cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

💏کُلبِــہ عِشــق💏

بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها مارو انتخاب میکنند سلام به کانال ما خوش اومدین ممنونیم بابت انتخاب خوبتون بی صدامون کنید اما جون مادرتون لفـت نـدید ارتباط بامدیر @giileh_mard

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
280
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

117 رمان میشه عاشقم بشی؟ مبارکه مبارکه...ببین سام دختر ماله پسرمه سام خندیدو گفت- ای بابا بزارید یه ساعت بگذره..بعدشم پسر شما بیست و چهار سالشه واسه دختر من بزرکه ..من دخترمو به کس کسونش نمیدم به پیرمردشم نمیدم سپهر پسر رها از اون طرف داد زد- اقا سام من مثله بابامدست به شکارم خوبه ها با این حرف سهر همه افراد جمع خندیدن پسر دیگه رها سامان گفت- اره برادم..ما دوتا برادر دست به تفنگمون خوبه سارا با تلخی گفت- به خداوندی خدا یکی به شوهرم نگاه چپ کنه جفت چشماشو درمیارم همه خندیدم عشق یعنی خون دل یعنی جفا عشق یعنی درد و دل یعنی صفا عشق یعنی یک شهاب و یک سراب عشق یعنی یک سالم و یک جواب عشق یعنی یک نگاه و یک نیاز عشق یعنی عالمی راز و نیاز پـــــایـــــــــان 🌜 @kolbeh_eshgh_as 🌛
Mostrar todo...
116 مامان بابارو با هزار تهدید راضی کردم تا بیان و روژان رو برای من خاستگاری کنن روژان به من بله داد از حق نگذریم سیاوش خیلی از من تعریف کردهب ود رها هم که کال حرف نزد چون دوست نداشت بین خودش و شوهرش مشکلی پیش بیاد..همونطوری که حدس میزدم رها واقعا خوشبخته و سیاوش واقعا دوسش داره این خوش حالم میکنه.. من و رها هر دو دوپار یه حس مبهم شده بودیم و توی دنیای بی خبر به سر میبردیم رها یه پشتوانه میخواست دلش برادرو پدر میخواست رفتاری که من نشون دادم کمی از یه برادر نداشت ولی من منظورم چیز دیگه ایی بوداز این رفتار رها هم خوب برداشت کرد و اونو عشق نامید در صورتی که عشق نبود و خودش سر خود این اسمو روش گذاشته بود...ولی واقعا ازدواج منو رها اشتباه بود چون مطمعنم که رها یه زندگی اروم میخواست و میخواد...فکر نمیکنم توانایی نیشو کناریه پدرومادرم رو داشته باشه...همون بهتر که این ازدواج صورت نگرفت ولی هنوزم برام عجیبه چطوری توی یه شب همه احساسم تغیر کرد ..آیا واقعا عاشقش نبودم؟ بگذریم االن سال ها از اون روز های سخت و اسون تلخ و شیروین گذشته اگر قار بود که زندگی به هخمین اسون ها باشه که شیرین نمیشد زندگی مثله یه خرمالی خوشمزه میمونه که مدادم بهت چشمک میزنه و میگه بیا و منو بخور. و تو اونو میخوری شیرینیش برات لذت بخشه و مزه دبش و تلخی کم بعدش کمی حالتو دگرگون میکنه ولی تو بازم وقتی خرمالو ببینی میخوری و این به این معنیه که تو زندگی رو دوست داری. با اجازه پدرو مادرم بله با لبخند به دخترم که سر یفره عقد نشسته بود نگاه میکنم واقعا زیبا بود درست مثله مادرش چشم های سیاهی دارهو زیباست روژان به سمت دخترمون سارا میره و بغلش میکنه سام پسر برادرم اخر سر داماد خودم شد رادوین با خنده دستی به شونم زدو گفت- هی برادر دیدی اخر دختر مال پسرم شد خندیدمو گفتم- اره دیگه..چه میشه کرد... صدای سیاوش از اون طرف اومد سیاوش- حیف بابا حیف که پسرم واسه دختر تو خوب نبود ..بچه منه مظلوم کجا دختر شیطون تو کجا.. خندیدمو گفتم- سیاوش خان الکی به دختر من وصله ناجور نبند ..از دختر من مظلوم تر نیست و به سمت دخترم رفتم سارا با لبخند بهم نگاه میکرد توی اون لباس سفید واقعا زیبا شده بود - مبارکت باشه بابا سارا- مرسی..دعای خیر برام کنید
Mostrar todo...
