°𝐏𝐈𝐍𝐀𝐑♡𝐍𝐎𝐕𝐄𝐋𝐒°
﴾﷽﴿ ♧چنل رسمی پینار آیدین♧ ♤Writer♡ پیج اینستاگرام: https://instagram.com/pinar.aydin.novels?utm_medium=copy_link چنل پاسخگویی به سوالات شما: https://t.me/joinchat/AAAAAErI3AXcHuZV21phKQ ارتباط با من: https://t.me/BiChatBot?start=sc-78693-swuFQrC
Mostrar másEl país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
496
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
تنها راه برقراری ارتباط با من اینستاگرامم هست:
https://instagram.com/pinar.aydin.novels?utm_medium=copy_link
یا اگه بخواید میتونید تو گروه هم باهام صحبت کنید:
https://t.me/+Tfj15snDVa3ncbs5
ناشناسم هم برای همتون بازه❤️🥺
https://t.me/BiChatBot?start=sc-78693-swuFQrC
♧ʛƛƤ ƦƠMƛƝ ƤƖƝƛƦ♤
گپ نقد رمانهای پینار آیدین. قوانین رو حتما بخونید. ازتون انتظار دارم با خوبی با بقیه اعضا برخورد کنید. اگه سوال مهمی داشتید، فقط به پیوی خودم بیاید نه ادمین ها، در اولین فرصت پاسختون رو میدم. مرسی از همتون🥰
29230
سلام بچهها خوبید؟
بچهها رمان دختر ناتور دو جلد خواهد داشت، تا پایان جلد اول فقط دو، یا سه پارت باقی مونده که اونا رو انشالله تو فایل رمان قرار خواهم داد.
و اینکه، میخوام ازتون خداحافظی کنم، مرسی که تمام این مدت باهام موندید و با ناسازگاریهام سازگاری کردید، ولی به خاطر یکسری دلایل شخصی نوشتن رو قراره برای چند سالی رها کنم.
ولی قول میدم که برگردم و برگشتنم اینبار عادی نخواهد بود، من با کلی اتفاقات که مطمئنم دونِستنش باعث خوشحالی بیشترتونه برمیگردم.
خیلی ممنونتونم، پارتها رو تحویل انجمن رمان میدم و هر وقت فایل جلد اول رمان تکمیل شد تو کانال قرار میدمش.
و جلد دومرو بعدها قراره براتون بنویسم، امیدوارم که ازم دلخور نشید، چون تحت یکسری اتفاقات شخصی من این روش و راه رو برای خودم و زندگیم صلاحتر و بهتر میبینم.
خیلی دوستتون دارم و دلم براتون تنگ میشه🥺
مخصوصا برای اون ممبرهای مهربونی که همیشه تو ناشناس به بهترین شکل ممکن باهام صحبت میکردن، با وجود همه اذیتهام!
باز هم میگم، دوستتون دارم❤️
هر وقت برگشتم، دوست دارم دوباره پیشم برگردید.
خداخافظ تا زمانی که وقتش برسه🥺❤️
#پینار_نوشت
28520
#دختر_ناتور
#پارت_237
#به_قلم_پینار_آیدین 🍃🍂🍃🍂
نگاهی به پتویی که حالا روی بدنش رو بهخوبی پوشونده انداختم.
چشمهام روی چشمهای بستهش لغزید و اون واقعا میخواست بخوابه؟
نه! نباید این اجازه رو بهش میدادم، من تا صبحی که اون دربارهش به همین راحتی صحبت می کرد، قطعا دیوانه میشدم!
از رو تخت پایین پریدم و این پریدن مصادف شد با برخورد محکم زانوهام به شکمی که داشت به صورت منظم بالا و پایین میشد.
بهقدری وزن داشتم که با صدای بلندبالایی روی تشکتچه نشست و جیغبلندتری از دفعه قبل سر داد.
با استرس، دستم رو روی دهنش گذاشتم و نگاه هولناکی به در اتاقم انداختم.
- زهرمار! الان مامان بیدار میشه.
