cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

کافه متن

ادبی،هنری،اجتماعی ارتباط با ما : @cafetexts1396

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
1 045
Suscriptores
-924 horas
-457 días
-23730 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

می‌دانی، این بدترین چیزی است که زمانی که پیر می‌شوی اتفاق می‌افتد... مسئله فقط این نیست که بدنت سرِ ناسازگاری برمی‌دارد، نه. این افسوس‌ها هستند. این که چطور تمام پشیمانی‌هایت برمی‌گردند و شکارت می‌کنند، عذابت می‌دهند. روز و شب... همیشه. زمانی می‌رسد که دیگر نمی‌دانی برای خلاص شدن از شر آن ها باید چشم‌هایت را باز کنی یا ببندی. باهم بودن و صادقانه زیستن همه چیز است ... #آنا گاوالدا @Cafetexts 🌼🍁🍃🍂🍀🍁🌼
Mostrar todo...
00:17
Video unavailableShow in Telegram
برداشتن استخوان گیر کرده در دندان‌های ببر! @Cafetexts 🌼🍁🍃🍂🍀🍁🌼
Mostrar todo...
الکساندر فلمینگ کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند فلمینگ نام داشت . یک روز ، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده ‌اش بود ، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید ، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید.  پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود ، فریاد می ‌زد و تلاش می‌ کرد تا خودش را آزاد کند . فارمر فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات داد.  روز بعد ، کالسکه‌ ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید . مرد اشراف ‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود . اشراف زاده گفت : می ‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی . کشاورز اسکاتلندی جواب داد : من نمی ‌توانم برای کاری که انجام داده ‌ام پولی بگیرم . در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد . اشراف‌ زاده پرسید : پسر شماست ؟ کشاورز با افتخار جواب داد : بله با هم معامله می ‌کنیم . اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند . اگر شبیه پدرش باشد ، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد. فلمینگ با هزینه آن اشراف زاده بزرگ شد و تحصیل کرد تا اینکه روزی پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین مشهور شد ...  سال ‌ها بعد ، پسر همان اشراف ‌زاده به ذات الریه مبتلا شد . فکر می کنید چه چیزی نجاتش داد ؟ بله درست حدس زدید همان پنی سیلین. @Cafetexts 🌼🍁🍃🍂🍀🍁🌼
Mostrar todo...
00:21
Video unavailableShow in Telegram
حرفهای ننه سیف الله.... @Cafetexts 🌼🍁🍃🍂🍀🍁🌼
Mostrar todo...
00:10
Video unavailableShow in Telegram
برخورد صحیح در رستوران... @Cafetexts 🌼🍁🍃🍂🍀🍁🌼
Mostrar todo...
01:10
Video unavailableShow in Telegram
جدا شدن بعداز چهل سال زندگی مشترک... @Cafetexts 🌼🍁🍃🍂🍀🍁🌼
Mostrar todo...
01:08
Video unavailableShow in Telegram
لطفا وخواهشا از دستفروشا تخفیف نگیرید...حتما ببینید و برای دوستانتون ارسال بفرمایید.. @Cafetexts 🌼🍁🍃🍂🍀🍁🌼
Mostrar todo...
