cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

مرهمانه|فصل سوّم

برش‌های کوتاهی از یک زندگی. {در حال به روز رسانی} . . *چیزهایی هست که نمی‌دانی* . . . 📬 @marhamane3_bot

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
2 819
Suscriptores
-324 horas
-197 días
+1230 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

امروز می‌خواستم اسنپ بگیرم و بیست دقیقه منتظر بودم و هیچکس قبول نمی‌کرد. تا اینکه یه راننده بالاخره قبول کرد که از نظر مسافت، دو تا کوچه اونورتر از مقصدم بود! بنده‌خدا ده دقیقه طول کشید تا برسه. وقتی سوار شدم، ازش خواستم که شماره کارتش رو بده. گفت از طریق خود اسنپ هم می‌تونین پرداخت کنیدها، گفتم بله، ولی من از نقشه دیدم که شما چقدر دور بودید ولی قبول کردید، می‌خواستم که هزینه‌ی ناقابلی رو به عنوان تشکر پرداخت کنم. تعارف و تشکر کرد و همین‌طور که داشت کارتش رو می‌داد گفت شما خانم دکتر هستین؟ گفتم چه طور؟ گفت پسرم رو آورده بودم پیشتون مرکز بهداشت. گفتم آهان بله، چه جالب، خاطرم نبود. گفت همون که خیلی شلوغ بود ها! به چهره‌ی آقاهه توی آینه ماشین نگاه کردم و یادم افتاد که بابای این پسرمون بود. حالش رو پرسیدم و گفتم کارای مدرسه‌ش رو انجام دادین؟ گفت آره خدا رو شکر، متاسفانه بچه‌هایی که شرایط اینجوری دارن رو مدرسه‌ها سخت قبول می‌کنن، ولی خدا خواست و یه مدرسه‌ی خوب ثبت‌نامش کردیم. انقدر اون "خدا خواست" ای که گفت به دلم نشست که حد نداشت...
Mostrar todo...
یکی از بیمارها رو برای مشکل پوستی‌اش فرستاده بودم پیش استاد پوست‌مون و بهش گفته بودم خانم دکتر هرچی گفتن، بیاین به منم بگین منم یاد بگیرم. امروز اومده بود و گفت رفتم پیش خانم دکتر، گفتم از طرف دکتر فلانی(یعنی من) اومدم پیش‌تون. اینو که گفت یه لحظه از خجالت آب شدم که آخه من کی باشم که معرف استادم باشم🫠 بعد استادمون هم جوری رفتار کرده بودن که انگار من رو می‌شناسن و گفته بودن بله، بهشون سلام من رو برسونین. یعنی واقعا می‌خوام بگم نازنینی و انسانیت و بزرگواری هنوز در میان انسان‌ها وجود داره🥲
Mostrar todo...
صبح‌ها کله‌ی سحر بیدار می‌شوم. تا وقتی لیوان چای ام را در مرکز تا نصفه سر نکشیدم، مغزم هنوز خواب است و یک پزشک غرغروی خواب‌آلود هستم. چایی کم‌کم سر خُلقم می‌آورد و سر و کله‌ی بیمارها و مراجعین هم پیدا می‌شود. گاهی که صحبتم با بیمارها طولانی می‌شود، مریض‌های پشت در، در می‌زنند یا بی‌هوا در را چند سانتی‌متر باز می‌کنند! از این رفتارشان حسابی حرصم می‌گیرد. از همه بدتر رفتار پذیرش و سرایدارمان است که فکر می‌کنند علت طولانی شدن ویزیت این است که من لابد در حال خوش و بش و چاق سلامتی با بیمار هستم و در می‌زنند و صدایم می‌کنند که مثلا بتوانم از دست مریض فرار کنم! یا مریض را دست به سر کنم. اینجا راستش را بخواهید، ارزش‌ها واقعا متفاوتند! پزشکی که سریع و فی‌الفور سوالات کمی بپرسد و یک کیسه سر پُر دارو بدهد، پزشک قابل و حاذقی است و کسی که حتی برای تمدید دارو هم دائم سوال بپرسد که این دارو را برای چه میخوری؟ چه وقت میخوری؟ تا خیالش راحت شود که بیمار درست داروها را مصرف میکند، کسی است که زیادی طولش می‌دهد و نمی‌تواند مریض را جمع کند. اینجا پزشکی که برگه‌ی سنجش بچه مدرسه‌ای ها را بدون ویزیت خودشان مهر کند، کار راه بینداز است و کسی که همه سوالات را ریز به ریز از بچه و والدین می‌پرسد، دنبال عیب گذاشتن روی بچه است! گاهی دلم از این وضعیت می‌گیرد. البته که اینجا، قشنگی‌های خودش را هم دارد. مثل فرزاد، پسر مبتلا به اختلال روانپزشکی که برایش دارو شروع کرده‌م و حالا _به سبب اختلال روانپزشکی زمینه‌ای که دارد_ هر جا می‌نشیند، به اهالی می‌گوید خانم دکتر تخصصش رو از آمریکا گرفته! شیش ماه اینور آبه و شیش ماه اونور! و من وقتی می‌شنوم که با چه ذوق و شوقی این‌ها را برای مریض‌های پشت در تعریف می‌کند، دور چشم‌هایم از خنده چین می‌افتد. از همه بامزه‌تر راننده مان است که می‌گوید خانم دکتر این پسره فرزاد جلوی من رو گرفته، میگی تو چه جوری خانم دکتر رو از آمریکا پیدا کردی و آوردی اینجا؟ و من می‌بینم که راننده‌مان، که پیرد مرد بازنشسته ارتش است و بسیار جدی و باابهت، و من حتی یک‌ کلمه اضافه تا به حال از این مرد نشنیده ام و همین او را برای من بسیار دوست‌داشتنی می‌کند، برای اولین بار جلوی چشمانم می‌خندد.
Mostrar todo...
صفحه‌ی گوشی را قفل کردم و دوباره به مسیر چشم دوختم و به خوشبختی فکر کردم. عبارتی که طی سال‌های مختلف زندگی‌م، هرسری برای داشتنش تعابیر مختلفی را توی ذهنم مرور کرده بودم. اگر در مسابقه مشاعره مدرسه اول شوم، خوشبختم. اگر در مدرسه نمونه دولتی پذیرفته شوم، خوشبختم. اگر پزشکی قبول شوم که قطعا خوشبختم! اگر این امتحانات را پاس کنم، اگر از این کشیک زنده بیرون بیایم، اگر آزمون رزیدنتی را به خوبی پشت سر بگذارم... ولی حالا که همه‌ی این‌ها را پشت سر گذاشته‌ام، به یکسری از تعابیرم از خوشبختی رسیده‌م و به یکسری نه، الان که دو روز مانده به بیست و شش ساله شدنم، الان معیار و مترم برای خوشبختی چیست؟ یاد مکالمه‌ی چند روز پیشم با مامان افتادم. به او گفته بودم که از وقتی خودم را شناختم، همه‌ش در حال دویدن برای رسیدن به چیزی بودم. دویدن برای رسیدن. گریستن برای نرسیدن. حین دویدن‌ها، توی در و دیوار خوردن و کم آوردن. به همه چی شک کردن و از عالم و آدم خسته شدن. دوباره بلند شدن و باز هم دویدن. حین دویدن‌ها احساس ناکافی بودن، کردن. با وجود همه‌ی دویدن‌ها، از یکسری‌ها همیشه عقب بودن. به مامان گفته بودم که حالا من دو ماه است که دست از دویدن برداشته‌ ام و آن روی سکه‌ی زندگی را دیده‌م. یک پزشک طرحی پر از کم و کاستی ام. شب‌ها گاهی یاد مکالماتم با بیماران می‌افتم و یکدفعه داروی بهتری به ذهنم می‌رسد و از عذاب وجدان کم‌تجربگی‌م، تپش قلب می‌گیرم. از عذاب وجدان اینکه نکند برای فلان مریض، آزمایشات زیاد از حد چک کردم و هزینه‌اش بیشتر شود، لقمه ناهارم را به زور پایین می‌دهم. برای کودک چهارماهه که بیمه هم ندارد، با ترس و لرز روی سرنسخه دارو می‌نویسم و با اکراه، پایش را مهر می‌زنم. برای بعضی از مریض‌ها، با وجود سوالات مختلفی که ازشان می‌پرسم، به نتیجه‌ی خاصی نمی‌رسم و به پزشک متخصص ارجاعشان می‌دهم و توی ذهنشان لابد به عنوان نمادی از یک پزشک بی‌سواد، نقش می‌بندم. گاهی که تلفنم زنگ می‌خورد و شماره ناشناس است، فکر می‌کنم لابد از دادگاه زنگ زده‌ اند که فلان مریضی که آن شب در شیفت درد قلبی داشت و تو اعزامش کردی، در راه زبانم لال فوت شده است و برای پاره‌ای از توضیحات باید به دادگاه بیایی. یا آن مریض با ضعف و بی‌حالی که همراهانش با رضایت شخصی از درمانگاه برده‌اند را نباید میگذاشتی که ببرند. شب‌ها‌ یک دور سناریوهای بیماران را توی ذهنم دوره میکنم، داروهایی که دادی خوب بود؟ آزمایش اضافی درخواست ندادی؟ به همه‌ی تشخیص‌های محتمل فکر کرده‌ای؟ ای وای... چرا فلان سوال را نپرسیدی؟ و آنقدر در این مورنینگ ریپورت شبانه، از هر استادی سخت‌گیرتر می‌شوم که وسط حمله‌های خودم به خودم، از خستگی بی‌هوش می‌شوم.
