cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

اوپانیشادها

مجله ی موبایلی اوپانیشادها فرهنگ و هنر نقد ادبی، شعر و ترجمه

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
253
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

نقاب که می‌افتد از ادامه‌ی افتادن نصف کسی‌ در من بند می‌آید و سایه از تن چیزی شنیده می‌شود با خلاصه‌ی اسم زن می‌گیرد تمام گلو را مشتی نگاه شوخ _ مختصری روشن _ عبور پوستم را از شکل برگشتن جمع کرده‌ام. #رضا_بهادر
Mostrar todo...
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
داو ۲ #بهمن_ساکی #بهنود_بهادری #ایرج_ضیایی #خاطره_حجازی #حجت_بداغی #رضا_بهادر #سعید_اسکندری #فرهاد_فرزان_تبار #رضا_روزبهانی
Mostrar todo...
Repost from N/a
در ابتدا می‌گویم تا غلطی نپنداری؛ چون پخته‌تر گردد، حروف متصل هم منفصل گردد و این‌که خلق خوانند که «يُحبهم» و پندارند که متصل است، خود را از پرده به درآورد، جمال خود را در حروف منفصل بر دیدۀ او عرض دهد و همه چنین گوید که «ی ح ب هـ م»، که طاقت دارد که بشنود؟ اگر کار سالک پاره‌ای به‌کمال‌تر رسد، حروف همه نقط گردد، قوتش از نقط ی و ب بود در «يُحبهم» لاغیر . حروف نماند. چه می‌شنوی؟ #نامه‌های_عین‌القضات
Mostrar todo...
Repost from N/a
00:55
Video unavailableShow in Telegram
بدانکه او را چندین هزار هزار آفتاب است که آفتاب عالمِ ملك بنسبت با آن همچنانست که چراغ نسبت بآفتاب. #نامه_های_عین_القضات_همدانی از نامه‌ی چهل و چهارم
Mostrar todo...
2.84 MB
Repost from N/a
13:39
Video unavailableShow in Telegram
□ پنج اپیزود از کتاب «حالا بُعد ماضی بعدن بود» • شعر رضا روزبهانی □ صداها: • محسن توحیدیان • نگین فرهود • رضا بهادر • رضا روزبهانی • بهار الماسی □ موسیقی: • گوستاوو سانتائولایا • کامیلا توماس □ تدوین و میکس: • سعید اسکندری
Mostrar todo...
17.85 MB
شب کج‌کلاه می‌افتد‌ و روزهای وامانده در زمان به قهقهه خالی‌‌ی‌ خورشید را در مراسمی تاریک‌ دفن می‌کنند. هوای دیم دل بسته بر سه‌‌پایه‌ی سایه ستونِ تاریکی‌ می‌ریزد از سلیقه‌ی سردش بارِ کجِ دهن… من (یک فکر‌ ) در عادتِ فارسی با نرده‌بان جوش می‌خورم مکتوب سرِ زا رفتارِ دیگری از قوسِ موسیقی می‌دَوَد به بدن _ سنگینی هوا بالای لامسه داغ می‌شود کفِ دست… از مرگِ دیگران چیزی برمی‌گردد‌ و با اشاره منجمد می‌ماند میان دو آواز جایی که جز همین نمی‌ماند میراثِ نزدیکی: مُشتی صدای خشک بر جا غبارِ ترسی دور مرغِ زبان بازم بال داده بر خسارتِ شوخی صد نوک به محضرِ نور سیم می‌کِشد تا شهر بدونِ برقِ تن دخیل بسته سنگ‌خوانی‌ پاها را به نیتی روشن گور بشکافد. اینجا که می‌رسم؛ (من آن مرد با اسب آمد هستم) و نعلِ نقره‌ رگ به رگ‌ بر عادتِ عدد خون می‌کوبد برای پریدن‌ _ زیر‌ و روی حرف … دندانه‌های ابریِ صدا گیر کرده‌اند بر نقطه‌‌های آب‌ تمام تاریکی‌ ‌‌ نوشته نوری خیس شکلِ زمینی آب و نقطه به نقطه جنازه از ادامه‌ی اجتماعیِ آدم باز می‌شود تا صبح سیاهه‌ای بی‌وزن شخم بخورد در گلوی شاد جمع دنباله‌ دارد شب‌ دوباره بی جهت نیمی از مرگ دست می‌کشد بر لبِ خیسِ آب‌ رنگ‌های زخمی‌ای‌ از صدای نفس‌‌ تیز رفته لای مو معجزه‌ای شکسته سر به سر نمایشِ گیسوست‌ بعد از نور . #رضا_بهادر
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
پرفسور #کریستف_بالایی درگذشت و زبان و ادبیات فارسی در غرب غریب‌تر شد.
