سیما
جانان 💕 ظهیر
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
نگار فرزین
عماد 💕سارا
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
حدیثه ببرزاده
الهه 💕 علی
https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8
یگانه راد
سبحان، ارمیا💕محنا
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
مرضیه
سما 💕 امید
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
فاطمه جعفری
حامد 💕عاطفه
https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
نسترن
ودا 💕دانیار
https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0
یغما شفیع پور
تیارا 💕 آویر
https://t.me/joinchat/RaaqCdplvPFp_Ipz
گیلسو
طنین 💕شهریار
https://t.me/+EPy1Pj6lEPUyNmQ0
شیوا بادی
ایران 💕وارطان
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0
حوای پاییز
آران 💕فریماه
https://t.me/+Z44uQuiyJCIxODFk
مونا امین سرشت
ماهرخ💕کیاراد، دارا
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs
نسیم
پناه💕کاوه
https://t.me/+fQzEb67n3hY1NjA0
آرامش
آرزو 💕ارسلان
https://t.me/+ewKiR3leHVhhMmI0
پرنیان هفت رنگ
خزان💕هیروان ، پریشان
https://t.me/+i-AULEBzIu9jMjNk
اعظم داشبلاغی
ماهرو💕رحمان
https://t.me/+8spJjlnwbk9lZjA0
ر.بیات
حسام💕ریحانه
https://t.me/+Oe0BXmaR0L83NGU0
مهلا.خ
شهریار💕آسو
https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8
حلماصدقی
آهیل💕آهو
https://t.me/+EQ36tGfAf380M2M0
حانیه شامل
پناه💕 آرسین
https://t.me/+7c77UZ1Xr5k3OTA8
مینا
دلیار 💕 نیک
https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0
مارال
امیرحافظ 💕 آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk
بهناز صفری
ماه چهره💕مهدیار_آدریان
https://t.me/+W-87i6q5g08wMDI0
فریبا زلالی
صدف 💕 علی
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk
راز
لیدا 💕 فولاد
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk
مهدیه سیفالهی
آریانا💕 کوروش
https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk
لیلا غلطانی
فرشید💕سونا
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
گیسو رحیمی
دلوین💕حامین
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
محدثه رمضانی
پناه 💕یاشار، امیرعلی
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
صدای بی صدا
دیاکو 💕راحیل
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
سارا رایگان
آرامش 💕طوفان
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
شبنم
آرش 💕سارا
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
مبینا
بنیامین💕 جیران
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
راز.س
شاداب💕سبحان، محمد
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
خاطره
همایون💕نوا
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
شادی جمالیان
نهال 💕کیهان
https://t.me/+m6zOAXiTnhY3ZGI0
آزاده ندایی
ریرا 💕 رستان
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
رقیه جوانی
سرمه💕 رهام
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
شبنم خلیلی
شبنم💕سهراب
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
2100
Repost from N/a
یه موتور داره با سرعت سرسام آوری از پشت سرمون میاد! کوچه جلوییمون بنبستِ و میدونم که دیگه راهی برای فرار نیست.
یادم میاد چطور به خاطر من گلوله خورده، چند بار زخمی شده و چه قدر به خاطر من توی خونوادش تحقیر شده!
این موتوری یا میخواد روی صورتم اسید بپاشه، یا میخواد زیرم بگیره! اگه متوجهش بشه خودش رو سپر میکنه، مثل همیشه. ولی وقتی هدفش منم، نمیذارم یه خراش هم روی تن اون بیفته!
با نفس نفس میایستم و قبل از اینکه موتور بهمون برسه، برق چاقو رو توی دستش میبینم. با تمام سرعتی که در توانم هست، خودم رو توی بغل آیین میندازم و برای اینکه جیغ نزنم، پیرهنش رو توی مشتم میگیرم.
-یاقوت!
سوزش چاقو نفسم رو بند میاره و موتوری، با نعرۀ آیین چاقو رو زمین میندازه و فرار میکنه.
حواس آیین به پلاک موتوره وقتی من روی زمین میافتم و از درد، پیچ و تاب میخورم. خونی که توی دهنم جمع شده رو روی زمین میریزم و چشمام روی هم میافته.
-یاقوت؟ صدام رو میشنوی؟ نفس بکش، یه چیزی بگو تا روانی نشدم! یه تار مو از سرت کم شه تر و خشک این ماجرا رو با هم آتیش میزنم!
