cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

کوچه باغ متاستاز

اندیشه های خوش خیم در هجوم خرچنگ ها دکتر سمیرا رزاقی متخصص رادیوتراپی و آنکولوژی @Samiraraz [email protected]

Mostrar más
Irán173 815Farsi167 622La categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
469
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Photo unavailableShow in Telegram
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
پسرم! این روزها باران هم که می بارد؛ بوی خاک نمی‌آید؛ بوی نم نمی‌آید؛ بوی خون می‌آید… این روزها، اشک هم از رو سیاهی، از عزا‌های ممتد بی‌چله‌مان فراری شده است… پسرم! حالا که زیر آسمان ابری شرمندهٔ خوزستان، خدای رنگین کمان را در آغوش گرفته و برای همیشه خفته‌ای، من از زنده بودن شرمسارم! من حتی از همه لحظه‌هایی که برای زنده ماندن آدمها چشم در چشم مرگ جنگیده‌ام، شرمسارم! پسرم! من خوب میدانم که اگر زنده‌ام، تو به جای من مرده‌ای! پسرم! من خوب میدانم که جرمم فقط همدستی نیست؛ من، خود همان گلوله‌ام که قایق رویاهای رنگی کودکانه ات را در دنیای خودکامگی خویش تکه تکه کرد و به نابودی غلتاند. پسرم! من سالهاست برای افزودن روزی، ماهی، سالی، به زندگی آدم ها، روز و ماه و سال را سپری کرده‌ام؛ حالا اما مانده ام در برزخِ بی ارزشیِ روزهایِ بی امنی که برای تو و کودکانه هایت ساخته ام. پسرم! شرم باد بر من؛ چرا که هنوز هم ریاکارانه چشم در چشم قاتلانت میدوزم تا حتی جسد بی‌گناه بی‌جانت را بدزدند و به نام خویش دوباره مصلوب کنند! شرم باد بر من اگر دیگر بگذارم… https://t.me/metastatic
Mostrar todo...
دوباره سوگند! در همین روزهایِ پیش پا افتادهٔ بیخیالی که کسی دیگر شرف را وقعی نمی نهد؛ و آدمها در مجازهای تودرتو با همان حرص همیشگی، اخبارِ دزدی و ظلمِ روزمره شده را می‌خوانند و می‌پراکنند؛ من، فارغ از دنیای بیرون از من، شنبه تا چهارشنبهٔ نفس‌گیری را قدم میزنم تا شاید بالاخره جایی در حوالیِ ابدیت، به آخر هفته برسم و روح فرسوده‌ام را از جالباسیِ پنجشنبه آویزان کنم بلکه غمهایش تکانده شود. در همین روزهای بی کس ماندهٔ بی سرانجام، صبح که میشود، مردهٔ دیروزم را دفن می کنم تا شاید دوباره از لای مرده‌های درونم، نفسی برای زنده ماندن بیرون بکشم؛ و زاییده شده از نو، با عزمی به پهنای زندگی، رو به بیمارستان می‌رانم؛ به اتاقِ کهنهٔ درمانگاهِ خاک گرفتهٔ دولتی که میرسم، تیک تاکِ همهٔ ساعتها انگار متوقف می‌شود و من به سیاهچاله ای پرتاب میشوم که روزی همهٔ زمان و مکان را به درون خواهد کشید. یکی یکی، رنج آدمها را بو می‌کشم؛ زخمها را وا می‌رسم؛ اشکها را می‌شمارم؛ و دندان بر دردها می‌فشارم؛ یکی یکی، چراغِ دنیاهای درونم خاموش می‌شود و به تعداد همهٔ واژه های زیبای دنیا، کلماتی از جنس رنج؛ رنجهایی وسیع‌تر از کلمه به روحم تازیانه میزنند: سرطان؛ متاستاز؛ لنفوم؛ سارکوم؛… دلم، سویدای اشکها و دردها دارد و دستم، اسیرِ کاغذها و سیستم‌ها، فرمها و بیمه‌ها، از توقف بر قلب آدمها جا می‌ماند؛ نگاهم