cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

دلشکسته76b♥

+چرا کشتیش؟!⏳ _چون عضو کانال دلشکسته 76b نبود عکس پروف🌃 موزیک روز🎶 ویس های باحال🎧 متن های جذاب📃 عاشقانه 😍 طنز 😂 مدیر: @Hosein8730 ادمین: @Miss_m_80_m_74 پخش شه لطفا👈 https://telegram.me/delshkaste76b

Mostrar más
Advertising posts
1 308Suscriptores
-224 hours
-47 days
-1730 days

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

حال خوبم از بودنته... 🕊🕊🕊
Mostrar todo...
من با دو دست داشته نمیتونم انقدر قشنگ میکاپ کنم!! پس معلولیت، محدودیت نیست رفقا!👌🏼
Mostrar todo...
سیل روستای‌ده‌جمال شهرستان بهاباد، استان یزد
Mostrar todo...
هزینه کل یک عروسی ۷۸۰ نفری در سال ۱۳۹۴😲 سال ۹۴ یعنی ۹ سال قبل! امروز شما با ۱۳ میلیون میتونید دو تا خانواده رو ببری شام بیرون تازه شاید کم هم بیاد🤦‍♂
Mostrar todo...
اگه میخوای هم مادیات داشته باشی هم معنویات لامبورگنی بخر 😂
Mostrar todo...
این موسیقی، پر از عشق و آرامشه، پر از حس رهایی که ذهنتو عمیقا آروم میکنه..
Mostrar todo...
★☆★☆★☆★☆★☆★☆★ رمان #کوئوکا ▪︎ قسمت صدوپنجاهم ▪︎ -یادتون نره که کل تایم ناراحتی من از شما، فقط می تونه دو دقیقه باشه. خم می شه و تقریباً کل بادوم هام رو توی مشتش میگیره . -دوباره شروع نکن. بعد برمی گرده و از خونه خارج میشه تا به مسعود برای رسیدگی به درختهای باغ کمک کنه . مگه تمومش کرده بودم که بخوام دوباره شروعش کنم؟! چه قدر بد و ناعادلانه ست که حتی وقتی بدجنسم باشه، نمیتونم ازش متنفر باشم . همه ٔ اموری که تو دنیاست، علت دارن، غیراز این نوعِ خاص از دوست داشتن ! آدم میدونه واسه ٔ چی باید غذا بخوره، می دونه واسه ٔ چی باید از بدن خودش مراقبت کنه.. میدونه واسه ِ چی باید آب بنوشه، می دونه واسه ٔ چی باید هوای خونواده َش رو داشته باشه، حتی می دونه برای چی باید ازدوا ج کنه، اما هیچوقت نمی دونه که چرا باید عاشق بشه.؟ مگه نه این که همه ٔ این مسائل رو می شه بدون عشق پیش برد؟! اینکه بی هوا بزنه به سرت، چیز ساده ای نیست . امروز تو این خونه باغ، زیر آفتاب داغ زمستونی، درحالی که چکمه های سیاهی به پام کردم و با تمومِ قدرت، روی ملحفه های سفیدرنگی که توی تشت مسی قرار گرفتن پا می کوبم، شاهدِ صحنه ٔ قشنگی هستم پاچه های شلوارش رو زده بالا، آب حوض رو کاملا ً خالی کرده و کف حوض، روی پاهاش خم شده و دیواره های حوض رو با تموم قدرت میسابه . مینا درست می گفت، عمه ثریا یه کوه کار داشت که منتظرمون بودن. محکمتر روی ملحفه ها پا می کوبم باید کاری کنم تا این ملحفه ها برق بزنن. -آفرین... همین طوری به تلاشت ادامه بدی، کار تمومه! این صدمین بار بود که از صبح این جمله رو میگفت. -خسته نباشی عموجهان. -مسعود کجاست؟ ! -طبق معمول فرار رو بر قرار ترجیح داداز توی تشت بیرون میآم. کنارِ شیر آب روی زانوهام خم می شم، شیر آب رو باز می کنم. یکی از ملحفه ها رو برای آبکشی زیر شیر آب میگیرم. -میگم صهبا، توام خوب واردی ها... انگار رخت شستن تویِ خونته! من نخوام مینا برام بازار گرمی کنه، باید کی رو ببینم؟ ! ملحفه ای که آب کشیدم رو توی سبد می ذارم. -به جایِ این حرفا کمکش کن ! دوساعته به بهونه ٔ تلفن زدن به خانداداش جیم شدی؛ فکر نکن متوجه نیستم! ملحفه ٔ دوم رو زیر شیر آب میگیرم و نگاهش میکنم، نه چندان دوستانه به مینا نگاه می کنه. 🦋ادامه دارد.......... °❀° ‌ 🦋°❀° °❀°🦋
Mostrar todo...
◇□◇□◇□◇□◇□◇□◇□◇□ رمان #کوئوکا قسمت صدوچهل‌ونهم عمه ثریا لیوان چای عسلو دستم می ده. -خداروشکر زود دست به کار شدیم. دختر مردم رو وقتی دیدم داشت تلف میشد از ترس! آهی پر از مظلومیت که از سینه م خارج شد، هیچ برای ظاهرسازی نبود. واقعاً مظلوم واقع شده بودم. همهشون که بهم خیره میمونن ناگزیر می گم: ممنونم .....که...که.... کله م رو نجات دادین. عمه ثریا که شروع می کنه به خندیدن، مینا و پسرخاله م همراهیش می کنن. اما قهرمان بدجنسی که لیوان چایشو داره سر می کشه با چشم‌های روشنش بهم نگاه می کنه. شاید کمی نگاهش رنگ داشته باشه، رنگی که به درد عمه ش میخوره! من بی نوا رو ساعت ها تو اون وضعیت گذاشت بمونم، که چیو ثابت کنه؟ بعداز اینکه زیر دوش آب گرم، گردنِ خشک شده َم رو ماساژ دادم، کنار بخاری پذیرایی نشستم و یه کاسه بادوم هندی که عمه ثریا برام اورده بود، تناول می کنم. مینا تو آشپزخونه ست و گفت زیادی به دلم صابون نزنم که از فردا بیگاری شروع می شه. انتظارش رو نداشتم که جهان وقتی من تنها تو پذیرایی نشستم بیاد مستقیم سمتم، کنار بخاری وایسه و دستهاش رو گرمای بخاری بگیره و بعد چند ثانیه که با اون چشم‌های روشن خیره خیره نگاهم کرد، بگه: -پیش خودت فکر نکن که از عمد گذاشتم اونجا تو اون وضعیت بمونی. جوابی نمیدم سعی می کنم توجهی نکنم وضعیت درستی نبود! اگه می رفتم آهن بر بیارم، سروصداش باعث می شد همه بیدار بشن! اونوقت نمی گفتن اونوقت شب من و شما اونجا داشتیم چی کار می کردیم؟! شواهد طوری بود که انگار داشتیم... داشتیم یواشکی هم و میدیدیم ! بازم جوابی نمی دم. -فکر نمیکنی کار درستو انجام دادم؟ یکم فکر کنی می بینی که بیشتر واسه خاطر خودت بود . خواهرم چه فکری میکرد وقتی نصفه شب می دید که تو همچین وضعی هستیم؟! -فقط در یه صورت از دلم درمیآد؟ ! -کی گفته می خوام از دلت دربیارم؟ -بهم پارک دوبلو یاد بدین! چند تا دونه بادوم هندی تو دهنم می ذارم. دست‌هاش رو از روی بخاری برمیداره نگاهش اطرافِ چشم‌هام چرخ می زنه. انگشت اشاره ش رو جلوم تکون میده. -فکر نکن می خوام از دلت دربیارم، اما باشه. بی اراده که لبخندم کش می آد اخم می کنه. -خوشحال نباش. قرار نیست خوش بگذره . -فکر میکنین مهمه که خوش بگذره؟ ! نگاهی به اطرافمون می کنه و آروم می گه: -فکر کردم از قهرمانیت عزلم کردی . -دوباره پستتون رو بهتون برمی گردونم . منم نگاهی به اطرافمون میکنم.... 🦋ادامه دارد.... °❀° ‌ 🦋°❀° °❀°
