cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

𝙉𝙀𝙅𝘼𝙏☕

[𝘾𝙊𝙏𝙏𝘼𝙂𝙀☕︎𝙍𝙊𝙈𝙄𝙍] کـــــــلبـــهــ رمـــــــیــــــر -🖤🤎 -مثل خون به ریشه های خشکیده ی قلب ؛ تو جریان میدی به این زندگی..

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
730
Suscriptores
+224 horas
-17 días
+5830 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

لایک و نظر میخواما... مگه امیر نگفت نظرتون رو بگید؟ تو این مواقع نظر نمیدین...اونوقت منم وقتای خاص مثه بوس و اون بخشای خوشمزه نظرات رو میبندیم😂 معامله ی خوبیه نه؟🤝😎
Mostrar todo...
38
*دردانه ی مادر چطوره؟ _خوبم مامان... *چه میکنی این روزا؟ چیزی لازم نداری؟ _نه وقتی امیر هست انگار همه چی هست... فرزانه بانو به من دید نداشت و منم از فرصت استفاده کردم. به قلبم اشاره کردم و بعد انگشت شصتمو گرفتم سمت رهام... از اینکه نمیتونست کاری بکنه و حرفی بزنه خندم گرفت. *مامان جان، بابات اومد همه چیو برام تعریف کرد. دیگه نبینم غصه بخوریااا! تا منو داری غم نداشته باش. _ندارم عزیزم، من دلم به شماها خوشه! *فدای تو بشم مادر... گردنشو چرخوند سمت من: *امیر تو هم میخوای با ما بیای آلمان؟ _آره میاد... +خب راستش...من پاسپورت ندارم و درواقع هزینه هم برام سنگینه! _امیر تو اینجا کار میکنی پس همه ی هزینه ها رو ما باید حساب کنیم. +خب پس زودتر باید برم کاراشو انجام بدم. لحن رهام جدی شد: _نیازی نیست...توی پلیس به اضافه ده دوست و آشنا داریم میان اینجا کاراتو میکنن! *هر چی تو بخوای پسرم همون میشه... از حرفش جا خوردم! دیگه نمیخواد بذاره حتی واسه همچین کاری برم بیرون! چیزی نگفتم... رهام و مامانش تا دقایقی با هم خوش و بِش کردن و منم نگاشون می کردم. بالاخره فرزانه بانو از پسرش دل کند و به ساعتش نگاه کرد: *خب...دیگه وقت ناهاره،شما هم امروز بیاین پایین و با هم غذا بخوریم. +ممنون از لطفتون... بلند شد و کتشو صاف کرد: *راستی امیر،امروز با پرهام سر چی بحث می کردین؟ دست و پامو گم کردم و یه لحظه پلکم پرید... چرا بحثو جلوی رهام باز کردی زن؟ رهام مشکوک بهم نگاه کرد: _جریان چیه امیر؟ +هیچی، فقط داشتیم حرف می زدیم! دست به سینه جلوی من وایساد... فک کردم یه چیزی خورده تو کله ی بانو و از امروز قراره رفتارش خوب بشه اما: *چی شده امیر؟! +عرض کردم چیزی نشده ما فقط با هم صحبت می کردیم... _در مورد بِلا؟ *پسرم دست از سر بِلا بردار... مامانش زیر چشمی به من نگاه کرد: +نه در مورد بلا نبود، داشتن ازم تشکر میکردن که جریان داروهارو پی گیری کردم! چه جالب که اونا می دونستن دارم دروغ میگم ولی ترجیح دادن دروغ بشنون... رهام به حرف اومد: _مامان جان شما باید از داروخونه تا لحظه ای که قرص به دست من می رسیده رو بررسی کنی،اون موقع من دست از سر بلا بر میدارم‌ و اگر مقصر نباشه سهامشو بهش برمیگردونم حتی ازش عذرخواهی میکنم! +رهام! نفس آرومی کشیدم و سعی کردم به حرفاش دیگه واکنشی نشون ندم. مامانش بی توجه به حرف من خندید، دوباره نشست و رهامو در آغوش گرفت: _باشه پسرم،من و بابات همه تلاشمونو می کنیم... یه لحظه به انگشتای رهام نگاه کرد و فهمید که تکون میخوره! مثه اسپند رو آتیش شد: *دستات!!! رهام بدون هیچ حس و هیجانی با کنایه جوابشو داد: _مرسی که تازه توجه کردی! دستاشوگرفت تو دستش و پشت سر هم بوسید... از شدت خوشحالی چشماش اشکی شد و تن صداش بالاتر رفت: * مادر چرا نگفتی بهم؟ الهی بمیرم. برات...من...من...نفهمیدم! ببخش... ساکت و مغموم گوشه ای ایستاده بودم و به حرفای رهام فکر می کردم که میگفت از بلا عذرخواهی میکنه و سهامو برمیگردونه! بالاخره تلاش اعضای خونه جواب داد: *مگه چند وقته انگشتات تکون میخوره؟ خنده و گریش قاطی شد: *ای پسر شیطون، حالا به مامان نمیگی؟ _چیز خاصی نبود... لبامو کج کردم و پوزخند زدم. کاش میتونستم فخر فروشی کنم و بگم محض اطلاعتون من اولین نفر فهمیدم... بالاخره بعد از کلی ابراز خوشحالی و اشتیاق از رهام دل کند و رفت. موبایلمو از روی تخت برداشتم و همزمان که میرفتم سمت اتاقم گفتم: +من برم گوشیمو بزنم به شارژ و بعدش بریم ناهار... _امیر؟ وایسادم: _به پرهام چی میگفتین؟ +خیلی دوست داری بدونی؟ _دیروز بهت گفتم نمیخوام ازت دروغ بشنوم! +سر بِلا بحثمون شد.‌میگفت تو رهامو شیر کردی! پوف کلافه ای کشید: _شاید حق با اوناس! ما هیچ مدرکی نداریم امیر!‌ اگه واقعا خبری نشد سهامشو برمیگردونم. همون جایی که وایساده بودم به دیوار نزدیک شدم و تکیه دادم: +رهام لطفا دیگه این حرفو نزن، قطعا کار بلاس! تو اصلا سهامو سر این جریانا نگرفتی! بخاطر من گرفتی! _پسر خوب باید حساب شده جلو بریم نه با کینه توزی! تکیمو از دیوار گرفتم و با اخم گفتم: +یعنی من از روی کینه حرف میزنم؟ _امیر چرا دنبال زیر بغل مار میگردی؟ +پرهام راس میگفت به من ربطی نداره، حتی خودتم دیشب همین حرفو زدی! این منم که زیادی پسر خاله شدم... بدون توجه به حرفاش رفتم توی اتاق و درو بستم... اصلا به نظرتون تقصیر منه یا رهام؟!
Mostrar todo...