Mostrar todo...
از هفته‌ی هشتم طرح من به شما که در آینده نشسته‌اید و این نامه را می‌خوانید؛ "در دنیای تو، هوا چند درجه است؟" توی مسیر بازگشت از دهگردشی بودم. با یک کیسه گیلاس، که آقای راننده از درخت تنومند گیلاس حیاط خانه بهداشت چیده بود و شسته بود و داده بود دستم. و یه کیلو ماست چکیده که از لبنیاتی روستا خریده بودم برای مامان، که عاشق ترکیب ماست چکیده و نان محلی خشک است. به رنگ سرخ مایل به جگری گیلاس‌ها زل زده بودم و گاهی سرم را بالا می‌آوردم و به طبیعت اطراف نگاه می‌کردم. به انبوه درخت‌های گیلاس و آلبالو. به خانه‌های ویلایی اهالی روستا. به مسیر پر پیچ و خم جاده‌ی ناامن وسط کوه، که کافی بود آقای راننده یک لحظه حواسش نباشد و دنیا، همین‌جا برای همه‌مان به آنی تمام شود.‌به اینکه لابد پس از سقوط به ته دره، مرا از روی مهر سرخابی توی جیبم شناسایی کنند و گیلاس‌های قرمز، با خونم سرخ‌تر شوند. گوشی‌ ام دینگ صدا داد و تصویر ترسناک تصادف را از ذهنم پراند. نوتیف برنامه‌ی آب و هوا بود که همیشه نخوانده، انگشتم را می‌کشم سمت راست و بی‌تفاوت ردش می‌کنم. اما این سری، برنامه‌ی آب و هوا برای اسم جایی که داخلش هستم، زیادی ذوق و قریحه نشان داده بود. با دیدنش خنده‌م گرفت. اسمی که انتخاب کرده بود، مثل اسمی بود که تازه‌عروس‌ها روی هایلایت‌های استوری‌های خانه‌ی جدیدشان، یا خاطرات دوران نامزدی‌شان می‌گذارند؛ "۳۲ درجه در خوشبختی؟"
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
یه جا توی هتل من و یکی از بچه‌ها کنار هم نشسته بودیم و به صفحه‌ی گوشی من نگاه می‌کردیم که یه نوتیف از ربات پیامرسان اینجا اومد، منم نمی‌دونم چرا هول شدم و صفحه گوشی رو خاموش کردم! دوستم یه بارکی حساس شد و گفت ماه کی بود بهت پیام داده بود؟؟؟(اسم ربات پیامرسان اینه 🌙 آخه) چرا صفحه گوشی رو خاموش کردی؟؟ دیگه انقدر کولی بازی درآوردن و هی سوال پیچ کردن و چپ‌چپ نگاه کردن که بهشون گفتم ۵ ساله کانال دارم و می‌نویسم. بعد هی می‌گفتن چند تا عضو داری؟ اوو اینهمه عضو داری؟؟؟ چی می‌نویسی مگه؟ دل نوشته؟🙄:))) و انقدر جواب سربالا دادم تا تونستم دست به سرشون کنم. فرداش که سوار تله‌کابین شدیم، یکی از بچه‌هامون که ترس از ارتفاع داره، داشت حالش بد میشد و من هم شروع کردم واسش داستان تعریف کردن. چون این دوست‌مون خیلی پژوهشگر خفنیه و قصد مهاجرت داره، براش گفتم که آره، ده سال دیگه که با دوست‌جونی‌های اون موقعت رفتی گشت و گذار توی جنگل‌های آمریکا، سوار تله‌کابین میشی و یهو یاد این روزها و ما میفتی و میگی ای داد بیداد چه دوست‌های شنگولی داشتم پیاده باهاشون رفتم جنگل و به فنا رفتم! بعد واسه دوستهاشم اسم گذاشتم و گفتم اسم یکی از دوستات ادوارده، اون یکی جسیکا، ادروارد رادیولوژیسته و جسیکا متخصص زنانه و خلاصه سرتون رو درد نیارم، تا آخر مسیر داشتم واسش داستان می‌گفتم و می‌خندوندمش تا نترسه. وقتی رسیدیم، اون یکی دوستم که توی تله‌کابین رو به روی ما نشسته بود و کل مسیر ساکت بود، خیلی پوکر فیس گفت: توی کانالتم همین داستان‌های تخیلی رو میگی که انقدر عضو داری؟:/// یعنی درجه تخریب ده از ده:)))
Mostrar todo...
