cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

👹وحــــشتــ و تــــرســ👿シ

هیچ پستی کپی نیست و زحمت ادميناس 😊 موندن اجباری نیس هر کی موند قدمش رو چشم ما 👻🌺 برای نظر و ارسال داستان در خدمتم : @strangers_boy کانال اول ما : @tarsovahshat گروه برای کانال https://t.me/joinchat/AAAAAER1OwQc_U5kjITOmA

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
210
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

به نظرتون موضوع چنل رو تغییر بدیم یا همینو یواش یواش دوباره راه بندازیم ؟Anonymous voting
  • اره تغییر بدیم
  • نه همینو ادامه بدیم
0 votes
00:06
Video unavailableShow in Telegram
horror-movie.mp40.92 KB
دوستان اگه میخاین هدیه ای خاص و شیک به دوستتون یا عشقتون بدین یا میخاین کوچولوهایه نازنینتون امسال عید لباسایه قشنگ و خاص بپوشن برید تو این پیج و بهترین کارارو با بهترین کیفیت و هر اسمی ک میخاین سفارش بدین 😘 دوستایه عزیزم این تبلیغ یا تبادل نیس خودم خرید کردم و کلی راضی بودم بخاطر همین گفتم که شما هم اگه خواستین هدیتون شیک و خاص باشه برید سفارش بدین آدرس پیجشون 👇🏼 @Hogeo_1398
Mostrar todo...
ادمین میخام 😐
Mostrar todo...
سلام،تودوران مدرسه کلاس سوم بودم چون خونمون توباغ بودوپدرم سرایداربودازمحلمون به محیط وخیابونهای باغ نزدیک که میشدم یه موجودی باهام قدم میزدنامرئی بودوقتیم توخونه بودم شبهاازلای درختهاصدای بزمیومدومن فک میکردم واقعابزه ولی موبه تنم سیخ میشدشبهاهمیشه کنارپنجره حال روبه درختهامیخابیدم میدیدم که بابرنج توکیسه بازی میکردن ایناهمش اتفاق میوفتادن گاه گداری بشکل پیرمردمیدیمشون سفیدپوش، تاوقتی ازدواج کردم ووقتی پسرم بدنیااومددوروزازبدنیااومدن پسرم نگذشته بودکه شب راس ساعت یک دیدم یکی دراتاقموبازکرداومدداخل خیلی بزرگ بودچشماش مثل کاسه خون بودباموهای خیلی بلندووحشتناک تمام بندم قفل شده بودمنوگرفت بلندکردومحکم کوبیدبه زمین ولی دردی احساس نکردم وبیهوش شدم تافردای اونروزچن روری گذشت من خونه پدرم رفتم شب بودمن بودموپدرم برادرم رفته بودخریدمغازهادورازباغ بودن ونیم ساعتی فاصله داشت ک پدرم گفت زنگ بزن برادردیرکرده من زنگ زدم گفت ده دقیقه دیگه میرسم تاگوشیوقطع کردم یکی شبیحه برادرم که نه چشم داشت ونه بینی ونه دهن فقط لباسهاش وسبیلش داشت به شکل برادرم خوشحال شدم ورفتم دروبازکنم ولی دیدم کسی نیست یه لحظه ترسیدم وموبه تنم سیخ شدودیدم یه سگ زردلاغرباچشمای بزرگ بهم زول زده ترسیدم وبرگشتم داخل موضوع روبه پدرم گفتم،پدرم گفت لابدترسیدی واحساس کردی مدتی ازاون روزگذشت تنهابودم پدرم گشت میزدتوباغ مادرمم مشغول اشپزی بودکه دیدم یکی پشت پنجره واستاده وازدورنگام میکردمثل مرده ای که کفنش کردن ترسیدم ورفتم کنارپنجره دیدم داره نزدیک میشه بدنم ازترس قفل کرده بودحتانمیتونستم حرف بزنم