سنگاوین
کانالی برای مرور خاطرات ارتباط مستقیم با ادمین از طریق آیدی زیر امکان پذیر می باشد. @Ahmad_Varchandi 0912 539 98 69 0919 555 32 32
Mostrar más682
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
-730 días
Archivo de publicaciones
Photo unavailableShow in Telegram
#بیرق ☝❣
دیار عزیزم اینچنین خود را می آرایی تا برای عزیزانت بهانه ای باشی برای آمدن برای تازگیه دیدار...
و به احترامشان لباس نو و زیبا به تن میکنی تا بهترین میزبان باشی
سبزه زارهایت را با فرش گلهایت می آرایی و سفره ای از میوه ها و سبزه های نوبرانه ات پهن میکنی و همراه با عطر گلهای بابونه پذیرایی میکنی
خنکای صبحگاهت و گرمای مطبوع ظهر را به نم باران عصر بهاری گره میزنی و با غروب خوشرنگ آسمانت به آرامش شب می رسانی...
@sangavin
💔 *باهمسرم تا همیشه*🌹🌹
*قابل توجه متاهلین عزیز جالبه حتما بخونید.....*
*روزی استاد روانشناسی وارد* *کلاس شد و به دانشجویانش گفت: " امروز میخواهیم بازی کنیم!"*
*سپس از آنان خواست که فردی بصورت داوطلبانه به سمت تخته برود.*
*خانمی داوطلب این کار شد.*
*استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگیش را روی تخته بنویسد.*
*آن خانم اسامی اعضای خانواده, بستگان, دوستان , هم کلاسی ها و همسایگانش را نوشت.*
*سپس استاد از او خواست نام سه نفر را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند.*
*زن ,اسامی هم کلاسی هایش را پاک کرد.*
*سپس استاد دو باره از او خواست نام پنج نفر دیگر را پاک کند.*
*زن اسامی همسایگانش را پاک کرد.*
*این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند;*
*نام : مادر/پدر/همسر/و تنها پسرش ...*
*کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود. چون حالا همه میدانستند این دیگر برای آن خانم صرفا یک بازی نبود.*
*استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند.*
*کار بسیار دشواری برای آن خانم بود.*
*او با بی میلی تمام , نام پدر و مادرش را پاک کرد.*
*استاد گفت: " لطفا یک اسم دیگر را هم حذف کنید!"*
*زن مضطرب و نگران شده بود.*
*با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست ...*
*استاد از او خواست سر جایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید: "چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟!!"*
*والدین تان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را به دنیا آوردید.*
*شما همیشه میتوانید همسر دیگری داشته باشید!!*
*دو باره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت.*
*همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن را بشنوند.*
*زن به آرامی و لحنی نجوا گونه پاسخ داد :"روزی والدینم از کنارم خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ,ترکم خواهد کرد"*
*پس تنها مردی که واقعا کل زندگی اش را با من تقسیم میکند , همسرم است!!!*
*همه دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آنکه زن , حقیقت زندگی را با آنان در میان گذاشته بود برایش کف زدند*
*با همسرت به از آن باش , که با خلق جهانی*
*معلم برای شاگردانش داستان کشتی مسافرتی که در دریا غرق شده بود را نقل کرد. کشتی در دریا واژگون شد و فقط و فقط یک زوج از مسافران این کشتی بودند که موفق شدند خود را به نزدیک قایق نجات برسانند. در قایق نجات فقط برای یکی از آن دو جا بود.. یا مرد باید میماند و یا زن...*
*اینجا بود که مرد همسرش را کنار زد و خودش به داخل قایق نجات پرید. زن در حالی که همسرش درون قایق نجات بود و خودش داخل کشتی در حال غرق شدن ایستاده بود فریاد زد و چیزی به همسرش گفت.*
*معلم از دانش آموزان پرسید: "فکر میکنید آن زن چه چیزی را به شوهرش گفت؟"*
*دانش آموزان فریاد زدند: "ازت متنفرم؟! ای کاش بهتر شناخته بودمت؟"*
*معلم متوجه پسری شد که آرام در جای خود نشسته. از پسر خواست تا به سؤال پاسخ دهد. (فکر میکنی آن زن در لحظات آخر به شوهرش چه گفت؟). پسر جواب داد: "به نظرم زن گفته: مواظب بچه مون باش!"*
*معلم با تعجب پرسید: "تو این داستانو قبلا شنیده بودی؟"*
*پسر سرش را تکان تکانی داد و گفت: "نه ولی مامان من هم قبل از اینکه* *در اثر مریضیش از دنیا بره همینو به بابام گفت (مواظب بچه مون باش!)"*
*معلم غمگین شد و گفت پاسخ تو درست است.*
*کشتی غرق شد، مرد به خانه رفت و دخترش را به تنهایی بزرگ کرد.* *چندین سال بعد از اینکه مرد هم از دنیا رفت، یک روز دختر در حال مرتب کردن وسایل بازمانده از* *پدرش، کتاب خاطرات او را پیدا کرد. مشخص شد که در زمانی که حادثه غرق شدن کشتی اتفاق افتاد مادرش مبتلا به یک بیماری لاعلاج بود و واپسین روزهای زندگیش را* *میگذراند.
