cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

رومان ✍🏻های من👸🏻

کانال‌ رومان های من اولین کانال پخش رمان های هراتی و منبع بهترین رمان ها به لهجه خاص و زیبای هراتی فقط در اینجا از خواندن رمان های هراتی لذت ببرید❤ t.me/DuBiti_Harati https://t.me/BiChatBot?start=sc-423964-G0f9Uxp

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
2 976
Suscriptores
-224 horas
+417 días
+18530 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

وحشی بافقی : شب هلاکم می‌کند، اندیشه‌ی غم‌های روز .
Mostrar todo...
1
گمان کردم ک دور از تو فراموشم شود دردم🫠❤️‍🩹
Mostrar todo...
💔 5❤‍🔥 2👏 2 1
❤️✔️ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ و اصحاب مُحَمَّدٍ ✔️❤️
Mostrar todo...
39❤‍🔥 6😍 2 1
من به بعضی چهره ها چون زود عادت میکنم پیش شان سر بر نمی آرم، رعایت میکنم همچنان که برگ خشکیده نماند بر درخت مایه ی رنج تو باشم ، رفع زحمت میکنم این دهان باز و چشم بی تحرک را ببخش آنقدر جذابیت داری که حیرت میکنم کم اگر با دوستانم می نشینم، جرم توست هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت میکنم فکر کردی چیست موزون میکند شعر مرا؟ در قدم بر داشتن های تو دقت میکنم یک سلامم را اگر پاسخ بگویی میروم لذتش را با تمام شهر قسمت میکنم ترک افیونی شبیه تو اگرچه مشکل است روی دوش دیگران یک روز ترکت میکنم توی دنیا هم نشد ، برزخ که پیدا کردمت مینشینم تا قیامت با تو صحبت میکنم...
Mostrar todo...
7❤‍🔥 2🔥 2
Photo unavailableShow in Telegram
صباح الخیر😁✨🤍
Mostrar todo...
👍 7❤‍🔥 3😍 3 2🥰 2🤯 2🤩 1
Arshiyas _ Yani Nmiyay (320).mp37.64 MB
5
نبودنت از روزهای تابستان هم طولانی تر شده.... بیدار میشوم نیستی میخوابم نیستی کار میکنم نیستی آشپزی میکنم نیستی گرده ای تنهایی پاشیده ای به تمام لحظه هایم...!!! اصلا تو از من می‌پرسی فلانی حالت چطوره؟ اگر روزی قلب من که متعلق به تو است از کار بیفتد حاضری برایم فاتحه ای بفرستی؟ بگویی خدا رحمت کند وغم سرتاپای وجودت را بگیرد؟ آه😅دیوانه شده ام فکر میکنم با خود حرف بزنم تو میفهمی غافل از اینکه هیچ دلی به دلی راه ندارد...🖤 #پریسا_لطفی #دلنوشته #بدون_مخاطل
Mostrar todo...
