cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

صفحه‌ی شعرِ فارسی

#صفحه_ی_شعر_فارسی صفحه‌ای برای ادبیات فارسی زبان

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
443
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
نقد مجموعه‌ی باب ابتلا #اسماعیل_مهرانفر منتقدین: #خسرو_بنایی #شاهین_شیرزادی روز پنجشنبه بیست و چهارم شهریور ماه ساعت ۱۸ تا ۲۰ عصر خانه‌ی فرهنگ گیلان @eslmehranfar
Mostrar todo...
. گریزانم از هر که بزرگ‌تر است از کوچک‌ترها کوچک‌ترین‌ها از هر که بیشتر خندیده از مُنجیانی خوابیده بر صندلی‌های تاشو در بالکن‌های مشوش رو به شمس والصخی رو به طور و کفش‌های در آورده در صحرایی عتیق شعله‌ها نورها خاطره‌ای به روزم وصل می‌کند خاطره‌ای به شب زنی هست همیشه که نیست هیچ‌وقت و ظهور می‌کند فقط زمان هم‌خوابگی لب‌ها چفت و بارانِ سیلی‌ها بر بدن بر کفل‌ها فریادکشان که بجنب عاشق، بجنب... شعله‌ای در دور می‌درخشد آبِ ‌دهانی که طول بدن را راه می‌رود هیکل‌های گنده‌ای که در راهرو بالا می‌آورند و او فریاد می‌زند تندتر عاشق، تندتر از قبل و عموهایم که صف ایستاده‌اند گریه‌کُنانند و دادخواه که آیا هنوز تمام نشد؟! این در پس کی باز می‌شود؟! عموهایی که هر بار می‌میرند باز تکثیر می‌شوند جوان‌تر از قبل و تکرارکنان که فاجعه نزدیک است، خیلی نزدیک بیلبوردهای مطهر را ببین جنازه‌های منصور را بعد گریه می‌کنند باز و مشت می‌کوبند بر در که ببین چروک را بر پوست و پهلو کسی نمانده این سو غیر ما... ستاره‌ها، چشمک‌های میلیاردساله می‌زنند و من تکذیب می‌کنم صبح را رخ بر نمی‌تابم از همسایه‌های مفقود زنی با موهای ارغوانی به راهرو قدم می‌گذارد و زنانگی می‌کند صندلی‌های تاشو وادار می‌کند به نیم‌خیز رو به بالکن‌های مشوش و آنها لیسندگانی ابدی هستند بر کفش‌ها عموهایی تکثیرپذیر و دوان زوزه‌کشان و لرزان زیر بیلبوردها و نئون‌ها زن، جای زخم‌ها به رخ می‌کشد جای پنجول‌ها، سیلی‌ها و اُردنگی‌ها خون می‌ریزد از لای دو پا زن در جستجوی تکه‌ای پارچه است دنبال شلنگ آب است، نه فواره‌های میدان دنبال توالت عمومی، نه خیابانی شلوغ دنبال هوله‌ای بعد شرمساری است عموها را پس می‌زند مالنا می‌شود در کوچه‌های تنگ خلیج تا خزر و از هر سو نوار بهداشتی تعارفش می‌کنند ولی باز مرا می‌خواند سوی خویش زیر گوشم می‌گوید مرا برسان به اُرگاسم آخرم میخ‌کوبم کن با انیمیشن‌های والت دیزنی با ریش‌تراش و مایکروویو و هم‌زن‌های برقی‌ خانه‌ای بساز و به خانه‌ام ببر چشم‌هایم را بسته بر سینه‌هایش تاریک تاریکم در پناهندگیِ او گریزانم از نور از جهت از هر سو و هر ستاره‌ای دکمه‌هایم را می‌بندم در چهل روز بی‌سرانجام و دوباره باز می‌کنم در چهل شبِ شوم اسمت چی بود؟ هان؟ نام فرزندانم را به من‌ بگو شماره‌ی بیمه‌ام را کارت‌های بانکی‌ام را برگردان و مرا و عموهایم را و تمام تکثیر من و عموهایم را و تکثیرِ تکثیر ما و تمام تکثیرهای ما را در صحراهای عتیق رها کن شاید طور دیگری باشد برای ما شاید نوری و یا شرری این است آغاز رسالت تن. #مازیار_عارفانی #صفحه_ی_شعر_فارسی @adabiateaghaliat
Mostrar todo...