به همین خاطر هم پدرش برای سوار شدن به قایق نجات مادرش را کنار زده بود. پدرش در دفترچه خاطراتش اینطور نوشته بود:*
*" چقدر آرزو میکردم اکنون در اعماق دریا و در کنارت باشم، اما به خاطر دخترمان مجبورم که تو را تنها بگذارم تا همیشه در آنجا بیآرامی"*
*داستان در اینجا تمام شد و کلاس در سکوتی مطلق بود.*
*گاهی در پس کارهای خوب و بد دلایل پیچیده ای وجود دارد که ما آنها را نمیدانیم یا آنقدر پیچیده اند که درک و فهم آنها بسیار سخت و دشوارست!*
... آنهاییکه مدام برای شما پیامک میفرستند از روی بیکاری نیست . به این خاطر است که شما در یاد و قلب آنها جای دارید. ...
💐 دوست عزیز اینو یادت باشه*
*روزگار "دو چيز با ارزشو" از ما* *می گيره :*
دوستهای خوب و
روزهای خوب
*ولی هيچ وقت*
*نميتونه "يه چيزو" از ما بگيره ...*
*"روزهای خوبی" که با "دوستهای خوب" گذشت .*
*انشالله که زندگیتون پر از این روزهای" خوب" باشد .*
*روزتان همراه با شادی و شور و در پناه بهترین های هستی...... ماندگار باشید.*
@sangavin
حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
یک بز کوهی نر برای پیدا کردن علف و غذا به روی کوههای بلند، به این سو و آن سو میرفت.« از تیز هوشی و چابکی او اینکه برای نجات از دسترس تیر صیّادان بر قلّه کوه ها حرکت میکرد.»
روزی از بالای کوه بلندی، به قلۀکوه مقابل نگاه کرد و چشمش به بزکوهی مادهای افتاد. مستی شهوت، آن چنان چشمان او را خیره و نابینا کرد، که فاصله زیاد بین دوکوه را همچون فاصله در حیاط خانه تا دم سر چاه آبریز تصور نمود. با جهش عجیبی به سوی بز کوهی ماده رفت، ولی با همین سرعت در میان دو کوه، سرنگون شد.
آری این حیوان به خاطر چابکی و تیز هوشی و دشمن شناسی، از چنگ صیادان میگریخت و نجات مییافت، ولی بر اثر سرمستی و غرور، آن چنان سردرگم شد که در دام اژدهای نفس امّاره سرنگون شده و صید آن گردید. این دام به قدری نیرومند است که حتّی رستم پهلوان را شکست میدهد. قهرمان آن کسی است که اسیر مستی شهوت نشود:
باشد اغلب صید این بز ،این چنین
ورنه چالاک است و چُست و خصم بین
رُستم ارچه با سر و سَبْلت بود
دام پاگیرش، یقین شهوت بود
برگرفته ازکتاب 235داستان مثنوی مولوی به نثر روان
@sangavin
Photo unavailableShow in Telegram
🏴🏴🏴
بسم رب الشهداء و الصدیقین
به استحضار همشهریان گرامی و قراقانی های ساکن گلشهر میرساند
در پی شهادت خادمالرضا رئیسجمهور محبوب و مردمی جمهوری اسلامی ایران حضرت آیتالله رئیسی و همراهان گرانقدر ایشان، ضمن عرض تسلیت به ساحت مقدس امامزمان(عج) و نائب ایشان حضرت آیتالله خامنهای ،
برنامه گرامیداشت این شهدای عزیز امروز (۲خرداد) ساعت ۱۵ الی ۱۷ در حسینیه فاطمةالزهرا(س) واقع در میدان گلشهر برگزار میگردد.
