cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

°•𝄠در جستجـ ـ ـوی عـ ـ ـشق𝄠•°

﷽ ♤شست باران همه ڪوچه خیابان‌ها را❥ ♤پس چرا مانده غمت بر دل بارانے من❥ ♡چنل رسمی فاطمه سادات مظفری ♡عضوانجمن رمانهای عاشقانه ♡عاشقانه‌معمایی ♡هرشب‌۲پارت‌ رمانهای فروشی:آغوش درد٭ستاره سهیل٭تاوان زندگی٭پناه بی‌قراری رمان درحال چاپ؛کپی برداری=پیگردقانونی

Mostrar más
Irán95 462Farsi91 176La categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
1 627
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

دلم بشکنه حرفی نیست...
Mostrar todo...
این روزهای من در این چند خط از کافکا خلاصه میشود: از زندگی با مردم، از حرف زدن، عاجزم. کاملاً در خود فرو رفته‌ام، به خودم فکر می‌کنم... چیزی ندارم به کسی بگویم هرگز، به هیچ کس…
Mostrar todo...
‏همین الان پاشو برو پین تلگرامتو بلاک کن، اونی که خنده رو لبات میاره یه روزی بگاتم میده، بهترین دفاع حمله‌ست.
Mostrar todo...
#استوری 🌺✨آقا مبارک است رَدای امامتت ای غایب از نظر به فدای امامتت..✨🌺 🔹آغاز امامت و ولایت قطب عالم امکان، صاحب العصر والزمان علیه‌السلام مبارک باد☘☘
Mostrar todo...
⚫️ امام حسن عسکری علیه‌السلام : ☑️ لَیْسَتِ الْعِبادَهُ کَثْرَهُ الصّیامِ وَالصَّلاهِ، وَ إنَّمَا الْعِبادَهُ کَثْرَهُ التَّفَکُّرِ فی أمْرِ اللهِ. ◼️ عبادت در زیاد انجام دادن نماز و روزه نیست، بلکه عبادت با تفکّر و اندیشه در قدرت بی‌منتهای خداوند در امور مختلف می‌باشد. شهادت یازدهمین ستاره آسمان امامت و ولایت تسلیت باد.
Mostrar todo...
▪️سالروز رحلت پیامبر اکرم(ص) و شهادت سبط اکبرش امام حسن مجتبی(ع) تسلیت باد. #تسلیت🖤 ┄┄•°•°•❈~⚫️~❈•°•°•┄┄
Mostrar todo...
1
🏴اَلسلامُ علی الحُسین 🏴وعلی علی بن الحُسین 🏴وَعلی اُولادالـحسین 🏴وعَلی اصحاب الحسین 🏴فرا رسیدن اربعین حسینی 🏴را به شما عزیزان ، 🏴 تسلیت میگوییم 🏴حاجات دلتان روا 🏴 @ya_hossin97
Mostrar todo...
دو پارت بلند تقدیم نگاهتون شرمنده از اینکه این مدت پارت گذاری متوقف شده بود. درگیر یک سری مشکلات بودم🙏🌹 امیدوارم از خوندن پارت ها لذت ببرید
Mostrar todo...
🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍 🥂❄️🥂❄️🥂❄️🥂❄️ 🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤 ❄️🥂❄️🥂❄️🥂 🤍🖤🤍🖤🤍 🥂❄️🥂❄️ 🖤🤍🖤 ❄️🥂 🤍 °•♡ در جستجوی عشق ♡•° #پارت۲۳۱ به یاد این که عمه و پارمیس هر چی که داشتن و نداشتن رو برای صاف کردن بدهی های فریبرز خدا بیامرز فروختن و تهش هم کم آوردن آهی کشیدم. ریموت ماشین رو توی جیبم فرو کردم و داخل نمایشگاه شدم. اولین کسی که با چشمم خورد، پسری با قامت متوسط و پوستی سفید رنگ بود که روی صندلی نشسته و در حال صحبت با شروین بود. به امید این که شروین چیزی رو وا نداده باشه به سمتشون قدم برداشتم. رو به پسره گفتم: _Hello Mr! Wellcom to our Country. "سلام آقا! به کشور ما خوش اومدی." با شنیدن صدام نگاهش به سمتم کشیده شده و با لبخند از جا برخاست. باهم دست دادیم و ازش دعوت کردم بنشینه. رو به آقای شایسته خدمه سالخورده نمایشگاه گفتم: _بی زحمت سه تا قهوه. چشمی گفت و خواست به سمت قهوه جوش بره که پارمیس از سوراخی پیداش شد و گفت: _چهار تا آقای شایسته! چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _تو توی اون BMW X60 چی کار می کردی؟! پشت چشمی نازک کرده و جفت اون پسر نشست. دستش رو به بازوی اون پسر گرفت و گفت: _وا عزیزم تو قبلا انقدر خسیس نبودی که! رفتم یکم استراحت کنم نخوردمش که! پای راستم رو روی پای چپم انداختم و کنایه زدم: _می دونم نمی خوریش؛ ولی هنوز بار قبلی که رفتی توی ماشین و لاک ریختی روی صندلی ها رو فراموش نکردم! شروین قهقهه ای زد و پارمیس با نگاهی حرص آلود بهش خیره شد. پسره نگاهی بین ما رد و بدل کرد و با لبخندی سر در گم پرسید: _Whats the matter?! "موضوع چیه؟!" تک خنده ای سر دادم. _No problem Mr! Em... Are you Anjelinas Boy friend? "مشکلی نیست! شما دوست پسر آنجلینا هستید؟!" سری به معنای تایید حرفم تکان داد و پاسخ داد: _Yes! and You're Mr. Arvin. Right?! "بله! شما آقای آروین هستید. درسته؟!" دستی به پشت گردنم کشیدم و رو به شروین گفتم: _نفله این شیر برنج منو از کجا می شناسه؟! شروین که تا ایک لحظه سرش توی گوشیش بود و داشت با فردی چت می کرد، سر بلند کرده و گفت: _ها چی کی؟! من چه می دونم! کودن که نیست، می فهمه! _آهان روی پیشونی من نوشته آروین، آره؟! ❆❥࿇➛❆❥࿇➛❆❥࿇➛ به قلم⸙ ❆فاطمه سادات مظفری❆