سرگردان بینِ مانیتورِ کامپیوتر و چشم های پرسان بیمار و عقربه‌های ساعت،از ثانیه ها عقب می‌ماند. چرا یاد نمی‌گیرم تند تند کد نسخه الکترونیک بزنم و فرمها را امضا بیندازم و نگاه آدم ها را بی جواب بگذارم؟!! شوهرِ گل‌طلا به زخم‌های دردناکِ پرْ ترشحِ قفسهٔ سینه و پشت او اشاره می‌کند و از افزایش آب شکمش و دردی که دارد، شکایت می‌کند؛ دستیارم از دوز دارویی که باید نسخه شود، می‌پرسد؛ دستهایم، نامهٔ ارجاع برای تخلیهٔ آب شکم و پورت گذاری می‌نویسد؛ چشمهایم، کد داروی جدید را جستجو می‌کند؛ مغزم، صفحهٔ کتاب و گایدلاین را ورق می‌زند تا خط بعدی شیمی درمانی گل‌طلا را پیدا کند؛ لبهایم، توضیحات لازم برای شوهر گل طلا را هجا می‌کند؛ گوشهایم، صدای فریاد مریضی را که پشت در منتظر مانده رصد می‌کند؛ خودکارم، فرم معرفی به بیمه را امضا می‌کند؛ عینکم، دنبال کارت مطب رادیولوژی می‌گردد؛ قلبم، با دردِ چشم‌های گل‌طلا خراشیده می‌شود: بیست دقیقه است که او، نیمه‌جان، روی ویلچر، روبروی من نشسته و من هنوز، فرم بیمه و نامهٔ ارجاع می نویسم و دنبال کد میگردم؛ بیست دقیقه است که گل‌طلا را ویزیت می‌کنم، بی اینکه دستی بر دردهای بی‌سامان ماندهٔ لاعلاجش بکشم؛ بیست دقیقه است در خودم و گل طلا و سیستم و کاغذ، دست و پا می‌زنم بی فرجامی بر همهٔ رنج‌های به آخر نرسیده! هوار مریض بعدی بر سرم آوار می‌شود:«من از ساعت نه صبح توی نوبت هستم…» اسم ساعت که می آید، پاهایم شتاب می‌گیرد؛ به همین جا برمیگردم؛ به میان ثانیه هایی که تند می‌گذرد. فشار مریضهای پشت در انگار شانه هایم را خورد میکند؛ باید تند تر بنویسم؛ شرح حال پرونده را خلاصه می‌کنم؛ چشمم را از دهان و چشم آدمها فاکتور میگیرم؛ زمان می‌گذرد و باید برسم! سرانگشتی حساب می‌کنم:« هر بیمار بیست دقیقه؛ هنوز بیست بیمار پشت در است!» سرم سوت میکشد:«هفت ساعت!» دلم شور می‌زند؛ قلبم تندتر می‌زند:« پرستار دخترم امروز زودتر می‌رود…» گل‌طلا را که راهی میکنم، دلشوره میگیرم:« او که زیاد زنده نمی ماند، کاش بیشتر با چشمهای پر دردش حرف زده بودم!» دستیارم می‌گوید:«کدِ اِم آر آی کمر را پیدا نمیکنم!» چشمهای گل‌طلا از ذهنم پاک میشود. به شمارهٔ همهٔ مریض‌هایی که در دفترِ منشی نوبت دارند و ندارند، وسط نسخه‌ها و دردها و شکایت‌ها و اتهام‌ها و کاغذ بازی ها دست و پا میزنم و هرچه تقلا می‌کنم نمی توانم نگاهِ متهم کنندهٔ آدم‌ها را به سپیدیِ لباسِ شریف ماندهٔ طبابت تاب بیاورم. در همین دنیایی که دیگر شرافت را وقعی نمی‌نهند؛ درست در همان لحظه ای که مادرِ معصومهٔ پنج ساله با تومور مغزیِ لاعلاج، باشکوهی به شوکت متروپل؛ و با وقاری به سنگینیِ غمِ فرزند در من فرو می ریزد؛ با من فرو می ریزد؛ در همان حالی که تکه هایی از من، زیر آوارهایی از خودم و مادرِ معصومه، جا می ماند، من دوباره به شرافتم سوگند می‌خورم که در همین زمانهٔ لاعلاج، در آماجِ بی‌امان همهٔ انگشتهای اتهامِ دراز‌مانده به قداستِ حرفه ام، شریف به طبابتم و طبیب به شرافتم میمانم! https://t.me/metastatic
Mostrar todo...
کوچه باغ متاستاز