115 سرمو بلند کردم یه دختر چشم ابرو مشکی باالی سرم بود روسری زرد خیلی قشنگی سرش بود همینطوری که داشتم نگاهش میکردم گفتم- بله دارم رمان میخونم دختر- جدا؟..منم کتاب خوندن رو خیلی دوست دارم..اسم کتاب چیه؟ نگاه خیرم رو از چشماش گرفتم وگفتم - میشه عاشقم بشی؟ چشم هی دخترک برق زد دختر- میشه بدید منم بخونم؟ لبخند زدم- البته ولی هنوز تمومش نکردم دخترک کمی فکر کردو با صدای اروم و ظریف گوش نوازی گفت- خوب یه کاری میکنیم.من هرو روز میام اینجا شما واسم تعریف کنید بعد من بقیش رو میخندم و میام واسه شما تعریف میکنم لبخند روی لب هام نقش بست چقدر شیطون بود - خوبه از همین امروز خوبه؟ دختر- البته - من اسم شمارو نمیدونم با صداقت کامل گفت- روژان هستم...اون شب توی مهمونی شمارو کنار پسرهای کد خدا دیدم..شما دوستشون هستید؟ سرمو تکون دادمو گفتم- تا حدودی و شما؟ روژان- من دختر عموی سیاوش خانم خشکم زد ای بابا سیاوش بفهمه من با دختر عموش حرف زدمکه گردنمو میزنه زندگی اونطوری که ما میخوایم پیش نمیره ..گاهی عاشق میشیم و از خدا میخوایم که اون فقط مال ما بشه مثله من...یهو میبینی نیست و میشکنی وقتی میبنیش که با کس دیگه ایئه دلت میشکنه خورد میشی و غروری برات نمیمونه...ولی همه ی ما گاهی احساسمون اشتباه میکنه..نمیدونم چرا همه فکر میکنن همیشه اون دو نفری که اول داستان عاشق همدیگه میشن باید به هم برسن.. من و رها زندگی جدایی داریمو هردو خوشبختیم.. وقتی بابافرهاد فهمید رها زندست روی پا بند نبود با تمام خانوده البته به جز مادرو پدر من به دیدن رها اومدیم بابا فهراد اون شب اینقدر گریه کرد که به رها حسادت کردم خیلی خوب خودشو توی دل خانوادم جا کرده.
Mostrar todo...
114 لبخند روی لبم نقش بست یهو...توی یک ثانیه فشرد شدم.توی آغوش شوهرم غرق شدم.البته من شناگر ماهریم.گفتم بدونید.. چشم هامو به زور باز کردم یعنی اصال دلم نمیخواست که باز کنم....توی تمام عمرم اینقدر خجالت نکشیده بودم..لحظه لحظه دیشب که یادم میاد...وایی نه اصال نباید بهش فکر کنم..ولی مگه میشه؟....من چطوری تو چشم سیاوش نگاه کنم؟..خدایا خودت یاریم کن... میدونم که گناه نکردم میدونم که خالف شرع نکردیم...ولی خوب..چیکار کنم..خجالت میکشم... کمی توی جام تکون میخورم ولی کاش تکون نمیخوردیم اشکم دراومد نفس هام تند تند شده بود از درد سیاوش- در داری؟ فقط تونستم سرمو به عالمت مثبت تکون بدم سیاوش- برم مامانو صدا بزنم لبمو گاز گرفتم ابرومو میخواد بر باد بده این بشر.. با صدای ارمی گفتم- نه خوب میشم سیاوش- حاال بیا صبحانت رو بخور بهتر میشی به زور و البته با کمک سیاوش نشستم پیرهن سیاوش تنم بود تو این فیلما دیده بودم شیطنویم گل کرده بود تنم کرده بودم..البته سیاوشم خیلی بهم خندید چون واسم کلی بزرگه. ************************ توی باغ فندق سیاوش نشسته بودم...البته دزدکی درست مثله رها که دزدکی اومده بود...دارم همون کتابی رو که رها میخوند رو میخنوم..تازه رسیدهب ودم به همون قسمتی که رها برام خوهه بود که یهو صدایی منو از جام پروند دارید رمان میخونید؟
Mostrar todo...
