cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

(قاتل متشنج)⏱⏱ معصومه طباطبایی

"عشق یعنی تنها تو هستی که میتونی منه تنها رو آروم کنی" کانال رمان"قاتل متشنج" ⏱ پارتگذاری روزهای فرد ۲پارت ظهر جهت تبادل @shokoofeh_ziba "کپی رمان حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع است و حرام میباشد و قطعا پیگرد قانونی دارد"

Mostrar más
Irán283 228El idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
213
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#رمان_منتخب_مجازی🔞🔥 https://t.me/joinchat/QaSpz-Bc6wQ3M2Jk ارسلان ملک شاهان مردی #قدرت طلب و #خشن که برای به دست اوردن هر چیزی که #ماله خودشه #میجنگه....❌‼️ از قضای روزگار چکاوک #دختری زیبا و آرام طعمه ی این #گرگ درنده میشه و ارسلان با نقشه چکاوک رو #به اتاقش میکشه و....❗️🤭 سریع جوین بدید تا #صحنه های فول 18+ رو از #دست ندادید❌❌❌🔞❌❌❌ https://t.me/joinchat/QaSpz-Bc6wQ3M2Jk #حق_عضویت_محدود_است‼️‼️
Mostrar todo...
#پارت‌واقعی‌رمان‌شهر‌مه‌آلود🔥 - دستمو ول کنید! - دستتو ول کنم دهنتو چیکار کنم؟ https://t.me/joinchat/QaSpz-Bc6wQ3M2Jk دخترک لب هایش رو به داخل دهانش فرستاد، ارسالان خان جان میداد برای آن لبهای نازوکش، دلبرانه راه میرفت دلبرانه سخن میگفت دلبرانه نگاه میکرد... - ارسلان خان توروخدا دست از سر من بردارید. لبهایش را وحشیانه بر روی لبهای دخترک قرار داد، دخترک آتشی بر جانش انداخت که گویی جانش رفت... بر روی تخت پرتش کرد و دست هایش رو بست روی بدن نحیفش خیمه زد، ترسیده بود، رنگ بر رخسار نداشت، حراص داشت! ارسلان نگاه پر نیازش را به دخترک ترسیده روبرویش انداخت و گفت: - فقط برای من باش، دنیارو به پات میریزم ملکه ی کوچولوی من! دستش را روی بدنش حرکت داد نفسش رفت... - من نمیتونم من.... چنگی به باسن گردش زد و با خشم غرید: - چیزی که برای منه دیگه حق نداره از برای من بودن دست بکشه! لباس های دخترک رو از تنش در آورد وقتی بدن بلوری دخترک را دید سیبک گلویش بالا پایین شد، دستش را روی سینه های دخترک قرار داد که دخترک نالید: - ارسلان خان من باکرم! - تو دیگه امشب زنه ارسلان خان میشه. لباس های خودش را هم در آورد که دخترک با دیدن مردانگی ارسلان ترسیده نگاهش را دوخت به چشم های ارسلان... - نترس دلبر عادت میکنی به این هجم و آرام خودش را روی بدن دخترک قرار داد، سینه اش را بر دهان گرفت و.... https://t.me/joinchat/QaSpz-Bc6wQ3M2Jk خلاصه رمان شهر مه آلود🔞 ارسلان خان مردی #قدرتمند، نوه ی بزرگ خاندان ملک شاهان که با ورودش همه رو #حیرت زده میکنه، #ارسلانی که همه از دیدنش #هراس دارن! و دختر #معتادی که با دیدن ارسلان #خشن روبروش خودش رو از اون #مخفی میکنه که....🚷🔥 https://t.me/joinchat/QaSpz-Bc6wQ3M2Jk #محدودیت_سنی🔞 #لینک_بعد_از_یک_ساعت_باطل_میشه❌
Mostrar todo...