از عموم همشهریان و قراقانی های شریف و قدرشناس دعوت میشود باحضور در این مراسم با رئیسجمهور شهید نظام اسلامی و راه و رسم مردمی ایشان تجدید عهد کنند.
@sangavin
Photo unavailableShow in Telegram
بسم رب الشهدا والصدیقین.
بدینوسیله شهادت رئیس جمهور مردمی وزحمت کش ایران اسلامی خادم الرضا جناب آقای سید ابراهیم رئیسی وهمراهان ومقامات گرانقدر که درسانحه
هوایی به شهادت رسیدن.ضمن عرض تسلیت به محضرآقا امام زمان ونایب برحقش آقا امام خامنه ای وملت شریف وایران وخانواده داغدارشان.مراسمی بدین منظور از ساعت ۱۵ الی ۱۶ روز پنج شنبه در مسجد امام حسن مجتبی (ع)روستای سنگاوین برگزار میگردد .
ازعموم اهالی محترم خواهشمندیم حضور بهم برسانند.
شورای اسلامی وپایگاه بسیج حبیب ابن مظاهر سنگاوین.
@sangavin
03:03
Video unavailableShow in Telegram
روزی دیگر از اردیبهشت
جمعه ۱۴۰۳/۲/۲۸ طبیعت بکر روستای سنگاوین .
حوالی خرداد
بوی بهشت می آید
عطر شکوفه ها و خاک باران خورده
هوش از سر رهگذران و طبیعت دوستان پرانده
بهار شوخی بردار نیست
همه را عاشق می کند.
@sangavin
208.34 MB
Photo unavailableShow in Telegram
سنگاوین پنجشنبه ۱۴۰۳/۲/۲۷ عکس از کند ایچی (میدانک مسجد)
@sangavin
01:53
Video unavailableShow in Telegram
روز دختر بر تمامی دختر خانم های کانال سنگاوین مبارک.
این کلیپ زیبا تقدیم به تمام دخترای دیروز و امروز و فردا.
@sangavin
4.57 MB
Repost from جمعیت هلال احمر شهرستان آوج
00:41
Video unavailableShow in Telegram
🔴بانداژ مچ دست و انگشت شصت با استفاده از باند
#جمعیت_هلال_احمر_شهرستان_آوج
@rcsavaj
6.73 MB
Photo unavailableShow in Telegram
بهار سال ۱۳۶۱ خاطره انگیزترین و غرورآفرین ترین بهار برای ملت ایران است.
در بهار سال ۱۳۶۱ دو عملیات نظامی بزرگ و مهم توسط ایران بر علیه نیروهای اشغالگر بعث عراق در #خوزستان صورت گرفت که با پیروزی قاطع فرزندان ایران و بازپس گیری بخش های وسیعی از سرزمینمان همراه بود.
عملیات فتح المبین در دوم فروردین ۱۳۶۱
عملیات بیت المقدس در دهم اردیبهشت ۱۳۶۱
در عملیات فتح المبین که تا دهم فروردین ماه ادامه داشت ۲۵۰۰ کیلومترمربع از خاک خوزستان آزاد شد.
در عملیات بیت المقدس که تا سوم خردادماه ادامه داشت، منجر به آزادسازی خرمشهر شد.
@sangavin
02:17
Video unavailableShow in Telegram
بهار،کمی آهسته تر قدم بردار...
آرامتر دلبری کن
تا چشمانمان با سبزی دشت گره میخورد شکوفه هایت را رو میکنی
تا عطر شکوفه هایت مشاممان را مینوازد
باران را میفرستی
تا مست قطره های باران میشویم چشمه سارهایت را مانند گیسوان پریشان دردوش و دامن کوهها رها میکنی
برای دیدن اینهمه زیبایی با همه ی وجودمان وقت کم است...