میشنوی دور چشمات بگردم؟
https://t.me/+Ust4ucn0TPk2NGY8
14100
-نتیجه آزمایش قند و دیابت تون خداروشکر نرمال و مشکلی نیست این سرگیجه و حالت تهوع صبحگاهی تون هم..
زن با سیاست مکثی کرده و سپس با صدای بشاشی گفت:
- تبریک میگم مامان کوچولو،قراره یه کوچولوی خوشگل و دوست داشتنی مثل خودت به زودی به دنیا بیاری..!ولی با توجه به دیابتت باید هرچه سریع تر برای اینکه مشکلی واسه جنین و خودت پیش نیاد به متخصص زنان مراجعه کنی
اپراتور آزمایشگاه بی توجه به نگاه مات مانده ی دخترک چند بروشور تبلیغاتی را به سمتش گرفته و گفت:
-اگر دکتر خوبی سراغ نداری توصیه میکنم از این بروشور ها استفاده کنی،دکتر های خوب و به نامی رو توصیه کرده
دخترک که اقدامی برای گرفتن بروشور ها نکرد زن گویی متوجه مشکلی شده باشد متعجب پرسید:
-عزیزم حالت خوبه!میخوای یکم استراحت کنید؟
به خود آمده،نگاه گیجی به بروشور ها کرد.
بی اختیار دست دراز کرد،کاغذ های روغنی را از دست زن گرفته و از آزمایشگاه خارج شد.
همانکه پایش را در پیاده رو گذاشت صدای بوق آشنای ماشین باعث شده تا مردمک های بی قرار و حیرت زده اش روی ماشین کلاسیک بادمجانی رنگ که همچون صاحبش حسابی در چشم بود ،بنشیند.
شاهو آنجا چه کار میکرد؟
طولی نکشید که شیشه سمت راننده پایین آمده و چهره ی جذاب مرد را به رخ کشید:
-احوال گیسو کمند؟در رکاب باشیم بانو !
بی آنکه دست خودش باشد لبخند به روی لبش آمد...گویی تازه باورش شده باشد!یعنی او واقعا فرزند این مرد را باردار بود؟قرار بود بچه دار شوند؟
تن به لرز درآمده از هیجان و استرسش را به صندلی ماشین رسانده و سعی کرد تا طبیعی رفتار کند.
-اینجا چیکار میکنی؟مگه نگفتی که شرکت کار داری ؟
مرد همانطور که دنده ماشین را جا میزد تخس نیشخند زد :
-اومدم ببینم چند سال دیگه قراره بیخ ریش من بند باشی که پیشاپیش خودم و آماده کنم
همان لحظه سر برگردانده و گویی تازه متوجه ی چهره ی رنگ پریده ی دخترک باشد،نگران اخم ریزی کرده و بیخیال درآوردن ماشین از پارک شد.
-چرا انقدر رنگت پریده ؟بده ببینم جواب آزمایشت چی شد؟این همه برگه چیه دستت؟
هول شده از تیز بینی مرد به سرعت در کیفش را باز کرده و برگه ها را درونش چپاند و شروع به بهانه آوردن کرد.
-هیچی بابا یکم قندم بالا پایین شده برای همین رنگم پریده،جواب آزمایشم هم خوبه احتمالا به این مارک جدید انسولین بدنم واکنش نشون داده ،وگرنه همه چیز نرمال بود.
مکثی کرده و بی اختیار با شیطتنتی از غیب رسیده اضافه کرد:
-به جز یه چیز کوچولو که بعدا بهت میگم!
مرد مشکوک به دخترکی که از همان ابتدا هم میتوانست به راحتی از مردمک های فراری اش تشخیص دهد چیزی را پنهان میکند ،نگاه چپی انداخت.با اینحال بازجویی را به زمانی دیگر موکول کرد.
-داشبورد و باز کن،از شکلات هایی که دوست داری گرفتم،بخور بلکه رنگ آدمیزاد بگیری..
همان که جمله اش تمام شد با یادآوری چیزی که در داشبورد بود،در دم از گفته اش پشیمان شد.
هرچند بلیط های هواپیما درون دست دخترک کنجکاو نشان میداد که دیگر برای هر پشیمانی دیر است ...!