Mostrar todo...
یک‌بار روی هم رفته شلوغ بودیم در خود گوش و دهان و چشم هم‌زمان به ریسمان‌ بی‌خوابی چنگ می‌زدند و باقیِ بدن بر خود نمی‌نشست‌. بلند شدم چند بار دیگر هم پشتِ سر هم بلند شدم و ناخودآگاه به خنده افتادم سر لب‌… ادامه‌ی خندیدن از لب آب پریده در گلوی گمراهم‌ رقصی که از نوک هر انگشت برمی‌گردد به پوست و گوشتِ ما برهنه‌ هم لباس شب‌ها را می‌لرزاند میان دندان‌ها جلوی چشمی سرد کمرنگ‌ از بدنم‌ در می‌آیم و یاد می‌گیرم برای وقتی خوب گریه کنم بلد نبوده‌ جنگ‌ یا وقت ما نبود بی شک سر به سرِ تو و ابن سر بی اخلاق می‌گذارم و گم می‌شوم‌ یک چند در جا… بختِ بدونِ رنگ ! زبان غالبم‌ بر می‌گردد‌ به آخرای عمر نشسته در غیبت جای خواب بدهکاری بی‌موقع‌اش به کم بودن صاف کرده مویی شاد کم می‌کند از من سر شب هویتی که کنج فکر مرگ همبازی قدیمی و غیبی‌ را پیدا نمی‌کند و کم کم شهادت دروغ دست می‌دهد به ترس من بر سکوی آتش و تکه‌های رقص لباس تازه‌ پوشیده‌ام و از تمام خودم یک‌جا سر برده‌ام‌ و رفته پیش چشم مست در این جمع زبان که باز می‌کنی هر بار تحملِ حروف دو پا کم می‌شود و از الفِ خود در راه هوشیاری علف رنگ می‌دهد به نگاه چشمان سبزی دور از حرف ما تا برجی از جنگل کنار زده آتش جان خراب جوانی از شهر کوچکی در فرانسه جا می‌رود به جسم آینده نیامده آخر دست روی وقت … بدون گذشته بخشی از تن لباس می‌پوشد و بخشی برهنه در زندان جا می‌ماند‌ سیاه و شب نمی‌رسد شلاق می‌خورد تن خواب با تسمه‌‌ای از صوت تازیانه‌ی اذان بر گُل وقت گناه می‌خرد و ارزان به نوشیدن پیاده می‌شود این حرف‌ها که هر کدام از گذشته‌ای تاریک در زینت سکوت نور دیده‌اند منم سیاه‌… پشتِ شب بالا می‌آورم تمام خنده را و گوش و چشم و دهان سکوت برداشته… راه می‌بندم. #زلما_بهادر
Mostrar todo...
شعر و ترجمه . ‌. گرفتگیِ هوا زیرِ پا باز می‌شود و نور می‌رسد به پوست. حرف می‌زنم با خودم و تو تمامِ حرفم را سرد می‌کنی از دور در سایه‌ی زبان کلمه کرده‌ باد گره‌ی صدا باز مانده است حذفِ گلو از صوت و سایه‌ی هستن بلند بلند رگی از خواب بریده زیر پلک شعر: رضا بهادر #reza_khan_bahador ____ Under the feet opens the air’s gruffness and light reaches to the skin I’m talking to myself and you and you make cold from afar all my words In the shadow of tongue the word is swelled the node of sound is left open Removing the throat from the voice and the being of shadows tall and tall A veins of sleep cuts under the eyelid translated: Zolma Bahador ____ Unter den Füßen öffnet die Schroffheit der Luft und Licht reicht bis auf die Haut Ich rede zu mir und zu dir und du machst alle meine Worte aus der Ferne kalt Im Schatten der Zunge das Wort ist geschwollen der Klangknoten bleibt offen Die Kehle von der Stimme entfernen und das Schattenwesen groß und groß Eine Adern des Schlafes Schnitte unter dem Augenlid Übersetzen: Zolma Bahador #رضا_بهادر #زلما_بهادر #شعر_امروز #شعر_ترجمه #شعر_معاصر #شعر_انگلیسی #شعر_آلمانی #reza_bahador #zolma_bahador
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
احمد گلشیری مترجم نامدار در گذشت تسلیت به خانواده گلشیری و ادبیات داستانی
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.