رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)
رمانهای #ماهی #حامی #ترنج #طعمجنون #رخپاک #زمردسیاه #عشقخاموش #معجزهدریا #تاونهان #آغوشآتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد❌❌❌
Mostrar más22 826
Suscriptores
+4324 horas
+277 días
-2330 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Repost from N/a
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
برگشتم عقب و با دیدن محمد که با کفشش پا روی دنباله ی لباسم گذاشته جا خوردم ...
ناباور بهش خیره شدم ...
_داری چیکار می کنی؟
پوزخندی صدا دار زد و با چشمهایی که خشم و عصیانش با یه خونسردی کاذب پوشانده شده بود به طرفم اومد و گفت :
_چیه خوشگل خانم لباست کثیف شد ؟
نگاهم روی نگاه ترسناکش دودو زد ...
جلوی روم ایستاد و گفت :
پولش رو دادم ( یکضرب چاک بین دکلته روجر داد )هرکار دلم بخواد باش می کنم ...
طی یک اقدام ناخودآگاه دستم جلوی سینه ی برهنه ام قرار گرفت و ناباور بهش خیره بودم ....
باورم نمی شد که اینکار رو انجام داده باشه و لباس عروس خوشگلم رو تو تنم پاره کرده باشه ...در لحظه داشتم به قدرت دستش که لباس به این محکمی رو پاره کرده بود فکر می کردم که ضربه ای که روی دستم زد باعث شد دستم از روی سینه ام کنار بره نگاهم با حیرت از دستش به صورتش کشیده شد ...
نگاهش با طمانینه روی بالاتنه ی برهنه ام نشست و دوباره به چشمهام خیره شد و پرنفرت غرید :
_چیه باورت نمی شه که حرفام رو عملی کنم ....
حالا بذار کامل برهنه ات کنم شاید خوشم اومد
با اشاره به سینه هام که به سختی پشت لباس قایم کرده بودم گفت :
_فعلا که هیچیت رو نپسندیدم ....
کمی عقب رفتم و او با یک گام بلند خودش رو بهم رسوند و به دستم چنگ زد و نگهم داشت ...
چشمهای وحشت زده ام تو صورتش می چرخید و او با همون لحن گزنده و پر تحقیرش که انگار قصد جونم رو کرده بود لب زد :
_حتی حالم بهم می خوره یه بوس ازت بگیرم ولی چه کنم که حاجی گفت باید باهاش بخوابی تااون زمینها رو بهت بدم فکر می کنه باهات بخوابم مهرت به دلم میفته ...
با نفرت خواست بطرف اتاق ببردم که مقاومت کردم و بدون هیچ حرفی خودم رو سفت و سخت نگه داشتم ...
پوزخندی زد و گفت:
_ رو زمین برا خودت سخت تره ...
بعد تا به خودم بجنبم به دیوار پشت سرم چفتم کرد و با یه دست هر دو دستم رو در اختیار گرفت و همینکه خواست لباس رو به سختی از تنم دربیاره با چابکی از زیر دستش فرار کردم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که دنباله ی لباس رو گرفت وبا صورت به زمین خوردم ..
دستم و صورتم درد گرفته بود از دماغم خون فواره زد ...به سختی خواستم از جام بلند بشم که با یه لگد کمرم رو هل داد و دوباره نقش زمین شدم ...
همونطور مثل یه پیروز بالا سرم ایستاد و با یه پوزخند بهم خیره شد و گفت :
_بهت گفتم پشیمون میشی ...خودت قبول نکردی ...
🌺🌺🌺🌺
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
👈بنر از پارت ۹۱ کانال انتخاب شده و همگی واقعی هستند
👈یه عاشقانه ی متفاوت دیگر از مریم بوذری
🌺پارتگذاری منظم
🌺شنبه تا پنج شنبه روزی یک پارت
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
👍 1
Repost from N/a
_ دختره شیر داره
دست مردی هم به تنش نخورده
بذار بیاد هم این بچه گرسنگی نمیکشه ، هم دختره تا 2 سال شب تو خیابون نمیمونه
طوفان رو به نرجسخاتون پوزخند زد
_ دست مردی به تنش نخورده و زاییده؟
اگر دختره چطوری شیر داره
نرجس خاتون با شرم لب گزید
_20سالش نشده هنوز
اون پدر از خدا بی خبرش که مرد این افتاد زیر دست نامادری
اون شیطان صفتم رَحِم بچه رو اجاره داد
هفته پیش جنین دنیا اومده
عجله نکنی شیرش خشک میشه
طوفان دود را فوت کرد و بی حوصله اشاره زد
_بیرونه؟
_آره آقا ، خبرش کردم
جایی نداشت بره
تا گفتم نامادریش از خدا خواسته فرستادش
طوفان سر تکان داد
_بفرستش داخل
دقیقه ای بعد مات ماند از دیدن دخترک
قدش به سختی تا سینه ی طوفان میرسید
موهای بلند خرمایی از زیر روسری اش بیرون زده و زیر چشمامش گود افتاده بود
حتی ۴۰کیلو وزن نداشت
بچه بود!