@sangavin
37.02 MB
02:00
Video unavailableShow in Telegram
گله گرازها
لطفا لطفا لطفا مراقب حیات وحش منطقه خودتون باشین و هیچ آسیبی به آنها وارد نکنید و به دنبال شکار کردن این حیوانات نباشید ؛ طبیعت بدون حیات وحش هیچ صفائی ندارد . آرامش را در طبیعت رعایت کنید
برای آیندگان و فرزندان مان طبیعت زیبا و حیات وحش آن را صحیح و سالم به یادگار بگذاریم
اهالی طبیعت دوست استان دعاگوی انسان هایی هستند که هیچ آسیبی به طبیعت و حیات وحش نمیرسانند.
نه به شکار
@sangavin
25.10 MB
شعری به مناسبت روز معلم 👨🏻🏫📝
سراينده: جناب آقای احمد جدیدی(خواهرزاده مرحوم حاج اسماعیل محمدی)
سیلی استاد
گوشهایت را بده چندی به من
تا بگویم قصه ای از خویشتن
شنبه بود و ماه آذر یا که دی
شصت و هفت از سال و شمسی بود وی
یک خلاصه گویم از دانشسرا
از کلاس درس آن روزایما
از رئیسش که پر از لبخند بود
چشمهایش معدنی از پند بود
از نکوقدری که قدرش را سپاس
او قدیری بود نامش را سپاس
سرپرستش دانیالی، مهربان
چون برادر بود ما را پاسبان
سال اول بود و نادَخ حال ما
دوری از خانه شکسته بال ما
با من اکنون همقدم شو تا کلاس
وصف آن یک روزگویم با سپاس!
ذوقی و فلاح و زارع غالباً
هر سه تا بودند با هم،؛ هم سخن
طاهری و رستمی میز عقب
هم کریمی اهل سامان با ادب
قنبری اهل ستق ای دوستان
حاج محمود است اما این زمان
آن دگر مهرابی خوش قد و رو
نامش ابراهیم و موها فر فِرو
دیگر احمد خانی و عابد و من
الغرض از ترس میلرزید تن
بود از الویر ساوه یک نفر
نامش اکنون با خودش رفته سفر!
درس شیمی بود در زنگ نخست
از تناوب دوش چشم من نخفت
یک دبیری داشت درس کیمیا
چشم او روشنتر از دنیای ما
از سنایی پور میگویم سخن
او که نیکو چهره بود و خوش بدن
دستهایش پهن بودند و بزرگ
شانه هایش بس قوی و بس سترگ
خشمگین آمد کلاس آن روز باز
تیز چشمانش شبیه چشمِ باز
گفت حالا بچه ها تکلیفها
(از تناوب گفته بود اومشقها)
دفترم را من گشودم روی میز
پر شدم از وحشتی پاک و تمیز
لرزه بر اندام من افتاده بود
ترس گویی هوشِ من را برده بود
او صدا آرام زد اسم مرا
پاسخش دادم ، ولی بی ادعا
گفت بگشا دفترت را روی میز
جمله ها بودند اما ریزِ ریز
او نگاهی کرد تکلیف مرا
پرسشی پرسید؛ از آن ماجرا
ما بقی را پس کجا بنوشته ای؟
پشت سر هم جمله ها را رشته ای؟
گفت برگ دیگرش را باز کن
گفتم آقا بخششت آغاز کن
من فشرده تر نوشتم جا شود.
گفتم این را تا که او اغنا شود
ناگهان دیدم که من چرخیده ام
رو به سوی تخته من گردیده ام
لحظه ای گیج از خود و دنیا شدم
فارغ از بود ونیود وما شدم
سیلی دستش چنان لغزیده بود
زیر گوشم همچو؛ نان چسبیده بود
من فدای دستهای گنده اش
هیبت و آن لحظه ی فرخنده اش
خواب بودم، من شدم بیدار پس!
از دعای مادرم بوده است و بس!