یکی دو ساعتی رو توی جنگل بودیم و بعد تصمیم گرفتیم سر راه بایستیم تا متیو‌مک‌کانهی بیاد ببردمون به آینده. یه کم گذشت و نیومد. دیگه صبحونه خورده بودیم و جون داشتیم واسه پیاده‌روی، واسه همین تصمیم گرفتیم پیاده برگردیم و اگر سر راه دیدیمش، از اونجا به بعد رو سوار ماشینش بشیم. توی سرازیری که داشتیم می‌رفتیم، یکدفعه سر یکی از بچه‌ها گیج رفت و خورد زمین و زانوش آسیب دید و ناخن دستش شکست. عالی شد! دوباره این ما بودیم وسط جنگل بدون آنتن، با این تفاوت که یه مصدوم داشتیم که نمی‌تونست راه بره و از درد گریه می‌کرد و از متیو‌مک‌کانهی هم خبری نبود. نه آنتن داشتیم که زنگ بزنیم به آژانس و نه نت داشتیم که اسنپ بگیریم. دوستمون هم داشت درد می‌کشید و گریه می‌کرد. لب جاده منتظر ایستاده بودیم تا سر و کله‌ی یکی از این وانت‌بارها پیدا شد. یکی از بچه‌ها با حرکت دست اشاره کرد و راننده‌ش نگه داشت. گفتیم مصدوم داریم و میشه ما رو تا پایین ببره؟ قبول کرد و شش نفری پشت وانتی که تا نصفه بار داشت سوار شدیم و همزمان و لابه‌لای تکون‌تکون خوردنهای پشت ماشین، دوستمون رو دلداری می‌دادیم، بهش کیسه میدادیم تا توش بالا بیاره و سرش رو بالا می‌گرفتیم که بالا نیاره. واسش توی سیستم تامین اجتماعی سرم شست و شو و بتادین و مسکن و آنتی‌بیوتیک و گاز استریل نسخه می‌کردیم تا رسیدیم پایین خودمون واسش کاراشو انجام بدیم. به قول سمیرا، مصدوم‌مون رو با وانت‌بولانس اعزام کردیم، توی بیمارستان صحرایی هتل درمانش کردیم و با حال عمومی خوب، ترخیصش کردیم. و اینم به نظرم خود خود زندگی بود!
Mostrar todo...
وقتی آقای راننده وسایل‌مون رو داد دستمون و پیاده‌مون کرد و گاز رو گرفت و رفت، در همین حین که هنوز در بهت و خنده بودیم، به بچه‌ها گفتم آقاهه خیلی قیافه‌ش آشنا بود! انگار از وسط یه کارتونی اومده بود! یکی از بچه‌ها گفت آره، آره شبیهِ چیز، اون آقاهه، خدایا چی بود اسمش؟ همون بازیگر اینتراستلار... خدایا چی بود؟ آها! شبیه متیو‌مک‌کانهی بود! و بعد یهو شبیه برق‌زده‌ها گفت: وااای حتی ماشینش هم همون بود! همون وانته بود! و ما با چشم‌های پر از هیجان همدیگه رو نگاه می‌کردیم و گفتیم نکنه داشته دوباره برای یه ماموریت نجات زمین می‌رفته ناسا و وسط راهش ما رو سوار کرده؟؟ و غش‌غش می‌خندیدیم. با خودمون گفتیم نکنه آرزومون برآورده شده و قراره وقتی برگشتنی دوباره سوار ماشینش شدیم، به آینده و ۴ سال بعد سفر کنیم؟
Mostrar todo...