بیتوجه به نطقهای من، چشمهای اشکیش رو روی هم فشار داد و جدا انگار خیلی دردش گرفته بود که دست راستش رو حائل شکمش کرده و نالههای کوچکی میکرد.
لحظهای دلم برای نگاهاشکآلودش سوخت و دقیقا ثانیهای بعد، خودم رو قانع کردم که میتونست بهجای خوابیدن برام صحبت کنه تا بهاین حال و روز نیفته!
متوجه شده بودم که باید کنار تغییرات شخصیتیم که مواردی مثل " شجاعت و اعتماد بهنفس و سختتر شدن" درونش وجود داشت، بیانصاف و خودخواهی رو هم بهش اضافه کنم!
قبل از اینکه حتی بتونم دهان باز کنم تا لااقل ازش معذرت بخوام، طی یک حرکت بیوقفه، بالشت کنارش رو برداشت و روی سرم فشارش داد.
فشار روی سرم تا حدی زیاد شد که دهانم روی تختم قرار گرفت و دست و پا زدنم هم کاریازکار پیش نبرد.
وقتی به اکسیژن به سختی دیگه بین ریههای خستهم پیدا میشد، بالاخره رضایت داد که بااشت روی صورتم رو کنار بزنه و به منی نگاه کنه که شبیه موش مردهای که تازه زنده شده، دارم هوا رو میبلعم.
- حالا خوبت شد!
دستم رو روی گلوم گذاشتم و نفسهای عمیقم رو به ریههای دردناکم کشیدم، چشمهام اشکبارون شده بود.
- خ... خیلی... خیلی احمقی! خاکبرسرت!
سرفه بلندی کردم که دست به سینه مقابلم نشست.
- قبلاها از این حرکتها نمیزدی؟ رفتی اونور خوی وحشیگریت بیدار شده؟
الان باید تعجب میکردم؟ که حتی میدونست من تمام مدت اینجا هم نبودم؟
- می... میدونستی؟
و دستم رو دوباره ماساژ وار روی گردنم چرخوندم.
- نباید بدونم؟ بهنظرت کسی که از نبودت و لباسهای یک غریبه توی کمد و دختری که تو نبودی خبر داره، عجیبه که از بقیه چیزها هم خبر داشته باشه؟
نگاهی به چشمهای عمیقش کردم.
- ازت میترسم لیلی!
متعجب ابرو بالا انداخت.
- چرا اونوقت؟
بهسختی از جا بلند شدم و روی تخت نشستم.
- فقط تو نیستی! من هم از تو میترسم، هم از مامان، هم از خودم! من الان دارم کمکم از همهچیز میترسم چون هیچکدوم شبیه قبل نیستن.
دوباره نگاهی بهش انداختم، دستهاش رو تو هم قفل کرده بود و با دقت داشت به حرفهام گوش میداد.
- چطوری میخوای قبول کنم همون دختری هستی که داشتی به خاطر چیزهایی که میدیدم و برات تعریفشون میکردم مسخرهم میکردی و روانپزشک رو برام تجویز؟! من حتی توی خیالاتم هم نمیتونستم روزی رو تصور کنم که با کسی مثل تو بشینم و از چیزهایی صحبتکنم که برات حکم خرافات دخترخالهی خرافاتیت رو داشتن... .
دوباره نگاهم رو پایین انداختم.
- من دارم از همهتون میترسم لیلی! شماها... شماها اصلا شبیه گذشتهها نیستید و این باعث میشه... باعث میشه... که... .
- که فکر کنی گم شدی!
33210
#دختر_ناتور
#پارت_236
#به_قلم_پینار_آیدین 🍃🍂🍃🍂
با بهت نگاهش کردم و نفسم بالا نمیاومد!
بیتوجه به نگاه حیران و شوکه من، تشکی رو که بین دستهاش گرفته بود رو کنار تختم روی زمین پهن کرد و بعد از باز کردن کیلیپس موهاش، دوباره موهای مواجش دورش رو فرا گرفتن.