اندیشه های خوش خیم در هجوم خرچنگ ها دکتر سمیرا رزاقی متخصص رادیوتراپی و آنکولوژی @Samiraraz [email protected]

Repost from N/a
دوباره سوگند! در همین روزهایِ پیش پا افتادهٔ بیخیالی که کسی دیگر شرف را وقعی نمی نهد؛ و آدمها در مجازهای تودرتو با همان حرص همیشگی، اخبارِ دزدی و ظلمِ روزمره شده را می‌خوانند و می‌پراکنند؛ من، فارغ از دنیای بیرون از من، شنبه تا چهارشنبهٔ نفس‌گیری را قدم میزنم تا شاید بالاخره جایی در حوالیِ ابدیت، به آخر هفته برسم و روح فرسوده‌ام را از جالباسیِ پنجشنبه آویزان کنم بلکه غمهایش تکانده شود. در همین روزهای بی کس ماندهٔ بی سرانجام، صبح که میشود، مردهٔ دیروزم را دفن می کنم تا شاید دوباره از لای مرده‌های درونم، نفسی برای زنده ماندن بیرون بکشم؛ و زاییده شده از نو، با عزمی به پهنای زندگی، رو به بیمارستان می‌رانم؛ به اتاقِ کهنهٔ درمانگاهِ خاک گرفتهٔ دولتی که میرسم، تیک تاکِ همهٔ ساعتها انگار متوقف می‌شود و من به سیاهچاله ای پرتاب میشوم که روزی همهٔ زمان و مکان را به درون خواهد کشید. یکی یکی، رنج آدمها را بو می‌کشم؛ زخمها را وا می‌رسم؛ اشکها را می‌شمارم؛ و دندان بر دردها می‌فشارم؛ یکی یکی، چراغِ دنیاهای درونم خاموش می‌شود و به تعداد همهٔ واژه های زیبای دنیا، کلماتی از جنس رنج؛ رنجهایی وسیع‌تر از کلمه به روحم تازیانه میزنند: سرطان؛ متاستاز؛ لنفوم؛ سارکوم؛… دلم، سویدای اشکها و دردها دارد و دستم، اسیرِ کاغذها و سیستم‌ها، فرمها و بیمه‌ها، از توقف بر قلب آدمها جا می‌ماند؛ نگاهم سرگردان بینِ مانیتورِ کامپیوتر و چشم های پرسان بیمار و عقربه‌های ساعت،از ثانیه ها عقب می‌ماند. چرا یاد نمی‌گیرم تند تند کد نسخه الکترونیک بزنم و فرمها را امضا بیندازم و نگاه آدم ها را بی جواب بگذارم؟!! شوهرِ گل‌طلا به زخم‌های دردناکِ پرْ ترشحِ قفسهٔ سینه و پشت او اشاره می‌کند و از افزایش آب شکمش و دردی که دارد، شکایت می‌کند؛ دستیارم از دوز دارویی که باید نسخه شود، می‌پرسد؛ دستهایم، نامهٔ ارجاع برای تخلیهٔ آب شکم و پورت گذاری می‌نویسد؛ چشمهایم، کد داروی جدید را جستجو می‌کند؛ مغزم، صفحهٔ کتاب و گایدلاین را ورق می‌زند تا خط بعدی شیمی درمانی گل‌طلا را پیدا کند؛ لبهایم، توضیحات لازم برای شوهر گل طلا را هجا می‌کند؛ گوشهایم، صدای فریاد مریضی را که پشت در منتظر مانده رصد می‌کند؛ خودکارم، فرم معرفی به بیمه را امضا می‌کند؛ عینکم، دنبال کارت مطب رادیولوژی می‌گردد؛ قلبم، با دردِ چشم‌های گل‌طلا خراشیده می‌شود: بیست دقیقه است که