cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

❁فرشته‌تصاحبگر‌قلبم❁

•فرشته‌تصاحبگر‌قلبم• ___ 🤎چنل محافظ: < @novell_world > 🪐هر گونه کپی‌برداری از پست‌ها و پارت‌ها ممنوع می‌باشد و پیگردقانونی دارد🪐 ___ ادمین تبادلات:🤎🐻 @MMOOIIIII

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
690
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#pdf_fereshte_tasahobgar_ghalbam #فرشته_تصاحبگر_قلبم T.me/novell_world
Mostrar todo...
فرشته تصاحبگر قلبم.pdf22.61 MB
  • File unavailable
  • File unavailable
#pdf_daneshjooie_delbar_man♥️ به قلم:محدثه⁸⁵ #دانشجوی_دلبر_من🥰 ممنون از نفس بخاطر پی دی اف رمان♥️
Mostrar todo...
4_6008283738113312918.pdf4.35 MB
4_6001548211485935711.pdf5.68 MB
00:59
Video unavailable
بعد از یک سال و پنج ماه این رمان هم به پایان رسید🤍 نمی‌دونم اسم حسی که الان دارم و باید چی بزارم:( دیگ اوکتای و نورایی نیست که بخوام براش بلند شم و داستان زندگیش و بنویسم🥲 نمیگم آخرین قلممه ولی آخرین رمانیه که من به صورت آنلاین آپش کردم. این چنل پاک نمیشه چون امکانش هست که فایل رمانای دیگه‌م و اینجا بزارم❤️‍🩹 تبلیغات انجام داده نمیشه و شما می‌تونید با خیال راحت تو چنل باشید💜 فایل پی‌دی‌اف رمان هم تا یکی دو هفته دیگه تو چنل قراره می‌گیره^^ و در آخر ممنون واسه همه چیز:)
Mostrar todo...
17.23 MB
#فرشته‌تصاحبگر‌قلبم _🖤🔥_ #پارت‌پایانی راوی به وضوح دید که نورا با این حرف به فکر فرو رفت. لبخندی رفت و دستانش را دور شونه‌های ظریف نورا حلقه کرد و گفت: _ به چیزی فکر نکن نورا خب؟مهم اینه که ما الان کنار همیم. من اینجام که نزارم تو حس بدی داشته باشی. نورا نفس عمیقی کشید و گفت: _ اوکتای این شهر، برای من مرده؛ نه فقط این شهر...من هر جا که رفتم اون شهر، برای من مرده محسوب میشد. اوکتای سرش را بالا آورد و خیره به چهره غمگین نورا گفت: _ می‌تونی اسم اینجا رو به سلیقه خودت تغییر بدی. نورا هم متقابلا به اوکتای خیره شد و گفت: _ دیگه نگم پاریس؟ بگم شهر مرده؟ _ آره مادمازل این فضا زیادی خفه کننده بود. برای عوض کردن حال نورا، دستانش را از زیر انداز جدا کرد و او را روی زمین دراز کش کرد و دربرابر چشم‌های ناباور نورا، رویش خیمه زد و قبل از اینکه نورا چیزی بگوید، لب‌هایش را رو لب‌های نورا چسباند و همان اول کام عمیقی از لب‌پایین نورا گرفت. نورا که هنوز تو بهت بود، با همین کار اوکتای به خودش اومد و بوسه آرومی را با اوکتای شروع کرد. بوسه‌ای که به معنی " من پشتتم و هوات و برای همیشه دارم" بود. بعد از چند دقیقه، لیسی به پرسینگ وسط لب نورا زد و از او فاصله گرفت و نفس داغ شده‌اش را رو لب‌های نورا پخش کرد. _ اوکتای آملیا می‌بینه. _ نمی‌بینه هواسم بهش بود. اوکتای سرش را پایین آورد و به دستان نورا که جلوی تیشرت را در مشتش گرفته بود، نگاه کرد و با لبخند مچ دستانش را گرفت و بالا آورد و بوسه‌ای رو مچ هر دوتا دست نورا گزاشت و بعد از لحظه‌ای که با نگاهش جز به جز صورت نورا را می‌پرستید، دستش را داخل جیب شلوارش برد و باکس حلقه را خارج کرد. نورا که با بهت به باکس سیاه رنگ خیره بود، گفت: _ این چیه؟ _ اوکتای با یه دست در باکس و باز کرد و روبروی نورا گرفت و گفت: _ می‌دونم الان تو موقعیت خوبی نیستیم. دلم می‌خواست تو رو ببرم جلوی برج ایفل ازت خواستگاری کنم ولی نمی‌تونم طاقت بیارم. تک خنده‌ کوتاهی کرد و گفت: _ لعنت به این کلیشه‌ها، من دلم می‌خواد کنار دریا، همینطور که روت خیمه زدم و می‌بوسمت ازت خواستگاری کنم...حاضری این مردی که تا یه مدت عوضی صداش می‌کردی،مردی که الان نسبت به عشقت جنون داره رو برای ادامه زندگیت قبول کنی؟ سکوت کرد و تنها صدای موج‌های آب بود که به گوششان می‌رسید. اوکتای که از این سکوت نورا نگران شده بود گفت: _ نو... نورا انگشتش را روی لب‌های اوکتای گزاشت و گفت: _ هیش... به کمک آرنج دستانش کمی بلند شد و لب‌هایش را روی پیشونی اوکتای گزاشت و به آرومی لب زد: _ من خیلی وقته که قبول کردم اوکتای... شاید این پایان اتفاقات بد نبود. زندگی هنوزم در جریان بود. پر بود از خوشی و ناخوشی. ولی این نقطه از زندگی برای اوکتای و نورا اوج خوشبختی بود. همین نقطه‌ای که برای رسیدن به آن کلی راه را پشت سر گزاشته بودن و حالا در همانجا بودن... ••پایان•• 1401/5/26 13:20
Mostrar todo...
#فرشته‌تصاحبگر‌قلبم _🖤🔥_ #پارت541 و من... اینجام؛ پیش کسی که دوستش دارم. نه؛ دوست داشتن یا عاشق بودن کلماتی نیستن که بشه اوج احساسات و نشون داد. باید دنبال لغت دیگه‌ای برای ابراز احساسات نشون داد. با ایستادن ماشین، سرم و بلند کردم و به دور و ورم نگاه کردم. دریا از اینجا به خوبی دیده می‌شد. اوکتای ماشین و خاموش کرد و با لحن سرخوشی گفت: _ خب پیاده شید. در ماشین و باز کردم و از ماشین پیاده شدم. همزمان با بسته شدن در ماشین، آملیا هم با خوشحالی در ماشین و باز کرد و از ماشین پیاده شد. خوشحال بودم که روز به روز حالش داره بهتر از قبل میشه. آملیا به سمت ساحل دوئید و منم به سمت صندوق عقب رفتم. اوکتای در صندوق عقب و باز کرد. سبد خوراکی‌ها را برداشتم و تا خواستم به سمت ساحل برم، اوکتای یکی از دستاش و دور کمرم انداخت و با گزاشتن بوسه کوتاهی رو گردنم گفت: _ فقط دلم خواست. خنده‌ کوتاهی کردم و بعد از اینکه "دیوونه‌ای" نثارش کردم، به سمت ساحل رفتم. اوکتای هم با زیر انداز با فاصله چند قدمیم بهم نزدیک میشد. وقتی جای مناسبی پیدا کردیم، اوکتای زیر انداز و رو ماسه‌ها انداخت. هر دو از روی زیر انداز نشستیم. به آملیا که رو ماسه‌ها نشسته بود و باهاشون بازی می‌کرد، نگاه کردم و رو به اوکتای گفتم: _ جوری شده که با خوشحال شدن آملیا خوشحال میشم و با ناراحت شدنش، تمام حسای بد دنیا وجودم و فرا می‌گیره. اوکتای از داخل سبد دوتا آبمیوه برداشت و درحالی که درشون و باز می‌کرد گفت: _ این حسیه که من نسبت به تو دارم. چون تو خود سرنوشت منی نورا! قرار نبود به ابراز علاقه‌های یهوییش عادت کنم نه؟ لبخندی زدم و آبمیوه‌‌ای که بهم داده بود و از دستش گرفتم. کمی از اون نوشیدم و بقیش و کنارم گزاشتم. دوتا دستام و به پشت رو زمین تکیه دادم و بعد از دراز کردن پاهام به آسمانی که خورشیدش تا یک ساعت و نیم دیگه غروب می‌کرد نگاه کردم. اوکتای هم مثل حالتی که من نشسته بودم، نشست و گفت: _ تا حالا سوالی بوده که بخوای از من بپرسی ولی نتونستی؟ لب پایینم و میون دندان‌هام گرفتم و بعد از مکث کوتاهی گفتم: _ خیلی سوال دارم ولی یه سوالی دارم که تا حالا نتونستم هیچوقت به جوابش برسم. وقتی تو ایران بودیم و تو من و دزدیده بودی، بی اجازه به اتاق کارت رفتم و لای یکی از پرونده‌ها عکس مامانم و دیدم...خب عکس مامانم دست تو چیکار می‌کرد؟ اوکتای کل محتویات داخل بطری را سر کشید و گفت: _ اون‌موقع دنبال پدرت بودم و آدمام تنها چیزی که از پدرت پیدا کرده بودن، عکس مادرت بود. من اونموقع نمی‌دونستم این عکس همسرشه
Mostrar todo...
#فرشته‌تصاحبگر‌قلبم _🖤🔥_ #پارت540 _ _ _ (سه ماه بعد) نورا این زندگی مثل دراما واسم بود. هنوزم هست. کی فکرش و می‌کرد یه دختر شونزده ساله از یه خانواده مذهبی و سختگیر به اینی که هست تبدیل بشه. بره ترکیه. بره فرانسه. بتونه از عمل جون سالم به در ببره. زندگی من بعد از عمل روی خوش دید؟ نه! تموم نشد. این بدبختی‌ها تموم نشد. حالم موقعی که فهمیدم پدرم به دیدنم اومد و قلبشو برای پیوند داد تعریفی نداشت. شاید تا حالا پدرم و ندیده باشم و حتی داشتن پدر و احساس نکرده باشم ولی خب... کاشکی فقط همین بود. وقتی اوکتای گفت پدرم یه خلافکار بوده و عامل خراب شدن زندگیمون بوده، حس کردم که به یه فضای ناشناخته رفتم. فضایی که نه در اونجا روشنایی بود و نه هوایی و اگه اوکتای یه سیلی آروم به من نمی‌زد، شاید تموم می‌کردم. تحمل و هضم این همه اطلاعات اون هم تو یه روز واسه‌‌م سخت بود. ولی سعی کردم با گذر زمان باهاش کنار بیام. فقط یه سوال از خدا داشتم. چرا نتونستم مامان بابام و ببینم؟ مامانم که همون اول زندگیم مرد و پدرم... اون هم اومد به دیدنم ولی باز هم نتونستم. حس می‌کردم یه چیزی از جس نبود پدرم تو قلبم سنگینی می‌کنه. پدر خوبی نبود ولی بازم یه پدر بود.پدر با همون حسای کلیشه‌ای که هر بچه‌ای نسبت بهش داره. فکر کنم باید دونه به دونه اتفاقاتی که بعد از عمل افتاده رو تعریف کنم تا چیزی مبهم نمونه. از هومن شروع کنیم. اون و لب مرز گرفتن و در عرض یه ماه بخاطر جنایات و کارهای خلافی که انجام داده اعدام کردن. المیرا... من یجورایی درکش می‌کنم. اون فقط عاشق بود. عاشق یه آدم اشتباه... یه آدم عاشق هر کاری می‌کنم. یادمه آخرای زمستون بود که خبرش اومد خودکشی کرده. خودشو از یه ساختمون هشت طبقه پرت کرده. زنده موند ولی خب کاشکی می‌مرد. اشتباه نکنید. مردنش بهتر از این وضعیتش بود. چون هر دوتا از پاهاش فلج شد و الان نزدیک یک ماهه که رو ویلچر میشینه. آملیای عزیزم... اون زیادی اذیت شد. شاید بیشتر از من. آملیا بخاطر فشاری که روش بود و وضعیت المیرا و در کل اتفاقاتی که افتاده بود، به یه دختر منزوی، پرخاشگر و درونگرا تبدیل شده بود. بخاطر همین یه مدت تحت نظر روان‌شناس کودکانه و روز به روز بهتر از روز قبل میشه.