بعد از چند ثانیهای که دوباره تونستم هوا رو در ریهها جا بدم، روی تخت نشستم و با بهت به چهره خونسرد و چشمهای بستهش خیره شدم.
به همین راحتی قصد خوابیدن کرده بود؟
روی صورتش خم شدم ک موهای پریشونم از تخت آویزون شدند، نفسهای منظمش داشت خبر از گرم شدن چشمهاش میداد!
نه! اون نمیتونست بعد از اون جملهای که گفت به همین راحتی بخوابه... .
پای راستم رو بلند کردم و دقیقا نوک دماغش رو هدف قرار دادم که با اینکارم جیغ بنفشی کشید و سریع سر جاش نشست.
با اخم و دستبهسینه نگاهش کردم، در حالی که از شدت درد چشمهای مشکیش پر شده بودند، با دیدن چهره طلبکارم ابروهاش بالا پرید و دستش رو برای تهدید جلوی صورتم تکون داد.
- تقاص پس میدی!
- این چرت و پرتها چیه میگی؟
با تعجب نگاهم کرد، دستش رو از روی دماغش برداشت و این اصلا خوب نبود که دماغ ورم کردهش داشت به خندیدن وادارم میکرد.
- کدوم چرت و پرتها؟
نچ کلافهای کردم، کارتن زیر دستم رو طوری روی شلوارم قرار دادم که قطرات خون بهجای لباسم کارتن رو شکار کنند.
- خودت هم خوب میدونی دارم چی میگم! یعنی چی که لباسهای یک نفر دیگه رو اگه جای من بودی نمیپوشیدی؟
نگاهی به کارتنی که تندتند زیر دستم داشت جابهجا میشد انداخت و گفت:
- خونریزی دستت زیاده! بهتره با یهچیزی ببندیش، هرچند که قطعش نمیکنه ولی حداقل باعث میشه کمتر اذیت بشی.
با تعجب نگاهی به دستم انداختم.
اون... اون داشت همهچی رو میدید!
- تو... تو همه این مدت داشتی خون روی دستم رو میدیدی؟
نگاهی به چهره بهتزدهم کرد و سری برای تائید حرفم تکون دادم.
لبهام بهسختی و شبیه ماهیای که برای قطرهای آب داره تلاش میکنه از هم باز شد.
- م... مامان هم... ؟
- نه بابا! دلت خوشهها! به نظرت اگه خاله همه اینچیزا رو میدید اصلا نیازی بود انقدر جلوش فیلم بازی کنم که خیالش از جهت تو و دختری که خداروشکر محو شد راحت بشه؟
با ناباوری سری تکون دادم.
- دختری که... محو شد؟
چنگی به موهای پرپشتش زد و کلافه پوفی کرد.
- آوینا من الان واقعا سرم درد میکنه و باور کن با چیزایی که امروز دیدم، الان اصلا موقعیت خوبی برای کنکاش کردن قضایا نیست، بذار بخوابیم قول میدم فردا همهچیز رو برات تعریف کنم.
و در حالی که داشت لحاف کنار تختم رو روی تنش میکشید گفت:
- درضمن نگران نباش! اونها دوباره میآن پیشت، فقط کمی زمان لازمه تا یککارایی رو انجام بدیم و انجام بدن تا وضعیت درست بشه.
نگاهی به دستم کرد و زیرلب گفت:
- هرچند از دست خونی تو برام حرفی نزدند، ولی فکر کنم اگه غیرطبیعی بود تا الان باید سر و کلهشون پیدا میشد!
23210
#دختر_ناتور
#پارت_235
#به_قلم_پینار_آیدین 🍃🍂🍃🍂
بیخیال عوض کردن لباسم شدم، دستی به موهام کشیدم و پاهای سردم رو به سمت تختم روانه کردم.
از زیر تخت تکه کارتنی که شاید به اندازه یک تکه آچهار بود درآوردم و روی تخت دراز کشیدم.
تکه کارتن رو زیر دست خونیم گذاشتم و به سقف خیره شدم.