طوفان کلافه پوف کشید
اصلا برجستگی وجود نداشت تا بخواهد بچه اش را سیر کند
دخترک ترسیده لب زد
_سلام
تشر زد
_چندسالته تو بچه جون؟
ماهی بغض کرد
_20آقا
طوفان غرید
_بهت نگفتن طوفان خسروشاهی با دروغگوها چیکار میکنه؟
ماهی وحشت کرد
گفته بودند
در محل شایعه افتاده بود
که معشوقه طوفان خان حامله شده و خیانت کرده است
خبری از زن نبود
تنها یک قبر
بعضی ها میگفتند طوفان خان دستور قتلش را داده
که طوفان خان ناموسش را پاک کرده
که غیرتش زبان زد است
بعضی هام میگفتند خود زن خودکشی کرده
ماهی ترسیده لب زد
_17سالمه
طوفان عصبی غرید
_ 20از کجا اومد پس بچه جون؟
_ خواهرم 4سالش بود مرد
شناسنامهاشو دادن به من
طوفان از جا بلند شد و سمتش قدم برداشت
مثل فیل و فنجان بودند
_دیگه هیچ وقت به من دروغ نگو
ماهی ترسیده آب دهانش را فرو داد و طوفان صدا بالا برد
_ نرجس خاتون
بچه رو بیار
ماهی مضطرب با دستانش بازی کرد
اگر قبولش نمیکردند شب را جایی نداشت
مردم از او نفرت داشتند
در جایی که زندگی میکرد رحم اجاره ای معنایی نداشت!
شکمش بدون شوهر بالا آمده بود؟ پس فاحشه بود!
_ کلاس چندمی؟
ماهی ناخواسته لبخند زد
_ میرم دهم آقا
در اصل باید میرفتم یازدهما
اما چون حامله بودم مدرسه قبولم نکرد
درسمم خیلی خوبه آقا
شاگرد اول بودم
فقط ریاضی مشکل داشتم اونم....
طوفان پوف کشید
چقدر حرف میزد!
در اتاق که باز شد دخترک سکوت کرد
نرجس خاتون نوزاد را جلو آورد
طوفان به ماهی اشاره زد
_ بغلش کن ، تو هم برو بیرون نرجس خاتون
نرجس خاتون نگاه معناداری به آن ها انداخت و پشت سرش در را بست
صدای گریه نوزاد بلند شد
طوفان خونسرد سر تکان داد
_شیرش بده
ماهی مات ماند
_اینجا؟
_بجنب بچه
ماهی لب چید
_ آخه .. جلوی شما شیر بدم؟
طوفان غر زد
_ تو با ۱۶سال سن چطور قراره شکم اینو سیر کنی؟
اصلا شیر داری؟
بدنت بالغ شده که بخوای...
ماهی بغض کرده نالید
_به خدا شیر دارم
طوفان تشر زد
_پس شیرش بده
ماهی هق زد
_خجالت میکشم
_ اون بچه دایه میخواد
منم باباشم
مفهومه؟
بخوای بچه رو تر و خشک کنی نمیتونی از من فراری باشی
اگر مشکل داری ، هری!
