👈کتابخانه مجازی👉

📕 نام کتاب: از کارمند به کارآفرین 📝 نویسنده: استیو گلاوسکی ⏰ زمان خلاصه: ۲۷:۰۸ 🔰 درباره کتاب: چگونه آزادی خود را به دست آوریم و کارهایی را انجام دهیم که واقعاً مهم هستند؟ کتاب "از کارمند به کارآفرین " که در سال 2018 به چاپ رسیده، به شما نشان می‌دهد که چگونه ذهنیت خودتان را از یک کارمند یک کارآفرین تغییر دهید. شما بامطالعه این کتاب، می‌آموزید که چگونه می‌توانید هدف خود را دنبال کنید و درعین‌حال از دام‌هایی که بیشتر کارآفرینان برای اولین بار با آن مواجه می‌شوند اجتناب نمایید. @Bestieidea11

💢کمال گرایی یا تمایل به بدون کاستی و نقص بودن یکی از مهمترین موانع افراد برای پیشرفت است . ✔️برخی از نتایج کمال گرایی : 1. ایجاد فشار ناخواسته بر خود و دیگران به دستیابی به استانداردهای بالا و غیر واقعی 2. ایجاد احساس عدم رضایت و ناکامی در صورت عدم دستیابی به کمال 3. از دست دادن لذت و شادی زندگی به دلیل تمرکز برای دستیابی به کمال 4. افزایش احساس استرس و اضطراب به دلیل فشارهای ناشی از کمال گرایی 5. از دست دادن ارتباطات موثر با دیگران به دلیل تمرکز بر خود و اهداف شخصی به عنوان اولویت اصلی. 6. ازدست دادن فرصتهای مختلف 7.کم شدن اعتماد به نفس @planing_tm

او اکنون از میانه‌ی‌زندگی‌اش گذر میکرد. شاید بزرگ‌ترین تفاوتش با ورژن‌ قبلی‌اش این بود که اکنون می‌توانست گذر کند نه اینکه فقط سینه‌خیز و با ترس و لرز رد شود یا فقط بر زنده ماندن متمرکز شود! فهمیده بود در گذر کردن نوعی هوشیاری و اتصال وجود دارد. هوشیار به آنچه در جهان درونش میگذرد و متصل به جریان زندگی. نوعی لذت عمیق همراه با احساساتی عمیق‌تر را تجربه میکرد. نه لذتی از جنس خوشحالی که لذتی از جنس آرام ماندن! از مسیری سخت به مسیری آسان‌تر می‌رفت. از مسیری آسان به مسیری سخت‌تر وارد می‌شد. و در تمام این مسیرها، با سری برافراشته، قلبی محکم و قدم‌هایی استوار به پیش میرفت. او فهمیده بود، قدرت در پذیرش است و ثبات در جلو رفتن. پس با اشک‌هایش با بی‌خوابی‌هایش با اضطراب‌هایش با ترس‌هایش با غم‌هایش با نگرانی‌هایش با خشم‌هایش و با شادی‌هایش میخندید، میرقصید و به جلو میرفت. اکنون به سوالی که معلم سوم راهنمایی‌اش بر تخته نوشته بود فکر میکرد: «زندگی چیست؟». و حال جواب را در درون خودش پیدا کرده بود، شاید زندگی یعنی در سکوت، شادمانه اما آرام، گذر کردن است. #پونه_مقیمی

بزرگترین دردِ بشریت نادانی نیست. بلکه توهمِ داشتن آگاهیست. اگر ما می‌دانستیم  که چقدر نمی‌دانیم، دنیا بهشت می‌شد ... #گاندی

📕 نام کتاب: بهانه ممنوع! 📝 نویسنده: برایان تریسی ⏰ زمان خلاصه : ۲۸:۱۵ 🔰 درباره کتاب : نقش مهم انضباط در موفقیت کتاب "بهانه ممنوع" خودسازمان‌دهی یا نظم شخصی را به‌عنوان کلید دستیابی به موفقیتها معرفی میکند. همچنین توضیح میدهد، به‌کارگیری این روش در سه زمینهی اصلی زندگی- شامل موفقیت شخصی، شغلی و شادمانی عمومی- چگونه میتواند تأثیری ژرف بر بهزیستی و حال خوب شما داشته باشید. @Bestieidea11

تو ميتونی يه نفرو ببخشی ولى همزمان از زندگيتم حذفش كنی. بخشيدن به اين معنى نيست كه چون بخشيدمت باهات قراره دوباره ارتباط داشته باشم.

✍🏻وحید روشن از میان یادداشت‌های روزانه پانزده اردیبهشت‌ماه هشتادویک اول یا دوم ابتدایی بودم. با هانی نقطه‌بازی می‌کردیم که حین بازی، جر‌وبحث شد و بین‌مان اختلاف افتاد. زور می‌گفت و خلاصه یکی من بگو، دوتا هانی بگو، نفهمیدم چه شد که با نوک همان مداد که دستم بود، کوبیدم بر سرش. آخِ بلندی از سرِ درد گفت و دستش را گرفت روی موضع حمله. خون از لابلای موهایش عین چشمه جوشید و من که تا آن لحظه پر شر‌ و شور می‌خواستم خفه‌اش کنم، حسابی ترسیدم. مستقیم رفت سمت دفتر. چنان هراسی بر جانم افتاد که نای حرکت نداشتم‌، برای خطاهای کوچک‌تر از این هم بچه‌ها به‌شدت تنبیه می‌شدند، چه برسد به این‌. تسلیم شدم، کارم تمام بود. در هول‌وولا بودم که ناظم مدرسه، انگار که از روی آتش جهیده باشد، از دفتر بیرون آمد و اطراف را پایید. قایم شدن فایده‌ای نداشت. ایستادم. تا چشمش به من افتاد، آمد جلو و نقداً کشیدهٔ آبداری درِ گوشم نواخت و گفت: وایسا تا تکلیفتو معلوم کنم. کنار دیوار دفتر ایستادم. هزاران فکر در مغزم می‌لولید که حالا چه می‌شود. در همان حال‌وهوای کودکی فکر می‌کردم که عجب خطای بزرگی کرده‌ام و چون سنی ندارم، به‌عوض من لابد پدرم را می‌گیرند و زندانی می‌کنند. بچه‌ها رد می‌شدند و می‌پرسیدند: چیکار کردی؟ و من جرأت نداشتم که چیزی بگویم‌. خودم را فراموش کرده بودم، به فکر پدر بودم که لابد بی‌خبر از همه جا، عوضِ پسرش زندانی می‌شود. اشک در چشمانم حلقه زد. نفرین بود که نثار خودم می‌کردم. پدر چه گناهی داشت که باید به‌جای من مجازات می‌شد؟ پدر که همیشه می‌گفت: برای درس خوندنِ شما، من همه‌کار می‌کنم‌. پدر که همیشه صبح خیلی زود می‌رفت و بعدازظهر، آمده و نیامده می‌رفت سراغ شیفت بعدیِ کار. بعد با خودم فکر کردم حالا که کلهٔ هانی شکسته، چرا مغزش بیرون نزده؟ نکند هانی که معلم‌ از دستش شاکی بود و می‌گفت کله‌پوک است، راست‌راستکی مغز ندارد؟ 👇🏻