پری ماه اعوانی.docx
Mostrar todo...
پری ماه اعوانی.docx0.70 KB
#پریماه_اعوانی #صفحه_ی_شعر_فارسی @adabiateaghaliat
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
#پریماه_اعوانی #صفحه_ی_شعر_فارسی @adabiateaghaliat
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
نزد ما مرگ این باشد که هر چه جز معشوق باشد، از آن مُرده شود تا هم از معشوق زندگی یابد #تمهیدات #عین‌القضات زخم بر عصب‌های شاخه بود لب گزیده از درد می‌گریختم از تلفّظی لرزیده‌ می‌گریختم از سر به صورتی از بادِ تابستان وُ بوی عود از رقص قطعات بر پاره‌های فصل و حرکات استخوان به چند تصویر مُنقش از تمهیدات که می‌خواندم وُ عین‌القضات را مدام مویه می‌کردم الغیاث بر حاجت چکیده از رفتار بومی انگشتانی به گریه‌های بعدِ شفا و دوا بر کبودی نخاع در خاک‌های دیگری که بوی خون می‌داد‌‌ وُ نمی‌کشت می‌گریختم از بدویت علف و چَرای یک عصرانه‌ی مفصل در حنجره‌ی اتاق باز خیسِ شاخه که به تازیانه‌ی تنم از حال می‌رفت باز عتاب بر کهربای کُشنده که از روشنِ موهاش هزار نیزه باریدم از زخمی که می‌زد و نمی‌کشت و دست که از طاقچه حلق‌آویز بود به چشم‌های حلاج می‌خواندم وُ نمی‌مرد می‌خواندم وُ نمی‌کشت بوی سوخته‌ی تن‌اش می‌آمد رودی بودم از خاکستر وُ می‌گریختم از هر شاخه‌ای که زبان می‌گشود رامِ چهره‌ی خودم بودم یکی در میان ما به چشم می‌آمد و دیگری عبارتی که بر پوست خنج می‌کشید #‌صوفیا_آهنکوب #صفحه_ی_شعر_فارسی @adabiateaghaliat
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
اکفراسیس برای آنکه هرگز ندیدمش او تراشه‌ای از آتش بود از او نسلی سـرازیر به معابدِ بیگانه مـی‌آمد چو مامورانِ عسل در هشت‌گوشهاشان وِردِ مَلَک: نفس سخت و در قناره که برابرش ایستاده بود؛ نمی‌آمد که نمیآمد شعله‌ای میان او وُ چشمانت اهرمی که ثقلِ جهانم در جا میـ... که بندر کند هر کرانش را: * برج هـا معلق هم چو فانوسـ واره‌های سرگردان از پیِ لَع ... نه! لنگر انداختن در گلوی سرمه کـشیـده کهکشان تا به چشمت می‌افتد در براندازِ عکسی، سُرونِ تابناکِ گوزنی، تاجدارِ موسمی که می‌آمد از دی ماهِ تازه حاصل— ای ماهِ قرن! نورِ خیس‌هنگام را نقاره میزد: آماجش شبکاله رویای بیگانگان طلایه‌دارِ عمری که می‌آمد. #آرسام_شمسی #صفحه_ی_شعر_فارسی @adabiateaghaliat
Mostrar todo...
Repost from N/a
ادبیات نه رواج‌یافته‌ی جامعه‌ی پریده‌رنگِ ناتوان از هر سوی رانده‌ی روحانیت است که دعاهاشان را در کلیساهای تهی سر می‌دادند و نیز نه بازیچه‌ایست برای آن برگزیدگان عزلت‌نشین ، گدایانِ شاخ مقواییِ بی‌‌رمق . #جان_اشتاین_بک هنگام دریافت جایزه‌ی نوبل @eslmehranfar
Mostrar todo...