ماهی با چشمان خیس از اشک شروع به باز کردن دکمه هایش کرد
چشمانش را میزدید
طوفان سیگار دیگری آتش زد و متفکر خیره اش ماند
_اون مردی که رحمتو بهش اجاره دادی ، صیغت کرد؟
ماهی با خجالت و بغض سر بالاتنهی کوچکش را دهان بچه گذاشت و زمزمه کرد
_فکر کنم ،من ندیدمش تا حالا
زنش ازش وکالت گرفته بود اون منو برد محضر
نامادریم گفت اگر محرم نباشید به بچه شناسنامه نمیدن
تمام مدت سعی داشت بدنش را از مرد پنهان کند
طوفان خیره صورتش شد
_میدونی قبولت نکنم باید دوباره صیغه مردا بشی؟
ماهی سرش را پایین انداخت
طوفان ادامه داد
_یا هزارجور بیماری میگیری یا پلیس جمعت میکنه؟
ماهی ترسیده اشک ریخت
_ بچه داره شیر میخوره
چرا منو نمیخواید؟
_بلفرض که بخوام
سال دیگه اون بچه از شیر خوردن میفته
بعدش چی؟
ماهی به صورت کوچک نوزاد نگاه کرد و با سادگی لب زد
_شیر نخوره بازم باید مراقبش بود
من پرستارش میشم
_صیغه من شو!
دخترک بهت زده سر بالا گرفت
طوفان با جدیت توضیح داد
_یک سال صیغه من شو
مهریهاتم یک آپارتمان که بعدش بی سرپناه نمونی
ماهی بچه را به خود فشرد و طوفان حرف آخرش را زد
_ وگرنه بچه رو شیر دادی پول شیرو از نرجس خاتون بگیر و برو
دخترک را نگه میداشت
حتی اگر قبول نمیکرد هم نگهش میداشت تا بچه گرسنه نماند
بچه ای که از او نبود!
بچه ای که حاصل خیانت معشوقه اش با بهترین دوست طوفان بود و حالا نه پدری داشت و نه مادری
قصد آزار ماهی ۱۷ساله را نداشت
نیازهای مردانه اش شدت گرفته بود
دخترک بکر بود
برخلاف قبلی ها
همان شب اول درد غیرت به درد آمده اش را با این دختر تسکین میبخشید
ماهی بی خبر از همه جا زمزمه کرد
_قبوله
https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
بنرواقعی🙏🙏🙏🙏🙏
Repost from N/a
- اون زن منه که افتاده رو تخت بیمارستان! شما غلط میکنید که نمیذارید ببینمش...
از پشت در فریاد میکشد و نفسهای من از زیر ماسک اکسیژن سختتر میشوند...
میشنوم که پدرم با خشم صدا بلند میکند:
- زنی که با دست خودت از #پلهها پرتش کردی پایین! زنی که #بچهش رو، بچهتون رو تو شکمش کشتی نامرد!
و خطاب به عمویم میگوید:
- به حرمت برادریمونه که خون پسرت رو همین جا نمیریزم! بگو گمشه وگرنه خونش پای خودشه...
هیراد میان فریادهایش گریه میکند:
- باید ببینمش... نبینمش میمیرم... بذارید ببینمش... من نامردِ دو عالم ولی یسنا همه کسِ منه! بفهمید تو رو خدا... بفهمید!
صدای دستگاهی که ضربان قلبم را کنترل میکند و فریادها شدت میگیرند. خواهرم یلدا، با نگرانی بلند میشود:
- یسنا... یسنا آروم باش فدات شم! به دکتر بگم بیاد؟
سر به طرفین تکان میدهم و میان گریههای خفهام، به سختی خطاب به مرد پشت در که صدایم را نمیشنود لب میزنم:
- ب... برو... برو هیراد... برو!
و خانوادهام او را دور میکنند... صدای فریادهایش دورتر و دورتر میشود... تا جایی که دیگر نمیشنوم! دستم روی شکمم مشت میشود و جای خالی طفلم مثل تیغ در قلبم فرو میرود:
- آخ هیراد... آخ... چیکار کردی با... زندگیمون؟
لحظهای که #دیوانه شد، لحظهای که دیگر مرا نشناخت، لحظهای که در اوج خشم بیتوجه به #جنین در بطنم مرا از پلهها پرت کرد، حتی یک ثانیه از پیش چشمم کنار نمیرود...
نمیفهمم چقدر میگذرد که با صدای جیغ مادرم از بیرون اتاق، دنیا روی سرم آوار میشود!
- یا فاطمهی زهرا... میگن هیراد #رگ هر دو دستش و زده!
گفته بود که اگر نبینمش، میمیرد... گفته بود!
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بیرحمه!
همه چیز از جایی به هم میریزه که اون شخصیت بیرحم خودشو نشون میده... شخصیتی که جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
پارت صددرصد واقعی رمانشه😭👆
و خیلی زود تو چنل میرسیم بهش😭❗️
Repost from N/a
#پارتواقعی❕️❕️❕️
- خوبی نارینم؟
سرشانهاش را عاشقانه بوسید و از او فاصله گرفت.
