cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

كانال رسمى قلعه بیگ

قلعه تاریخی بیگ ارتباط با ادمين كانال👇🌹👇 @Ali_frozesh @dara8383

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
753
Suscriptores
Sin datos24 horas
+27 días
+930 días
Distribuciones de tiempo de publicación

Carga de datos en curso...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Análisis de publicación
MensajesVistas
Acciones
Ver dinámicas
01
دمِ جان بخشِ نسیمِ سحری را دریاب پیش از آن کز نفس خلق مکدر گردد #صائب_تبریزی سلام صبح بخیر امروزتون پر از امید و مهر🌹 کانال رسمی قلعه تاریخی بیگ 🍃🌸@GhaleBeig 👈
1051Loading...
02
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃 به نام آن که خلاق جهان است امید بی پناه و بی کسان است به نام آن که یاد آوردن او تسلی بخش قلب عاشقان است     🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸 کانال رسمی قلعه تاریخی بیگ 🍃🌸@GhaleBeig 👈
1073Loading...
03
Media files
1222Loading...
04
تاریخ و فرهنگ ایران زمین بازماندگان ساسانی در جمهوری باکو 🌸🍃کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
1480Loading...
05
آهنگ: شاسیار 🌸🍃کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
1592Loading...
06
#سرگذشت_پروانه 🦋 7 🦋 وقتی رفتن تلفنو برداشتمو شمارشو گرفتم زنگ اول که خورد ترس به جونم افتاد گفتم اگه کس دیگه ای برداره چی بگم کی هستم؟ تو همین فکرا بودم که صداش تو گوشی پیچید چند ثانیه مکث کردم وقتی مطمئن شدم خودشه آروم سلام کردم. تا صدامو شنید با خوشحالی گفت از ظهر منتظر زنگت بودم... باید صبر میکردم تنها بشم. اول از همه اسمتو بگو منه گیجم یادم رفت خودمو بهت معرفی کنم پویا هستم هجده سالمه و پیش دانشگاهی ریاضی هستم یه برادر و خواهر بزرگتر از خودم دارم خونمونم سه تا کوچه پایین تر از شماس. منم خودمو معرفی کردم یه لحظه سکوت بینمون برقرار شد. نمیدونستم با یه پسر چه حرفی باید بزنم. پویا شروع به حرف زدن کرد و گفت چند هفته پیش تو مسیر مدرسه دیدمت و خیلی از رفتار والبته چهرت خوشم اومد بعد از اون هر روز حواسم بود کی میری و میای... با تعجب گفتم ولی من تا حالا ندیده بودمت... خندید و گفت همین سر به زیریت دلمو برد دیگه... حس کردم صورتم گر گرفته... حرف زدن باهاش به استرس شیرینی داشت که تا حالا تجربش نکرده بودم ده دقیقه ای حرف زدیم و از خودمون گفتیم. پدرش تو بازار حجره ی فرش فروشی داشت و خودش بچه ی آخر خونه بود. *** اون روز تا شب به پویا فکر کردم انگار یه احساس جدیدی درونم جوونه زده بود ترکیبی از هیجان و دوست داشتن #سرگذشت_پروانه 🦋 8 🦋 روزها پشت هم میگذشتند ، منو پویا با هم خیلی انس گرفته بودیم همیشه تو مسیر مدرسه با هم میرفتیم و برمی گشتیم ولی با فاصله از هم راه میرفتیم که کسی بهمون شک نکنه. یه روز عصر که خونه تنها بودم بهش زنگ زدم. تا صدامو شنید گفت چه خوب شد زنگ زدی کارت داشتم میتونی بیای بیرون؟ نه الان مامانم میاد خونه + یه بهانه ای بیار دیگه! میخوام با ماشین بیام دنبالت بریم یه چرخی بزنیم آخه تو که گواهینامه نداری... + گواهی نمیخواد که همین نزدیکی یه چرخی میزنیم و برمی گردیم. بالاخره قبول کردم و سریع حاضر شدم یه یادداشت واسه مامانم گذاشتم و نوشتم کتاب لیلا دست ،منه میرم بهش پسش بدم چون پس فردا امتحان داریم و سریع بر میگردم. رفتم سر خیابون و سریع سوار شدم مثل همیشه اون لبخند آرامش بخشش رو لباش بود. خب خانم امر کنید کجا برم؟ کمی فکر کردم و گفتم بستنی میخوام... دیوونه تو این سرما؟ قسمت ۸ ادامه دارد.... 🌸🍃کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
1823Loading...