113 شیرین خانم کمی اخم کرد و با غیض به من نگاه کرد اگر جاش بود شونه هامو مینداختم باال و میگفتم به من چه ولی خوب فعال که نمیشه هم مامان شیرین رو دوست دارم هم براش احترام قائلم البته بهش حقم میدم. با سیاوش وارد اتاقمون شدیم خونه جوریه که اتاق اتاق هستش و یه سالن بزرگم داره به سبک قدیمیه دیگه. سیاوش لباساش همونجور یدراورد پرت کرد وست اتاق منم برمیداشتم میزدم سر چوبلباسی عادتشه...توی این مدت فهمیدم... لباساشو عوض کردو لم داد روی زمین سیاوش- وای رها مردم از بس نشستم..این نامردا نمیگن .من االن باید برم خونه انرژی داشته باشم شاید یه کار نا تموم داشته باشم..اصال یه ذره حرفش با بالشی که من زدم توی سرش نیمه تموم موند خندید سیاوش- رها ..خانمم. نکن..خستمه...میزنی من گناه دارم ابرو هام پرید باال - تو که راست میگی خندید سیاوش- اذیت نکن کف پاشو قلقلک دادم پاشو جمع کرد به این نتیجه رسیدم که خیلی پلیدم. سیاوش با خنده- نکن خانمی..نکن قربونت برم. دیدم نه نمیشه هی این قروبن صدقه من میره خوشم میاد سر کردم بدنشو قلقلک دادن که تو بغلش زندانی شدم سرشو روی سینم گذاشت با لحن طلبکاری گفتم- راحتی؟ خندید سیاوش- از همیشه بیشتر همونجوری کنار سیاوش خوابیدم تا برای شام صدامون زدن رفتیم و شام خوریدم یکمم نشستم و بعدم اومدیم اتاقمون و سیاوش جدید جدی تالفی کارامو دراوردنه... سیاوش- خدایا ..چرا این دختر اینقدر مظلوم افریدی؟.
Mostrar todo...
112 به طرف اشپزخونه رفتم وارد شدم اشپزا داشتن غذا درست میکردن لبخند به لبم اومد یه سالم پر انرژی بهشون کردم - سالم...خسته نباشید همه جوابم رو دادن وارد شدم و یه دونه هویج از توی سبد سبزیجات برداشتم و شروع کردم به خوردن که صدای در حیاط اومد با تمام قدرت به طرف در رفتم با دیدن سیاوش گل از گلم شکفت ..باالخره اومد هویجو گذاشتم کناری رو بدو بدو رفتم طرفش دستاشو باز کردو من مثله یه دختر بچه که میپره بغل مادرش پریدم بغلش و از گردنش اویزون شدم. سیاوش با خنده منو توی اغوشش فشردو گفت- ببخش خانمی..یکم طول کشید ترافیک بود ..نمیخوای بیای￾سالم..چقدر دیر کردی...میدونی چقدره که منتظرتم؟ پایین؟ با خنده و شیطنت گفتم- نه جام خوبه سیاوشم خندید سیاوش- شام خوردین؟ - نه عزیزم االن که وقت شام نیست فدات شم...بیا بریم تو تا خستگی در کنی وقت شامم میشه گونم رو بوسید با چشم های مهروبنش بهخم خیره شد سیاوش- باشه گلم بیا بریم برگشتم شیرین خانم روی ایون داشت مارو نگاه میکرد لبخند کوچکی روی لبش بود ساک سیاوش رو گرفتم سیاوش- سالم مادر.. شیرین خانم با همون لبخند سرشو تکون داد شیرین خانم- سالم پسرم..خسته نباشی..بیا باال تا با هم چایی بخوریم سیاوش به من نگاه کرد ولی من به نگاهش توجه ایی نکردم و به راه افتادم و گذاشتم خودش تنهایی واسه رفتن یا نرفتنش تصمیم بگیره سیاوش- نه مادر میخوام یکم استراحت کنم...بعا میام
Mostrar todo...
