cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

ققنوس😷

هدف کانال:🔻🔻🔻🔻🔻🔻 ایجادبستری برای ارتقاء سطح فرهنگی،هنری و اجتماعی بدوراز جناح بندی های سیاسی واعتقادی درجهت توسعه وپیشرفت جامعه و رفاه اجتماعی🍹🍹 ارتباط با ادمین: @maseeha99

Mostrar más
Irán379 138El idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
136
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

《 ساعت مچی 》⌚ این داستان واقعی است. در سوپرمارکت دوستم نشسته بودم. یکی از مشتری های قدیمی که پیرمردی روستایی و ساده است وارد شد و بعد از احوالپرسی با دقت نگاهی به کفش ‌‌و کلاه و عینک و پالتوی پلو خوری من انداخت. نمی دانم توی سرش چی گذشت. بعد از خرید و کمی حرف و حدیث و این دست و اون دست کردن، از جیب بغلش دستمالی ابریشمی در آورد و یک ساعت مچی قدیمی را از نایلون داخل دستمال خارج کرد و گفت: برادر زاده ام میگه اینو به من بده، چرا ساعت عهد بوق رو نگه داشتی؟ به دردت نمی خوره، اما دلم نمیاد. آخه ازش خاطره دارم. آیا واقعا به درد نمی خوره؟ تا ساعت رو دیدم فهمیدم عتیقه هست یک سیکو پنج اتومات بود با کمربندی از طلای هیجده عیار که دور صفحه اش برق می زد و بندی زیبا و دو رنگ داشت با آب طلا. توضیحات زیادی هم در پشتش نوشته شده بود. گفتم عاموجون این خیلی گرونه، حداقل سی میلیونی میارزه! شاید هم بیشتر. پیش تو چه میکنه؟؟ گفت پاییز سال ۱۳۵۵ از بوشهر خودمون رفتوم تهران و تا نزدیکی های عید کار کردم. پول خوبی در اوردم خیلی دوست داشتم ساعتی بخرم و وقتی برگشتم فیس بدم اما می ترسیدم سرم کلاه بره. یه روز ازصاحب کارم پرسیدم کجا ساعت خوب می فروشن؟ گفت : خیابان فردوسی، نزدیک لاله زار اونجا رو پیدا کردم. پشت ویترین مغازه ها پُر بود ازساعت های قشنگ و رنگ و وارنگ. گفتم ای داد بی داد حالا من اگه با این سر و وضع برم تو، سرم کلاه میزارن یا مسخرم میکنند نزدیک ظهر بود. گشنه بودم و دلم برای مادرم تنگ شده بود همنیطور که داشتم فکر می کردم دیدم یه مرد میان سال کراواتی خیلی مرتب که سرش تقریبا تاس بود و کیف چرمی سیاهی در دست داشت با جوانی خوش سیما توی پیاده رو عبور می کردند. دماغ مرد میان سال بزرگ و صورتش مانند گرده های تنوری ننم، پت و پهن و کت و کلفت بود! نمی دونم چرا از او خوشم اومد. جلو رفتم و سلام کردم و گفتم : ببخشید عرضی داشتم. با خوشرویی جواب سلامم را داد و گفت بگو پسرم گفتم اقا من پول دارم میخام ساعت خوبی بخرم ، هم روم نمیشه برم تو مغازه ها و هم میترسم سرم کلاه بره. بدون معطلی گفت دنبال من بیا. وارد یک‌ مغازه بزرگ دو دهنه شدیم. ناگهان مدیر فروشگاه و کارکنانش خبر دار ایستاده و نسبت به اون احترام زیادی کردن. گفت یه ساعت خیلی خوب به دوستمون بدین. مدیر اونجا چند جور ساعت را جلو من گذاشت و من اینو انتخاب کردم و تا امروز هم نمی دونستم طلاست. در حالیکه ساعت رو در جعبه قرار میدادن، اون آقا چیزی را امضا کرد و بعدش به هر کدام از شاگردهای مغازه انعام داد و خدا حافظی کرد و بعداز کسب اجازه از من رفت!!!! به فروشنده گفتم چقدر تقدیم کنم ؟ گفت دوستتون حساب کرد!! با عجله بیرون امدم تا او را پیدا کنم و پول ساعتو بدم، اما رفته بود. به مغازه برگشتم و گفتم این آقا کی بود؟ گفت مگه دوست شما نبود؟ گفتم نه گفت دکتر عبدالله ریاضی رییس مجلس!!! پیرمرد آهی کشید و گفت : راستی حالا مردم می تونن مسئولین فعلی رو در خیابون و کوچه و بازار و بین خودشون ببینن؟ آیا کسی می تونه به اونا نزدیک بشه؟ راه دور چرا بریم، ‌کسی فرماندار یا فلان مسئول رو توی نانوایی یا قصابی دیده؟ در نوبت دکتر چطور؟ هر کس دیده بیاد این ساعتو بهش بدم. یادم اومد چرا به من اعتماد کرد و ساعتو نشونم داد! چون قیافه ام در نظر او مثل گرده های مادرش 《 پت و پهن 》بود. خاطرات منوچهر ایزدی از استان بوشهر!! واین سرنوشت ملتی ست که هرگز تاریخ خود را مطالعه نکرده و هنوز هم نخواهد کرد !!! ما که از سایه خورشید مُعذب بودیم !! چشممان کور سزاوار همین شب بودیم!! وی چهار دوره رئیس مجلس ملی ایران بود. و این مرد در 22 فروردین سال 58 بدستور خلخالی اعدام شد .