07
🦋 #سرگذشت_پروانه 🎋 قسمت 7 و 8 هر شب ٢ قسمت از 👇 🦋کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
1750Loading...
08
باید دختر داشته باشی تا اینهمه عشق و محبت را درک کنی 🌸🍃کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
2143Loading...
09
نشاط و طراوت و آرامش سهم هر روز ما از طبیعت بکر خداوندی ست. تقدیم به آنانکه بی بهانه مهربانن 🌸🍃کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
2342Loading...
10
Media files
3081Loading...
11
#سرگذشت_زندگی_پروانه🦋 زودتر حرفتونو بزنید باید برم نمیتونم زیاد اینجا وایسم نفس عمیقی کشید و گفت من خیلی ازت خوشم اومده خواهش میکنم قبول کن که با هم دیگه بیشتر آشنا بشیم. قصد بدی ندارم مطمئن باش وقتی منو بشناسی پشیمون نمیشی فکر نکن ،علافما مدتهاست که تو راه مدرسه میبینمت، امروز تصمیم گرفتم باهات درمیون بذارم و ازت بخوام بهم یه فرصت بدی اگه قبول کنی خیلی خوشحال میشم سرم رو پایین انداختم و گفتم من برام سخته بخوام با کسی دوست باشم. کلا اهل این برنامه ها نیستم باور کن نمیزارم کسی بفهمه بذار بیشتر همو بشناسیم شاید تو هم از من خوشت اومد. انگار خودمم ازش بدم نیومده بود و یه حسی بهم میگفت این بار کوتاه بیام. سرمو به نشونه ی موافقت تکون دادم. سریع از تو کیفش کاغذی درآورد و شمارشو روش نوشت و به سمتم گرفت و گفت این شماره خونمونه هر وقت تونستی بهم زنگ بزن با هم صحبت کنیم باشه ای گفتم و شماره رو ازش گرفتم و با قدمهای سریع خودمو به لیلا رسوندم بقیه مسیر رو با شوخی و خنده های لیلا طی کردیم *** عصر اون روز مامان و پگاه قصد داشتن باهم برن .خیاطی معمولا زیاد به من نمیگفتن همراهشون بیرون برم اون روز هم مامان یه بار بهم گفت و من درسمو بهونه کردم و اونم دیگه اصراری نکرد بابا هم مغازه بود. لحظه شماری میکردم که تنها بشم و به پسری که حتی یادم رفته بود اسمشو بپرسم زنگ بزنم ادامه دارد... قسمت ۶ کانال رسمی قلعه بیگ 🌸 @GhaleBeig
2753Loading...
12
#سرگذشت_زندگی_پروانه🦋 از دیدن شوق و ذوفش خندم گرفت و گفتم حالا تو چرا اینقدر خوشحالی ؟ لیلا بشکنی زد و گفت حالا که یکی بعد عمری ازت خوشش اومده باید سریع معامله رو جوش بدم وگرنه اگه به تو باشه تا آخر عمرت فقط درس میخونی چیه همش سرت تو كتابه یکمم خوش بگذرون همون موقع معلممون وارد کلاس شد و حرفمون رو قطع کردیم *** ظهر که مدرسه تعطیل شد با لیلا به سمت خونه راه افتادیم. بیمارستان مورد نظرمون به چهار راه بالاتر از خونه ی ما بود وقتی رسیدیم از دور دیدم که پسره ته کوچس و داره عرض کوچه رو میره و میاد. ليلا وایساد و با لحن خنده داری گفت به به عجب چیزیم هست سعی میکردم جلوی خندمو بگیرم... یه لحظه دلقک بازی در نیار تا من برم ببینم چی میگه. لیلا سر کوچه ایستاد و من به طرف ته کوچه رفتم با لبخند بهم سلام کرد و گفت مرسی که اومدی... از استرس ته دلم خالی میشد آخه تا اون روز با هیچ پسر و مرد غریبه ای همکلام نشده بودم. سلام کردم و گفتم خواهش میکنم ادامه دارد... قسمت ۵ کانال رسمی قلعه بیگ 🌸 @GhaleBeig
2563Loading...