111 با هق هق گفتم- بخدا...بخدا من دستشو روی لبم گذاشتم سیاوش- میدونم خانم..میدونم خانمی..گریه نکن همه چیزو میدونم.. سرمو توی سینش فرو کردم .. سیاوش گفت که نمیخواسته به عشق رادین بی احترامی کنه...فکر کرده بود منم دوسش دارم..اره خوب دوسشم دارم ولی نه مثل سیاوش...سیاوش برای من تکه.. سیاوش مهربون نگاهم کرد پیشونیم رو بوسید سیاوش- از اولم ماله من بودی...ماله خوده خودم خودم رو توی اغوشش حسابی جا کردم..اون شوهرمه و من دوسش دارم خیلی بیشتر از اون چیزی که بتونید فکرشو بکنید سه روز از اون روز گذایی گذشت و من قیافم شبیه ادم شد با کمال پرویی از سیاوش خواستم که رابطه نداشته باشیم تا من صورتم خوب بشه که خوبم شد البته با دارو هایی که زدم و صد البته کون گوشتایی که گذاشتن روی صورتم تا کبودی هاشو ببره .نگافته نماند که چقدر اخمو تخم کرد ولی همش واسه یه ثانیه بود چون ممن نمیزارم کسی ازم دلگیر باشه به هر حال به من میگن رها دیگه. مدارک ثبت ازدواجم درست شد و من با اسم رها شدم همسر دائم سیاوش و این باعث خوش حالیم میشد برادرم رو پیدا کردم خدا میدونه که وقتی بغلش کردم فهمیدم که چقدر بهش نیاز دارم ولی خوب خیلی دیر اومده بود و من مهم تیرن تکیه گاه زندگیم رو پیدا کردم البته خیلی خوبه چون بچه های من دایی دار میشن و منم عمه میشم..این عالیه خدایا مرسی که منو خوشبخت کردی..همیشه شکر گزارتم. نمازم رو خوندم و چچادرم رو روی تاقچه اتاق گذاشتم از پنجره به در حیاط نگا کردم دلم برای سیاوش تنگ شده بود ولی هنوزم خبری ازش نیست واسه چند تا کار رفته تهران و هنوز نیومده دلتنگشم. لباس مناسب پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون شیرین خانم مادر شوهرم با دیدنم اخماشو توی هم کشید متاسفانه هنوزم منو قبول نداره دیگه مثله دخترش نیستم براش..اگرچه وقتی سیاوش خونه است باهاش اینجوری رفتار نمیکنه ولی حاال که نیست تالفی میکنه. اونم با اخماش دلم میگره خوب منو اونو دوستش دارم مثله مامان سوگل خودم. - سالم مادر جون پشت چشمی نازک کرد و فقط سرشو تکون داد و زیر لب جمله هایی رو گفت که فقط خودش فهمید چی گفته من که نفهمیدم
Mostrar todo...
110 سرم زیر بود تلخی خون رو توی دهنم خحس میکردم ولی اخ نمیگتم چرا باید بگم سیلی سوم خورد سیاوش خیل یبی غیرتی...سیای چهارم..پنجم....عشق وجود نداره فراموشش کنید و چشم ها بسته شد دیگه واقعا قدرت نداشتم..توا نداشتم..وزنم براش زانو هام خیلی سنگین بود...سرم سنگینی میکرد. نگاه بیروح ولی نگرن رادین روی رها که بی جون کف حیاط افتاده بود افتاد دلش سوخت رها واقعا دختتر خوبی بود که رادین روزی اعاشقش بود..اره روزی عاشقش بود ولی االن خبر از اون عشق که ماه ها رادین رو سیاه پوش کرد نبود. رادین با بی رحمی به رها سیلی میزد تا شاید سیاوش سر عقل بیاد ولی همونطر که خسرو میگفت برادرش مغرور تر از این حرف هاست..مطمعنم که سیاوشم جزای این غرور بی جاشو میبینه. اهی کشید دست انداخت که رها رو بلند کنه ولی درد بدی تو کمرش حس کرد روی زمین افتاد سیاوش رو دید که با خشم تما داره نگاهش میکنه توی دلش لبخند زد پس سیلی هاش بی جواب نمونده بود سیاوش نگاهش رو از رادین گرفت . به طرف جسم بی جون رها رفت دست زیر چا و گردنش انداخت و بلندش کرد به سمت راه پله رفت و رها رو برد داخل رادین از جاش بلند شد کمی با دست کمرش رو ماساژ داد باید اعتراف میکرد که همین یه مشت سیاوش به اندازه صد تا سیلی رادین بود . با نامردی تمام و خشم اینقدر محکم زدهب ود که رادین از همون لحظه هم میتونست حس کنه که جاش کبود شده چشم هامو به سختی باز کردم..