یاجیغ بزنم دراتاق بازشدواون موجودشبیحه انسان ک کفن پیچ بودپرازخون افتادجلوی من ومنم ازوحشت بیهوش شدم ووقتی به هوش اومدم دیدم مادروپدرم کنارم نشستن وآب میپاشیدن روصورتم گفتن چیشده منم قضیه روگفتم مادرمم ازاینکه نترسم شفاف سازی کردوگفت لابدتنهابودم ترسیدم اینم گذشت اومدم خونه خودم باپسرم تنهابودم دیدم یک موجودی مثل انسان کوتاقداومدپشت پنجره باانگشت به پنجره زدو باخندهای عجیب پریدروپشت بوم خونه فرارکرددویدم دروبازکردم که ببینم چیه بازم دیدم یه سگ زردولاغرهمونی که توباغ بابام دیدم وبهم زول زدوترسیدم اومدم داخل ماهم سرایداربودیم که ازقرارهمسرم خاست یه سگ بیاره توباغ ببنده که دزدبیادپارس کنه دزدنیاددوستش که اهل سنت بودگفت برات میارم فردا،فرداش سگ رواوردتاوموقع رفتن دوستش سگ وندیدم وقتی رفت اومدم سگ روببینم دیدم همون سگی بودکه شبهامیدیمش وبه شکل ادم کوتوله باموهای زردهمون بودتامنودیدبهم زول زدخیلی ترسیدم ازهمسرم خاستم سگ وپس بده اونم مانع مخالفتمشدوگفت واسه باغ لازمه منم چیزی نگفتم همون شب بارون شدیدی به باریدن گرفت خیلی میترسیدم برم بیرون وازتوانباری بیرون یکم دورترازخونه بودوخاستم فانوس بیارم چون مطمئنم بودحتمابرق قطع میشه واخرم شدمن باکمی ترس رفتم توانباربیرون خونه ازتاریکی میترسیدم یه لحظه احساس کردم یکی پشت سرم داره میادپشت سرم نگاه کردم دیدم همون سگ زردبوداومدکنارپام وایستادازترس خشکم زده بودانگارمتوجه ترسم شده بودباورنمکنین امااون فانوس ازانباراوردوگذاشت کنارم وخودش رفت ولی من ترسیده بودم ازش بعداون شب اون سگه مدتی گم شده بود،وقتی همسرم پیداش کرده بودکه تویک لوله آب اونم زیرانباری ردمیشدوابمیومدداخل باغ پیداش کرده بودولی مرده بود.فردای اونشب به شکل سایه میادوهرشب میبینمش گاهی اذیتم میکنه ومیترسونه گاهی هم به شکل همون موجودکوتوله میادوباسنگ ریزه منومیزنه ومیره.متشکرم ازهمتون @tarsOvahshat
Mostrar todo...
سلام من..... هستم و می‌خوام یه خاطره از خالم بگم یه روز خالم اومد خونه ما من عکس هایی از هتل (رفته بودیم سفر وقتی برگشتیم)که اقامت داشتیم نشانش دادم که یکی از عکسا در تاریکی تنهایی گرفته بودم نشانش دادم که گفت چطور تونستی تو تاریکی عکس بگیری اونم تنهایی?ادامه داد وقتی بچه بود از روی کنجکاوی به اتاق رخت شور خونه رفتم که ساعت 11شب بود تازه از بیرون اومده بودیم و مامانمو بابام هم داشتن در مورد خدماتو اینطور چیزا حرف میزدنو منم از روی کنجکاوی رفتم اونجا در بسته بود منم او را باز کردم تعطیل بود همه جاتاریک یهو یه صدای خراشیده گفت بیا با هم دوست شیم منم از ترس فرار کردم اما اون همش صداش بیشتر میشد تا اینکه پله هارو تند تند اومدم بالا بغل مامانم اینا از اون روز تا 2هفته بعدش صداش تو گوشم زمزمه میشد....الان2سال میگذره ... از زبون خالم گفتم ببخشید طولانی شد @tarsOvahshat
Mostrar todo...