دیده ام و چون مسحورشان شده ام، علفی عجیب در ساختمان کلمه هام شدند. مثل آن علف هرز که یکدفعه روی پشت بام درمی آید. و فقط می شود گفت علف هرز است، بی هیچ دلیلی برای وجود داشتن. - این را هم به من بگو، فرنگ با تو چه کرده، به تو چه داده که اینهمه شیفته ی آنی؟ این شیفتگی آیا فقط مربوط به نوع زیستن در آن دیار می شود، تا آنجا که در زمینه های دیگر دیده ام- مثلاً در نمایش- تو پرخاشجوئی خودت را با فرنگی ها و تظاهرات کاذبشان نشان داده ای، اما در شعر تو، با شعر تو و با آن جرثومه هائی که در درون تو حرکت شعری خون تو را متلاشی و متلاطم می کنند اثری نکرده اند؟ و اگر کرده اند چه گونه است؟ ■ «همه اش رفتن» به من گفته است که راضی باشم به آنچه خداوند به من داده است، نه آنچه می توانستم از او خواسته باشم. جلای رفتن، یعنی بسته نشدن فقط به یک امکان، یعنی محدود نشدن فقط به یک خواست. آن وقت، وقتی می روی و همه چیزها به سوی تو می آید و مال تو می شود، اگر خودخواه نباشی درمی یابی که باید چیزهایی نیز از خودت به جا بگذاری. آن وقت است که دیگر پس از چندی فقط پرواز می شود، پر هم که نداشته باشی پس باید با حس بپری. من آرام می شوم، وقتی فقط می گویم در تاریکی چشم هایم آن طرف خودم را می بیند. آن بالاها «او» که نشسته منتظر اولین افتادن ایمان من است. وقتی شهرها از تو می خواهند هر روز در لباسی دیگر باشی من در چمدانم فقط جامه یی را حمل می کنم که او بر تن من برازنده دیده و او بر تن من دوخته است. 1 از آستانه ی چاک رگ خون می پراند تا ته پاره ی دیگرش را نگه می دارد بسته ی خود خون تا رگ دیگر نباشد زندانش در تن 2 در آغوش تن تنی زخم که می پیچد و می رویاند علفی دیگر از شفاهاش این جا که بیمار در آغوش طبیعتی ست پر حادثه 3 از آفتابهاش آن دورتر صدای یک آفتاب دیگر می ایستاد وقتی بلور می شکست هم که درختی که توی آب خم بشود خودش را نگاه کند 4 هر چه گفتن از خمی ست از ستاره ی شکسته تر درماندن آهویی از دویدن در دشت در نگاه به ابری خم روی ستاره یی مظلوم #مجله_تماشا سال دوم- شماره 91- آذر 1351 #صفحه_ی_شعر_فارسی @adabiateaghaliat
Mostrar todo...
نیکی ها و بدیهای اخلاقی یا دوستی ها... در حالیکه دشمنیها، پرخاش ها، هجوم های تیموری و چنگیزی هنوز معنی نشده اند. تیمور کیست؟ به نظر تو خون ریزی احمق؟ یا چنگیز نیز... و نفرت من به زنم یا دوست پسر یا دخترم کی و در کدام شعر وصف شده... ثانیاً، مگر آدمی موجودی ثابت، بی تحرک و آشتی ناپذیر، با پدیده های دنیاست؟ مگر جان شاعر نمی تواند مثل یک فیزیکدان، مثل جان اینشتین با ذرات جهان، پدیده های جهان و همه چیز جهان که دارد حرکت می کند، تغییر می کند، رخ عوض می کند و جان عوض می کند، سازگاری و همراهی یابد؟ و نهاد نمود تازه تری از خود بیرون بدهد. آیا تو واقعاً هنوز مثل- حتا پنج سال پیش عاشق شعری؟- آیا تو هنوز حقیقت ازلی را بدون در نظر گرفتن نسبیت اینشتین می اندیشی؟.. ■ آدمی هیچ نیست جز در راه خدمت دادن به آن حقیقت برتر که موجب اوست. می دانی، در نسل تو این امید بود که چیزی از تاریکی، جز تاریکی، کشف شود. در ما فقط این هست که چیزهایی را، حتا فقط برای یادگاری هم که شده، حفظ کنیم. از تاریکی هم فقط تاریکی را. حال دیگر «ارتباط» هزار معنی دارد- که گاه همان طور که گفتی دشمنی و پرخاش و گاه نفرت است. من همه ی این تظاهرات را چون به سوی واقعیت های روزانه هستند، که با روز دیگری عوض می شوند، گفتم که دوست ندارم. اما حقیقت، به هر دلیل و به هر گونه ی تظاهر، تکه یی از جان مرا می