حس میکنم یه طرف صورتم به سختی درد میکنه دهنم خشک بود چشم هام میسخوت که اثر زیاد گریه کردن بود ..اره بایدم گریه میکردم به سرنوشت شوم خودم بایدم گریه میکردم کمی توی جام چرخیدم که متوجه موجود کنارم شدم چم هام گرد شد باورم نمیشد خودش بود..سیاوش بلود کنارم بود منو توی اغوشش گرفته بود و خوابیده بود چشم هاشو بسته بود صورت یکه دیشب با خشم به من نگاه میکرد توی عمق مظلومیت فرو رفته بود. نفهمیدم که کی اشک از چشمام روان شد نفهمیدم که کی سیاوش بیدار شد اصال نفهمیدم که چه اتفاقی افتاد و من اینجا چیکار میکنم. سیاوش با لحن مهروبنی که فقط کنار من داشت گفت- خوبی خانم؟ گریه ایی که بی صدا و ارام بود شدت گرفت و بلند بلند شد لب هام میسوخت ولی توجه نکردم..توجه برای چه؟..برای چیزی که خوب میشه؟...قصم خوردهب ودم که اگر سیاوشم قبولم نکنه و بازم منو خیانت کار بودنه تمومش کنم این زندگی تاسف بار بود تموم کنم.
Mostrar todo...
109 هردو ساکت بودیم رادین خونسرد بود ولی با سرعت میروند بهتر بگم ماشین داشت پرواز میکرد توی صندلی فرو رفته بودم... ولی اینقدر دلم میخواست زودتر برسم که حد نداشت واسه همین هیچ شکایتی نمیکردم... وقتی وارد روستا شدیم انگار تمام ترس دینا به دلم ریخته شد توی دلم اشوب به پا بود و دستو پاهام میلرزید... وقاعا ترسیده بودم..خیلی زیاد...بیشتر ازهروقتی بیسشتر وقتایی که رعدو برق میزد میترسیدم...چون االن سیاوش کنارم نبود روبه روم بود..مثله یه میدون نبرد که دو طرف مقابل سر چنگ دارن این وظع من بود .واقعا تاسف باره. رادین با ضربه ایی که با دست به در خونه کدخدا زد در به شدت باز شد و رادین دست منو کشید و برد داخل مثله یه عروسک کوکی که هیچ اختیاری ری کاراش نداره به دنبالش کشیده میشدم وسط حیاط ایستاد و با صدای بلندی سیاوش رو صدا زد چند تا از خدمتکارا اومده بودن توی حیاط هنوزم بریزو به پاش های عروسی به پا بود..ولی حیاط خالی بود از مهمان سیاوش توی ایوان قرار گرفت دستاش رو دیدم که روی نرده ها فشار میره رادین دستم رو رها کردو با صدای بلند گفت- به چع جراتی عروست رو میفرستی خونه ی من؟....مگه کاالست ؟.یا لباس که خوشت نیومد یکی دیگه برداری و عوض کنی و اونو بدی به یکی دیگه؟...این بود اون عشق زبون زدی که برادرت ازش حر میزد؟ خسرو هم اومد بیرون سیاوش عصبی بود داشتم ازش میترسیدم...همه عصبی بودم کدخدا بیرون اومده بود مادر شوهرم شیرین خانم با خشم نگاهم میکرد منو یک خیانت کار میدونست سیاوش هم مثله رادین با صدای بلندی گفت- اره کاال ست..من زنی رو نمیخوام که جسمش ماله من باشه و روحش کنار یکی دیگه...من زن خیانت کار نمیخوام اشکام سرازیر شد از همیشه خورد تر شده بودم... رادین عصبی بود رادین- پس دوسش نداری؟ سیاوش با خشم با خونسردی با بی احساسی اصال صداش خالی بود ..نیمدونم قابل درک نبود برایمن قابل درک نبود سیاوش- نه ندارم سوزش بدی رو توی صورتم حس کردم رادین زده بود توی گوشم..سیلی محکمی که خون رو از لبم جاری کرد رادین- فک رنمیکنم کتک خوردن کسی که دوستش نداشته باشی عذاب اور باشه و یه سلی دیگه داشتم درد میکشیدم ولی این درد در برابر اون سه کلمه ایی که سیاوش باهاش یه جمله ساخت که بشه سوهان روحم هیچ بود.