سلام من صحرام و15 سالمه حدودا یک هفته پیش بود که ما رفته بودیم روستامون که یکم از نیشابور فاصله داره شب قرار شد خونه یکی از قوم های مادر بزرگم که اونجا بود بخوابیم من داشتم با لب تاپم بازی میکردم که صدای ترق و تروق از حموم اومد خونه از این خونه های قدیمی بود که سقفش چوبه گفتم حتما بچه ها رفتن بالا پشت بوم دارن مسخره بازی در میارن من رو بترسونن آخه مامانم اینا توی اتاق دیگه بودن و فقط من توی اتاق بودم کم کم صدای ترق و تروق بیشتر شد خیلی ترسیده بودم پاشدم از در رفتم بیرون تا بگم مسخره بازی در نیارن بالا پشت بوم که رفتم دیدم هیچی نیست خونه چون بالای تپه بود (اونایی که روستایی ان میدونن چی میگم)دیدش رو به کل باغ ها بود که آخر همه باغ ها که کوه بود قنات بود یک نفر رو دیدم با لباس روستایی که از اونجا دست تکون میده چشم به هم که زدم دیگه نبود رفتم پایین که دوباره صدای گروم گروم سمت حموم شروع شد بلخره شب شد و جا ها رو انداختن بحث جن و اینا شد که من قصیه رو تعریف کردم دختر صاحب خونه هم گفت که پدر بزرگم جنا رو میدیده و همیشه برای نهار و شام برنجشو میبرده جای قنات تا باهم بخورن وقتی مرد کل دیوارای اتاقشم سیاه شد انگار دود گرفته باشه مام کوبیدیمش و بجاش حموم و انباری درست کردیم . ببخشید طولانی شد @tarsOvahshat
Mostrar todo...
سلام ارشادم17ساله از کرمونشاه راستش این خاطره ای که میخوام‌بگم مربوط میشه به حدود4,5ماه پیش غروب بود تو خونه بودیم منو مادرم داداشم نظامی و یه مدتی بخاطر دوره رفته بودش تهرون(بابام کع فوت شدن متاسفانه)بعدش مادرم گفتش که ارشاد عزیزم حاضر شو بریم خونه داییت اینا منم گفتم مادر ترو میرسونمو خودم برمیگردم قبول نکرد گف باید بیای خلاصه منم رفتم مادرمو رسوندمو خودم برگشتم(اخه یکی دو هفته قبلش با پسرداییم دعوا شده بود)برگشتم خونه تقریبا شب بود واسه شامم چیزی نداشتیم رفتم بیرون دو سه تا تخم مرغ گرفتمو برگشتم خلاصه درستشون کردم نشستم سر سفره یهو انگاری یکی زد تو سرم برگشتم دور ورو یه نگاه انداختم کسی نبود گفتم پسر چته تو توهم زدیا خلاصه شاممو خوردمو رفتم رو تختم دراز کشیدم هندزفری گذاشتمو لش افتادم داشتم اهنگ گوش میدادم یهو یکی محکم کوبوند زیر گوشم گریم گرفته بود ن بخاطر دردش نه خیلی ترسیده بودم رفتم تو هال و تلویزیونو روشن کردمو زدم شبکه قران و ولومشو زیاد کردمش و خودمم یه قران اوردم و شروع کردم با صدای بلند خوندن بعد حدود نیم ساعت قران خوندو گذاشتم کنار ولی تلویزیونه هنو روشن بود خلاصه نمدونم خوایم میومد یا چم بود گرفتم خوابیدم صبی پاشدم حدود ساعت10دیدم مادرم تو هاله گفتم سلام مادر کی برگشتی گفتش تقریبا الان بعد با یه حالت طعنه زدنی بم گف قران خوان شدی😏گفتم بعدا برات میگم رفتم دست و صورتمو شستم برگشتم بم گف بیا صبونه بخور گفتم نمیخوام مرسی رفتم تو اتاقمو لباسامو تنم کردم بم گف کجا گفتم مادر میرم تا بیرونو زودی میام گفتش باش زود برگرد خلاصه زدم بیرون حدود یه20متری ا خونمون دور شدم که دیدم داییم با مادرمو زنشو بچه هاش دارن میان یه ثانیه کلا مخم هنگ کردش و سر جام میخکوب شدم وقتی فهمیدم قضیه چیه چشام سیاهی رفتشو خوردم زمین بلندم کردنو بردنم تو خونه بم اب قند دادنو گفتن چیشده و منم داستانو واسه مادرم و داییم تعریف کردم بم گفتن چیزی نیس یا توهم زدی یا احتمالا خواب دیدی ولی ا طرز نگاه کردنشون به هم دیگه میشد فهمید که حرفمو باور کرده بودن فقط میخواستن مثلا نترسونن منو و در اخرین اینکه یه مدته تقریبا خبری ا اینجور چیزا نی بقول بچه ها ببخشید اگه زیاد شد @tarsOvahshat
Mostrar todo...