13
🦋 #سرگذشت_پروانه 🎋 قسمت 5 و 6 هر شب دو قسمت از 👇 🦋کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
2370Loading...
14
#وارن_بافت در مورد #همستر چی میگه. ؟ بفرست برای دوستان، عزيزان و اعضای خانواده تا به راحتی گول نخورن. 🌸🍃کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
2636Loading...
15
#همستر ❌ چرا ما گول میخوریم.؟ بفرست برای دوستان، عزيزان و اعضای خانواده تا به راحتی گول نخورن. 🌸🍃کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
26910Loading...
16
🌸مادر که میشوی تمام زندگیت میشود دعا و التماس و خواهش از خدا برای عاقبت بخیر شدنِ فرزندت... ❤️مادر که میشوی بهترین هدیه برایت میشود سلامتی جسم و روح بچه‌ات 🌸مادر که میشوی غم و اندوه و شادی‌ات هم، رنگ دیگری میگیرد و همه اینها گره میخورد به حال فرزندت ... ❤مادر که میشوی کوه‌های تمام عالم بر سرت خراب میشود وقتی به اندازه نیش سوزنی در پای فرزندت میرود … 🌸مادر که میشوی خوابت هم با خواب فرزندت تنظیم میشود، انگار نه انگار که تا دیروز خوابت از خواب زمستانی خرس‌ها هم سنگین‌تر بود ❤️مادر که میشوی ذوق زده‌ترین انسان دنیا میشوی با هر کار عادی فرزندت 🌸مادر که میشوی نگاهت هم مادرانه میشود، عمیق و دقیق و عاشق و اشکبار ... 🌸تقدیم به همه مادران مهربان گروه🌸 🌻🌻🍃🌺جمعه ها رایحه ی خوش زندگی ست🌺🍃 🍃🌺روز آدینه تون پراز خاطرات ماندگار❤️ 🌻🌻کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
2613Loading...
17
✨سلام گلهای مهربون آدینه ✨صبحتون ✨عالی و بینظیر ✨امـروزتون پراز بهترینها ✨زندگیتان پراز باران برکت ✨دلتان پراز نغمـه های ✨خـوش زنـدگی ✨وجاده زندگيتان ✨پراز شکوفه های ✨سـلامتی وتندرستی ✨نگاه خــدا ✨همـراه لحظه هایتان کانال رسمی قلعه تاریخی بیگ 🍃🌸@GhaleBeig 👈
3454Loading...
18
Media files
3241Loading...
19
به دل گویم که چون مردان صبوری کن شبتون آرام 🌸🍃کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
2841Loading...
20
فەلەک هەرە تە نەوینم 🌸🍃کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
2792Loading...
21
من قصه ی فراق تو را خاک کرده ام حاصل چه شد جوانه زدی بیشتر شدی ✍ سعید شیروانی 🌸🍃کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
2660Loading...
22
جدی نگرفتن جهان. کانال رسمی قلعه بیگ 🌸 @GhaleBeig
2620Loading...
23
- https://nshn.ir/rbQUCs2xWcZ2
2411Loading...
24
دورهمی کرمانج های مقیم پايتخت 🌸🍃کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
3483Loading...
25
#سرگذشت_زندگی_پروانه🦋 بعد از مدرسه بیا کوچه ی کنار بیمارستان باید یه چیزی رو بهت بگم. سرمو بلند کردم که مخالفت کنم ولی نمیدونم چی شد که با دیدن خواهش توی چشماش ساکت موندم و به طرف مدرسه راه افتادم. با صدایی بلندتر از قبل گفت منتظرتم یه حس عجیبی تو دلم داشتم دوستام زیاد برام از دوست پسراشون تعریف میکردن ولی من هیچ وقت با کسی دوست نشده بودم اهل این کارا نبودم و بدون اینکه پامو پس و پیش بذارم فقط میرفتم مدرسه و میومدم اون سال پیش دانشگاهی بودم و حسابی سرم تو درس و کتابام بود. همه تلاشمو میکردم که بتونم دانشگاه قبول بشم و بابامو خوشحال کنم چون اون تنها کسی بود که همیشه هوامو داشت من از بچگی خیلی بابایی بودم، هر خلاً تو رابطه با مادرم داشتم با محبت پدرم پر میکردم وقتی به مدرسه رسیدم از سیر تا پیاز ماجرا رو برای دوست صمیمیم لیلا تعریف کردم. لیلا خندید و گفت پروانه برو ببین چکارت داره. لیلا میترسم کسی ببینتمون یا قصد بدی داشته باشه. ليلا اخماشو تو هم کرد و گفت مثلا چکار میخواد بکنه تو جای عمومی؟ اینقدر ترسو نباش امروز من با سرویس نمیرم باهات میام خوبه؟ ادامه دارد... قسمت ۴ کانال رسمی قلعه بیگ 🌸 @GhaleBeig
2653Loading...