گیرد، تا تکه یی از جهان را دریافت کنم. خواستن من، در تغییرات شتابناک، معناهای دیگرگون دارند، اما حقیقت هستی من، همان سؤالهای سخت قدیمی طلبه هاست. همان که مرا آن قدر راضی کند تا باور داشته باشم «شاعران» همان «شاعر» است، که انسانها، همان انسان کامل است. یعنی تصویر من، یعنی تو. یعنی تو که می نویسی یعنی من که مسؤول شده ام. آن وقت دیگر همه چیزها به سوی دریافت یک حقیقت ازلی ست که فرسوده می شوند. اما باید مواظب بود، که آن دریچه که باز شده، بر اثر بی حرمتی آنچنان می شود که برای همیشه کور می شویم. - پس معلوم شد که من نتوانسته ام منظورم را درست برسانم، تو با خنجر کلمات من به جان واقعیت افتاده ایی، به این نیت که من واقعیت را چیزی پایا، یا اصلاً چیزی دانسته ام، نه... منظورم از واقعیت حرکتهائی است به سوی حقیقت. مثل صدای نی که می خواهد به نیستان، یعنی به خدا برسد... این هم پوچ است؟ ■ نه. این بیهودگی نیست. اینجاست که می خواهم بیشتر باور کنم، که همه ی شاعران فقط یک شعر را نوشته اند. و این هم دلیل آن می تواند برایم باشد که گاه گاه همراه «اسب سپید» تو متظاهرانه به سوی یک حقیقت مشترک دویده ام. - من گاه، و چه بسیار، در شعرهای تو به وصف ها یا بهتر بگویم به اشاره هائی متجسم برخورده ام که بی تابم کرده است، یعنی نهایت باریک شدنهای یک شاعر را در اشیاء، در روابط اشیاء، به طور کلی، نشان داده است، اما در همان شاعر باز به بیانی رسیده ام که عادی یا فقط غیرعادی بوده است. چرا تو تداوم را در شعر حفظ نمی کنی؟ می دانی چه می گویم؟ فی المثل کنار دریا ایستاده ام مستغرق رنگ بازیهای خورشید در آبهای ناآرام و پر چال و چوله ی دریایم و مستغرق خود خورشیدم که زورقی پای برج نارنجی ملتهب آن می گذرد، یا متحیر آخرین لحظه های فرورفتن باروی نارنجی در آب، یا آخرین غلتش نارنجی بزرگ در خم افق هستم و باید در همان حالت فنا بمانم اما تو ناگهان از تپه ای نزدیک صدایم می کنی و می گوئی: آتشی ببین بچه ها چه خوب توپ می زنند، آی! گل زدند! این تضاد را من باور کن دیده ام و اذیتم کرده، حیفم آمده و سرلجم آورده است، می دانی من می ترسم تو با آن «شعریت» فوق العاده ات- که در خونت است- دچار اسنوبیسمی بی هنگام یا بیخودی شوی. ■ در حاشیه ی فاجعه، دریافت من راضی نشده، من آنقدر به اعماق رفتم که حال دیگر به سختی از آن سطوح بسیار مهربان و پرفریب یادآوری می کنم. تکه هایی از من در ترکیه، تکه هایی از من در ونیز و در سراسر فرانسه همیشه مرا خواسته اند. اما این جا، میان این همه خمی، نشسته ام که ببینم بعد چه می شود. پس من نتوانسته بودم، فقط داشتم کمی تکان می خوردم. درین جایی که ازدواجهای موفق، می توانست حرکتهای بی وقفه ی نامه های عاشقانه را به سوی کنشی حقیقی منعطف کند، درین جایی که می خوانیم، عده یی از جوانها (یعنی من و دوستانم) فقط چون از هر کاری واخورده ایم به شعر رو آورده ایم در حالی که با منطق و دلیل مشابه، روآوری به هر عملی را می شود به پای واخوردگی گذارد، من نمی دانم جادوی آن علف عجیب کجایم را مسحور کرده، جز همه ی هستیم را، همه ی دلهایم را برای عشق و همه ی تصویرهایم را از جهان. حالا می گویی، گاه لغزیده ام، من می گویم باور دارم که هنوز کامل نیستم که اگر بودم، بس شده بودم. اما این را هم بگویم که به دلیل فقط در یک راه مسافر بودن، حقیقتی تر از بسیاری دیگرم، و از همین تجربه های سرگردان است که همه ی آن تکه های دیگر راهم، که به تعریف بعضی دانشها زیبا نیستند 👇
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.