- چیکار کردی با من بچه؟
نارین ملحفه را روی تنش کشید و چشم بست.
هر چند که هنوز با عشوه میخندید!
این مرد را دوست داشت...
عاشقش بود!
یک محل روی این مرد قسم می خوردند، رشید هرکسی نبود...
رشید مردانگی را تا ته بلد بود!
_ببرمت حموم قند عسل؟
سرش را بالا برد.
_نه... میخوام بخوابم رشید، فردا میرم.
مرد سرش را تکان داد و باری دیگر روی موهایش را بوسید.
_پس من برم، فردا صبح بار دارم باید زود راه بیوفتم..
دخترک سرش را تکان داد و رشید از اتاق خارج شد صدای دوش آب که بلند شد.
لبخندی از عشق و خوشبختی روی لب نارین نشست. بالاخره رشید هم اعتراف کرده بود که دوستش دارد.
صدای زنگ گوشی رشید بلند شد، نارین بی حال داد زد.
_رشید گوشیت زنگ میخوره...
صدای دوش آب اجازه نمی داد مرد بشنود.
نارین تلفنش را از جیب کتش بیرون کشید، شماره ی شوهر خواهرش پیام بود...
با تعجب خواست تماس را وصل کند که قطع شد، همان لحظه پیامک آمد.
« _چک رو گرفتی! دیگه گورتو از زندگی دختره گم میکنی، به تو گفتم از اول هم چشم من دنبال نارین بود، نسرین و طلاق دادم توام سر حرفت بمون و ناری رو طلاق بده... مردتیکه دوزاری»
شوخیِ کثیفی بود!
نارین زن رشید بود... رشید عاشقش بود... امشب بارها زمزمه کرده بود که دخترک را بیشتر از هرچیزی در دنیا دوست دارد.
تلفن از دستش سر خورد و روی زمین افتاد، صدای رشید بلند شد.
_ناری، مطمئنی نمیای حموم... گرمه بیا برو من دارم بیرون میام؟
بی توجه به صدای رشید سمت کمد اتاقشان رفت، چند روز پیش چند برگه چک را بالای کمد پیدا کرده بود اما...
روی نوک پا ایستاد و کاغذها را بیرون کشید، چند چک با قیمتهای خیلی بالا پاهایش را سست کرد...
روی زمین افتاد که تلفن رشید دوباره زنگ خورد. بینفس گوشی را روی اسپیکر گذاشت
- شنیدم چک اول رو دیروز پاس کردی... رفتی تریلی قسطی خریدی... خواستم بگم فقط حواست باشه به نارین دست بزنی تا قرون آخرش از حلقومت پولا رو میکشم بیرون..
اشک از چشم هایش پایین ریخت و رشید...
https://t.me/+n91mhuO2cXFiZmI0
https://t.me/+n91mhuO2cXFiZmI0
https://t.me/+n91mhuO2cXFiZmI0
https://t.me/+n91mhuO2cXFiZmI0
Repost from N/a
همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ...
انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ...
حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم
_پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون !
داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟!
_مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟
_نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه ....
پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟!
صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد
_هنوز تو سرویسه ؟!
مهبد گفت :
_صدایی که ازش نمیاد
_دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته ....
چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد
_یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و میوفتی روش ...فقط کامل لخت باشید که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ...
بعد رو به غزل غرید :
_با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری
انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد :
_اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی
عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ...
🌺🌺🌺
طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱...
یعنی می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
🍃🍃🍃
👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری
👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
Repost from N/a
#پارتواقعی❕️❕️❕️
- خوبی نارینم؟
سرشانهاش را عاشقانه بوسید و از او فاصله گرفت.
- چیکار کردی با من بچه؟
نارین ملحفه را روی تنش کشید و چشم بست.
هر چند که هنوز با عشوه میخندید!
این مرد را دوست داشت...
عاشقش بود!
یک محل روی این مرد قسم می خوردند، رشید هرکسی نبود...
رشید مردانگی را تا ته بلد بود!
_ببرمت حموم قند عسل؟
سرش را بالا برد.
_نه... میخوام بخوابم رشید، فردا میرم.
مرد سرش را تکان داد و باری دیگر روی موهایش را بوسید.
_پس من برم، فردا صبح بار دارم باید زود راه بیوفتم..