یعنی دوباره همهچیز قرار بود مثل قبل بشه؟ کی قرار بود دنبالم بیان؟
با فکر و خیال اینکه شاید اصلا کسی قرار نیست دنبالم بیاد، بهناگه همه افکار امیدبخش و روشنی که داشتم مثل یک زلزله چند ریشتری تو ذهنم تبدیل به یکخرابه شدن.
نفسم دیگه کفاف ریههای دردناکم رو نمیداد، عرق سردی رو پشت مهرههای گردنم احساس کردم و اگر واقعا کسی نخواد دنبالم بیاد چی؟
نگران و ترسان، کارتن زیر دستم رو برداشتم و تو راس تخت نشستم، کارتن رو دوباره زیر دستم گذاشتم و دندونهام خیلی بیاراده لبهام رو از شدت استرس و اضطراب شکار میکردند.
حس بچه کوچکی رو داشتم که گم شده و نمیدونه باید چیکار کنه.
ولی من واقعا گم شده بودم! تا چند وقت پیش خودم رو گم کرده بودم و حالا جایی که بهش تعلق داشتم رو!
اینجا هم حتی شبیه اونجایی که میخواستم الان باشم نبود! مامان، مامان قبلی نبود، لیلی هم لیلی قبلی نبود و شاید همه اینها به این دلیل بود که چندین ماه آوینایی اینجا بود که حتی شبیه آوینای قبلی نبود!
من خوب متوجه میشدم که رفتارهای مامان نشئت میگیره از رفتارهایی که از منِ دوم تو این مدت دیده!
آوینایی که لباس مشکی دوست داره، دوستهای عجیب و غریبی داره، از صبح تا شب بیرونه و برخلاف من از شستن ظرف هم متنفره!
پوف کلافهای کشیدم و پتو رو روی کل بدنم انداختم.
عادتم بود، هر وقت دچار اضطراب و استرس زیادی میشدم باید تو یه جای خیلی تاریک خودمو حبس میکردم و الان هم وسیله یا جای دمدستتری جز پتوی روی تختم وجود نداشت.
تازه هُرم نفسهای پشت سر همم داشت فضای داخلی پتو رو گرم میکرد که صدای باز شدن در به گوشم خورد.
نفس کلافهای که توی سینهم حبسش کرده بودم رو رها کردم و پتو رو کنار زدم، موهای شلختهم تو دید سیاهرنگ لیلی قرار گرفت.
- گرمت نیست تو این هوا اینطوری چپیدی زیر اون پتو؟ این لباس گرم چیه که تنته تو این شرایط؟
بیحوشله خودم رو روی تخت پرت کردم و زیر لب زمزمهوار گفتم:
- تو هم اگه تو کمد اتاقت بیستدست لباس مشکیرنگ میدیدی که هیچکدومش برای خودت نیست، چیز خنکتری نمیتونستی بپوشی!
انگار برخلاف تفکرم صدام رو شنیده بود که قدمی به جلو برداشت و تشکی رو که زیر تختم بود بیرون کشید.
- آره خب! واقعا منم سختم بود لباسهای یهنفر دیگه رو بپوشم که حتی نمیدونم کیه.
با بهت نگاهش میکنم... .
لیلی... اون داشت چی میگفت؟
12300
#دختر_ناتور
#پارت_234
#به_قلم_پینار_آیدین 🍃🍂🍃🍂
ظرفها رو شستم و قابلمههای خیس رو که آب ازشون چکه میکرد رو هم روی دستمال سفید رنگی که گوشه آشپزخونه پهن بود قرار دادم.
دستهای خیسم رو با حوله کنار آشپزخونه پاک کردم و آستینهای بالا تا شدهم رو مرتب کردم.
نگاهی به روی اوپن انداختم، دلم داشت ضعف میرفت و من حتی شام درست و حسابیای نخورده بودم.
شکلاتی از بین قندونهای مسی روی اوپن برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم.
کف پاهام یخ زده بود و میدونستم این شروع یک تبِ وحشتناک هست! هر وقت که مریض میشدم اول دست و پاهام شروع به منجمد شدن میکردن.