مضطرب نام دخترک را صدا زد:
- دیلا...
نگاه دخترک وامانده به نام هورا ظفری که روی بلیط چاپ شده بود خیره ماند.
ناباور سر بلند کرده و به مردی که نامش به عنوان همسر درون شناسنامه اش هک شده بود چشم دوخت.صدایش از ته چاه به گوش می رسید:
-با استاد ظفری میخوای بری ایتالیا؟
شاهو که خود را برای این موقعیت از قبل آماده کرده بود دمی گرفته و توضیح داد:
- برای امضای قرارداد ادغام شرکت ها و درست کردن کارهاباید یه مدت کوتاه بریم ایتالیا...
دخترک بی اختیار پوزخندزد:
-اها
او را احمق فرض کرده بودند؟ادغام شرکت ها؟چه بهانه ی پوچی...!
زنگ تلفن همراهش باعث شد تا عصبی چشم از پوزخند پر حرف دختر بگیرد.با دیدن نام هورا پوفی کشیده و کلافه جواب داد :
-بله؟
صدای طناز دخترک از طریق بلوتوث درون فضای ماشین پیچید:
- شاهو عزیزم ، زنگ زدم بگم من هتل و رزرو کردم تو بلیط هارو برای ۲۴ ام فیکس کن
نگاه پر حرف و غمگینش را به چشمان مرد دوخت.
دهان باز کرد تا بگوید با معشوقت، کسی که هنوز پس از ۱۲ سال عکسش را درون کشوی میز کارت نگه میداری،میخواهی سفر کاری بروی؟یا ماه عسل!
که بگوید لعنتی من هنوز زنت هستم چطور میتوانی انقدر راحت از ماه عسلت با دیگری خبر بدهی...
که بادرد و انقباض شدید زیر دلش،از شدت درد خم شده وبی طاقت ناله ای کرد.
شاهو بادیدن وضعیت دخترک مضطرب شده بازویش را در دست گرفته و گفت:
- چاوکال چت شد یه دفعه ؟
با احساس خارج شدن مایع غلیظی از بدنش قطره اشکی روی صورتش افتاد.صدای بغض کرده و پر از دردش باعث شد تامرد سر جایش خشک شود.دخترک قبل ازآنکه از حال برود به سختی نفس زد:
-میخواستم..بهت خبر بدم قراره بابا بشی اما مثل همیشه تو من و زود تر سورپرایز کردی برای هدیه عروسیت به وکیلت خبر بده برگه های طلاق توافقی وآماده کنه..
https://t.me/+NDc6qCInGWsxMWE8
https://t.me/+NDc6qCInGWsxMWE8
5400
_تو هم دیشب صدای گریه و التماس از اتاق حجله تازه عروس شنیدی؟
کوکب تندی جواب داد:
_خوشم اومد نرگس انقدر التماس کرد زن آقا بشه اون وقت آقا نگاشم نکرده.
_اوف آره به خدا اما فکر کنم بعدش آقا دلش براش سوخته.
قلبم فرو ریخت. نمی توانستم تحمل کنم . دست روی قلب دردناکم فشردم.
_چطور مگه؟
_آخه صبحی دیدم نرگس با لبی خندون رفت اتاق عمهاش...فکر کنم حال یه آدم پیروز رو داشت. بیچاره آیپارا که فکر می کنه شوهرش دیشب با این عفریته خانم نبوده. حق این دختر خون بس این نبود.
اشکم سرازیر شد. درد تمام سینه ام را پر کرد .
نزدیکای صبح بود که آسید مرتضی به اتاق برگشته بود. آن قدر اخم داشت که نتوانستم چیزی بپرسم و خودم را به خواب زدم.
با شنیدن حرف های خدمه تاب و تحمل از دست دادم و به اتاق برگشتم.
با دیدن آسید مرتضی که لباس تازهای به تن کرده بود غم عالم به دلمنشست.
کجا می رفت؟
لابد شب عروسیش زیادی خوش گذشته بود که حال و هوایش این طور خوب به نظر می رسید.
با دیدنم گفت:
_آی پارا کجا بودی؟
بغض بدی توی گلویم نشسته بود .
اخم کرد:
_رنگت چرا انقدر پریده؟ می گم کجا بودی؟
اشکم سرازیر شد و به طاقچهی جلوی پنجره پناه بردم:
_دیشب باهاش... دیشب ... وای خدا اصلا نمی تونم حرفشو بزنم.