Mostrar todo...
🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍 🥂❄️🥂❄️🥂❄️🥂❄️ 🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤 ❄️🥂❄️🥂❄️🥂 🤍🖤🤍🖤🤍 🥂❄️🥂❄️ 🖤🤍🖤 ❄️🥂 🤍 °•♡ در جستجوی عشق ♡•° #پارت۲۳۲ گویا پسره متوجه شد داریم در مورد چه چیزی بحث می کنیم که گفت: _Anjelina sent me your photo! She said you are very kind and lovely! "آنجلینا عکس شما رو برای من ارسال کرده بود. اون گفت شما خیلی مهربان دوست داشتنی هستین!" لبخند تصنعی به لب نشاندم. _thank you! But im not very great! Anjelina is very celement! "متشکرم! اما من خیلی هم عالی نیستم. آنجلینا خودش خیلی مهربان هست(به من لطف داره)" با کمی مکث پرسیدم: _Can I know your name? "می تونم اسم شما رو بدونم؟!" روی صندلی جا به جا شد و پاسخ داد: _Yes shure! Im Matio Victorious! "بله البته؛ من متیو ویکتوریوس هستم." با لبخند سری تکان دادم. _nice to meet you! "از آشناییت خوش وقتم‌!" سینی رو از دست آقای شایسته گرفتم و ازش تشکر کردم. فنجانی قهوه جلوی متیو گذاشتم و فنجان شروین رو هم به دستش دادم. نگاهی به صفحه چت گوشیش انداختم و تشر زدم: _انقدر سرت رو توی گوشی نکن کور میشی بدبخت! لبخند دندان نمایی زد که دلم براش رفت... از همون لبخند های مامان! با خنده موهای خوش حالتش رو به هم ریختم و سینی رو کناری گذاشتم. متیو جرعه ای از قهوه نوشید و گفت: _Can I visit Anjelina today? "می تونم امروز آنجلینا رو ببینم؟!" سعی کردم موضعم رو حفظ کنم. _Certainly No! She's very buzy for found her Mother! She's not attend at home always. "در واقع نه! اون خیلی برای پیدا کردن مادرش مشغوله. اون همیشه توی خونه حضور نداره." با ناراحتی دستی به صورت شش تیغش کشید. _Oh thats so Bad! I come to Iran for visit her! I want return her. "این خیلی بده! من به ایران اومدم برای ملاقات اون. می خوام اون رو برگردونم." غافل از همه جا گفتم: _In fact No! She dont want come back to London! "در حقیقت نه! اون نمی خواد به لندن برگرده!" موشکافانه نگاهم کرد و فنجان قهوه رو روی میز گذاشت. _But... But she said me ,she want come back to London. Last night! "اما... اما اون به من گفت می خواد به لندن برگرده. همین دیشب! متعجب به شروین نگاه کردم و پرسیدم: _آنجل گفته بر می گرده لندن؟! شروین با کنجکاوی سری به معنای نفی تکان داد و گفت: _نه به من که چیزی نگفته. اصلا مگه قرار نبود مادرش رو پیدا کنه؟! پس چرا می خواد برگرده؟ دستم رو به گوشه لبم کشیدم و زیرلب گفتم: _معلوم نیست چه خبره این جا! نگاهم رو دوباره به متیو دوختم. _Anyway She dont Come back to London. You go back to your Contry. I transmit her soon. "به هر حال اون به لندن بر نمی گرده. شما به کشورتون برگردین. من اون رو به زودی می فرستم." لب هاش رو روی هم فشرد. _But I want visit her! "اما من می خوام اونو ملاقات کنم!" دستم رو به پیشانیم گرفتم و رو به شروین با دندان های کلیک شده غریدم: _این شیر برنجه دیگه داره حوصله منو سر می بره! شروین خندید و رو به متیو گفت: _حوصله داداشمو سر بردی شیر برنج! پارمیس که تا اون لحظه کنار متیو نشسته و کنجکاوانه به حرف های ما گوش می داد دستش رو به گونه اش کوبید و گفت: _ای وای خاک به سرم الان ناراحت میشه شروین! این چه حرفیه؟! پوزخندی زدم. _همون قدر که تو انگلیسی حالیت نمیشه اون فارسی نمی فهمه! شروین خندید و بشکنی زد. _ایول داداش اینو خوب اومدی! ❆❥࿇➛❆❥࿇➛❆❥࿇➛ به قلم⸙ ❆فاطمه سادات مظفری❆
Mostrar todo...