87👍 3
#نجات 🧡💛 #part43 بلند شد، کنار خودم به تخت تکیه داد و پاهاشم شکل پاهای من دراز کرد. سرشو گذاشت رو شونم و توی دلم عروسی به پا کرد! راستی راستی داریم قرار عاشقانه میذاریم! توی همین چند متر اتاق چه خاطره ها که برام نساخت امیر! ظرف میوه رو گذاشت روی پاش و یه سیب یا پرتقال خودش میخورد و یکی هم  میداد به من... منم بی توجه به اوضاع و احوالم دلو زدم به دریا و سرمو چسبوندم به سر امیر: + بهت خوش میگذره؟ _من کنار تو کلا تو یه دنیای دیگم! یه دنیای رویایی که ترکیبی از(شمرده تر...) شکلات و خامه و... +امیره! زیر چشمی نگاش کردم، سرمو چرخوندم و روی موهاشو بوسیدم: _درسته! ترکیب شکلات، خامه و امیر. می بینی چه قدر دلفریبه؟ بهش چشم دوختم و اونم از همین فاصله ی کوتاه سرشو آورد بالا: +تو دنیای واقعی هم مثه بچه ها دنبال شکلات میگردی؟ _نه، دنبال تو میگردم! +دیگه دنبالم نگرد، چون خیلی وقته پیدا شدم! _یعنی قبل از بوسه ی دیشبمون؟ یکم به سمتم متمایل شد و انگشتشو کشید روی لبم: +خیلی قبل تر....خیلی خیلی قبل تر! قلب و روحم آروم شد از اینکه کار دیشب امیر بدون فکر و غرض نبوده و واقعا دلداده شده! به چشماش زل زدم و همه جوره براندازش کردم، از خط به هم ریخته ی مژه هاش تا مردمک مشکی و عنبیه ی عسلی رنگش! حتی دوست داشتم رگه های قرمزی که سفیدی چشمشو آذین بندی کردنو هم حفظ کنم... چین و چروکای زیر چشمش مثله ماسه های لب ساحل بود که وقتی از گوشه بهشون نگاه میکنی، پستی و بلندی هاش به خاطر نور سایه انداخته و زیبایی دریای نگاهشو دو چندان کرده! و حالا میتونم بگم چهره ی امیر در طبیعی ترین حالت ممکن از هزاران یوسف و زلیخا زیبنده تره! رفته رفته غنچه ی لباش به خنده باز شد و با همون لبای بالا رفته حرف زد: +رهام، تو ارتباطت با دخترا در چه حد بود؟ یعنی چه قدر اهل دوست دختر یا دوست پسر بودی؟ _من هیچ وقت دوست پسر نداشتم. +پس در امر دوست دختر، ید طولایی داری! خیره شدم به صفحه نمایش: _خب پسر پیغمبر که نبودم! طبیعتا داشتم! چونمو با دستش گرفت و صورتمو سمت خودش کشید. با چشماش داشت منو میخورد: +حالا نیازم نیست این قدر روشن فکر باشی و صادق! آروم خندیدم و با زبونم لبامو خیس کردم: _مگه تو دوست دختر نداشتی؟ چونمو ول کرد و این دفعه امیر به صفحه نمایش زل زد: +داشتم،انکار نمیکنم...اما گذشته ها گذشته... _اگر گذشته پس دیگه ازش سوال نکن. +اصن به من چه! آدم این چیزا رو برای کسی توضیح میده که دوسش داره! سرمو کج کردم و موهامو کشیدم به موهاش، با صدای خمار و لحنی افسون گفتم: _به اونم می رسیم. هنوز کلی کارای خوب داریم که باید با هم انجام بدیم! لباشو سفت گرفت که نخنده: +مثلا چه کاری؟ _این فیلمو قطع کن درست صحبت کنیم. آرنجشو تا کرد و با بازوهای پیچیدش ژست گرفت: +آخ جون پس میخوایم لاس بزنیم! تو گلو خندیدم و چشمامو رو هم گذاشتم. چرا این قدر طنازه؟! بلند شد و رفت که گوشیشو بیاره: +اصن نفهمیدیم فیلمه چی شد! _دقیقا... همون جا دستگاه ویدئو پرژکتورو خاموش کرد و با دقایقی که سرش توی گوشی بود از فیلیمو هم بیرون اومد. برگشت روی تخت و چارزانو جلوم نشست. یقه ی پیرهن زرشکی رنگشو جلوتر آورد. زبونشو نزدیک کف دستش برد، نمایشی کشید روش و بعد دست کشید روی سطح موهاش: +خوشتیپ شدم؟ _همیشه بودی...آخه پرستار این قدر جذاب؟ همون جایی که نشسته بود خم شد و روی زانومو بوسید. با اولین تقه ی که به در خورد،در باز شد و مامان وارد شد! امیر سرفه ی فرمالیته ای کرد و سریع عقب تر نشست. اون حس شادی و انرژی مثبت از صورتش رفت و زرد شد! این از دیشب که فرهاد پرید وسط اینم از امروز! سرم تیر کشید و یه لحظه ترسیدم از اینکه... اگر کسی تو این خونه بو ببره چیکار کنم؟! اون موقع دیگه ادعاهای من هیچ کدوممونو نمیتونه نجات بده! بدون اینکه از دیدن مامان خوشحال بشم زوم کرده بودم روی میمیک پر استرس صورت امیر و نمیخواستم اینجوری ضدحال بخوره! با صدای سلام لرزونی که گفت ازش رو گرفتم و سمت مامان برگشتم. چی شده که اومده؟! Amir از روی تخت بلند شدم: +سلام... کت و دامن پشمی مشکی و صندل راحتی که یک ساعت پیش پوشیده بودو هم چنان به تن داشت. رهام هم بهش سلام کرد و زیر لب جواب هردومونو داد: +اجازه هست من برم بیرون؟ _نمیخواد امیر...مگه چی میخوایم بگیم؟ مامانشم وقتی این حرفو شنید دیگه چیزی نگفت. از اون طرف تخت کنار اومدم و همزمان که فرزانه خانم رفت پیش رهام تا بغلش کنه منم بهشون نزدیک شدم و پشت سر مامانش، با کمی فاصله وایسادم. روی شونه ی رهامو بوسید:
Mostrar todo...