اخم کرده جلوی پاهایم نشست:
_مگه خواستهی خودت نبود؟
نفس در سینه ام حبس شد. نگفت نه... انکار نکرد. کاش لااقل می گفت نه ...
این قلب دیگر قلب نمی شد.
فریاد زدم:
_چرا نمی گی نه آسیدمرتضی؟
_دیوونه شدی ؟ این چند وقته شب و روز برام نذاشتی که باید زن بگیرم و بچه دار بشم...
پس تمام شده بود ... پس دیشب کار تمام شده بود. قلبم تپشی فراتر از تصورم داشت ...حسادت مثل یک خنجر تیز قلبم را پاره می کرد. انگار این قلب دیگر مال من نبود . انگار می خواست از سینه بیرون بزند.
دهان باز کردم اما کلمات درست خارج نمی شدند.
_ تو.... تو... با ... ها ... شش... آ.... آ...
دستان قوی سید مرتضی دور بازوانم حلقه شد:
_غلط کردم قربونت برم... تو خواستی ... تو مجبورم کردی...
چرا نمی گفت نه؟!
چشمانم سیاهی می رفت که فریادش در گوشم نشست...
_آی پارا...
عاشقانه ای دلبر و جذاب با تم خونبسی
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
بمب تلگرام آمد🤩
آی پارا عروس خون بس میشه و پا به عمارتی می ذاره که مادرشوهرش قرار نیست هیچجوره قتل پسر و شوهرش رو فراموش کنه... نفرت تمام وجودش روپر کرده و آی پارا تنها کسیه که با این نفرت رو به روئه... زیبایی اون مادرشوهرش رو می ترسونه... ترسی که هر کار می کنه تا مبادا توجه پسرش آسید مرتضی جلب این دختر خون بسی بشه... اما نمی دونه هر بار با هر بلایی که سر آی پارا میاره یه قدم اونو به سمت پسرش نزدیک تر می کنه😍❤️ و بالاخره یک شب اون چه که ازش می ترسه اتفاق می افته و 🙈😊 ...
.. 😅😱#خونبس #عاشقانه
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
خلاصه رمان ماهم تویی
(آی پارا ) تکهای از ماه
گلبرگ دو سالیه در رشته معماری در یکی از معروف ترین دانشگاه های لندن مشغول به تحصیله.... درست شبی که در یکی از مهمانی های دانشجویی شرکت می کنه با پسری آشنا میشه که یه جورایی ذهنش را درگیر خودش می کنه اما همون شب با یک تلفن مجبور به ترک اون جا و بازگشت به ایران میشه و تازه می فهمه که زندگی پر از ناز و نعمتش دستخوش چه طوفانی شده و قصه ی ما از همین نقطه آغاز میشه... قصه ای که باعث میشه گلبرگ پرده از راز زندگی مادربزرگش آی پارا برداره... .
قصه قصه ی دو نسل هست.
قصه ای عاشقانه و اجتماعی
قصه گلبرگ و مادربزرگش آی پارا
نویسنده شهلا خودی زاده
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
5100
- زنگ زدم خوابگاه. گفتن چند ماهه تسویه کردی رفتی!
زل زد توی چشمهای او و گفت: خب؟
- کجا جانا؟ خونه گرفتی؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ من باید از مسئول خوابگاه بشنوم؟
برخلاف مادرش او ملاحظه و تعارف و خجالتی از محیا و پدرش و هیچ احد دیگری نداشت.
- مگه نمیدونستی؟ مگه فکر میکردی خوابگاه مادامالعمره؟ درسم تموم شد، عذرمو خواستن. قبلشم با هزار خواهش و تمنا و معرفینامه قبولم کرده بودن. میگفتن خوابگاه مال بچههای شهرستانه. بچهی تهران باید بمونه خونهی پدری!
باز کنایه زده بود.
- الان کجا میمونی؟
انگشتهایش دور کوله مشت شد.
- چه فرقی برات میکنه؟
مادرش برای چندمین بار به آشپرخانه نگاه کرد. معلوم بود محیا آوردن چای را طولانی کرده تا آنها حرفهایشان را باهم بزنند.