دستهایش کیمیاگر بود او
چون دگر گونم نمود آن خوبرو
خورده بودم سیلی استاد من
نقد بود آن سیلی و آزاد من
کاش میدیدم دو باره روی او
تا زنم من بوسه بر بازوی او
تا کند بیدار جان خفته ام
تا شود دانا دل آشفته ام
تا پر از پیدا و پنهانتر شوم
رو به سوی عشق پران تر شوم
«هر کسی کو دورماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش»
@sangavin
حكایت چوب معلم
امیر نصر سامانی یکی از امرای سامانی که از سال 301 تا 331 هجری قمری سلطنت کرد در ایام کودکی معلمی داشت که نزد او درس می خواند ولی از ناحیه ی معلم کتک بسیار خورد زیرا سابقا بعضی معلمین شاگردان خود تنبیه بدنی می کردند امیر نصر کینه ی معلم را به دل گرفت و با خود می گفت هر گاه به مقام پادشاهی برسم انتقام خود را از او می کشم و سزای او را به او می رسانم
وقتی که امیر نصر به پادشاهی رسید یک شب به یاد معلمش افتاد و در مورد چگونگی انتقام از او اندیشید تا اینکه طرحی به نظرش رسید و آن را چنین اجرا کردبه خدمتکار خود گفت برو در باغ روستا چوبی از درخت به بگیر و بیاور
خدمتکار رفت و چنان چوبی را نزد امیر نصر آورد و امیر به خدمتکار دیگرش گفت تو نیز برو آن معلم را احضار کن و به اینجا بیاور
خدمتکار نزد معلم آمد و پیام جلب امیر را به او ابلاغ کردمعلم همراه او حرکت کرد تا نزد امیر نصر بیاید معلم در مسیر راه از خدمتکار پرسید علت احضار من چیست
خدمتکارجریان را گفت
معلم دانست امیر نصر در صدد انتقام است در مسیر راه به مغازه ی میوه فروشی رسید پولی داد و یک عدد میوه ی به خوب خرید و آن را در میان آستینش پنهان کرد هنگامی که نزد امیر نصر آمد
دید در دست امیر نصر چوبی از درختبه هست و آن را بلند می کند و تکان می دهدهمین که چشم امیر نصر به معلم افتادخطاب به او گفت از این چوب چه خاطره را می نگری آیا می دانی با چنین چوبی چقدر در ایام کودکی من به من زدی
در همان دم معلم دست در آستین خود کرد و آن میوه ی به را بیرون آورد و به امیر نصر نشان داد و گفت عمر پادشاه مستدام باد این میوه ی به این لطیفی و شادابی از آن چوب به دست آمده است یعنی بر اثر چوب و تربیت معلم شخصی مانند شما فردی برجسته به وجود آمده است
امیر نصر از این پاسخ جالب بسیار مسرور و شادمان شد معلم را در آغوش محبت خود گرفت جایزه ی کلانی به او داد و برای او حقوق ماهیانه تعیین کرد به طوری که زندگی معلم تا آخر عمر در خوشی و شادابی گذشت
نیمکتهای چوبی
بیشتر از درختان جنگل میوه میدهند
چون ریشه در تلاش معلم دارند
به یادتان باشد مدرک تحصیلی شما و توان در خواندن متن بالا نتیجه زحمات معلمانتان است پس به نیکی از آنان یاد کنید .