51👍 14
این پیام از طرف مدیر گروه نویسنده ها هست: ممنونم که توجه می کنید. عرض سلام و خسته نباشید خدمت تمامی نویسنده ها و مخاطبین محترم امیدوارم اگر امتحان،کنکور یا مشغول به کاری هستید همگی به خوبی سپری شده و موفق باشید بعنوان مدیر گپ لازم دونستم چندتا نکته رو یادآور بشم درباره روند پارت گذاری نویسنده های " Dark writers " نکته اول نویسنده ها مثل شما مخاطبین عزیز مشغول به کار،زندگی،تحصیل هستن اگر نویسنده ای مدت طولانیه که پارت نذاشته میتونید از همون نویسنده داخل ناشناس خودش اعتراض کنید اگر جوابگو نبود میتونید چنل رو ترک کنید نکته دوم من همیشه به نویسنده ها گفتم که خواننده های فیکتون هیچ وظیفه ای در قبال اینکه به شما انرژی‌ و نظر بدن ندارن شما لطف میکنید فیک میخونید چون دوست دارید اون فیکو نظر میدید الانم لازم دونستم به شما بگم که این ارتباط دو طرفه بصورت کاملا دلی هست نویسنده ها لطف دارن ایده هاشونو باشما به اشتراک میذارن نکته سوم اگر فکر می‌کنید که فیک های گپ ما تکراری یا مورد پسند و خوب نیست میتونید این ایده ها رو انتخاب نکنید و چنل رو ترک بفرمایید ایده ی مافیایی به شدت زیاده چه در گپ ما چه گپ دوستان عزیزمون اما خب مهم نوع نگارش‌ هست مهم اینه که داستان ها باهم تفاوت داره ایده مافیاست اما روند داستان شبیه به هم نیست،همچنین ما فیک های زیادی داریم که به هیچ عنوان ایده هاش تکراری نیست اگر اینها هم به چشمان گرانقدر شما نمیاد میتونید ترک کنید آخرین مطلبی که میخوام بگم در مورد آشنایی با رایتر هاست به هیچ عنوان به دلایلی لازم نمیدونم صمیمیتی بین رایتر و خواننده باشه اگر لازم باشه در آینده یه اتفاقاتی رقم خواهیم زد و میتونیم در صورت سالم بودن این ارتباط قولش و بهتون بدیم همچنين اگر ببینم داخل ناشناس یا کامنت خواننده های گرامی دارن به یک فیک یا یک نویسنده توهین میکنن با احترام اول اخطار میدم برای بار دوم حذفتون میکنم
Mostrar todo...