- مگه میشه فرق نکنه؟ من نباید بدونم دخترم کجا زندگی میکنه؟ چند ساله بهت میگم بیا اینجا، نیومدی. گفتم، باشه خوابگاهست، جاش امنه. ولی الان... چند روز پیش یکی از همکارا میخواست با پسرش واسه آشنایی بیاد، من حتی نمیدونستم تو کجایی!
با حرص بلند شد.
- برام خواستگار پیدا کردی؟
صدایش آنقدر بلند بود که محیا را هم از آشپزخانه بیرون کشاند.
- نه... اونجوری که تو فکر میکنی نیست...
- واسه همین چند روزه زنگ پیچم کردین که بیام اینجا؟
باز زده بود به سیم آخر.
- به همکارت در مورد من گفتی یا فکر میکنه دختر خانم غفاری یکیه مثل خودش.
- جانا؟
- گفتی دخترت قرتیه؟ گفتی باباش زندانی سیاسیه؟ گفتی مادرش یه سال نشده، طلاق گرفت با یکی دیگه ازدواج کرد؟
اشک در چشمهای مادرش لغزید.
- من حق زندگی داشتم.
صدایش را برد بالاتر.
- حق داشتی، ولی نه هفت ماه بعد. نه بعدِ گرفتن دوزار دارایی شوهرت و آواره کردن دخترت. نه با مدیر مدرسهای که پونزده سال بابام اونجا درس داده بود.
#پروازدرتاریکی
#لیلانوروزی
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
8000
دلم برای دختر این قصه ریش شد. با هزار شوق و ذوق میره پیش مردی که دوستش داره بیخبر از اینکه اون....😱😱😱😱
https://t.me/+LKORtrwMKjNhYzk0
https://t.me/+LKORtrwMKjNhYzk0
جعبهی لباس را در آغوشم جا به جا میکنم.
لبخندم بزرگ و عمیق است وقتی کلید را از کیفم بیرون میکشم.
-مامان اومدیم خونه عمو چیکار کنیم؟
-هیس... اومدیم سوپرایزش کنیم. یواش و بی سر و صدا بیا بریم تو...
اهورا کودکانه سر تکان میدهد و با شوق به در زل میزند.
کلید را میچرخانم با نفسی حبس شده در را باز میکنم. لباس عروسم را گرفته بودم و میخواستم برایش بپوشمش.
از فکرش ریز خندیدم. برق چشمانش و نگاه افسار گسیختهاش... آتش عشقی که در نگاهش بود میسوزاندم و من این سوختن را میخواستم...
پاورچین پاورچین داخل میشویم که با صدای خندهی زنانهای سر جا خشکم میزند.
-نکن... عه... مگه مرض داری؟
صدای تق فندک زدن میآید و بعد همان صدای زنانهی آشنا...
-هومن پاشو بشین دو دقیقه میخوام باهات جدی صحبت کنم.
-تو صحبتتو کن، دو جفت گوش میخوای که حی و حاضره دیگه چیکار داری من چیکار میکنم؟
صدا از عشوه لبریز میشود:
-نکن دیگه... من حواسم پرت میشه.
-مامان این صدای خاله نیست؟
چشمان ناباورم به رو رو به دوخته شدهاند و هیسی کوتاه از لبم بیرون میپرد.
حق با پسرم است. صاحب صدا دوست چندین و چند سالهی من است... رفیق و یار غارم... اما
دوست من در خانهی مردی که به زودی همسرش میشدم چه میکرد؟!
-کی میخوای به شکوفه بگی همه چی یه بازیه؟
نفسم تنگ میشود و قلبم تند تند میکوبد. کدام بازی؟ از چه حرف میزد رفیق از خواهر نزدیکترم؟
-سادهای؟ چیو بگم؟ تازه اولشه...
-نکن این کارو... بسه تا همینجا... بخدا بشنوه له میشه چیزی ازش نمیمونه... گناه داره... تموم کن این بازی مسخره رو...
-تو نمیخواد نگران اون زنیکه باشی، اون صدتای منو حریفه!
زنیکه را با من بود؟ مگر برگ گلش نبودم؟ او که عاشقم بود. چه بر سرش آمده بود؟
-از اون شکوفه هیچی نمونده بخدا... شوهرش که مرده خودشم که شده اواره این خونه و اون خونه... حداقل بخاطر پسرش کوتاه بیا. اون بچه چه گناهی کرده؟
چطور دلت میاد به دروغ بهش بگی عاشقشی و میخوای باهاش ازدواج کنی؟
دروغ؟ نه هومن من را دوست داشت. از خیلی وقت پیش... حتی قبل از اینکه با #برادرش ازدواج کنم و پا بگذارم روی دلش!