👍 6 5👏 2
#دنیای_صبور_من_45 با قلم: #اسرا_تابش نگاه از او عکسی که دیدن لباس افغانی به تن کسی چون نصرت نخستین چیزی بود که چشم مه به خود گیر می کرد گرفته با تته پته و صورت گُر گرفته خطاب به حامد گفتم _ مو ... موضوع چیه حامد؟؟ نگاه حامد روی صورت رنگ رفته مه چرخی خورد و بالای چشم های هراسان مه ثابت ماند حامد: طرف پسر بلقیس خانمه ! نگاه مه پلک گرفت و حامد با نیشخند مبایله داخل جیب مانده ادامه داد حامد: کسی که ادعای مالکیت سر خواهر بنده کرده میوه دانی روی اوپین گذاشته بود و مه نفهمیدم درمانده گی خو چگونه با حامد تقسیم کنم حامد: خبری که کارد به گلو رسیده؟؟ با همو حالت وا رفته گی سر بالا برده با نگاه گنگ به حامد دیدم حامد: آغاجان فرزاده بری معلومات گرفتن فرستادن! خندید و با نیشخند ادامه داد حامد: ظاهراً خربوزه به کام صاحب مُلک شیرین آمده! چشمانی که تا آخرین حد ممکن بزرگ شده بوده به صورت حامد دوختم که نیشخند زنان با گرفتن میوه دانی پشت کرد به مه و قدمی به سمت دهلیز برداشت که از بازویو کشیده گفتم _ صبر همیته سر خو ته انداخته میری! او کشیده گی ناگهانی باعث لغزیدن یکی از میوه های داخل ظرف و غلت خوردن آن روی زمین که راه دهلیزه به پیش گرفته بود شد ، صدا حامد نگاه مر از او سیب گرفته به صورت خودیو بالا آورد حامد: انه انه ... چی کاره تور؟ اشاره به کیسه ی که چند لحظه قبل تصویر نصرت به او پنهان شده بود داده با لکنت زبان گفتم _ فکر نمی کنم که ... ای ... همو باشه؟ چینی به ابرو داده گفت حامد: ای ... همو کینه؟ پاپیچ شدن حامد به کلافه گی او روزم افزود که با همو درماندگی گفتم _هی ...امو دگه ... و با کمی تردید سخن خو بدون دیدن به صورت حامد تکمیل ساختم _ بچه .... بلقیس خانم! حامد: تو چیش سفید 5 برادر بالی سر ندیدی وقت چهره بچه بلقیس خانمه زیارت کردی؟؟ نام خدا چشم ما روشن ضربه ی به بازویو زده گفتم _ کمی آهسته چتیات بگو! و با اشاره به دهلیز ادامه دادم _میشنون لحن خور آروم و جدی تر کرده گفت حامد: حالی هر چی باشه صبا فرزاد معلوم می کنه ، مه هم ازی که به تو گفتم خواستم به جریان باشی و کمی با احتیاط تر رفتار کنی قدمی عقب رفته نگاه به پایه های کابینت آشپزخانه انداختم و دوباره جمله اولی حامده در ذهن به تکرار گرفتم 《طرف پسر بلقیس خانمه》 نصرت! نصرت پارسا! انجینیر نصرت پارسا! حس شنوایی و دیده ی بینایی مه خَش خورده بود یا حالت خواب سر پایی بود که او لحظه اور به تصورم جای داده بود؟؟ وقتی به خود آمدم که حامد رفته بود ؛ به او وقت شب کسی غیر ماریا سراغ نداشتم تا هجوم آن همه یورش ذهنی که حامد یکباره گی به مه وارد کرده بوده تقسیمات کنم ، با یک فکر آنی از دهلیز بیرون زده و آخرین واحد ساختمانه که منزل پنجم بوده هدف گرفتم ، وقتی پشت دروازه رسیدم تنگی نفسی که دلیل از دوِش آن همه زینه بود باعث شد اندکی درنگ بری داخل شدن ایجاد کنم ، با راست شدن نفس ، دروازه باز کرده داخل شدم که با همو اولین نظر فهمیدم ناصر و سهیلا با سه برادر ماریا حضور دارند و هر کدام با وجود روشن بودن تلویزیون مشغول گیم و چت های شخصی خود بودند ؛ هنگام به پاسخِ سوالات جزئی که از سوی ناصر و سهیلا صورت می گرفت به منیری که جدیداً قدم به عرصه جوانی گذاشته بود و با جمع نشستن خو مر تشویق به نشستن می کرد دیده گفتم _ کو ماریا؟؟ منیر: به اطاقه درس می خونه ، بیائین بشینیم هم زمان که به سمت اطاق قدم می ماندم با لبخند گفتم _ میرم پیش ماریا! هنوز به دروازه نرسیده بودم که سهیلا با خنده گفت سهیلا: تو بری ماریا گک یکه می شه با لبخندِ کجی که نا خواسته روی صورتم جا باز کرده بود پاسخ دادم _ نی که قراره جایی برم؟؟ سهیلا: همیته که معلومه هفته بعد تور به تخت می کنیم ، هنوزم میگی کجا مام برم؟؟
Mostrar todo...