26
#سرگذشت_زندگی_پروانه🦋 بالشتو رو سرم فشار دادم تا صداشو نشونم ولی در اتاق باز شد و مامان گفت پروانه چقدر صدات کنم بلند شو مدرست دیر میشه. لای پلکمو به سختی باز کردم و نگاهی به ساعت دیواری انداختم و با دیدن عقربه ها که عدد ۶:۴۵ رو نشون میدادن سریع از سر جام بلند شدم لباسهای مدرسمو پوشیدم و لقمه ای که مامان برام پیچیده بود رو از دستش گرفتم و سریع از در بیرون رفتم هنوز هوا بارونی ،بود نفس عمیقی کشیدم و هوای تمیز اول صبحو وارد ریه هام کردم همیشه عاشق روزای بارونی بودم از برخورد سوز زمستونی اول صبح به صورتم مورمورم شد. شال گردنمو بالاتر از گردنم ، دور صورتم پیچیدم و چترو باز کردم و راه افتادم هنوز پنج دقیقه هم نگذشته بود و داشتم از صدای برخورد قطرات بارون به چترم لذت میبردم که احساس کردم یکی داره با فاصله ی نزدیک دنبالم میاد. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم یه پسر جوون بود تا نگاهمون به هم تلاقی کرد گفت وایسا کارت دارم. جوابشو ندادم و قدم هامو تندتر کردم. قدماشو بلندتر کرد تا بهم برسه و آروم گفت نمی خوام مزاحمت بشم، کارت دارم ولی اینجا ممکنه کسی ببینمتون برات بد بشه   ادامه دارد... قسمت ۳ کانال رسمی قلعه بیگ 🌸 @GhaleBeig
2563Loading...
27
🦋 #سرگذشت_پروانه 🎋 قسمت 3 و 4 هر شب دو قسمت از 👇 🦋کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
2510Loading...
28
🎋 گل سنگى زيبا به شكل قلب و گلدانى قشنگ در سينه كوه ... از لنز دوربين دوست طبيعت گردمون جناب آقاى فريدون نوروز محمدى 🌸🍃کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
2685Loading...
29
🌸🍃 قابل همشهریان شیروانی و همولایتی های قلعه بیگی و قلعه حسنی 🌹برگزاری میز ارتباطات مردمی با حضور صادق جعفری سرپرست اداره کل بهزیستی استان در مصلی امام خامنه ای شهرستان شیروان 🌸🍃کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
3144Loading...
30
پنجشنبه است و ياد درگذشتگان🖤😔 با فاتحه و صلواتی به وسعت قلبمان💔😔 به یاد کسانی باشیم که با ما زیسته اند و اکنون در سرای آخرت هستند 🖤 روحشان شاد و یادشان گرامی🖤‌‌ کانال رسمی قلعه بیگ 🌹 @GhaleBeig
2870Loading...
31
خوانندگان عزیر کرمانج استاد نراقی و اقای کچرانلویی 🌸🍃کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
2982Loading...
32
Media files
3761Loading...
33
... و هر کسی به اندازه‌ی دلتنگی‌هایش درگیرِ شب است. شبتون آرام 🌓 کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
3060Loading...