به نشیمن رسیدم؛ مامان و لیلی روی مبلهای چرم راحتی داشتن با هم صحبت میکردن و من با خودم فکر کردم که در نبودم مامان چقدر با لیلی صمیمیتر شده!
البته قبلها هم بود، لیلی قبلها هم بیشتر اوقات بهخاطر من اینجا پلاس بود، با یادآوری شبهایی که با بالشت و تشک دنبال هم میدویدیم و کفر مامان رو درمیآوردیم، آهجانسوزی کشیدم.
مامان قبلها هم با لیلی صمیمی بود ولی نهبهایناندازه!
واقعا داشتم احساس میکردم که بههرجایی اومدم جز خونه خودمون! این خونه اصلا شبیه خونه قبل از رفتنم نبود.
نه مامان، نه لیلی، نه دوستهایی که حتی نمیشناختمشون! هیچکدوم شبیه به قبل نبودند و من احساس میکردم از آوینای چند ماه پیش فقط یه اتاق با دکوراسیون آبی باقی مونده که قرار نیست هیچوقت تغییر کنه.
شکلات رو باز کردم و آروم بین دهانم گذاشتم، شیرینی زیادش دلم رو زد.
دوباره نگاهی به مامان و لیلی کردم، بهحتم بهقدری سرشون گرم خودشون بود که حتی نیازی نبود برای رفتن به اتاقم چیزی بهشون بگم.
و البته... این خوب بود، حداقل تو این شرایط!
قدمهام رو آروم به سمت اتاق برداشتم و در همین حال نگاهی به دستم انداختم، قطرات خون همچنان در حال ریختن و محو شدن بودند.
سردرد عجیبی گرفته بودم، انگار تبم داشت شروع میشد.
سریع از راهرو عبور کردم و به اتاق تاریکم پناه بردم.
با عجله چراغ رو روشن کردم، بدون اینکه حتی نیمنگاهی به آینه بزرگ اتاقم بندازم، بهطرف کمدم رفتم و درش رو که با صدای "قیژ" بلندی باز میشد، کشیدم.
نگاهی به لباسهای مشکی رنگی انداختم که روی میله لباسها، شلخته و بینظم ریخته شده بودند.
از شدت تعجب لحظهای نفسم بالا نیومد!
این لباسها برای من نبودند.
با دست لباسهای مشکی رنگ رو با عجله کنار زدم و به بقیه لباسها نگاه کردم.
نه... هیچکدوم از این لباسها برای من نبود!
من لباس مشکی دوست نداشتم! از لباسهایی با رنگ تیره زده بودم و حتی مامان و لیلی و بابا هم این رو بهخوبی میدونستند!
پس هیچکس قرار نبوده در نبودم لباسی برای من بخره که تِم لباس مشکی باشه... .
مگر اینکه آوینایدوم رنگ مشکی رو دوست داشته باشه.
اون دختر کی بوده؟
10810
انتقادات، پیشنهادات و نظرات قشنگتون رو باهام در میون بذارین عزیزان من🥰🥰🤗🤗🤗
#پینار
ناشناسم:👇
https://t.me/BiChatBot?start=sc-78693-swuFQrC
🍋🍋
جواباتون:
https://t.me/joinchat/SsjcBdwe5lXbWmEp
🍋🍋🍋
دوستان، پیج قبلی اینستاگرام به دلایلی حذف شد، برای حمایت از من میتونید پیج جدیدم رو فالو کنید.
ویدیو های دیالوگ آینده و خبر های جدید از رمانهای دیگهم که انشالله در آینده پارت گذاری خواهد شد رو ببینید.
https://instagram.com/pinar.aydin.novels?utm_medium=copy_link
#pinar_aydin_novels
برنامه ناشناس
بزرگترین ، قدیمیترین و مطمئنترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨💻 @ChatgramSupport
9010
****
سر میز شام با بی حوصلگی تمام نشسته بودم و به شوق و ذوق وافر مامان نگاه می کردم، از وقتی اون یک کلمه "باشه" رو از دهانم شنیده بود تو پوست خودش نمیگنجید.