💐💐💐💐کانال اطلاع رسانی روستای #سنگاوین این روز فرخنده را به تمامی معلمان سرزمین مان ایران شاد باش میگوید 💐💐💐💐
@sangavin
حكایت چوب معلم
امیر نصر سامانی یکی از امرای سامانی که از سال 301 تا 331 هجری قمری سلطنت کرد در ایام کودکی معلمی داشت که نزد او درس می خواند ولی از ناحیه ی معلم کتک بسیار خورد زیرا سابقا بعضی معلمین شاگردان خود تنبیه بدنی می کردند امیر نصر کینه ی معلم را به دل گرفت و با خود می گفت هر گاه به مقام پادشاهی برسم انتقام خود را از او می کشم و سزای او را به او می رسانم
وقتی که امیر نصر به پادشاهی رسید یک شب به یاد معلمش افتاد و در مورد چگونگی انتقام از او اندیشید تا اینکه طرحی به نظرش رسید و آن را چنین اجرا کردبه خدمتکار خود گفت برو در باغ روستا چوبی از درخت به بگیر و بیاور
خدمتکار رفت و چنان چوبی را نزد امیر نصر آورد و امیر به خدمتکار دیگرش گفت تو نیز برو آن معلم را احضار کن و به اینجا بیاور
خدمتکار نزد معلم آمد و پیام جلب امیر را به او ابلاغ کردمعلم همراه او حرکت کرد تا نزد امیر نصر بیاید معلم در مسیر راه از خدمتکار پرسید علت احضار من چیست
خدمتکارجریان را گفت
معلم دانست امیر نصر در صدد انتقام است در مسیر راه به مغازه ی میوه فروشی رسید پولی داد و یک عدد میوه ی به خوب خرید و آن را در میان آستینش پنهان کرد هنگامی که نزد امیر نصر آمد
دید در دست امیر نصر چوبی از درختبه هست و آن را بلند می کند و تکان می دهدهمین که چشم امیر نصر به معلم افتادخطاب به او گفت از این چوب چه خاطره را می نگری آیا می دانی با چنین چوبی چقدر در ایام کودکی من به من زدی
در همان دم معلم دست در آستین خود کرد و آن میوه ی به را بیرون آورد و به امیر نصر نشان داد و گفت عمر پادشاه مستدام باد این میوه ی به این لطیفی و شادابی از آن چوب به دست آمده است یعنی بر اثر چوب و تربیت معلم شخصی مانند شما فردی برجسته به وجود آمده است
امیر نصر از این پاسخ جالب بسیار مسرور و شادمان شد معلم را در آغوش محبت خود گرفت جایزه ی کلانی به او داد و برای او حقوق ماهیانه تعیین کرد به طوری که زندگی معلم تا آخر عمر در خوشی و شادابی گذشت
نیمکتهای چوبی
بیشتر از درختان جنگل میوه میدهند
چون ریشه در تلاش معلم دارند
به یادتان باشد مدرک تحصیلی شما و توان در خواندن متن بالا نتیجه زحمات معلمانتان است پس به نیکی از آنان یاد کنید .
کانال اطلاع رسانی روستای #سنگاوین این روز فرخنده را به تمامی معلمان سرزمین مان ایران شاد باش میگوید 💐💐💐💐
Photo unavailableShow in Telegram
🟢فروش زمین مسکونی داخل بافت در بهترین لوکیشن روستای سنگاوین
🔵 در ابعاد های 300و500و1000متر
09192867006
@sangavin
01:31
Video unavailableShow in Telegram
⚠️کلاهبرداری آسان
به همین راحتی...
@sangavin
6.13 MB
00:36
Video unavailableShow in Telegram
همراهان ارجمند کانال سنگاوین جهت اطلاع .
فصل بهار هستش برای هر نوع گیاهان دارویی و .... با احتیاط کامل اقدام به چیدن کنید.
@sangavin
3.81 MB
Photo unavailableShow in Telegram
🔻چرا نباید باتری موبایل را ۱۰۰ درصد شارژ کرد؟
🔹برای به حداکثر رساندن عمر باتری باید از چرخههای شارژ کامل (صفر تا ۱۰۰ درصد) اجتناب شود زیرا به گفته سامسونگ، شارژ مکرر باتری تا ۱۰۰ درصد ممکن است بر عمر کلی باتری تأثیر منفی بگذارد، بنابراین به جای شارژ کامل باتری، توصیه میشود باتری را تا ۸۰ درصد شارژ کنید و اجازه ندهید که باتری به زیر ۲۰ درصد برسد.
@sangavin
00:34
Video unavailableShow in Telegram
و این چشمه بی قرار با طنینی آرام که خستگی عابران را با خود می برد...
به همین کوتاهی.
@sangavin
13.77 MB
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️
کریمخان زند از دیارِ ایذه می گوید :
در آنجا مردمانی دیدم که در سخاوت بینظیرند و در شجاعت کمنظیر .
در لشکرکشی به آن دیار ، به مالمیر رسیدیم
شب شد و در دامنهی کوهی اردو زدیم
شبانه برای سرکشی به لشکریان گشت زدم
در میانهی کوه ، آتشی دیدم که نظرم را جلب کرد
با یکی از همراهان بدان سوی رفتیم
در کنار آتش مردی نشسته بود که تصور کردم ایستاده است
نشستهی آن ، به قدّ یک انسانِ معمولی بود .