10👍 2😍 1
#دنیای_صبور_من_44 با قلم: #اسرا_تابش او روز هم به مثلِ روز های قبل به سر بحث های مختلف بخاطر شناخت هر چی بیشتر طرفین به شام مهتابی خاتمه یافته بود ، ظاهر رفتار مادرم و دلواپسی و وسواس بیش از حدینا نشانگر پاسخ مثبت به آینده های نزدیک به او فامیل بود ، دروغ چری ، منی که تا قبل از او روز به خیال خودم تمام تصمیمات آینده زندگی خو به دو فرد مهربان و مجرب زندگی خود واگذار کرده بودم با دیدن او وضع اندکی وهم و دلشوره گی به سراغم آمده بود ، ترس از باز شدن پای کسی که تا قبل از او شب هیچ شناختی راجبیو نداشتم کمی سنگین بود و خارج از انتظار ! از مقابل نگاه کاوشگر حامد که هر لحظه با چشمان کنجکاوی که زیر پرده واژه یی چون خونسرد پنهان شده بود گذر کرده بری خواندن نماز خفتن به اطاق کنج دهلیز جای نماز پهن کردم و با بستن قامت بری یافتن آرامش به خدا پیوستم ، نخستین باری بود که هنگام نماز تمام فکر و هوشم به سمت پیچ پیچ های او سه تنی بود که با خارج زدن مه از اطاق به دایره هماهنگی پرداخته بودند، چند و چندین بار نماز غلط کردم و سجده سهو لازم شدم دگه از آن همه حواس پرتی به سطوح آمده بودم که بی خیال شده دروازه نیمه بازه به خاطر جمع ساختن فکر خود کاملاً بسته و به ادامه نیایش پرداختم ، نمازی که با طولانی شدن خود با نماز تراویح برابر شده بود به اتمام رسید که پیوستن مجددم با فامیل برابر شد با سخن ها و کله زدن هایی که ویرانی ها روی سرم آوار ساخت مبایل حامد دست آغاجان بود و مادرم و حامد از دو طرف آغاجان زوم شده بودند روی صفحه یی که با همو نیم نظر ابتدایی از سایه عکس پسری که روی عینک های آغاجان از نور گوشی سایه انداخته بود و چندان هم به مه چهره ی او نفر واضح نبود فهمیدم به دامن زدن موضوع خواستگاری سنگ تمامه گذاشتند و ظاهراً با دیدن عکس پسر می خواستند خاطر جمع ظاهریو بشن جایی از دهلیزه در نظر گرفته روی نالینچه نشستم و با کانال زدن تلویزیون سعی کردم هیچ درگیری و کنجکاوی از دیدن به عکس او پسری که قرار بود همسرم بشه انجام ندم ولی آهسته سخن گفتن های فامیل اعصاب خورد کن و از درک و حوصله مندی مه کمی بیش از حد بالا بود ، کلافه بودم و تلویزیونه خاموش ساخته حرکتی به خاطر بلند شدن انجام دادم که حامد به جلسه ختم داده با چرخیدن به سمتم گفت حامد: مایی میوه بیاری؟ عادتیو بود آدمه به عمل انجام شده قرار بده با نیمچه لبخند به راه زده گفتم _ نه ، مام خو شم! به ساعت دیده گفت حامد: به ای وقتی؟ تعجبی ندیشت وقتی به جمع سه نفرینا شامل نبودم و هیچ علاقه یی هم به شریک شدن ندیشتم شانه بالا انداخته به آشپزخانه یی که یک سنگ بلند تر بود و از داخل هیچ دیدی به دهلیز نداشت رفته گفتم _ باش حالی میارم و از بین یخچال مصروف برداشتن میوه دانی آماده شده از سیب و انگور شسته شده از قبل شدم ، هنوز دروازه نبسته بودم که سایه حامد بالای سرم پر رنگ شد ، با چرخیدن به سمتیو که بری گفتن چیزی دل دل داشت میوه دانی به دستیو سپرده گفتم _ مشکوک می زنی حامد! و پشت کرده از کابینیت پشقاب و کارد برادشتم حامد: عکس دست آغاجان می فهمی از کی بود؟ دزدیدن نگاه مه از حامد دلیلی جزء چشم پوشی ندیشت ولی در او لحظه او چشم پوشی از دید برادرم دلیل بر فرار از پاسخ شده بود حامد: نگفتی؟؟ قاب های شیشه یی روی اوپین گذاشته با چرخیدن یکباره گی به صورتیو دیده گفتم _ خب که چی؟؟ نگاه یو جدی تر شده بود و مه درکی روی رفتارهای عجیب برادر خود مخصوصاً از لحظه یی که آمده و با مادرم حرف زده ندارم با باریک ساختن چشم ها درشت و رنگی که بی شباهت به چشم های خودم نبود به مه دیده سوالی پرسید که تا دقایق ها گوش ها مه صوت می کشید حامد: انجینیر سید نصرت پارسا ... رئیس پوهنځی نیه که تو اونجی کار می کنی؟؟ از همو ابتدا آخر قضیه خوانده بودم ولی اشتباه محض بود و انسان عاری از اشتباه نبود فقط خدا خدا می کردم چیزی که به دلم ترس انداخته بود مثل قضیه صبح او روز ، رنگی از حقیقت نگرفته باشه با بشکنی که به مقابل چشمم زده بود پلک زده به سخنیو گوش سپردم حامد: کجایی تو؟؟ _ چ ... چی؟ حامد: رئیس تونه؟؟ گرمم شده بود و بخاطر زمان خریدن بری نرسیدن به اصل موضوع پرسیدم _کی؟ حامد: نصرت پارسا! _ نی ... متعجب شد و چشم بزرگ‌ کرد که با ادامه جمله ، اشتباه گفتاری خو با فشردن چشم تصحیح نمودم _ یعنی ها ... هسته ... چری؟؟ حامد خیره به مه ، مبایل خو از جیب کشیده با اثر انگشت قفلیور گشود و با سر پائین انداختن به مبایل دید و به جستجوی چیزی شد که پس از چند ثانیه عکسی از نصرت به مقابلم آورده گفت حامد: همینه؟ نگاه ازو عکسی که دیدن لباس افغانی به تن کسی چون نصرت ........ #ادامه_دارد ......
Mostrar todo...
3
#دنیای_صبور_من_43 با قلم: #اسرا_تابش خود شیرینی خوب بلد بود و بیشتر آویزه گردنم شده با اشاره ی انگشت شهادت و چهره ی خرگوشی که یک چشمه بسته بود گفت صمیم: فقط یکی! از حضور آغاجان که آمده کنارم روی جدول نشستن رو گرفته به صورت مملو از شیطنت برادر زاده خو که در او لحظه ادعای عاجز بودن می کرد گفتم _ کو دهن وا کن ببینم چند دندون تو کوخ خورده بی وقفه دهن باز کرده بود و مه سر خم کرده به دندان های شکسته و ریخته شده یی که شربت آهن دلیل ریزیشینا شده بود دیدم _ اوووه تو که اصلاً دندون نداری عمه ... نوچ نشد ...! امکان نداره!! کم کم قانع شده بود که پدربزرگ مهربانیو یکی از چاکلیت ها گرفته با سپردن به دستیو گفتن آغاجان: آزار ندی قند بابار! و او چاپلوسی ها با گرفتن همو یک دانه شیرینی به یکباره گی پر کشید ؛ با بیرون شدن از بغلم مسرور گشته پاه به فرار گذاشت و با دیگر هم سِن و سال ها خو یکجا شد _ پاچه خوار شیطان!! و خندیدم آغاجان طعم چایه به کام برده گفتند آغاجان: از اجرای مدیریت چی خبر؟؟ با بر چیدن لب دست دور زانو حلقه کرده با گذاشتن زناخ روی زانو گفتم _ هیچی ... امروز هم تکرارِ از روزها دگه بود البته اگه پُر حرفی جناب تیموری فاکتور بگیریم با تک خنده به مه دیده گفتند آغاجان: پُر حرفی که .... کلمه برازنده یی نیه بابا ...! و با کمی مکث که همیشه مر با منطق خود شرمنده گفتارم می ساختن ادامه دادند آغاجان: شاید شیرین سخن و خوش لطف بگی بهتر باشه! _ بلی! البته نا گفته نمونه که کمی زیادتر از حد معمول خوش سخنن! و با خنده ی خود که نشان از طعنه گفتارم بود ، لبخند آغا جانه رم پر رنگ تر ساخته بودم _ راستی! باش که از یاد مه نره ، به اندازه یک کتاب هم سلام نا گفته دارم از سمت جناب تیموری بابا با خنده: علیک سلام ، علیک مرم به عرضیو برسون! قندانی از کنار خود برداشته با نزدیک ساختن به سمتینا گفتم _ به روی چشششم ، با بزرگی می رسانُم به محض ای که قندی بر داشتن دروازه حویلی با صدای تیکی از سمت خانه باز شد و نگاهای کنجکاوانه هر دوی ما به سمت دروازه یی که در حال باز شدن بود کشاند ، به خیال آمدن حامد و دیگر بچه های پدر هیچ کدام ما حرکتی در او لحظه انجام ندادیم ولی تا چشم ما به زن جوانی که مانتو گرانبهایی داشت سراسیمه از جا خیزته زیر لب "بسم الله" گفتم که از گوش تیز آغاجان با او نیمچه لبخند دور نمانده بود ، سوال گنگ ذهنم از حضور او زن با ظاهر شدن بلقیس خانم آن هم در او تنگنای عصر که چیزی به آذان شام نمانده بود ، جوابی روشنی گرفت هنوز به سمت اونا گام بر نداشته بودم که به ما نزدیک شدن ، با بلند شدن آغاجان ، بلقیس خانم بی آنکه روی پوشی داشته باشد با نهایت احترام لب باز کرد بلقیس خانم: سلام برادر ؟ خوبین صحت دارین؟؟ آغاجان دست روی سینه گذاشته با خوش رویی پاسخگو شدن آغاجان: علیکم السلام ، تشکر خوش آمادین و رو به سمت خانم جوان به بحث خوش آمدی ادامه دادن آغاجان: شما خوب هستین دخترم؟ او خانم جوان که از ابتدای ورود کاوش گونه سر تا پاه مه به دیده ی نظر گرفته بود و گویا اولین دیداریو به کاشانه ی ما که جای خواهر بلقیس خانمه پُر ساخته بود از مه رو گرفته با لبخند دل انگیزی محترمانه پاسخ گفت _ سلامتی شما پدر جان ، شما صحت دارین؟ آغاجان: الحمدالله بلقیس: مهمان های ناخوانده باز مزاحم وقت شما شدن آغاجان: نه خواهش می کنم مهمان حبیب خدایه! و به مه که درمانده ایستاد بودم دیده با همو لحن ادامه دادند آغاجان: دنیاجان مهمون ها به داخل هدایت کن حرکتی به خود دادم و با خوش آمد گویی طبق توصیه به سمت داخل هدایت دادم و به نیمه راه مادرم نیز به استقبال مهمان هایی که دگه با چهره ینا شناس کامل پیدا کرده بودند بیرون آمده پذیرایی گرم و دوستانه یی انجام دادند
Mostrar todo...
3👍 2
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.