Mostrar todo...
كاش مينوشتيم " خرمشهر آباد شد "...
Mostrar todo...
61023912_830516593991508_2093560823224991744_n.mp41.48 MB
فیلمی در مورد خداوند ک اصلا خدا چیه
Mostrar todo...
1.93 MB
فیلم پی کی هندی در مورد یکتاپرستی
Mostrar todo...
12.72 MB
نشاید که خوبان به صحرا روند همه کس شناسند و هر جا روند حلالست رفتن به صحرا ولیک نه انصاف باشد که بی ما روند نباید دل از دست مردم ربود چو خواهند جایی که تنها روند که بپسندد از باغبانان گل که از بانگ بلبل به سودا روند برآرند فریاد عشق از ختا گر این شوخ چشمان به یغما روند همه سروها را بباید خمید که در پای آن سروبالا روند بسا هوشمندا که در کوی عشق چو من عاقل آیند و شیدا روند بسازیم بر آسمان سلمی اگر شاهدان بر ثریا روند نه سعدی در این گل فرورفت و بس که آنان که بر روی دریا روند سعدی سلام صبح به خیر
Mostrar todo...
🔘 داستان کوتاه #توبه_نصوح نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت. او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد. وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد. ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند. و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت. هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست? عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد. روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند. رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست. مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم. با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد. بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند. نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد. روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم. نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست. وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند. 🕊 آن شخص به دستور خدا گفت: بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد. به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، (توبه نصوح) گویند. ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
Mostrar todo...
اغلب بهترین قسمتهای زندگی زمانی بوده اند که هیچ کاری نکرده ای و نشسته ای درباره ی زندگی فکر کرده ای. منظورم اینست که مثلا می فهمی که همه چیز بی معناست، بعد به این نتیجه میرسی که خیلی هم نمی تواند بی معنا باشد. چون تو می دانی بی معناست و همین آگاهی تو از بی معنا بودن، تقریبا معنایی به آن می دهد. می دانی منظورم چیست؟ بدبینی خوش بینانه... #عامه_پسند #چارلز_بوکفسکی
Mostrar todo...
💔
Mostrar todo...
Telegram @SongsIR - قمیشی_سایه.mp310.42 MB
قدح... افتخاری ، علیرضا
Mostrar todo...
4_5935889839546171418.mp34.91 MB
الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی ❤️❤️
Mostrar todo...
4_5868552066674198182.mp35.07 MB
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.