دخترک سرش را تکان داد و رشید از اتاق خارج شد صدای دوش آب که بلند شد.
لبخندی از عشق و خوشبختی روی لب نارین نشست. بالاخره رشید هم اعتراف کرده بود که دوستش دارد.
صدای زنگ گوشی رشید بلند شد، نارین بی حال داد زد.
_رشید گوشیت زنگ میخوره...
صدای دوش آب اجازه نمی داد مرد بشنود.
نارین تلفنش را از جیب کتش بیرون کشید، شماره ی شوهر خواهرش پیام بود...
با تعجب خواست تماس را وصل کند که قطع شد، همان لحظه پیامک آمد.
« _چک رو گرفتی! دیگه گورتو از زندگی دختره گم میکنی، به تو گفتم از اول هم چشم من دنبال نارین بود، نسرین و طلاق دادم توام سر حرفت بمون و ناری رو طلاق بده... مردتیکه دوزاری»
شوخیِ کثیفی بود!
نارین زن رشید بود... رشید عاشقش بود... امشب بارها زمزمه کرده بود که دخترک را بیشتر از هرچیزی در دنیا دوست دارد.
تلفن از دستش سر خورد و روی زمین افتاد، صدای رشید بلند شد.
_ناری، مطمئنی نمیای حموم... گرمه بیا برو من دارم بیرون میام؟
بی توجه به صدای رشید سمت کمد اتاقشان رفت، چند روز پیش چند برگه چک را بالای کمد پیدا کرده بود اما...
روی نوک پا ایستاد و کاغذها را بیرون کشید، چند چک با قیمتهای خیلی بالا پاهایش را سست کرد...
روی زمین افتاد که تلفن رشید دوباره زنگ خورد. بینفس گوشی را روی اسپیکر گذاشت
- شنیدم چک اول رو دیروز پاس کردی... رفتی تریلی قسطی خریدی... خواستم بگم فقط حواست باشه به نارین دست بزنی تا قرون آخرش از حلقومت پولا رو میکشم بیرون..
اشک از چشم هایش پایین ریخت و رشید...
https://t.me/+n91mhuO2cXFiZmI0
https://t.me/+n91mhuO2cXFiZmI0
https://t.me/+n91mhuO2cXFiZmI0
https://t.me/+n91mhuO2cXFiZmI0
جَـلد تو باشـم🕊
﷽ جلدتوباشم🕊 گر مسیر نیست ما را کام او عشق بازی میکنم با نام او
Repost from N/a
_ مریض اورژانسی داریم دکتر
دختر 17ساله حاملهست
طوفان اخم کرد
تموم دخترهای ۱۷ سالهی دنیا اونو یاد یک نفر مینداختن
ماهی کوچولوی خودش...
سمت اورژانس قدم برداشت
_ تصادف کرده؟
پرستار به سرعت شرح حال داد
_ کتک خورده دکتر
طوفان دندون روی هم سایید
ماهی کوچولوی اونم کم کتک نخورد!
خودش زده بود ، خود نامردش به تقاص انتقامی که ماهی توش بی گناه ترین بود
_ شوهرش زده؟
_ صاحبکارش زده مثل اینکه!
تو یک خونه کار میکرده ، یکی از تابلوهای عتیقه رو شکسته
طرفم مست بوده
تا خورده بچه رو زده
هفت ماهه حاملهست
طوفان از شدت خشم پوزخند زد
سال ها برای انتقام انتظار کشید و بعد روی سر بی گناه ترین دختر داستان آوار شد!
ماهی رو قربانی کرد ، انتقام گرفت و بعد...
درست لحظه ای که از شدت پشیمونی و عذاب وجدان به خودش میپیچید ماهی گم شد!