کلاهی بر سر داشت که به تاجِ شاهی شبیه بود
کلاهش نظرم را گرفت
سلامش دادیم
جواب داد
بدون اینکه تکانی بخورد با دستش تعارف به نشستن کرد
گویی که یک چوپان بر او وارد شده است
به مزاح به او گفتم : کلاهت به تاجِ ما ، میمانَد
نگاهش را متوجهم کرد و گفت : کلاهِ من ، از اصالت است ، تاجِ شما ، از قدرت .
کنایهاش رنجورم کرد
خواستم انتقام بگیرم
به او گفتم : پس مرا می شناسی و از جا برنخاستی؟
با لبخند گفت : نشستهام که چون تویی برخیزد
مرا ، بیلیست و تورا ، شمشیری
بسیار پخته سخن میگفت که جایِ جسارت به او ، باقی نبود .
از احوالش پرسیدم و اینکه قدرتِ ما را چگونه میبیند
گفت : مردمانِ این دیار ، کشاورزند و سر به کارِ خود دارند
ولی اگر کسی به نانشان حمله کند ، به جانش حمله خواهند کرد .
در کلامش تهدید بود
با نیش خندی گفتم : صبح معلوم میشود ،
همان خنده را تحویلم داد و گفت : صبح معلوم می شود .
لختی نشستیم و از کاسهی ماستش خوردیم و به لشکرگاه برگشتیم
شب از نیمه گذشته بود ، که بخواب رفتیم .
صبح ، همهمهی سپاه ، مرا بیدار کرد
از دربان پرسیدم ، چه خبر شده؟
پریشان گفت : آقا ، اسبانِ سپاه را بردهاند .
از خیمه بیرون زدم
کفشی برای پوشیدن نبود
کفش و سلاح را ، هم برده بودند
با سپاهیان ، با پایِ برهنه ، به سمتِ روستایی روان شدیم .
بدانجا که رسیدیم از جلال و جبروتمان چیزی نمانده بود
چون گدایان و درماندگان سراغ خانهی کدخدا را گرفتیم
به دربِ خانه که رسیدیم ، دروازهی چوبینش باز بود
خانهباغی وسیع ، که پُر از درختانِ میوه بود ولی از میوه خبری نبود .
در ایوانِ خانهای در آخرِ باغ ، مردی ایستاده و خیر مقدم میگفت ، گفت : بفرمائید .
تعدادمان زیاد بود
من و همراهان سلام کردیم و با تکبری که با خود داشتیم ولی با آن اوضاع نابسامان خواستم وارد شوم که جوانی برومند با آفتابهی مسی پُر آب جلو آمد بر دست و صورتم آبی زدم و آفتابه را روی پاهایم گرفت .
مرد به سپاهیان اشاره کرد که در کنارِ جویِ آبی که از میانِ باغ میگذشت ، دست و صورت بشویند .
سپاه مشغول شستشو بود که مرا تعارف به داخل کرد
گویی از قبل سالنهای آن اِمارت برای پذیرایی آماده بود
در محوطهی باغ هم ، فضایی بزرگ برای نشستن مهیا شده بود
از من و از سپاهیانم به خوبی پذیرایی شد
استراحتی کردیم و زمان به شب نزدیک میشد
به کدخدا گفتم : مرا می شناسید؟
نگاهی کرد و گفت اگر کلاهی بر سر داشتی بهتر میشناختم ولی با این سپاهی که به همراه داری میشود شناخت
آنان سخنشان را با هنر بیان میکردند
مرا در لفافه ، شاهِ بی تاج خطاب کرده بود
کلامش را خوب میفهمیدم
ولی با مهماننوازی که کرده بود ، شرم داشتم که او را برنجانم
گفتم : شما که این همه لطف کردهاید کلاهی هم بدهید .
دست بر سینه بُرد و با احترام گفت :
کلاهِ ما ، برای شما بزرگ است ، تاجی را به شما هدیه خواهیم کرد .