ایزابل جیسون🎪🙂 (Part6) در کمد دیواری اروم اروم داشت باز میشد... وقتی که کامل باز شد هیچی نبود جز تاریکی حتی لباسام هم نبودن. اما یهو روشن شد و دیدم راه به یه اتاق دیگه پیدا کرد. بلند شدم و رفتم تو اتاق میترسیدم ولی حس کنجکاویم داشت دیوونم میکرد وقتی کامل رفتم تو یهو در پشت سرم بسته شد و یه سرمایی پیچید به روبه روم نگاه کردم یه اتاق بچگانه یه تخت سفید و صورتی و میز و دیوارای همرنگشون و اون جعبه موزیکال روی میز بقل تخت بود. و دختر بچه ای که به احتمال زیاد لیا بود خوابیده بود روتخت در اروم باز شد و اون مردتیکه اومد تو و لبخند زد درست مثل خوابم اومد روبه روی تخت و با نگاه چندشش به اون دختر کوچولو نگاه کرد. لیا چشماشو باز کرد انگار حس کرده بود کسی داره بهش نگاه میکنه اونو که دید جاخورد و سریع رو تخت نشست و خودشو چسبوند به دیوار و با همون لحن بچگانش گفت:مامانم کجاست؟! بعد داد زد ماااماااان اما اون مرد لبخند کریهی زد و گفت:مادرت نیست کوچولو و رفت سمت تخت دختر بچه جیغ میزد اما اون دستشو گذاشت جلوی دهنش و نه من نمیذارم رفتم جلو اما وقتی خواستم گلدونو بردارم بزنم تو سرش دستم ازش رد شد ،خب معلومه دیگه اینا همش توهمه یا شایدم فقط روح من اینجاست و خودم تو اتاقم خوابم؟! با داد مرد بهشون نگاه کردم لیا دستشو گاز گرفته بود. بعد وقتی که داشت میرفت از تخت پایین خورد به بقل تخت و جعبه موزیکال افتاد زمین مرده رفت و از پشت گرفتتش و پرتش کرد زمین و گفت:نمیتونی در بری اگر امروز نشه یه روز دیگه به هرحال من دارم با مادرت ازدواج میکنم. لیا جیغ کشید و گفت:مااااماااان. تروخدا یکی بیاد منو نجات بدهعه و شروع کرد به گریه. مرد روش خیمه زد. ولی لیا بچه زرنگی بود انقدر تقلا کرد که مرد خسته شد و بلندشد و گفت:اینجوری نمیشه تو لعنتی نمیذاری. بعد رفت نمیدونم از کجا طناب اوورد و دست و پای لیا رو بست و دیگه نمیتونستم نگاه کنم داشتم دیوونه میشدم رفتم از اتاق بیرون اما نه از در پشتی از اون دری که مرده اومده بود وقتی رقتم اونجا با پذیرایی خیلی بزرگ روبه رو شدم که پله میخورد و میرفت پایین بعد از چند دقیقه صدایی نیومد دوباره رفتم تو اتاق و دیدم جسم بیجون لیا رو زمینه بقل تخت و دست و پاش بستس و اون مرد هم با ترس بهش نگاه میکرد و لیا رو صدا میزد. +لیا.. لیا بیدار شو.. عزیزم بیدار شو... لیا.. دستشو گذاشت رو گردن لیا و با چشمای گرد شده با خودش گفت :مرده... اون مرده... من چیکار کردم... و اون جعبه موزیکال رو که خونی هم شده بود برداشت و پرتش کرد به سمت دیوار و اون اسباب بازی نه تنها خراب نشد بلکه شروع کرد به خوندن یهو در باشدت باز شد و من ایزابل رو دیدم تو لباس عروس راسته و سفید تقریبا سادش و تور بلندش اومد تو و وقتی اونجا رو دید جیغ زد و به اون مرد نگاه کرد و گفت کارتر چیکار