Mostrar todo...
وسط مجلس خواستگاری وقتی میرن باهم حرف بزنن عروس خانم هوس سکس می‌کنه و..😱🔞 https://t.me/+GGs6ojGXUaIzZWM0 لب هام روی لب هاش کوبیدم و شروع کردم بوسیدنش صدای بوسه هامون #تحریکم میکرد لب هاش از لب هام دور کرد و به سمت گردنم برد شال آبی رنگی که آزادانه روی موهام انداخته بودم برداشت و وشروع کرد کاشتن #کبودی های بنفش و سیاه رنگ روی گردنم دستش از روی لباس روی #ک*صم گذاشت و شروع کرد تکان دادنش به شدت #تحریک شده بودم انگشت های بزرگ و مردونه اش از شلوارم رد کرد و انگشتش #درونم فرستاد -بیبی تو که دلت نمیخواد برای بقیه تعریف کنی وقتی لب هام روی لب هات میکوبم وقتی حتی از روی لباس لمست میکنم چه آبشاری راه میندازی لبم گاز گرفتم حتی حرف هاش دگرگونم میکرد -من حتی با نگاه کردن بهت تحریک میشم کیان چه به برسه به این که لمسم کنی الان فقط اون کیرت و ضربه های محکمت میخوام اخم هاش توی هم کشید و ازم دور شد -وسط مجلس خواستگاری نمیشه بابات منتظره -عوضی الان حال من مهم تره یا پدرم بد دهن شدی- چشم هام خمار کرم و لبم گزیدم -کیان من شاید بد دهن باشم ولی این بدون که با این دهن کار های خوبی میتونم دستش سمت زیپ شلوارش برد که همون موقع در باز شد.. https://t.me/+GGs6ojGXUaIzZWM0 مهسا دختری که قبل از ازدواج حامله میشه و می‌فهمه شوهرش یک آدم کش و...🔞🍑
Mostrar todo...
Repost from N/a
بچشون تازه دوماهش شده که دختره باز حامله میشه...😂😐🤰🏻‼️‼️ با #جیغ بلندی به #بیبی‌چک خیره شدم که امیر از اتاق اومد بیرون و گفت: - چرا جیغ میزنی #بچه تازه خوابیده! دندونامو بهم سابیدم و با حرص بیبی چک رو نشونش دادم و گفتم: - امیر #بچمون تازه دو ماهشه حالا باز #حامله شدم خدا لعنتت کنه! امیر بیبی چک رو ازم گرفت و با نیش باز گفت: - میبینی خط #تولیدم چه فعاله #اوففف! ایندفعه با عصبانیت با پا زدم لای پاهاش که از درد تو خودش جمع شد که گفتم: - خط تولیدتو #نابود کردم خوب شد حالا؟ امیر هم کم نیاورد و دستی بهش کشید و گفت: - نخیر خانم خط تولیدم فعاله فعاله حالا تا بچه های سومی و چهارمی ادامه داره #جوجو...😂😉 بیا ادامشو بخون خدایی ته خندس این🤣💦🚯 https://t.me/joinchat/SEW919DeFyfnpNAN
Mostrar todo...
بیاین فکر کنید که فردا پارتای آخر رمان و میزارم و داستان اوکتای با مادمازلش تموم میشه🥲🤍 نظرتون چیه امروز هر حرفی درباره رمان دارین بزنین؟ طولانی و خاص‌ترین نظراتتون و تو اخرین پست از این رمان و می‌زارم❤️‍🩹 گپ نظرات: https://t.me/joinchat/-X_jPd8YBIA4NDRk بات چنل: http://t.me/Novell_world_bot آیدیم: @Jeon_skylar
Mostrar todo...