- سینتو بپوشون، واگرنه همینجا خودم دست به کار میشم. چادرمو بیشتر کشیدم جلو و با عشوه گفتم: - اِوا حاجی چیکار به سینه های من داری؟ خندید و تسبیحش رو توی دستش چرخوند: - زن دلبری نکن، سینه چاکتو انداختی بیرون که چی؟ کم کم چادر از سرم سر میخورد که حاجی سرش رو انداخت پایین و گفت: - استغفرالله. اگر یک حرومزاده ایی اینارو ببینه چشماشو در میارم خودمو بهش نزدیک کردم و لبمو با زبونم تر کردم که چشماشو بست و با حرص گفت: - بزار برسیم خونه، اینجور که معلومه دلت شب زفاف میخواد حاج خانوم! لبمو گاز گرفتم و با خنده گفتم: - حاجی این چه حرفیه من کلا نمیتونم چند روز با شما باشم. با حرص دستمو کشید و به سمت دستشویی برد کوبیدم به دیوار و گفت: - چرا نمیتونی؟ دلبری میکنی منو تحویک میکنی بعد نمی تونی؟ از یه طرف خجالت میکشیدم بگم ماهانم از یه طرف اگه نمی گفتم امشب باید باهاش میخوابیدم. - سینه هات هم که امروز خیلی بزرگ شدن. خواستم چیزی بگم که زیر دلم تیر کشید و با صدای جیغم، حاجی ترسیده بغلم کرد و گفت: - الهه جان عزیزم دلبر حاجی چی شدی تو؟ دستمو روی دلم گذاشتم و اشکام سرازیر شد که حاجی بوسی رو پیشونیم زد و: - قربون اون بلوریای آبی بشم، نریز که حاجی دیونه میشه! چته حاج خانومم؟ - ماهانم حاجی دارم میمیرم. حاجی نگاهی به من انداخت و گفت: - نوار بهداشتی داری حاج خانوم؟ خجالت زده سرمو انداختم پایین و گفتم: - حاجی چیکار به..... - میریم خونه. - اما حاجی مادر جون ناراحت میشه! بوسی رو لبم زد و گفت: - من میرم خونه تا به حاج خانومه کوچولوم برسم. https://t.me/joinchat/dvKYjP5xK5hhOGI0 #خلاصه🔥♨️ یاشار تاجیک مردی #قدرت طلب و #خشن که برای به دست اوردن هر چیزی که #ماله خودشه #میجنگه....❌‼️ از قضای روزگار الهه #دختری زیبا و آرام طعمه ی این #گرگ درنده میشه و یاشار با نقشه الهه رو #صیغه ی خودش میکنه و....❗️🤭 سریع جوین بدید تا #صحنه های فول 18+ رو از #دست ندادید❌❌❌🔞❌❌❌ https://t.me/joinchat/dvKYjP5xK5hhOGI0 #حق_عضویت_محدود_است‼️‼️
Mostrar todo...
- سینتو بپوشون، واگرنه همینجا خودم دست به کار میشم. چادرمو بیشتر کشیدم جلو و با عشوه گفتم: - اِوا حاجی چیکار به سینه های من داری؟ خندید و تسبیحش رو توی دستش چرخوند: - زن دلبری نکن، سینه چاکتو انداختی بیرون که چی؟ کم کم چادر از سرم سر میخورد که حاجی سرش رو انداخت پایین و گفت: - استغفرالله. اگر یک حرومزاده ایی اینارو ببینه چشماشو در میارم خودمو بهش نزدیک کردم و لبمو با زبونم تر کردم که چشماشو بست و با حرص گفت: - بزار برسیم خونه، اینجور که معلومه دلت شب زفاف میخواد حاج خانوم! لبمو گاز گرفتم و با خنده گفتم: - حاجی این چه حرفیه من کلا نمیتونم چند روز با شما باشم. با حرص دستمو کشید و به سمت دستشویی برد کوبیدم به دیوار و گفت: - چرا نمیتونی؟ دلبری میکنی منو تحویک میکنی بعد نمی تونی؟ از یه طرف خجالت میکشیدم بگم ماهانم از یه طرف اگه نمی گفتم امشب باید باهاش میخوابیدم. - سینه هات هم که امروز خیلی بزرگ شدن. خواستم چیزی بگم که زیر دلم تیر کشید و با صدای جیغم، حاجی ترسیده بغلم کرد و گفت: - الهه جان عزیزم دلبر حاجی چی شدی تو؟ دستمو روی دلم گذاشتم و اشکام سرازیر شد که حاجی بوسی رو پیشونیم زد و: - قربون اون بلوریای آبی بشم، نریز که حاجی دیونه میشه! چته حاج خانومم؟ - ماهانم حاجی دارم میمیرم. حاجی نگاهی به من انداخت و گفت: - نوار بهداشتی داری حاج خانوم؟ خجالت زده سرمو انداختم پایین و گفتم: - حاجی چیکار به..... - میریم خونه. - اما حاجی مادر جون ناراحت میشه! بوسی رو لبم زد و گفت: - من میرم خونه تا به حاج خانومه کوچولوم برسم. https://t.me/joinchat/dvKYjP5xK5hhOGI0 #خلاصه🔥♨️ یاشار تاجیک مردی #قدرت طلب و #خشن که برای به دست اوردن هر چیزی که #ماله خودشه #میجنگه....❌‼️ از قضای روزگار الهه #دختری زیبا و آرام طعمه ی این #گرگ درنده میشه و یاشار با نقشه الهه رو #صیغه ی خودش میکنه و....❗️🤭 سریع جوین بدید تا #صحنه های فول 18+ رو از #دست ندادید❌❌❌🔞❌❌❌ https://t.me/joinchat/dvKYjP5xK5hhOGI0 #حق_عضویت_محدود_است‼️‼️
Mostrar todo...
پسره عاشق خواهرش شده ومیخواد بهش تجاوز کنه تا ازدواج نکنه ولی.‌.‼‼ https://t.me/joinchat/zDXoDu9uOD45NmVk دستم و از دستش کشیدم بیرون و پا به فرار گذاشتم. اونقدر دوییدم که به نفس نفس افتاده بودم و با برخورد با سنگ بزرگی پخش زمین شدم. جیغ بلندی کشیدم و خواستم به سختی بلند شم و فرار کنم که چهره دانیال و دیدم. دیگه قدرت فرار نداشتم و زدم زیر گریه. _دانیال، تروخدا بهم دست نزن..شب عروسیمه، نامرد کدوم برادری به خواهرش تجاوز میکنه؟ تو دهنی محکمی بهم زد. _خفه شو، تو مال منی دریا.‌.به هیچکس نمیدم. دستم و گرفت و پرتم کرد یه گوشه. سریع اومد خیمه زد روم و قبل اینکه بخوام حرفی بزنم با ... https://t.me/joinchat/zDXoDu9uOD45NmVk داداشش‌ به زور میخواد باهاش ...😑🤦‍♀‼️
Mostrar todo...
💶مــسـآفــڔ ݒــولـڪی🛩

📌Start: 📝1400/4/12📖 {تومرا جان وجهانی چه کنم جهان وجهان را..♡} 🖌️By pen : ♕ 🚬MR.GRACIOUS♥️ [پارسا] ♕ جواب ناشناس‌ها:📬 @mohafez_Mosafer_polaki🔒

رمانی جذاب پر صحنه😈🍑 مخصوص عشق جقی ها حمله کنید از دستتون نره هر شب جق بزنید باهاش💦🔞 به دیوار تکیه دادم اقا با #شلاق یه جلو تر می امد شک #نداشتم میخواد پاره ام کنه چنگ زد به #موهام هلم داد روی #زمین حالت #سجده افتادم خایه #نداشتم سر بالا #ببرم اولین ضربه روی #کمرم نشست از #درد زیاد #جیغ کشیدم ضربه دوم #محکم تر زد با فریاد #تهدیدم کرد #صدام درنیاد فقط #بشمارم جون تو بدن #نداشتم از فشار درد گیدام فول صحنه https://t.me/joinchat/zDXoDu9uOD45NmVk
Mostrar todo...