دیوانه وار لبخند میزنم. حتماً همه چیز یک شوخی مسخره است. جز این نمیتواند باشد!
-یه جوری حرف میزنی انگار تو شریک این بازی نیستی! الان چی شده که دلت برای او سوخته؟
-گناه داره... هر چی باشه رفیقمه...
-اینقدر کودنه که باورش شده تموم این سالها که اون با داداشم خوش بوده من فراموشش نکردم و منتظر بودم تا یه روزی بالاخره بهش برسم! احمق...
-وقتی بهش گفتم حاضرم لطف کنم و بگیرمش بال در آورد... برقی که چشماش زد... حالم ازش به هم میخوره... از این سادگی و حماقتش بیشتر... نمیدونه چه خوابی براش دیدم...
-حاجی نخلستون رو زده به نامت هومن. مگه دردت اون باغ کوفتی نبود؟
-حاجی خوب سر کیسه رو برا عروس بیوهاش شل کرده... اما نه درد من اون نخلستون نیست... بیشتر از اینا حقشه...
-بس کن، اینقدر اذیتش نکن... بخدا آهش دنبالمون میاد.
صدای خندهی هومن مثل خنجر در قلبم فرو میرود.
-آه؟ بیخیال این حرفا رو من جواب نمیده...
رفیقت تا شب حجله میاد، تا تو تخت من میاد! تا ته تهش...
هر چند چیزی برای عرضه نداره! اما خب... نظرت چیه اون شب تو هم باشی... بر خلاف رفیق دست دومت تو هنوز آکی....!
جعبهی لباس از دستم رها میشود و گوشم زنگ میزند. این مرد هومن بود؟
همانی که بعد از مرگ شوهرم سپر بلا شد برای من و یتیم برادرش؟
حالا با خواهر من... زیر گوش من...
مگر نمیگفت عاشق من است؟
من چه احمق بودم...
دست اهورا را میگیرم و صدای هومن میآید:
-اون شب قراره به یاد موندنی بشه... اونقدری که تا اخر عمر از مغز کوچیک اون رفیق شفیق دیوونهت پاک نشه...
پشت کردم و در حالی که تنم میلرزید و اشک از چشمم میریخت لب زدم:
-ارزوی عملی کردن نقشههاتو به گور میبری هومن شاهین...
https://t.me/+LKORtrwMKjNhYzk0
https://t.me/+LKORtrwMKjNhYzk0
شکوفه شاهین زن جوان و زیبارویی که با مرگ ناگهانی همسرش با پسرش تنها مانده و همه بسیج شدهاند تا زودتر شوهرش بدهند؛
با پیشنهاد غافلگیر کنندهی برادرشوهرش رو به رو میشود.
برادرشوهری که همه میگویند نااهل و ناخلف است حالا انگشت روی همسر بیوهی برادرش گذاشته. شکوفه قبول میکند اما درست یک هفته قبل از ازدواج متوجه میشود که همه چیز بازی بوده.
با پسرش فرار میکند اما چند سال بعد....
https://t.me/+LKORtrwMKjNhYzk0
https://t.me/+LKORtrwMKjNhYzk0
https://t.me/+LKORtrwMKjNhYzk0
15200
Repost from N/a
یه موتور داره با سرعت سرسام آوری از پشت سرمون میاد! کوچه جلوییمون بنبستِ و میدونم که دیگه راهی برای فرار نیست.
یادم میاد چطور به خاطر من گلوله خورده، چند بار زخمی شده و چه قدر به خاطر من توی خونوادش تحقیر شده!
این موتوری یا میخواد روی صورتم اسید بپاشه، یا میخواد زیرم بگیره! اگه متوجهش بشه خودش رو سپر میکنه، مثل همیشه. ولی وقتی هدفش منم، نمیذارم یه خراش هم روی تن اون بیفته!
با نفس نفس میایستم و قبل از اینکه موتور بهمون برسه، برق چاقو رو توی دستش میبینم. با تمام سرعتی که در توانم هست، خودم رو توی بغل آیین میندازم و برای اینکه جیغ نزنم، پیرهنش رو توی مشتم میگیرم.