او، نیمه‌جان، روی ویلچر، روبروی من نشسته و من هنوز، فرم بیمه و نامهٔ ارجاع می نویسم و دنبال کد میگردم؛ بیست دقیقه است که گل‌طلا را ویزیت می‌کنم، بی اینکه دستی بر دردهای بی‌سامان ماندهٔ لاعلاجش بکشم؛ بیست دقیقه است در خودم و گل طلا و سیستم و کاغذ، دست و پا می‌زنم بی فرجامی بر همهٔ رنج‌های به آخر نرسیده! هوار مریض بعدی بر سرم آوار می‌شود:«من از ساعت نه صبح توی نوبت هستم…» اسم ساعت که می آید، پاهایم شتاب می‌گیرد؛ به همین جا برمیگردم؛ به میان ثانیه هایی که تند می‌گذرد. فشار مریضهای پشت در انگار شانه هایم را خورد میکند؛ باید تند تر بنویسم؛ شرح حال پرونده را خلاصه می‌کنم؛ چشمم را از دهان و چشم آدمها فاکتور میگیرم؛ زمان می‌گذرد و باید برسم! سرانگشتی حساب می‌کنم:« هر بیمار بیست دقیقه؛ هنوز بیست بیمار پشت در است!» سرم سوت میکشد:«هفت ساعت!» دلم شور می‌زند؛ قلبم تندتر می‌زند:« پرستار دخترم امروز زودتر می‌رود…» گل‌طلا را که راهی میکنم، دلشوره میگیرم:« او که زیاد زنده نمی ماند، کاش بیشتر با چشمهای پر دردش حرف زده بودم!» دستیارم می‌گوید:«کدِ اِم آر آی کمر را پیدا نمیکنم!» چشمهای گل‌طلا از ذهنم پاک میشود. به شمارهٔ همهٔ مریض‌هایی که در دفترِ منشی نوبت دارند و ندارند، وسط نسخه‌ها و دردها و شکایت‌ها و اتهام‌ها و کاغذ بازی ها دست و پا میزنم و هرچه تقلا می‌کنم نمی توانم نگاهِ متهم کنندهٔ آدم‌ها را به سپیدیِ لباسِ شریف ماندهٔ طبابت تاب بیاورم. در همین دنیایی که دیگر شرافت را وقعی نمی‌نهند؛ درست در همان لحظه ای که مادرِ معصومهٔ پنج ساله با تومور مغزیِ لاعلاج، باشکوهی به شوکت متروپل؛ و با وقاری به سنگینیِ غمِ فرزند در من فرو می ریزد؛ با من فرو می ریزد؛ در همان حالی که تکه هایی از من، زیر آوارهایی از خودم و مادرِ معصومه، جا می ماند، من دوباره به شرافتم سوگند می‌خورم که در همین زمانهٔ لاعلاج، در آماجِ بی‌امان همهٔ انگشتهای اتهامِ دراز‌مانده به قداستِ حرفه ام، شریف به طبابتم و طبیب به شرافتم میمانم! https://t.me/metastatic
Mostrar todo...
کوچه باغ متاستاز

اندیشه های خوش خیم در هجوم خرچنگ ها دکتر سمیرا رزاقی متخصص رادیوتراپی و آنکولوژی @Samiraraz [email protected]

Photo unavailableShow in Telegram
Photo unavailableShow in Telegram
Photo unavailableShow in Telegram
Photo unavailableShow in Telegram
Photo unavailableShow in Telegram
Photo unavailableShow in Telegram
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.