19👍 1
https://t.me/+rYj4xeA66JwzYmJk یه چنل زدم برای شیپرا توش مومنت بذاریم و باهم حرف بزنیم (فقط اینکه مختص شیپراست👀) بجای پیج رمیر کوتیج که بستمش همون فعالیتها میشه توش چنل نجات هم که چنل رمان هامونه و اسمش بعد فیک نجات به کوتیج سابق بر میگرده و منو نگین رمان های دیگه می نویسیم اینجا🫶
Mostrar todo...
کلبـ🕯️ــه

-کلبه‌‌دلی‌های‌یک‌شیپر🥃 تومحکومی به قلب من من محکومم به این گناه تا ابد به جرم عاشقی🕯️🩶 -only shipers🚫-

22👍 1
_قرار بود نفهمی! +چه قراری؟ چی میگی؟ گونمو نوازش کرد: +قربون اشکات برم...نکنه دعوا کردین؟ از حرفش خندیدم و مهربون نگاش کردم: _نه +پس چی؟ _دلم برای تو تنگ شده بود! چشمای آهوییش برق زد و سعی کرد ذوقشو قایم کنه: +این حرفا رو نزن، من جنبه ندارم رهام... _گریه کردم که بعدش تو نازم کنی! +همه کار برات میکنم تو فقط گریه نکن. اومد جلوتر و فاصلشو باهام صفر کرد. لبای داغشو گذاشت روی گونه هام،پلکام و در نهایت چونمو بوسید! قلبم سراسر لذت و حرارت شد: +چرا گریه می کردی؟ _هیچی، فقط دلم گرفته بود! +سرصبحی آخه؟ من برگشتم پیشت بریم کافه بگردیم. _کافه؟! عقب تر رفت، دست به سینه و حق با جانب ادامه داد: +خب معلومه،باید همو بشناسیم! _نمیشه همین جا همو بشناسیم؟ +نه باید بریم بیرون... _امیر جان من بیرون نمیام،لطفا اصرار نکن. +پس باید هر فیلمی که من دوست دارم بذارم و تو هم باهام تماشا کنی. از این سرخوشی و حال خوبش خندم گرفت. مثه آب رو آتیش میمونه و براحتی یادم رفت که تا یکم پیش داشتم گریه میکردم: _هر کاری دوست داری بکن عزیزم. دستامو گرفت تو دستش و به نشانه ی توافق بالا آورد: _امیر تو چرا این قدر زود برگشتی پیش من؟ +نگو پیش من. بگو پناهگاه! _مگه تو جنگی؟! بلند شد و رفت سراغ پرژکتور: +از جنگ بدتر به خدا! اینجا همه ارث باباشونو از من میخوان! _باز کسی حرفی زده؟ گوشیشو وصل کرد و پرده ها رو هم جمع: +نه، خرده حسابی با یه بنده خدا داشتیم که صافش کردم... سرشو کرد تو موبایلشو دنبال فیلم بود: +با سریال اوکی هستی؟ یکی دوستم پویا برام فرستاده اسمش ۳۶۵روزه! _نمیدونم..‌خب سینمایی بهتره به نظرم... +باشه پس از فیلمیو سینمایی پیدا کنم که سانسور شده هم باشه و... با شیطنت ادامه داد: +ما رو تحریک نکنه... _اونوقت به من میگی منحرف! فیلم شروع شد و طبق تیزر اسمش poor things بود. امیر خوراکی ها رو برداشت و اومد روی تخت. پاهامو دراز کرد و دستشو گذاشت روی رونم، آروم و با شک گفت: +میشه سرمو بذارم رو پات؟ از درخواست جدید و در عین حال جذابش تعجب کردم اما بروز ندادم، خندیدم و ازش استقبال کردم: _باعث افتخاره... سرشو گذاشت روی پام، دست راستمو روی موهاش قرار داد و خودش مشغول فیلم دیدن شد. اون محو تماشای فیلم بود و من محو تماشای نیم رخ امیر... اون از سکانسای فیلم می خندید و من از خنده های امیر... چه قدر ما آدما عجیبیم! هر روز دغدغه هامون عوض میشه و این موضوع به آدمایی که توی زندگیمون هستن هم ربط داره! بابا فک میکنه دوست دارم راه برم که بتونم زن بگیرم و من میخوام راه برم که بتونم با امیر شونه به شونه بشم... ذهن من کجا و ذهن اون کجا! با ملایمت انگشتایی که توان حرکت دارنو روی موهاش بالا و پایین کردم که توجه امیر جلب شد. سرشو بالاتر آورد وبهم خیره شد: +میخوای دست بکشی رو موهام؟ _نمیتونم انگشتامو بکشم روی موهات فقط میتونم بالا و پایینش کنم. خودش دستامو گرفت و کشید روی سرش،بعدم با اون صدای کلفت و دلفریبش سر شوخی رو باز کرد: +نازی، نازی، پیش پیش... صدای خندم توی اتاق پیچید و اجازه دادم به شیرین کاریاش ادامه بده... دستمو کشید پایین، کف دستمو بوسید و دوباره گذاشت روی موهاش.