34
🦋 #سرگذشت_پروانه 🦋 🎋قسمت دوم مامان اومد جلو و نیشگون محکمی از بازوم گرفت که از دردش چشمام پر از اشک شد و با عصبانیت گفت بار آخرت باشه دست رو پگاه بلند میکنی بازم مثل همیشه بدون اینکه بدونه چی شده و تقصیر کی بوده منو مقصر دونسته بود اونقدر این جریان تکرار شده بود که میدونستم حتی اگه توضیحم بدم باور نمیکنه با بغض برگشتم تو اتاقم و پشت در نشستم. سرمو گذاشتم رو پام و بدون اینکه بخوام چشمام خیس شدن. بعد نیم ساعت در حالی که تو افکار خودم گم شده بودم تقه ای به در خورد و مامان وارد شد دلم نمیخواست نگاش کنم کنارم نشست و سرمو بوسید و گفت ببخش مادر نمیخواستم بزنمت ولی عصبانی شدم مدام دارید یکی به دو میکنید. با دلخوری گفتم چرا همیشه منو مقصر میدونی؟ تو چشام نگاه عجیبی کرد و هیچی نگفت انگار تو فکر رفته بود. * بعد چند ثانیه ببخشیدی گفت و از اتاق بیرون رفت... * با همون حال و هوای گرفته و ناراحت روی تخت دراز کشیدم و با گوش دادن به صدای بارون به خواب رفتم. صبح روز بعد با صدای مامان که از تو سالن اسممو صدا میزد از خواب بیدار شدم. ادامه دارد... 🦋 كانال رسمى قلعه بيگ @GhaleBeig
2953Loading...
35
🦋 #سرگذشت_پروانه 🦋 🎋قسمت اول سلام اسمم پروانس متولد سال ۱۳۶۲ هستم یه خواهر به اسم پگاه دارم که سه سال از من کوچیکتره از وقتی یادم میاد با هم جر و بحث داشتیم و همیشه مامان طرف پگاهو میگرفت و گاهی بخاطرش منو کتک میزد. بعد چند دقیقه هم پشیمون میشد و میومد دست نوازشی به سرم میکشید و از دلم در میاورد. دقیقا مثل الان که طبق معمول باز پگاه شروع کرد... توی اتاقم نشسته بودم و طبق عادت همیشگی داشتم تو دفتر خاطراتم وقایع روزمرم رو ثبت میکردم که یک دفعه پگاه با شتاب وارد شد. سریع دستمو رو دفترم گذاشتم و با حرص گفتم چیه؟ چرا اینجوری میای تو؟ کاری داری؟ پگاه بهم نزدیک شد و درحالی که سعی میکرد سر از کارم در بیاره گفت داری چه کار میکنی؟ دفتر و بستم و گفتم هیچی تو یه حرکت دفتر رو از زیر دستم کشید بیرون و پا به فرار گذاشت. از حرکتش شوکه شده بودم بلند شدم دویدم از پشت سر لباسشو گرفتم و کشیدم به زور دفتر و از دستش بیرون آوردم هلش دادم و داد زدم به خدا یه بار دیگه این کارو کنی حقتو کف دستت ،میذارم هیچوقت دیگه تو کار من فضولی نکن. مامان سراسیمه از تو آشپزخونه بیرون اومد و گفت باز چتونه اعصاب منو خورد کردین؟ همش مثل سگ و گربه میوفتید به جون هم! پگاه با ناراحتی گفت ما ااامان پروانه الکی منو میزنه. ادامه دارد... 🦋 كانال رسمى قلعه بيگ @GhaleBeig
2783Loading...
36
🦋 #سرگذشت_پروانه 🎋 قسمت اول هر شب دو قسمت از 👇 🦋کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
2711Loading...
37
🌸🍃 پیرمردی دیدم که با 70 سال سن و 50 سال زندگی مشترک هنوز همسرش را عزیزم ، عسلم ، خوشگلم صدا میکرد! 🌷🍃 خلوتی پیدا کردم و رازش را جویا شدم. گفت: ده ساله که اسمش را فراموش کردم اگه بفهمه روزگارم سیاهه... 😜🌷🍃🌷😜 🌸🍃کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
2972Loading...
38
روزگاری عاشق دختر جنگل‌بان بود افرای نر سعی کرد پایش به خانۀ آن‌ها باز شود مبل راحتی شد، میز تحریر، خلال دندان، دوره‌گردی شد با دلِ چوبی... ـ برای همین بوی خوشی می‌دهد این کُندۀ درخت که حالا دارد می‌سوزد ـ شعر و صدای #جواد_گنجعلی 🌸🍃کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
2860Loading...
39
و چه زیباست خنده بر صبح زدن بنشين... چای امروز تو مهمان منی صبح بخیر زندگی🦋 🌻🌻 کانال رسمی قلعه بیگ 🌸 @GhaleBeig
2960Loading...