وارد اتاق شد و بدون اینکه به صورت دخترک نگاه کنه دستور داد
_ عکساش اومد؟
پرستار عکس رو سمتش گرفت و طوفان تایید کرد
_ خونریزی داخلی نداره ، یکی از دنده ها ولی شکسته
گفتید چند ماهه حاملست؟
پرستار با ترحم به دختربچهای که روی تخت بود خیره شد
_ هفت ماهه دکتر
طوفان با جدیت ادامه داد
_ استراحت مطلق باشه
بفرستیدش سونوگرافی
_ مچ دستش ورم داره ، اونم عکس گرفتیم
طوفان با اخم خیره عکس جدید شد و با تاسف سر تکون داد
_ مو برداشته ، بگید دکتر خیرخواه جا بندازن
_ دکتر خیرخواه مرخصی هستن
طوفان کلافه پوف کشید
_ سونوگرافیش تموم شد بیاریدش بخش
خودم جا میندازم
گفت و بی توجه به دخترک از اورژانس بیرون زد
**
ماهی چشماشو با درد باز کرد و پچ زد
_ بچم؟
پرستار همونطور که تخت رو هل میداد توضیح داد
_ الان سونو دادی خوب بود عزیزم
ماهی بغض کرد
_ منو کجا میبرید؟
_ مچ دستت در رفته
میریم دکتر جا بندازن
دلش گرفت
چقدر تنها بود
_ بعدش پلیس میاد ، شکایتتو ثبت کنه
ترسیده سر تکون داد
_ من شکایتی ندارم
_ عقلتو از دست دادی بچه جون؟
زده ناقصت کرده
ماهی بیچاره وار التماس کرد
_ توروخدا به پلیس خبر ندید!
صاحبکارم همیشه کتکم نمیزنن
فقط وقتایی که اشتباه میکنم
امشب چون مست بودن از دستشون در رفت!
خواهش میکنم به پلیس نگید من هیچکسو ندارم
گفت و بغضش ترکید
بقیه چی میدونستن از بدبختیاش؟
دختری ۱۷ ساله ، شناسنامه سفید ، جنین ۷ ماهه ، بی خانواده و آواره
پرستار تختش رو وارد اتاق کرد
_ تا چنددقیقه دیگه دکتر میاد
بهش نگو نمیخوای شکایت کنی!
ماهی میون گریه نالید
_ چرا؟
پرستار بی خیال شونه بالا انداخت
_ من که نمیدونم ولی همکارا میگن دوست دخترش هم سن تو بوده
چند ماه پیش غیبش میزنه
بعضیا میگن مرده!
از اون روز به بعد اخلاق دکتر به سگ میگه برو من جات هستم!
از من به تو نصیحت که هیچی نگی چون عصبی میشه
روی دخترای کم سن و بدبخت حساس شده!
گفت و با خنده بیرون زد
طوفان با اخمی عمیق سمت اتاق قدم برداشت
عصبی بود
شاید چون صاحبکار بی رحم و کثافت دخترک اونو یاد خودش مینداخت!
مگه نه اینکه اونم بارها دست روی ماهیِ مظلوم بلند کرد؟
وارد اتاق شد و دهن باز کرد تا حرفی بزنه که صدای آشنای ماهی خشکش کرد
_ تو هم امشب ترسیدی جوجهی مامان؟
زانوهای طوفان لرزید
باورنمیکرد!
_ من خیلی ترسیدم مامانی!
وقتی اون تابلو شکست دوست داشتم فرار کنم اما جایی رو نداشتم
کسیو نداشتم تا برم پیشش
فکر نمیکردم انقدر محکم کتک بزنه!
سر طوفان گیج رفت
ماهی کوچولوش حامله بود؟
شب آخرباهاش رابطه داشت
بدون جلوگیری!
باور نمیکرد دخترک ۱۶ ساله رو مادر کنه!
ماهی بغض کرده با پسرکوچولوش حرف میزد
_ سیلی اول رو که زد گفتم هرجور شده میرم اما کجا؟
سیلی دوم رو که زد گفتم شب تو پارک میخوابم اما وقتی تو دنیا بیای چی؟
سیلی سوم رو که زد یادم اومد نوزادا جای گرم و نرم میخوان ، حالا تن و بدن مادرشون کبود باشه مگه مهمه؟
غمگین خندید و ادامه داد
_ بعدش با مشت و لگد به جونم افتاد و من تصمیم گرفتم تحمل کنم
فقط دستمو دور شکمم حلقه کردم که تو کتک نخوری!
بغضش منفجر شد و طوفان چشم بست
لعنت به او!
_ دیدی پرستار چطور با تحقیر نگاهمون میکرد؟
کاش میتونستی تو به جای من حرف بزنی
من دارم از درد میمیرم مامانی
کاش تو زبون داشتی و تعریف میکردی بابات چیکار باهامون کرد
که چطور طوفان شد تو زندگیِ دخترعمهی ۱۷ سالش تا از اصلان خان خسروشاهی انتقام بگیره
اینا چی میفهمن از بی پناهی؟
به هق هق افتاد
دستشو روی شکمش کشید و نالید
_ تو مرد باش پسری!