Mostrar todo...
92👍 3
#نجات 🧡💛 #part42 اومدم تو خونه و با پله ها رفتم طبقه ی پایین که آشپزخونه بود. تصمیم گرفتم یکم خوراکی ببرم بالا و رهامو سرگرم کنم. تو آشپزخونه خبری از مامان هنگامه و بقیه نبود اما فرهاد مشغول چایی خوردن بود: *سلام صبح به خیر +سلام، صبح به خیر. از کنارش رد شدم و یه ظرف برداشتم: *امیر جان فرزانه بانو من رو مسئول خرید داروهای آقا رهام کردن و قرار شد از این به بعد مستقیما به شما تحویل داده بشه. برگشتم سمتش: +خب این عالیه. امروز که بهش دارو ندادم پس از فردا داروهای جدیدو شروع می کنیم. بی زحمت یه سر هم برو بیمارستانی که رهام پرونده داره و با عباس خان در خصوص رفتن رهام هماهنگ کن *حتما، خیالتون راحت... بعد از اینکه میوه ها رو گذاشتم داخل ظرف رفتم نزدیک در: +مرسی، دکتر فیزیو چی شد؟ *جایگزین دکتر قیاسی از فردا میان... +باشه پس، فعلا... لبخندی زد و منم اومدم بیرون. دکمه ی آسانسورو زدم و رفتم داخل و تا رسیدن به اتاق رهام چشمامو بستم. Roham منتظر به چشمای بابا خیره بودم: _خب میشنوم بابا! دستاشو گذاشت رو دستم و فشرد: *فک کنم میدونی میخوام راجع به چی حرف بزنم! _البته، راجع به بِلا. *درسته، پسرم تو که میدونی کار اون نیست. خب... _نه من نمیدونم و از این به بعد به هیچ کس تو این خونه اعتماد ندارم! دستشو کشید رو سرم و نگاهش خندون شد: *حتی به من؟ کلافه رومو برگردوندم: *رهام درسته که بلا اخلاق نداره و با تو کل کل میکنه. اما به این فک کن که ممکنه زندگی داداشت بخاطر این اتفاقا خراب بشه!سهامشم که ازش گرفتی، میدونی چه بحث و دعوایی بین این دوتا شد؟!! لبامو به هم فشردم و با اخم محوی نگاش کردم: _چرا فکر خراب شدن زندگی من نیستی؟ چرا فکر این نیستی که من دارم عذاب می کشم و ذره ذره آب میشم! *قربونت برم من...اینطوری حرف نزن وجودم آتیش میگیره. گلوم سنگین شد و بخاطر بغض شمرده تر و سخت تر صحبت کردم: _امیر مگه چند سالشه؟ هوم؟حتی اونم دستش درد گرفته از اینکه منو با این وزن جابه جا میکنه! *نگرانش نباش حقوقشو زیاد میکنم... از حرفش زورم گرفت: _حقوق؟ این تصورات غلطو کی میخوای تموم کنی که با پول نمیشه همه چیو خرید! تو نتونستی با حساب بانکیت منو خوب کنی بابا! *من شرمنده ی تو هستم که کاری از دستم برنیومد اما حالا که داری خوب میشی! این قدر ناامید نباش پسر. به پنجره خیره شدم و نور خورشیدو دنبال کردم: _آره میخوام خوب بشم و دوست دارم خوب بشم! اما بخاطر روحیه دادنای امیره نه پول شما! به چشمای اشکیش زل زدم: _ و همون عروسی که اومدی ازش طرفداری میکنی، میخواست تنها