کردی؟! کااااارتررررر و جیغ پشت جیغ گوشم صوت کشید. کارتر هم نشسته بود و تکیه داده بود به دیوار و با ترس به لیا نگاه میکرد. یهو ایزابل مثل دیوونه ها بلند شد و دویید بیرون و بعد از دو دقیقه اومد اما با یه چاقو و رفت سمت کارتر ،کارتر هم بلند شد و گفت:ایزابل من نمیخواستم اینجوری بشه... من... من قاتل نیستم. اونو بذارش زمین. اما ایزابل رفت و چاقو رو کرد تو دل اون و دراوورد و بازم اینکارو کرد و چاقو رو انداخت و به سمت لیا رفت و گریه کرد و داد زد و بعد طناب دستای لیا رو باز کرد و از اتاق رفت به حیاط و منم دنبالش رفتم طناب رو به بالای درخت بست و خودشو دار زد بعد من موندم و چیزایی که هضمش خیلی سخت بود سرم گیج رفت و بیهوش شدم... چشمامو باز کردم و دیدم رو زمین جلوی در کمدمم. و مادر و پدرم و ادوارد و انا دورمن با ترس نگام میکنن. دوروز بعد من دیگ اون لیا سابق نبودم شده بودم یه دختر ساکت و عصبی و منزوی که باهمه دعوا میکرد. دوستامو, انجل ،جیک و متیو و همه رو از خودم روندم. درست مثل ساشا. ب حرف مادر و پدرم گوش نمیکردم و کلاس نمیرفتم بیشتر تو اتاقم بودم و با لیا و ایزابل حرف میزدم. دوستای خیلی خوبین حتی بهم گفتن اگر جسمم رو بهشون بدم اونام بهم نیرو میدن. منم قبول کردم:) ادامه دارد.... @tarsOvahshat
Mostrar todo...
ایزابل جیسون🎪🙂 (Part5) چیزی دید که باعث شد دیوونه بشه... دخترش خونین رو زمین افتاده بود و اون مردم بالاسرش بوده. +یعنی چی چجوری مرده؟ _نمیدونم من نفهمیدم که تو اون اتاق چه اتفاقایی افتاد چون من خودمو مداوا کردم و یه جورایی متوقفش کردم. من از نفر قبلی ک اینجوری شده بود پرسیدم و اطلاعات گرفتم. +خب تو اونو ازکجا پیدا کردی؟! _از یه کشیش کمک گرفتم. + سر ایزابل چه بلایی اومد؟ _وقتی دید لیا راست گفته بوده و اونو خونین و مالین با اون مرد دید، نتونست طاقت بیاره و خودشو دار زد. همون روز. روز عروسیش. +خدای من وحشتناکه! _اره،نفرین اون توی یه جعبه موزیکاله که هرکس اونو یه شب پیش خودش نگه داره نفرین میاد سراغش خب اینجور که من توی خوابام دیدم وقتی لیا مرد خونش روی اون ریخت نمیدونم شایدم اینطور نباشه. _من اون جعبه لعنتیو دارم دخترخاله دوستم بهم دادش خدایا من چقد اونو دوست داشتم.!حالا چطور متوقفش کنم؟ +خیلی سادس فقط جعبه رو بده به یکی دیگه. _چی؟! نه من اینکارو نمیکنم. من انقدر بیرحم نیستم. +عصبانی نشو. اگر میخوای زنده بمونی اینکارو بکن. _ازکجا بفهمم که بعدش نمیمیرم؟ +اگر جعبه رو بدی به یکی دیگه و یه شب پیش اون ادم بمونه. ایزابل رو میبینی. که نشونه اینکه زنده میمونی و متوقف شده. _خدای من ساشای احمق چقدر عوضیه اون منو به این حال و روز انداخت. بعد از خداحافظی باهاش اومدم بیرون و دیدم مت تو ماشین منتظره سوار شدم و حرکت کردیم منو رسوند و خودشم رفت. توی خونه روی تخت بودم و داشتم فکر میکردم حالا چیکار‌کنم منم مثل ساشا جعبه رو بدم به یکی دیگه؟! نه... اصلا میتونم داغونش کنم شاید نفرینش تموم شد. رفتم سراغ جعبه و رفتم تو حیاط و اتیش درست کردم و اونو انداختم توی اتیش. تا آب شد و قشنگ نابود شد نگاش کردم. من خیلی باهوشم تموم شد،همه چی. لبخند پیروز مندانه ای زدم. وقتی رفتم تو خونه دیدم داداشم ا پشتش به‌منه و داره رو دیوار چیزی مینویسه رفتم جلوتر و گفتم:اوارد مامان گفته بود رو دیوار چیزی ننویسی. +...... _ادوارد با تواما! رفتم جلو تر و دیدم مداد شمعی نبود که تو دستش بود بلکه یه چاقو بزرگ بود و داشت رو دیوار باهاش یه چیزی میکشید بعد از اینکه کارش تموم شد دیدم جز خط خطی روی دیوار و کندن رنگش کاری نکرده برگشت سمت من و خیلی عادی لبخند زد و گفت نباید اینکارو میکردی و چاقو گرفت سمت دست خودش و بایه حرکت جلوی چشمای متعجب من روی دست خودش یه بریدگی ایجاد کرد و افتاد زمین. خون بود که ازش میرفت. انگار یکی دیگه شده بود اما وقتی افتاد زمین به خودش اومد و جیغ کشید و گفت:النا من چم شده؟! +اروم باش. اروم باش سریع رفتم سمت تلفن و به مامان بابا زنگ زدم اونا هم ک اومدن خونه و ادواردو دیدن تعجب کردن و یه عالمه ازم سوال پرسیدن و منم مجبور شدم قضیه ایزابل و بلایی که سرم اومده رو تعریف کنم. +دخترم اینچیزا رو از کجا میخونی میای به ما میگی الان داداشت میترسه _من از خودم نمیگم من شاهد دارم حرفمو باور کنین. اون اسباب بازی تسخیر شده! +بسه النا فکر کردی ما مسخره توییم میری تو اتاقت و تا فردا نمیای. شامت رو هم میاریم تو اتاقت امروز کلاسم نرفتی، دختره بی فکر. مامانم دست داداشمو پانسمان کرده بود خداروشکر عمیق نبود و الان من نیم ساعته که تو اتاقم حبس شدم. عالی شد.لعنتی،داشتم از زیر تختم کتابامو بیرون میاووردم که چشمم خورد به یه چیزی کشیدمش بیرون خدای من اون اسباب بازی لعنتی بود. من که سوزوندمش.. شروع کرد به خوندن اما ایندفعه موزیک بی متن ارامش بخش نمیخوند. صدای دختر بچه ای بود که انگار میگفت لالا لالا لالا لالالا لالالالا یهو حس کردم که شکمم درد گرفته لباسمو زدم بالا و دیدم یه چیزی تو شکمم انگار داشت تکون میخورد خیلی ترسناک بود مثل یه دست بودبا تمام وجودم جیغ زدم اما صدام درنمیومد درد شکمم بیشتر شد و یکی در گوشم گفت:نباید اینکارو میکردی النا و یهو گلدون روی میزم پرتاب شد سمتم و صاف خورد به قفسه سینم و کتابخونه اتاقم شروع کرد به لرزش و دونه به دونه کتابام ازش ریختن. مادر و پدرم از پشت در صدام میکردن اما در قفل شده بود یهو همه چی اروم شد حتی درد شکمم و فقط صدای اسباب بازی بود که میومد و صدای لولای در کمد دیواریم که یه داشت اروم اروم باز میشد...... ادامه دارد... @tarsOvahshat
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.