این حجم از خوشحالیش هم برام عجیب بود، چرا باید انقدر برای این موضوع واکنش نشون میداد؟ مگه اون دوستهایی که مامان و لیلی دربارهشون صحبت میکردن کی بودن؟
با خودم فکر کردم که کاش پیشنهاد لیلی رو قبول نمیکردم! درسته چشمهای مامان تو اون شرایط مثل الان پرفروغ نمیشد ولی حداقل شاید میتونستم اگه به اینجا اومدن ببینمشون! من حتی نمیتونستم از مامان بپرسم اون دوستهایی که داره دربارهشون صحبت میکنه کیان! اگه تا فردا مامان بهشون زنگ میزد و میگفت که من قراره با لیلی برم بیرون و دیگه اینطرفها نباید آفتابی بشن چی؟ چطور باید سردرمیآوردم تو نبودم چی اتفاقهایی افتاده؟
با سختی زیادی چند قاشق غذا رو از گلوم پایین دادم و برام جالب بود که مامان بهقدری خوشحال و سرگرمِ صحبت با لیلی بود که حتی متوجه غذا نخوردنم نشد.
بعد از شام به سختی ایستادم و به آشپزخانه رفتم.
مامان پشت به من ایستاده بود، آستینهای لباس خاکستری رنگش رو بالا زده بود و داشت تلاشها و التماسهای لیلی مبنی بر ظرف شستن رو رد میکرد.
نگاهی به سینک انداختم، شاید جالب و خندهدار بهتظر میرسید، ولی حتی دلم برای سینک آشپزخونه هم تنگشده بود!
تمام لحظاتی که اینجا بودم و حین ظرف شستن اون پروانه غولی اذیتم میکرد به خاطر آوردم، آخ اریکا! تو کجایی؟
بغض توی گلوم رو قورت دادم، قطرات خون از روی دستم حالا به زمین چکه میکردند و بعد از چند ثانیه محو و کمرنگ میشدند، ولی خب دیگه چه اهمیتی داشت؟ چه اهمیتی داشت وقتی کسی جز خودم بازتابی از این موضوع نداشت و چیزی نمیدید؟
درحالی نگاهم هنوز خیره به سینک بود قدم جلو گذاشتم که هردوشون رو با تمام قدرت کنار زدم.
با این کارم صدای هردوشون محو شد و انگار بیش از اندازه از عکسالعملم تعجب کرده بودند.
بیهیچ حرفی و حتی بدون اینکه به پشت برگردم، اسفنج توی سینک رو برداشتم و با بغضی که هنوز توی گلوم مثل یک شی سنگین داشتم تحملش میکردم، ظرفها رو دونهبهدونه با کف ریکا مزین کردم.
مامان با صدایی که تعحب ازش میبارید گفت:
- دختر حالت خوبه؟ زهرم ترکید! این چه کاری بود؟
بیتوجه به لحن معترضانهش با صدای ضعیفی گفتم:
- ظرفهارو میشورم مامان، شما برید.
- خودت میشوری؟ واقعا؟ مطمئنی؟
با شنیدن تن صدای متعجش به پشت برگشتم و نگاهم به صورت بهتزدهش گره خورد.
چی انقدره تعجبآور بود؟ مامان از قبل هم میدونست من ظرف شستن رو دوست دارم!
نگاهی به لیلی که دست به سینه کنار مامان ایستاده بود کردم و آرومتر از قبل گفتم:
- آره! چرا مطمئن نباشم؟
دوباره برگشتم و نایستادم تا باز هم چشمهای پرشوق و فروغش رو ببینم و وضعیت بیشتر برام شبیه یک علامت سوال بزرگ بشه!
- باشه دخترم، پس من و لیلی چاییها رو میبریم تو نشیمن تو هم بعد از اینکه ظرفها رو شستی بیا!
صدای دور شدن پاهاشون رو میشنیدم و صدای پر ذوق مامان رو بیشتر.
این شوق مامان فقط میتونست یک چیزی رو بهخوبی برسونه، و اونم این بود که آوینای دومی که اینجا بوده قطعا ظرف شستن رو دوست نداشته!