دلخوشی این روزای منو با تهمت به دزدی ازم بگیره! و بماند، رفتاراش با خودم! جفت بازوهامو تو دستش گرفت و آروم ماساژ داد: *قول میدم همه چیو حل کنم‌. کسی که داروها رو جابه جا کرد پیدا میکنم. تو دلم گفتم امیر قلبش گیره و حداقل از این بابت خیالم راحته که ولم نمیکنه اما.... قفسه سینم سفت شد و با سوزش چشمم متوجه ریختن اشکم شدم: _منو ببر آلمان و درمان کن، دیگه نمیتونم! کاری نکن برم سوئد و درخواست خودکشی بدم! اونموقع دیگه طوری به گریه افتاد که همه وجودم لرزید. سمتم خم شد و محکم بغلم کرد، با صدای ضعیف و گرفته از ناراحیتش گفت: *جون عزیزت این حرفو نزن..‌الهی بمیرم بابایی، نگو این حرفو من عرق شرم میاد رو صورتم... پلکای خیسمو بستم و نمناک شدن صورتم دست خودم نبود... حسرت وار خندیدم: _می بینی بابا؟ من حتی نمیتونم آدمایی که دوسشون دارمو بغل کنم. سرجاش نشست، اشکاشو پاک کرد و بعدم دستشو کشید رو صورت من: *تو رو خدا تو گریه نکن. میتونی پسر من میتونی! یه روز با همین دستای خوش تراشت بغلمون میکنی‌. خندید: *بعدشم، یه دختر خانم و خانواده دار برات میگیرم و اذیت بچه هات تو خونمون به زندگیمون رنگ و روح میبخشن... با جدیت جوابشو دادم که این حرفا رو از سرش بیرون کنه: _من زن نمیخوام بابا...من دست و پا میخوام! چشمکی زد: *اگه تونستی از دست فرزانه خانم در برو! صدای تق تق در به گوش خورد. دماغمو بالا کشیدم: _بابا لطفا اشکامو پاک کن. دستاشو آورد بالا، نم پلکامو گرفت و گلوشو صاف کرد: *بفرمایید... در آروم باز شد و امیر زیبای من اومد! گردنشو آورد داخل: +میتونم بیام تو؟ *بیا تو امیر،منم داشتم می رفتم. دستش یه ظرف میوه بود و بعد از ورود گذاشتش روی میز نزدیک آرایشی... بابا پیشونیمو بوسید و در گوشم گفت: *پسرم،زندگی داداشت ممکنه از هم بپاشه...بیا و بگذر از بلا. سکوت کردم و اونم بلند شد و بعد از خدافظی از امیر رفت بیرون. امیر نزدیک تر شد، با گوشه ی چشم صورت بابا رو از نظر گذروند و متوجه صورت دَرهم اون شد. کنارم نشست و شوکه شد: +رهام؟! گریه کردی؟
Mostrar todo...
78👍 4😭 1
راستی رهام و امیر هم خیلی خوشتیپ شدن خاک تو کله ی من😶
Mostrar todo...
😭 53
فرشته ها💛 به یادتون هستما😎 اما فردا آزمون زبان دارم و به همین علت در خدمتتون نیستم💔🤝 انرژی مثبت شما عشق جویان عزیز رو خواستاریم😌🤌🏻
Mostrar todo...
60
00:12
Video unavailable
امیر: شما دستت بشکنه من خودم دستت میشم. پات بشکنه من خودم پات میشم😊 (دیالوگ پارت ۴۱)
Mostrar todo...
3.71 MB
🔥 41😭 10
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.