-یاقوت!
سوزش چاقو نفسم رو بند میاره و موتوری، با نعرۀ آیین چاقو رو زمین میندازه و فرار میکنه.
حواس آیین به پلاک موتوره وقتی من روی زمین میافتم و از درد، پیچ و تاب میخورم. خونی که توی دهنم جمع شده رو روی زمین میریزم و چشمام روی هم میافته.
-یاقوت؟ صدام رو میشنوی؟ نفس بکش، یه چیزی بگو تا روانی نشدم! یه تار مو از سرت کم شه تر و خشک این ماجرا رو با هم آتیش میزنم!
میشنوی دور چشمات بگردم؟
https://t.me/+Ust4ucn0TPk2NGY8
700
Repost from N/a
یه لیست جذاب برای همه مخاطبان عزیز کانال😍
نگار فرزین
سحر💕بهزاد
https://t.me/+N9BFdebpB5w0N2U8
میم راهپیما
البرز 💕ایران
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
مریم بوذری
بردیا 💕 افرا
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
سارا انضباطی
الیاس 💕حنا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
پروانه قدیمی
ارس 💕 جانان
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
شبنم
گلاویژ 💕عماد
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
ماریا
رستا 💕 فرشاد
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
شینزود
فهام 💕 سامیا
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
منیر قاسمی
رهی 💕 نورا
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
میم.راهپیما
آفاق💕الچین
https://t.me/+cGaEWW24wYQ2NmI8
نسترن ملایی
هانا💕واران
https://t.me/+cby5BpsV_2dkZDc0
سیما
جانان 💕 ظهیر
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
نگار فرزین
عماد 💕سارا
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
حدیثه ببرزاده
الهه 💕 علی
https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8
یگانه راد
سبحان، ارمیا💕محنا
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
مرضیه
سما 💕 امید
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
فاطمه جعفری
حامد 💕عاطفه
https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
نسترن
ودا 💕دانیار
https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0
یغما شفیع پور
تیارا 💕 آویر
https://t.me/joinchat/RaaqCdplvPFp_Ipz
گیلسو
طنین 💕شهریار
https://t.me/+EPy1Pj6lEPUyNmQ0
شیوا بادی
ایران 💕وارطان
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0
حوای پاییز
آران 💕فریماه
https://t.me/+Z44uQuiyJCIxODFk
مونا امین سرشت
ماهرخ💕کیاراد، دارا
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs
نسیم
پناه💕کاوه
https://t.me/+fQzEb67n3hY1NjA0
آرامش
آرزو 💕ارسلان
https://t.me/+ewKiR3leHVhhMmI0
پرنیان هفت رنگ
خزان💕هیروان ، پریشان
https://t.me/+i-AULEBzIu9jMjNk
اعظم داشبلاغی
ماهرو💕رحمان
https://t.me/+8spJjlnwbk9lZjA0
ر.بیات
حسام💕ریحانه
https://t.me/+Oe0BXmaR0L83NGU0
مهلا.خ
شهریار💕آسو
https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8
حلماصدقی
آهیل💕آهو
https://t.me/+EQ36tGfAf380M2M0
حانیه شامل
پناه💕 آرسین
https://t.me/+7c77UZ1Xr5k3OTA8
مینا
دلیار 💕 نیک
https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0
مارال
امیرحافظ 💕 آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk
بهناز صفری
ماه چهره💕مهدیار_آدریان
https://t.me/+W-87i6q5g08wMDI0
فریبا زلالی
صدف 💕 علی
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk
راز
لیدا 💕 فولاد
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk
مهدیه سیفالهی
آریانا💕 کوروش
https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk
لیلا غلطانی
فرشید💕سونا
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
گیسو رحیمی
دلوین💕حامین
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
محدثه رمضانی
پناه 💕یاشار، امیرعلی
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
صدای بی صدا
دیاکو 💕راحیل
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
سارا رایگان
آرامش 💕طوفان
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
شبنم
آرش 💕سارا
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
مبینا
بنیامین💕 جیران
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
راز.س
شاداب💕سبحان، محمد
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
خاطره
همایون💕نوا
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
شادی جمالیان
نهال 💕کیهان
https://t.me/+m6zOAXiTnhY3ZGI0
آزاده ندایی
ریرا 💕 رستان
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
رقیه جوانی
سرمه💕 رهام
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
شبنم خلیلی
شبنم💕سهراب
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
100
#پناهگاه_طوفان
#پارت_ششصد_چهل_چهار
در واقع بخش اصلی ماجرا چیز دیگه ای بود و همین هم دست و پای نیما رو برای بیان خواسته اش شل کرده بود و حالا من باید در موردش حرف می زدم، اونم یجوری که از دست من یا نیما بابت این مخفی کاریمون ناراحت نشه.