Mostrar todo...
108 گفت که بیام بیرون ...منو بزور نشوندن توی ماشین ...خودمو جلوی خونه ی رادین پیدا کردم اون لحظه از مردی که یه روی فکر میکردم عاشقش متنفر شدم...مشکل من اینجا بود...من برادر میخواستم...پدر میخواستم..به رادین رو اوردم..چرا که بابافهراد نیتونست مثله دارین از من دفاع کنه..چون نمیخواست بین خودش و بچه هاش مشکل پیش بیاد..ولی رادین بدونه ترس اینکارو میکرد..نزدیکی زادیمون باعث شد این حس غلط رو بکنم..ولی چه میشه کرد اتفاقی بود که افتاد...یادم نمیره وقتی رو که فکر میکردم رادین هم منو دوست داره..ولی االن...حتی فکر کردن به اینکه رادین بعد از ده یاده ماهی که همه فکر میکردن من مردم هنوزم سیاه به تن داره عذابم میده و برام خوشایند نیست... رادین با حن ارومی که ازش هیچ احساسی پیدا نبود گفت- اینقدر گریه نک خوشم نمیاد عصبانی نگاهش کردم با صدای بلندی که از خودم سراغ نداشتم گفتم- به من چه که تو حوصله ناری زندگیم رو بهم ریختی باعث شدی شوهرم بهم شک کنه ..حاال بهم میگی حوصله نداری؟...باید بهت بگم اقای رادین مهرورز تو تنها موجودی هستی که االن از هر چیزی توی این دنیا بیشتر از همه ازش بدم می سوزش سیلی روی صورتم جملم رو نیمه تمام گذاشت و اشکام دوباره روان شد سرم افتاد زیر واقعا توان نداشتم..واقعا برام سخت بود بهم تهمت زده شده بود غیر مستقیم بهم تهمت خیانت زده شده بود..سیاوش عشقم رو باور نکردهب ود..چرا باور نکرد چرا؟... من از همون روزی که باری بار اول توی باغ فندق دیدمش ازش خوشم اومد همون روزی که هم مادر داشتم هم پدر هم خواهرو برادر همه کس داشتم از سیاوش خوشم اومد..تقصیر من نبود دل بود .. امشب شب عروسیم بود..سیاوش با بی رحمی تمام منو بیرون کرد...برام زجر اوره خیلی زیاد خیلی صدای سرد رادین توی گوشم زنگ زد رادین- بلند شو تا ببرمت تحویل شوهرت بدمت...من از همون روز ازت دست ککشیدم..عروس کسی رو هم نمیخوام. چه فایده ایی سیاوش دیگه منو نمیخواست با صدای گرفته ایی گفتم- سیاوش دیگه منو نیمخواد ...دیگه دوسم نداره و دبواره اشک...نمیدونم چرا ادما وقتی همه چیزم دارن بازم دنبال محبت یه نفر میرن...این یکی از همون سواالییه که نمیتونم جوابش رو بدم.البته بود خودم شاید شما بتونید جواب قانع کننده ایی برای خودتون داشته باشید..لی من هنوزم معنی محبت کردن و محبت دیدن رو نمیفهمم در صورتی که عاشق محبت دیدنم. خودم رو توی ماشین رادین پیدا کردم با سرعت میروند به سمت روستایی که تا چند دقیقه پیش تش حرف از عروسی پسر کدخداش توش بود... چقدر ذوق داشتم.. اون شب من میرفتم به خونه خودم..خونه ایی که ماله خودم و همسرم بود..این عالی نیست؟..معلومه که هست چه سوال بی ربط و نا به جایی.
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.