#فرشته‌تصاحبگر‌قلبم _🖤🔥_ #پارت539 اوکتای تا خواست دوباره به سمتش حمله‌ور شود، آرکا جلویش ایستاد و با صدای بلند و لحن جدی گفت: _ وایسا اوکتای، این آدم هر چقدر هم عوضی باشه هر چقدر هم ذاتش خراب باشه باز هم پدر نوراست و مطمئن باش نورا هیچوقت نمی‌خواد که تو به پدرش آسیب برسونی! اوکتای پوزخندی با حرص زد و گفت: _ نورا تا موقعی نمی‌خواد که ندونسته باشه پدرش یه خلافکاره، ندونسته باشه همونیه که زندگی من و خودش و نابود کرده باشه. منصور قدمی به جلو گزاشت و بالاخره شروع به صحبت کردن، کرد: _ من مجبور بودم ترکشون کنم. تو اوج بی پولی بودیم و نفهمیدم که چطور وارد این بازی کثیف شدم. گفتم بخاطر دختر بودن بچم بود ولی این بهونه بود. من از دور حواسشون و داشتم. تونستم مقامم و بالا ببرم. خواستم بیام پیش خانواده‌م ولی فهمیدم سورا فوت کرده. اوکتای به وضوح غم توی چشماش و وقتی اسم سورا را به زبون آورد دید ولی این حرف‌ها حالیش نبود. ناباور و با عصبانیت چند قدم به عقب برداشت و بعد از خنده تمسخر آمیزی که کرد، گفت: _ لعنت بهت، این دلیلت که بدتر از قبلیه! تو کار مسخره‌ت‌ و به خانواده‌ت فروختی حیوون. اصلا متوجه این نبود که افراد داخل سالن و پرستارها به آن‌ها نگاه می‌کنن. منصور قدمی به جلو برداشت و گفت: _ آره قبول کردم که اشتباه کردم. خانواده‌م و ول کردم، چهارده سال زندگیت و سیاه کردم چون تو شهوت و شغل لعنتیم غرق شده بودم و الان آخرین خواستم از این دنیا دیدن دخترمه. اوکتای خواست مخالف کند و دوباره او را به بار فحش بگیرد و شاید یه کتک حسابی به او بزند ولی آرکا با لحن جدی رو به منصور گفت: _ باشه ولی فقط از پشت شیشه و نگاه جدی آخرش را به اوکتای دوخت. همان نگاه هایی که اوکتای مجبور میشد کوتاه بیاید. از این نگاه ها نمی‌ترسید ولی آرکا هر وقت جدی و منطقی میشد اینگونه نگاه می‌کرد و به اوکتای می‌فهماند که باید سکوت کند. _ _ _ به دیوار سرد بیمارستان تکیه داده بود و به منصور که پشت شیشه‌ها بیمارستان ایستاده بود، نگاه می‌کرد. حتی اگه آن مرد پشیمون بود، باز هم حق را به خودش می‌داد. چقدر زود دخترش بزرگ شده بود. شاید هیچوقت دخترش را ندیده بود و این اولین بار بود که او را می‌دید، ولی باز هم با این حال حس پدرانه داشت. دخترش زیر دستگاه‌های بیمارستان بود و او هیچکاری نمی‌توانست انجام دهد. کافی بود که یکی از این دستگاه ها از او جدا شود تا نورا بلافاصله تمام کند. کاشکی فقط می‌توانست برای یک‌بار هم که شده دستان او را بگیرد و صورت رنگ پریده تک‌دخترش را بوسه باران کند. ولی این غیر ممکن بود. حتی باید اینموقع خداروشکر می‌کرد که از اینجا توانسته نورا را ببیند. نفس سنگین شده‌اش را بیرون فرستاد و یه سمت اوکتای چرخید. مکث کوتاهی کرد و گفت: _ من برای همیشه میرم. با اینکه کارایی که با شماها کردم قابل بخشش نیست ولی من به همتون یه عذر خواهی بدهکارم خدافظ بدون اینکه منتظر حرف دیگه‌ای از طرف اوکتای باشد، راهش را کشید و از او دور شد و اوکتای نفهمید که رفتن منصور به معنی برگشتن نورا به این زندگی و دادن یه جان دیگر است.
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.