_دختر خوبیه.
+تو از کجا می دونی؟ لابد از تعریف های نیما.
_تو مگه سلیقه نیمارو قبول نداری؟
در سکوت نگاهم کرد و انگار سوالم باعث شد فیتیله پیچ بشه که ادامو در آورد.
+چرا اونکه می دونم خوش سلیقه اس عوضی!
_خب دیگه.
+در هر حال بازم دلیل نمیشه نگران نبود.
_اونکه صد البته ولی خب باید برات بگم برادر زاده هات اگه به مامانشون برن خیلی ناز میشن.
+مگه تو دیدیش؟
سری به تایید تکون دادم که ریزشده نگاهم کرد.
_هم خوشگله هم با شخصیت.
+مبارکه.
کاملا مشخص بود که نیاز ناراحت شده و دهن نیما سرویسه و حتی دهن مبارک بنده.
_بیست و هفت سالشه. گرافیک خونده.
+کجا دیدیش؟
_کافه ارسلان با هم قرار گذاشتیم.
نیاز تک خنده ای کرد و به صندلی تکیه زد.
+خب دیگه؟
_یک دلیلی داره که نیما بهتون نمیگه داستان.
نیاز خیلی سعی داشت یک قیافه خب به جهنم به خودش بگیره ولی مگه می تونست، قضیه نیما بود و نیما عزیزترینش بود و حالا مگه می تونست نسبت بهش بی تفاوت باشه حتی اگه به خاطر اینکه با دوستش زودتر از خودش درددل کرده ازش دلخور بود.
_البته که چیز مهمی نیست.
+جونت در اد بنال دیگه.
_قبلا یه بار ازدواج کرده.
در سکوت نگاهم کرد و دوباره در سکوت به صندلی تکیه زد و من اجازه دادم جمله ام سبک سنگین کنه.
+جدا شده یا شوهرش فوت شده؟
_جدا شده.
+چرا؟
_شوهرش معتاد بوده.
+چند وقته جدا شده؟
_دو ساله.
با بلند شدن صدای کتری از جا بلند شد و به سمت گاز رفت و انگار می خواست با خودش تجزیه تحلیل کنه.
در سکوت نگاهش کردم که چای دم کرد و همینجوری منتظر موند تا دم بکشه. با دم کشیدنش دوتا استکان چای ریخت و به سمتم اومد و روی میز گذاشت.
_خب!
+چی خب؟
_نظرت چیه؟
+مگه مهمه؟
چپکی نگاهش کردم و استکان چای جلوم کشیدم.
_مهمه که یک هفته اس منو دیوونه کرده که باهات حرف بزنم.
+نیما وقتی دختره رو به تو نشون داده و خودش نیومده مستقیم باهام حرف بزنه یعنی تصمیمش گرفته فقط داره کارهای اداری اش برای عملی کردنش پیش می بره.
کمی از چای نوشیدم و لبخندی زدم. اینکه داداش اینقدر خوب می شناخت اصلا جای تعجب نداشت اونم زمانی که رابطه فوق العاده قوی داشتن.
_بالاخره تو خواهرشی و نیاز داره که باهات حرف بزنه و ازت کمک بخواد. از من خواست بهت بگم نمی دونم چرا ولی انگار یکم از عکس العملت میترسه.
+از عکس العمل من نه از عکس العمل مامان می ترسه.
_فکر می کنی چه واکنشی میده؟
+کدوم مادری تو این مورد منطقی برخورد میکنه؟
_به نظرم موضوع خیلی بزرگی نیست.
نگاهش در سکوت روی میز چرخوند و انگار چیزی یادش اومد که تیز سر بلند کرد و نگاهم کرد.
+بچه که نداره؟
🥰 8
19320