تو اگر بزرگ شدی و خواستی مثل بابات انتقام بگیری یادت باشه بری سراغ اصل کاریا!
نه دختر بیچارهی داستان رو با تجاوز و شناسنامهی سفید و یک بچه ول کنی تو این مملکت بی در و پیکر
صدای خش دار طوفان میلرزید
_ باباش هفت ماهه همین مملکت بی درو پیکرو زیر و رو کرده تا پیدات کنه و بگه غلط کردم خانوم کوچولو...
https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
❤ 2👍 1
Repost from N/a
- حالیت نیست حاملهای؟ چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف میشستی؟ نمیگی سرما میخوره بچه؟ احمقی؟
از کلام پر از سرزنشش به گریه میافتم:
- بچهم از صبح #لگد نمیزنه آمین... منو ببر بیمارستان!
با رنگِ پریده و بی جان هق میزنم و او از پشت میز بلند میشود... نگاهش اول به شکم برآمدهام میافتد و بعد، به چشمانم:
- باز خودتو زدی به موشمردگی؟
دلم آتش میگیرد و همزمان تیر بدی از کمرم میگذرد:
- آمین... هر کاری بگم میکنم... لطفا... لطفا بچهمو نجات بده!
خودکار در دستش را روی ورقهها رها میکند:
- از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟
زانوهایم میلرزند:
- خودت گفتی... خودت گفتی که... که فقط به اسم زنتم! خودت گفتی که تو این خونه با یه خدمتکار فرقی ندارم... خودت گفتی نامرد!
با خشم داد میزند:
- #دهنتو ببند!
از درد و فریادش نفس میبرم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من میرساند و بازوهایم را میگیرد:
- برو دعا کن یه مو از سر بچهم کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته!
"#بچهم"... حتی یک کلمه به من اشاره نمیکند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست...
- تیشرتت و دربیار!
میان آن همه درد، با ترس نگاهش میکنم:
- چ... چرا؟
از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگینتر میشود:
- نمیخوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس میخوای بری بیمارستان؟
و امان نمیدهد... یکی از تیشرتهای خودش را از کشو بیرون میکشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم میگذارد و آن را بالا میکشد...
چشم میبندم و چنان لبم را گاز میگیرم که لبم خون میافتد.
- #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟
توجهاش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه میکند:
- خیلی...
نفسش را صدادار بیرون میفرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم میرسد، میگوید:
- بهت گفتم هیچی مهمتر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟
دلم برای جوجه گفتنهایش یک ذره شده بود!
- گفتی... کاش... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم...
رنگ نگاهش عوض میشود:
- #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان!
حرفهای تلخ و توهینهایش توانم را ذره ذره کم میکنند... سرم گیج میرود. قدم اول را که برمیدارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم میبرد و روی دست بلندم میکند:
- سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن...
او با تمام توانش میدود و من به سختی از میان پلکهای نیمهبازم نگاهش میکنم:
- من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم!
سیب گلویش پایین میرود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا میدود:
- فرصت خوبیه... نه؟ خوب میدونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و میخوای تا داغه بچسبونی؟
او خبر ندارد... از وضعیتم خبر ندارد! حتی از قند بارداریام و تمام آن انسولینهایی که بیخبر از او میزدم...
- اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟
از میان دندانهایش جواب میدهد:
- دهنتو ببند...
و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم میخندم:
- میشه... میشه به بچهم نگی با... با مادرش چطور بودی؟
وارد حیاط میشود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس میکنم و چشم میبندم... لبهایم نیمهجان تکان میخورند:
- واسه... واسه بچهم... پدری کن #کاپیتان!
و آخرین چیزی که میشنوم، فریاد پردردش است:
- سوگل!
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
پا به پای برانکارد میدود و بیتوجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک میریزد:
- دکتر... تو رو خدا زن و بچهم رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم...
برانکارد وارد اتاق عمل میشود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون میفرستد:
- خانومتون قند بارداری دارن... فعالیت زیاد و استرس براشون سم بوده! بهشون گفته بودم که نباید کار به اینجا بکشه... با این وضعیت، احتمال اینکه مادر رو از دست بدیم زیاده! دعا کنید...
و وارد اتاق عمل میشود و آمین همان جا زانو خم میکند:
- من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجهی من؟
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
ظرفیت جوین محدود‼️👆