cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

.

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
1 384
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

لطفا به کانال ما جوین شوید @mobo_x
Mostrar todo...
کانال حذف می شود.
Mostrar todo...
جای پارت...
Mostrar todo...
جای پارت...
Mostrar todo...
پارت جدید رو خوندین؟ و باید بهتون بگم که طوفانی در راهه... 🙊😱 نظرتون رو ناشناس بفرستید عزیزان ❤️ https://t.me/HarfBeManBOT?start=MTMzMDc2OTI0Mg
Mostrar todo...
حرفتو ناشناس بهم بزن | Talk to Me Anonymously

قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس تلگرام و اینستاگرام — پشتیبانی: [email protected] — شامد: 1-1-689297-63-4-1

#223 از آن طرف، در عمارت خاندان یکتا، جشن و سرور بر پا بود. به طور ناگهانی، عروسی دانیال را زودتر از موعد برگذار کرده بودند تا حال و هوای همه عوض شود. مقصود همه هم هرمز و کار های عجیب و غریبش بود. هرمزی که مثل سابق نبود و بیشتر وقت اش را به تنهایی سر می کرد. شام و ناهار اش را هم در اتاق خودش می خورد تا با دنا، برخوردی نداشته باشد. هرمز، قبول کرده بود که دنا را به عنوان خدمتکار برای مدتی بپذیرد و خود را به کوچه علی چپ بزند. عروسی دانیال دو روز دیگر بود. افرا برای پسر بزرگش ذوق می کرد و همایون با خنده می گفت: _تو کی انقدر بزرگ شدی که ما نفهمیدیم بزغاله؟ همه می‌خندیدند و دور هم، جمعشان جمع بود. دنا، در حال تمیز کردن میز غذا خوری بود و ابرو هایش در هم تاب خورده بودند. دستانش، از فشاری که به چوب های صندلی وارد کرده بود؛ به سفیدی می‌زد. لبانش را چفت به هم چسبانده بود تا حرف نا بجایی نزند. اما با همه اینها نمی‌توانست لرزش دلش و بغض گلویش را از خودش مخفی کند. چه دردناک بود.... تهِ تهِ قلب اش، دلش اغوش گرم افرا را می خواست. شانه های مردانه پدرش را می خواست.. برادرانه های دانیال و دایان را می‌خواست.. او، تمام این ها را می‌خواست و خودش را به ندانستن زده بود. انسان ها همین بودند؛ از اعماق وجودشان، جسمی را، فردی را، جایی را و آرامشی را می‌خواستند که محال ممکن بود و فقط در تخیلاتشان موجود بود. دنا، با صدای افرا به خودش می آید و دست از کشیدن پارچه از گوشه میز که دقیقا 5 دقیقه ای میشد مشغولش بود؛ ‌بر می دارد: _بله خانم؟ صدایش سرد بود. خشک بود و ذره ای محبت نداشت. از همان روز اول همه اهالی این خانه و خاندان از رفتار های خشک دخترک جوان تعجب کرده بودند؛ این بار هم با لحن جدی و بسیار سرد اش جمع را در بهت فرو برده بود. افرا، آب دهانش را قورت داده و با نگاهی به همایون می گوید: _عزیزم میشه چای بیاری برامون؟ ❤️❤️
Mostrar todo...
⛔️⛔️سلام وقت همگی بخیر... بچه ها تلگرام قطعه چند روزه.. با هزارتا مصیبت تونستم وارد تلگرام بشم. لطفا لفت ندید و درک کنید. این مشکل همگانیه... خواهشاً توی ناشناس وقتی پیام میدید کمی قبلش فکر کنید. حرف زدن شما نشونه شخصیتتونه. مشکل قطعی اینترنت نه دست منه نه دست دوستان من.. امیدوارم درک کنید.⛔️⛔️
Mostrar todo...