animation.gif.mp40.58 KB
#رمان_منتخب_مجازی🔞🔥 https://t.me/joinchat/QaSpz-Bc6wQ3M2Jk ارسلان ملک شاهان مردی #قدرت طلب و #خشن که برای به دست اوردن هر چیزی که #ماله خودشه #میجنگه....❌‼️ از قضای روزگار چکاوک #دختری زیبا و آرام طعمه ی این #گرگ درنده میشه و ارسلان با نقشه چکاوک رو #به اتاقش میکشه و....❗️🤭 سریع جوین بدید تا #صحنه های فول 18+ رو از #دست ندادید❌❌❌🔞❌❌❌ https://t.me/joinchat/QaSpz-Bc6wQ3M2Jk #حق_عضویت_محدود_است‼️‼️
Mostrar todo...
دستهایش رو آرام روی بدن دخترک کشید و زیر لب جوری نامش را زمزمه کرد که دخترک وحشت تمام جانش را بر گرفت. https://t.me/joinchat/QaSpz-Bc6wQ3M2Jk ❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌ به چشمان ترسیده دخترک نگاه کرد و هر انچه را که میدانست دخترک به اربابش میگوید را بر زبانش آورد: - هه کیان خانِ بزرگ به جایی رسیده که جاسوس کوچولوش رو میفرسته سراغم؟! دخترک که انگار معذب بود زیر دست های مردِ خشن روبرویش خودش را به عقب کشید ولی زهی خیال باطل مردی که روبرویش بود کیان خانِ بزرگ و دارودسته اش نبود او ارسلان ملک شاه پسره ارشد خاندان ملک شاه بود! پسری که بعد از چندین سال برگشته و قصد دارد جانِ تمام آن کسانی که باعث رفتنش شدند را بگیرد و او پر از کینه پر از خشم و پر از..... دلتنگی! دلتنگ خانواده اش! خانواده ایی که سال ها از آن ها دور بود و حالا او برگشته است؛ پسره ارشد خاندان ملک شاه برگشته است تا خون به پا کند! بی صبرانه با آن چشم های وحشی اش به دخترک نگاه کرد دخترک زبان باز کرد و شمرده شمرده گفت: - ببینید من فقط یک خدمتگذارم! و هیچ قصدی از این کار ندارم و فقط بخاطر یه قرون دو قرون وارد این کار شدم پس لطفا بزارید من برم انگشتانش را روی پهلوی دخترک حرکت داد، دخترک نفسش به شمارش افتاده بود و جانش داشت در می آمد. سرش را نزدیک گوش دخترک برد و با لحنی دستوری گفت: - کاری باهات ندارم فقط به رئیست خبری که بهت میدم رو برسون! از دخترک جدا شد و به چهره ی سوالی اش نگاه کرد و گفت: - کلمه به کلمه، خط به خط، ریز به ریز، هر چی میگم رو میگی بهش. شیرفهم شدی؟ مگر میشد شیرفهم نشود آن مرد می توانست در یک آن جانش را بگیرد. سرش را تند تند تکان داد ارسلان خان پوزخندی زد و شروع به گفتن کرد گفتنی که سرآغاز جنگ بود. - میری میگی ارسلان خان برگشته. خودت رو آماده کن چون معلوم نیست امروز یا فردا به زندگی شاد و خرمت ادامه بدی! در ضمن بگو خانِ بزرگ ملک شاهان برگشته تا جونتو بگیره کیان....خان...! دخترک تمام مدت خط به خط گفته های مرد را به یاد سپرد نباید حتی یک کلمه را جا می انداخت باید تک به تکش را به اربابش میگفت. ارسلان خان سری تکان داد و سرد گفت: - حالا هم مرخصی. دخترک که انگار زندگی اش را دوباره به او بخشیده باشند تند تند چشم گفت و به طرف خانه ی کیان خانِ بزرگ رفت. https://t.me/joinchat/QaSpz-Bc6wQ3M2Jk خلاصه رمان شهر مه آلود🔞 ارسلان خان مردی #قدرتمند، نوه ی بزرگ خاندان ملک شاهان که با ورودش همه رو #حیرت زده میکنه، #ارسلانی که همه از دیدنش #هراس دارن! و دختر #معتادی که با دیدن ارسلان #خشن روبروش خودش رو از اون #مخفی میکنه که....🚷🔥 https://t.me/joinchat/QaSpz-Bc6wQ3M2Jk #محدودیت_سنی🔞 #لینک_بعد_از_یک_ساعت_باطل_میشه❌
Mostrar todo...