از کنایهی بزرگیِ کلاهشان برای من ، به خشم آمده بودم ولی از تاجِ پیشکشی ، شرمنده .
این مردمان در کلام و مقام ، بینظیر بودند
وقتی آماده برای رفتن شدیم همهی سپاه را با کفش مخصوصی به نام خلاتک دیدم
و گیوهی خاصی که جلوی پای من گذاشتند
کفشی بسیار نرم و سبک که انسان از پوشیدنش لذت میبرد .
از دربِ باغ که خارج شدیم اسبانی زین کرده و آماده در محوطهی بیرون بسته بودند
با تعجب آن همه اسب و زین را نگاه کردم و خواستم سخنی بگویم که کدخدا با اشارهی دست گفت : اسبِ شما آن اسبِ سفید است
اسبی بسیار زیبا
گفتم : این همه سخاوت از کیست؟
گفت : خان گفته ، به شما بگویم ما رعیتیم و سَرِمان به کارِ خودمان است
اگر کسی به نانمان حمله کند ، به جانش حمله میکنیم و اگر شاهی ، مروّت پیشه کند ، برایش جان میدهین و تاجش هدیه میکنیم .
تکبر را از خود دور کن و شاهی کن تا رعیت در رفاه باشد .
میگویند به همین علت کریمخان لقبِ وکیلالرعایا را برای خود برگزید .
@sangavin
03:06
Video unavailableShow in Telegram
شوک آورترین و باورنکردنی ترین بلاهای طبیعی دنیا که بشر موفق به فیلم گرفتن از آنها شده و نشنال جئوگرافیک برای ضبط و جمع آوری اش میلیون ها دلار پول هزینه کرده است! واقعا دیدن این صحنه ها هم شهامت می خواهد! این صحنه های خارق العاده اگر فیلمبرداری نمی شد، هیچ انسانی آنها را باور نمی کرد! حتما تک تک صحنه ها را با دقت ببینید، خیلی تماشایی و عبرت دهنده است!
@sangavin
14.87 MB
01:12
Video unavailableShow in Telegram
تفسیر اثر فاخر هخامنشی در موزه ایران باستان توسط دکتر شاهرخ رزمجو باستان شناس و متخصص دوره هخامنشیان..
@sangavin
2.33 MB
فقر چیزی است که همه جا سر می کشد،
فقر،گرسنگی نیست،عریانی هم نیست،
فقر چیزی را" نداشتن" است،
ولی آن چیز پول نیست،طلا و غذا نیست،
فقر همان گرد وخاکی است
که بر کتابهای فروش نرفته ی یک
کتابفروشی می نشیند،
فقر ،تیغه های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را خورد میکند،
فقر ،کتیبه سه هزار ساله ی است
که روی آن یادگاری نوشته اند!
فقر ،پوست موزی است که از پنجره
یک ماشین به خیابان انداخته می شود،
فقر همه جا سر میکشد،
فقر ،شب را "بی غذا" سر کردن نیست،
فقر،روز را "بی اندیشه"سر کردن است...!
@sangavin
Photo unavailableShow in Telegram
💠 چهار چیز را پیش از
چهار چیز غنیمت شمار!
جوانی پیش از پیری
صحت پیش از بیماری
توانگری پیش از فقر
و زندگی پیش از مرگ!
@sangavin
Repost from جمعیت هلال احمر شهرستان آوج
00:52
Video unavailableShow in Telegram
🔺نحوه کنترل خونریزی در مواقع خونریزی شدید و یا قطع عضو (به روش تورنیکه) با استفاده از ابزار ابتکاری باند سه گوش و قیچی
#جمعیت_هلال_احمر_شهرستان_آوج
@rcsavaj
16.43 MB
Photo unavailableShow in Telegram
همشهریان گرامی مراسم چهلمین روز درگذشت مرحوم عباس ورچندی روز پنجشنبه مورخ ۱۴۰۳/۱/۳ از ساعت ۱۵الی۱۶/۳۰ بر سر مزار آن مرحوم واقع در بهشت سکینه کمالشهر کرج قطعه ۳۳ برگزار میگردد.
@sangavin
Inicia sesión y accede a información detallada
Te revelaremos estos tesoros después de la autorización. ¡Prometemos que será rápido!