آوینای دومی که وجودش خیلی من رو میترسوند!
8610
اخمهام کمی درهم رفت، لیلی همیشه حرفهاش از روی صداقت و لطف ذاتیش بود و اینکه سعی داشت اینطوری توجه مامان رو جلب کنه کمی برام غیرمنتظره و ناواقعی بهنظر میرسید.
منتظر نگاهم کرد، انگار که میخواست واکنشم رو ببینه.
قبل از اینکه بخوام دهان باز کنم و چیزی بگم خودش پیشی گرفت و ادامه داد:
- اصلا تو بیا و با من بریم بیرون! ها؟ نظرت چیه؟ تازه قول میدم بیشتر از اون دوستهات کاری کنم که بهت خوش بگذره! ولی لطفا با هر نااهلی نیفت، اصلا تابحال به طرز لباسپوشیدنهای عجیب و غریبشون دقت کردی؟ خودت که بهتر از من میدونی اون بیرون چهخبره مگه نه؟ پس لطفا دیگه بیخیال اون دوستهای عجیب و غریبت شو! تو که تا یه مدت خوب میتونستی با من کنار بیای، پس الان هم میتونیم دوستهای خوبی برای همدیگه باشیم، مگه نه؟
با گیجی نگاهش کردم.
از کدوم دوستها حرف میزد که حتی پوششون هم انقدر براش معیار بود؟
لیلی همیشه یکعقیده خاص داشت و اون هم این بود که هر آدمی با هر لباسی براش قابل احترامه! ولی الان این جمله داشت تمام دیدگاه لیلی قبلیای رو که تو ذهنم بود برام تکذیب میکرد! لیلی واقعا تغییر کرده بود یا من درست نشناخته بودمش؟
تو ذهنم تمام دوستهایی رو داشتم و میشناختم رو مرور کردم، نه! من هیچ دوستی نداشتم که لباس پوشیدنش بهطرزی باشه که حتی لیلی بخواد نسبت بهش اعتراض و واکنش نشون بده! یک چیزی این وسط درست نبود! اتفاقهای عجیبی در نبودم افتاده بود و یعنی همه حرفهای اریکا مبنی بر اینکه در نبودم پدر و مادر و اطرافیانم وجودم رو توسط طلسم فراموش کردن دروغ بود؟!
بهقدری ذهنم درگیر شده بود که وجود لیلی رو کاملا به فراموشی سپردم.
دلم گواهی بدی میداد، ته قلبم حس ناامنی زیادی داشتم که باید برطرف میشد، من باید اینبار به خودم پناه میبردم، اینبار هیچکس نبود، باید به خودم پناه میبردم و منتظر میشدم تا بتونم دوباره ردی از گذشته پیدا کنم.
- آوینا!
با صدای بلند مامان چشم از دست لیلی که حالا دست سردم رو رها کرده بود گرفتم و سرم رو بالا آوردم.
مامان تکیه زده به اوپن نگاهی به صورت پریشونم انداخت و گفت:
- شنیدی دخترخالهت چی گفت؟
نگاهم رو تو صورتش چرخوندم و فقط سری برای تائید تکون دادم.
صدای ضعیفترش بلند شد، انگار کمی تو حرفی که میخواست بزنه تردید داشت.
- قبول میکنی دیگه؟ میشه از فردا به جای اون دوستهات با لیلی بری بیرون؟
مکثی کردم.
رفتارهای عجیب لیلی، نگرانی مامان و چشمهای پربغضش، آشوب درون خودم و دستی که انگار قصد نداشت خونریزیش رو به پایان برسونه، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا امشب روح و روانم شبیه دیوانهها بشه.
چشمهای معصوم مامان همیشه سدی بود که مقاومتم در برابرش ناممکن میشد، یعنی چی کشیده بود که انقدر شکستهتر بهنظر میرسید؟
با دیدن چشمهای بیقرارش بیاراده و آروم زیرلب زمزمه کردم:
- باشه... !
7220