#رمان_منتخب_مجازی🔞🔥 https://t.me/joinchat/QaSpz-Bc6wQ3M2Jk ارسلان ملک شاهان مردی #قدرت طلب و #خشن که برای به دست اوردن هر چیزی که #ماله خودشه #میجنگه....❌‼️ از قضای روزگار چکاوک #دختری زیبا و آرام طعمه ی این #گرگ درنده میشه و ارسلان با نقشه چکاوک رو #به اتاقش میکشه و....❗️🤭 سریع جوین بدید تا #صحنه های فول 18+ رو از #دست ندادید❌❌❌🔞❌❌❌ https://t.me/joinchat/QaSpz-Bc6wQ3M2Jk #حق_عضویت_محدود_است‼️‼️
Mostrar todo...
#پارت‌واقعی‌رمان‌شهر‌مه‌آلود🔥 - دستمو ول کنید! - دستتو ول کنم دهنتو چیکار کنم؟ https://t.me/joinchat/QaSpz-Bc6wQ3M2Jk دخترک لب هایش رو به داخل دهانش فرستاد، ارسالان خان جان میداد برای آن لبهای نازوکش، دلبرانه راه میرفت دلبرانه سخن میگفت دلبرانه نگاه میکرد... - ارسلان خان توروخدا دست از سر من بردارید. لبهایش را وحشیانه بر روی لبهای دخترک قرار داد، دخترک آتشی بر جانش انداخت که گویی جانش رفت... بر روی تخت پرتش کرد و دست هایش رو بست روی بدن نحیفش خیمه زد، ترسیده بود، رنگ بر رخسار نداشت، حراص داشت! ارسلان نگاه پر نیازش را به دخترک ترسیده روبرویش انداخت و گفت: - فقط برای من باش، دنیارو به پات میریزم ملکه ی کوچولوی من! دستش را روی بدنش حرکت داد نفسش رفت... - من نمیتونم من.... چنگی به باسن گردش زد و با خشم غرید: - چیزی که برای منه دیگه حق نداره از برای من بودن دست بکشه! لباس های دخترک رو از تنش در آورد وقتی بدن بلوری دخترک را دید سیبک گلویش بالا پایین شد، دستش را روی سینه های دخترک قرار داد که دخترک نالید: - ارسلان خان من باکرم! - تو دیگه امشب زنه ارسلان خان میشه. لباس های خودش را هم در آورد که دخترک با دیدن مردانگی ارسلان ترسیده نگاهش را دوخت به چشم های ارسلان... - نترس دلبر عادت میکنی به این هجم و آرام خودش را روی بدن دخترک قرار داد، سینه اش را بر دهان گرفت و.... https://t.me/joinchat/QaSpz-Bc6wQ3M2Jk خلاصه رمان شهر مه آلود🔞 ارسلان خان مردی #قدرتمند، نوه ی بزرگ خاندان ملک شاهان که با ورودش همه رو #حیرت زده میکنه، #ارسلانی که همه از دیدنش #هراس دارن! و دختر #معتادی که با دیدن ارسلان #خشن روبروش خودش رو از اون #مخفی میکنه که....🚷🔥 https://t.me/joinchat/QaSpz-Bc6wQ3M2Jk #محدودیت_سنی🔞 #لینک_بعد_از_یک_ساعت_باطل_میشه❌
Mostrar todo...

Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.