یک ارتباطِ گمشده‌ی پاک یا ظرفیّتِ مواجهه با ابهام مدت‌هاست که پرسشی ذهنم را درگیر کرده‌است. حتّی یک‌بار در صفحه‌ی اینستاگرامم جعبه‌ی سوال گذاشتم و از دیگران پرسیدم: "تعریفِ شما از معصومیت چیست؟". پاسخ‌هایِ متعدّد و متفاوتی دریافت کردم. باز و باز به پاسخ‌ها اندیشیدم امّا انگار امری گُم و مبهم در لایه‌لایه‌ی این پرسش وجود داشت. دیروز روحی(روان‌شناسم را این‌طور صدا می‌زنم) می‌گفت یکی از نشانه‌هایِ انسانِ بالغ ظرفیتِ مواجهه با ابهام است؛ این‌که مُدام در پیِ یافتنِ پاسخِ قطعی نباشیم و بتوانیم جهان را همان‌گونه که هست، مبهم و غریب و رازآلود ببینیم و تاب بیاوریم. بعد برایِ مثال از سهراب حرف زد و نحوه‌ی نگاهش به جهان؛ از این‌که انگار خودش را جزئی از این جهان می‌دیده فقط و نگاهش گیر نمی‌کرده بر چیزی. می‌دیده و برایِ ما روایت می‌کرده و بعد عبور و عبور و عبور. از این حرف زد که شعرِ سپهری لمسِ لحظه‌هاست نه هیچ‌چیزی بیش‌تر یا کم‌تر. "هشت‌کتابِ" سپهری را آذر ۸۴ از خانم‌دکتر حیاتی هدیه‌گرفتم. دکتر حیاتی از دوستانِ خانوادگی‌مان است و از آن دست زن‌هایی است که شبیهِ رودند؛ روان و زلال و شفّاف. ابتدایِ کتابم نوشته‌است: "شادمانی و کامرانیِ شما آرزویِ دلِ ماست. شاد باش و نیک‌ زی تا همیشه!". کتاب را آن‌ سال‌ها نخواندم، مانده‌بود در قفسه‌ی کتابخانه‌ام تا روزی از روزهایِ کسل‌کننده‌ی دورانِ کرونا که رفتم سمتش. آن روزها به هرچیزی چنگ می‌زدم برایِ غلبه بر ملال. "هشت‌کتاب" را شروع کردم و چنان مستم کرد که نفهمیدم چندساعت بر من گذشته‌است. وقتی مستی‌ِ خواندش از سرم پرید، کتاب را به سینه فشردم چونان گنجی تازه‌یافته. از آن به بعد دلم نمی‌آمد کتاب راباعجله بخوانم، دوست داشتم این معجونِ سُکرآور را جرعه‌جرعه بنوشم تا تمام نشود. سالِ گذشته بود که آخرین شعر را خواندم و کتاب را بستم. سهراب امّا هنوز و هر روز در ذهنم سخن می‌گفت و می‌گوید. دیروز  وقتی روحی داشت از لمسِ لحظه‌ها و از شعرهایِ سپهری حرف می‌زد؛ یادِ این افتادم که چهره‌ی سپهری در نگاهِ من همیشه معصومانه دیده‌می‌شده‌است؛ یادِ سوالم درباره‌ی تعریفِ معصومیت افتادم. و بعد یادِ تنها روزی از زندگی‌ام افتادم که در لحظاتی از آن احساس کرده‌بودم موجودی معصومم. شاید نتوانم جزئیاتِ آن روز را به‌تفصیل و باجزئیات بنویسم امّا خلاصه‌اش می‌شود این‌که در آن لحظات برایِ اولین‌بار بود که احساس می‌کردم دارم براساسِ طبیعتم رفتار می‌کنم، انگار برایِ دقایقی "انسان" بودن را کنار گذاشته‌بودم و فقط "موجود" بودم؛ موجودی که مثلِ درخت یا باد یا ابرها فقط هست و کارش را می‌کند در این دنیا بی‌که فکر کند چرا و چطور. آن روز کنارِ کسی بودم که سخت دوستش می‌داشتم، یادم هست که حتّی به او هم گفتم که حس می‌کنم چقدر معصوم شده‌ام امروز. گمان می‌کنم او همان موقع هم می‌دانست چرا امّا من حالا نرم‌نرمک دارم می‌فهمم که انگار معصومیت همان زیستن از رویِ طبیعت است، همان رها بودن از هرچه که بار دارد و بد و خوب. معصومیت غوطه‌خوردن در بودن است بی‌که به چگونگی و چرایی‌اش بیندیشی؛ بی‌که بخواهی چیزی بشَوی. فقط بودن و بودن و عبور. کتابِ سپهری را برمی‌دارم تا دوباره بخوانمش: " کجا حیات به‌اندازه‌ی شکستنِ یک ظرف دقیق خواهدشد . . کجا هراسِ تماشا لطیف خواهدشد و ناپدیدتر از راهِ یک پرنده به مرگ؟ و در مکالمه‌ی جسم‌ها مسیرِ سپیدار چقدر روشن بود! کدام راه مرا می‌بَرَد به باغِ فواصل؟ عبور باید کرد. صدایِ باد می‌آید، عبور باید کرد. و من مسافرم، ای بادهایِ همواره! مرا به وسعتِ تشکیلِ برگ‌ها ببرید. مرا به کودکیِ شورِ آب‌ها برسانید. و کفش‌هایِ مرا تا تکاملِ تنِ انگور پر از تحرّکِ زیباییِ خضوع کنید. دقیقه‌هایِ مرا تا کبوترانِ مکرر در آسمانِ سپیدِ غریزه اوج دهید. و اتفاقِ وجودِ مرا کنارِ درخت بدل کنید به یک ارتباطِ گمشده‌ی پاک." #ملیحه_حکیم @Cafetexts 🌼🍁🍃🍂🍀🍁🌼
Mostrar todo...