نمی‌دونم چه فعل و انفعالاتی توی مغز ما رخ داد که تصمیم گرفتیم پیاده بزنیم به دل جنگل! اولاش بد نبود، پیاده می‌رفتیم و حرف می‌زدیم و از آینده می‌گفتیم. انقدر آینده برامون مرموز بود که دعا می‌کردیم کاشکی زندگی ۴ سال برامون بره جلو و یه فریم از آینده رو ببینیم. حرف می‌زدیم و قیافه‌ی کسایی که خیلی هم از کوهنوردی خوشحالن رو به خودمون گرفتیم. اما کم‌کم، مسیر سربالایی و سخت شد، آفتاب زد و هوا گرم و شرجی شد، ذخیره‌ی آب‌مون تموم شد و قندمون افتاد و به نفس‌نفس افتادیم. رسیدیم به یه نقطه که همه تقریبا کم آورده بودیم. گوشی درآوردیم تا زنگ بزنیم به آژانس، یا اسنپ بگیریم تا برگردیم ولی آنتن صفر صفر بود. اینجا دومین قسمتی از سفر بود که ترسیدم! ترسیدم گم بشم یا زندگی رو از دست بدم. جاده خلوت بود و ما وسط جنگل. کمی که گذشت، صدای سنگین یه ماشین اومد. لب جاده، خطی ایستاده بودیم که ماشین از کنارمون رد شه. وقتی به کنار من رسید، با خستگی و گرمازده نگاهی به سمت چپم انداختم و دیدم یه وانت پادرا_نمی‌دونستم اسمش وانت پادراعه، الان سرچ کردم فهمیدم:))_ از کنارمون رد شد. چند متر جلوتر رفت، بعد ایستاد، مکثی کرد و چتد متر رفته رو دنده عقب گرفت و دوباره کنارم ایستاد. آقاهه بی‌مقدمه پرسید: کجا میرید؟ نفس‌زنان گفتم نمی‌دونم، وسط‌های جنگل! گفت می‌خواید سوار شید؟ انگار دنیا رو به من دادن! رو کردم به بچه‌ها و گفتم بچه‌ها بپرید بالا! و بله، ما شش تا پزشک طرحی بودیم که در نقطه جغرافیایی‌ای بدون آنتن و اینترنت، نشستیم کف زمین روغنی و شلوغ پلوغ وانت آقایی که نمی‌شناختیم! وسط وانت توی اون جاده‌ی خاکی و پر پیچ و خم تکون‌تکون می‌خوردیم و سفت زمین رو چسبیده بودیم که پرت نشیم پایین، باد خنک می‌خورد به صورت آفتاب‌خورده و عرق‌کرده‌مون و از شدت باد نمی‌تونستیم چشمامون رو باز کنیم و از وضعیتی که توش بودیم غش‌غش می‌خندیدیم و به این فکر می‌کردیم اگه این قراره پایان زندگی باشه، پایان در اوجی برای ماعه. یه کمی که گذشت و خنک شدیم و نفس گرفتیم، یهو به خودمون اومدیم و گفتیم جداً کجا داریم میریم؟ چه جوری راه رفته رو برگردیم؟ همین‌جوری داریم از شهر دور و دورتر میشیم که! دوباره ترس برمون داشت و زدیم به پشت کابین راننده و گفتیم ما همینجا پیاده میشیم. آقاهه نگه داشت و از بالای وانت پریدیم پایین. ازمون پرسید چقدر اینجا می‌مونیم؟ گفتیم یکی دو ساعت. گفت وقتی رسید بالا و کارش رو توی روستا انجام داد، برمی‌گرده و برمون می‌گردونه پایین. لب جاده وایسادیم که ببیندمون. خوشحال شدیم و تشکر کردیم. خودمون از خریتی که انجام داده بودیم خنده‌مون گرفته بود، ولی اون چند دقیقه‌ی لعنتی، اون چند دقیقه که وسط جنگل، باد خنک بی‌مهابا توی صورتم می‌خورد و زندگی‌م رو در لبه‌ی ترس از دست دادن می‌دیدم، خود خود زندگی بود!
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.