#222 سیاوش خونسرد سر تکان می دهد: _بله. خودشون فعلا ایران تشریف ندارند. اما  من و شهاب جان به نمایندگی از ایشون می‌تونیم همکاریمون رو شروع کنیم. لبخند روی صورت شاهرخ جای می گیرد و با هر کلمه ای که از دهان سیاوش بیرون می آمد ، بیشتر از قبل کش می آمد. شهاب اما ناباور و حیرت زده چشمانش را به دهان سیاوش دوخته بود و هر لحظه منتظر این بود؛ که سیاوش زیر تمام حرف هایش بزند و بگوید که شوخی کرده. همه چیز بر خلاف انتظار هر دو طرف پیش رفت. دقایقی بعد، صحبت هایشان پس از گذاشتن قرار در منزل شخصی شاهرخ در رشت خاتمه یافت. عزم رفتن کردند و با ذوقی مشهود از عمارت فردی که برایش خواب ها دیده اند خارج می شوند. شاهرخ با غرور سوار بنز مشکی رنگی می شود. حرص و طمع مال و اموال سر تا سر وجود شاهرخ را در بر گرفته بود و چشم هایش از زرق و برق عمارت دنا و ثروت فراوانش در حال کور شدن بود. امان از وقتی که انسان را طمع پول بگیرد. آنوقت است که باید دستی به سر آن شخص کشید و زنده زنده دفن اش کرد. شاهرخ هم از امثال آدم هایی پول پرست بود؛ هرچند بدون زحمت و نانی حلال... او همانند برادرش و پدر عیاششان، دنبال مال و اموال بقیه می گشت و با هر دوز و کلکی ثروتشان را بالا می کشید. حالا هم که چشمش به دنا و ثروتش افتاده بود.. شاهرخ و یا شادمهر هیچکدامشان تا به حال دنا را از نزدیک ندیده بودند؛ و از نظرشان دنا زنی 30 یا 40 ساله بود. از حق نگذریم، دنا هم آنقدر محتاط عمل کرده بود و نقشه ریخته بود که اصلا جای هیچ شک و شبهه ای نمی گذاشت. ⛔️⛔️ اینترنت قطع میشه بچه ها، با بدبختی پارت میزارم. لطفا درک کنید❤️🥲
Mostrar todo...
جای پارت...
Mostrar todo...
- تو گوه خوردی بخوای زن اون بی ناموص بشی! گونه ام هنوز از سیلی اش میسوخت اخم کردم و فریاد زدم: - توهم گوه خوردی میزنی تو گوش من مرتیکه ی... جمله ام کامل نشده بود که موهای سرم با شدت کشیده شدند. پوست سرم کنده می‌شود. دردش را با تمام وجودم احساس میکنم زمانی که موهایم را به شدت می‌کشد و به سمت اتاق می‌بَرَدَم. سعی می‌کنم خودم را از زیر دستش نجات دهم که امان نمی‌دهد و سرعتش را بیشتر می‌کند. داخل اتاق کنار میز کامپیوتر رهایم می‌کند. بلند جیغ میکشم و تا میخواهم حرفی بزنم زودتر می‌گوید: -هیش! دیوث... سگم نکن از این بدتر میشم. جیغ محکمی میکشم. پوست سرم درد می‌کشد. - حالم ازت به هم میخوره آشغال... تو دهنی محکمی می‌زند و بعد کمربندش را باز می‌کند و چند ثانیه بعد... ضربات محکمی که تمام جانم را مورد حمله قرار می‌دهد. تنها کاری که من میکنم جیغ کشیدن و فریاد است. روسری را به سرعت دور دست هایم می‌بندد تا کمتر تقلا کنم و خدا می‌داند کِی رهایم می‌کند! ثانیه ها می‌گذرند و من درد می‌کشم و درد...و چرا درمانی برای این درد ها وجود ندارد؟ آخرین ضربه را محکم به پیشانی ام کوبید و نفس زنان گفت: - دختره ی سلیطه... اگه ببینم دوره این پسره ی بی شرفی جنازت و میندازم سینه ی قبرستون! رفت و من درگیر نقشه ای که چیدم شدم من با این مرد فرار میکنم! یه رمان براتون آوردم باقلوا😍 به دور از کلیشه😱 با قلمی قوی و پارت گذاری منظم🥰 بجنب تا لینکش باطل نشده⛔️ https://t.me/joinchat/-3bfk_SJRbw1Yjk0 دختره رو بخاطره ازدواج با یک مرد تا حد مرگ کتک می زنند😢💔
Mostrar todo...
وصال ویرانی

حرفای تلخ من، قصه سازه:) رمان‌های من: وصال ویرانی تینار تنیده طراحی کاور: @nrgslshgri

Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.