Mostrar todo...
☆■☆■☆■☆■☆■☆■☆ رمان #کوئوکا قسمت صدوچهل‌وهشتم و طرف میله‌ها رو میگیره و با همه ٔ قدرتش بهشون فشار می آره، تا از هم بازشون کنه . من اگه خودم رو با جانسینو اشتباه گرفتم، ایشون خودشون رو با راکی و آرنولد اشتباه گرفتن . همه ٔ اینا به کنار، قشنگ سرم داره فرو می ره وسط قفسه ٔ سینه ش . من فقط به قیمتِ اشتباهاتم همچین مکانی نصیبم می شه. ... میله ها رو ول میکنه و درحالیکه چند تا نفس عمیق میکشه میگم...فکر نکنم این بروسلی بازی ها کمکی کنه! می گه: -درست می گی. در نتیجه به همین حالت می مونی تا صبح شه. -چی... ؟ ! -فقط ۵ ساعت مونده به طلوع آفتاب دارین باهام شوخی می کنین؟ برام دست تکون می ده. -شب خوبی داشته باشی . وقتی بهم پشت میکنه هنوز فکر میکنم داره باهام شوخی می کنه . -اصلًا خنده دار نیست. توجهی نمیکنه و به راهش ادامه می ده. -اگه... اگه برین از قهرمانیم عزلتون می کنم. -این لطفتو فراموش نمیکنم . رفت... ؟ نه... واقعاً رفت؟ ! کله ٔ من و وسط باغ جن زده ٔ عمه ثریا، بین این شاخ و برگ های وحشتناک گذاشت و رفت؟! ****مینا هم چنان نمیتونه نخنده! هرچقدرم عمه ثریا بهش تشر می زنه افاقه نمیکنه . بایدم بخنده ! کسی که مثل خرس میخوابه و دنیا رو آبم ببره نمیفهمه. بایدم دو ساعت بعداز آزاد شدن کله َم، به خندیدنش ادامه بده. ساعت ۷ صبح بود که توسط عمه ثریا رؤیت شدم و به وسیله ٔ پسرخاله و عموی بدجنسش نجات پیدا کردم . زمان اسارتمم از خجالت تو سکوت اعلام نکردم، اما نیشخند جناب قهرمانِ عزل شده، گواه چندین ساعتی بود که بین میله‌ها گیر افتاده بودم. با آهن بر میله ها رو بعد یک ساعت و نیم تلاش، بریدن و من راحت شدم گردنم، پاهام، همه جام درد میکرد و جرئت ابراز نداشتم. درواقع مایه ٔ خجالتم بود که بگم ساعت ها اونجا گیر افتاده بودم و جناب قهرمان نجاتم نداد و برادرزاده ٔ خوش خوابشم هیچ تو این دنیا نبود! بدتر از همه، ویویِ تاریک باغ بود که تا وقتی آفتاب روش پهن شه، سکته م داد . ترس و خستگی، فشار زیادی روم اورده بود، درواقع نایی تو تنم نبود و عمه ثریا که زنی کارکشته بود سعی داشت حالمو با آب قند و صبحونه ٔ مقوی جا بیاره. -آخه دخترخوب اول صبحی کله ت که نباید سر از جاهای خطرناک دربیاره . مینا با حرف پسرخاله دوباره پقی می زنه زیر خنده.... 🦋ادامه دارد...... °❀° ‌ 🦋°❀° °❀°🦋°
Mostrar todo...