40
گفت: پیلی را آوردند بر سر چشمه‌ای که آب خورد، خود را در آب می‌دید و می‌رمید او مى‌پنداشت که از دیگری می‌رمد ، نمی‌دانست که از خود می‌رمد! همه اخلاق بد ، از ظلم و کین و حسد و حرص و بی‌رحمی و کبر ، چون در توست ، نمی‌رنجی! چون آن را در دیگری می بینی می‌رمی و می‌رنجی! 📕 فیه ما فیه ✍🏻 #مولانا کانال رسمی قلعه تاریخی بیگ 🍃🌸@GhaleBeig 👈
2761Loading...
Photo unavailableShow in Telegram
دمِ جان بخشِ نسیمِ سحری را دریاب پیش از آن کز نفس خلق مکدر گردد #صائب_تبریزی سلام صبح بخیر امروزتون پر از امید و مهر🌹 کانال رسمی قلعه تاریخی بیگ 🍃🌸@GhaleBeig 👈
Mostrar todo...
🎉 1
00:06
Video unavailableShow in Telegram
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃 به نام آن که خلاق جهان است امید بی پناه و بی کسان است به نام آن که یاد آوردن او تسلی بخش قلب عاشقان است     🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸 کانال رسمی قلعه تاریخی بیگ 🍃🌸@GhaleBeig 👈
Mostrar todo...
2.90 MB
🎉 1
sticker.webp0.36 KB
07:52
Video unavailableShow in Telegram
تاریخ و فرهنگ ایران زمین بازماندگان ساسانی در جمهوری باکو 🌸🍃کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
Mostrar todo...
22.77 MB
👌 2
01:12
Video unavailableShow in Telegram
آهنگ: شاسیار 🌸🍃کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
Mostrar todo...
27.04 MB
👍 2
#سرگذشت_پروانه 🦋 7 🦋 وقتی رفتن تلفنو برداشتمو شمارشو گرفتم زنگ اول که خورد ترس به جونم افتاد گفتم اگه کس دیگه ای برداره چی بگم کی هستم؟ تو همین فکرا بودم که صداش تو گوشی پیچید چند ثانیه مکث کردم وقتی مطمئن شدم خودشه آروم سلام کردم. تا صدامو شنید با خوشحالی گفت از ظهر منتظر زنگت بودم... باید صبر میکردم تنها بشم. اول از همه اسمتو بگو منه گیجم یادم رفت خودمو بهت معرفی کنم پویا هستم هجده سالمه و پیش دانشگاهی ریاضی هستم یه برادر و خواهر بزرگتر از خودم دارم خونمونم سه تا کوچه پایین تر از شماس. منم خودمو معرفی کردم یه لحظه سکوت بینمون برقرار شد. نمیدونستم با یه پسر چه حرفی باید بزنم. پویا شروع به حرف زدن کرد و گفت چند هفته پیش تو مسیر مدرسه دیدمت و خیلی از رفتار والبته چهرت خوشم اومد بعد از اون هر روز حواسم بود کی میری و میای... با تعجب گفتم ولی من تا حالا ندیده بودمت... خندید و گفت همین سر به زیریت دلمو برد دیگه... حس کردم صورتم گر گرفته... حرف زدن باهاش به استرس شیرینی داشت که تا حالا تجربش نکرده بودم ده دقیقه ای حرف زدیم و از خودمون گفتیم. پدرش تو بازار حجره ی فرش فروشی داشت و خودش بچه ی آخر خونه بود. *** اون روز تا شب به پویا فکر کردم انگار یه احساس جدیدی درونم جوونه زده بود ترکیبی از هیجان و دوست داشتن #سرگذشت_پروانه 🦋 8 🦋 روزها پشت هم میگذشتند ، منو پویا با هم خیلی انس گرفته بودیم همیشه تو مسیر مدرسه با هم میرفتیم و برمی گشتیم ولی با فاصله از هم راه میرفتیم که کسی بهمون شک نکنه. یه روز عصر که خونه تنها بودم بهش زنگ زدم. تا صدامو شنید گفت چه خوب شد زنگ زدی کارت داشتم میتونی بیای بیرون؟ نه الان مامانم میاد خونه + یه بهانه ای بیار دیگه! میخوام با ماشین بیام دنبالت بریم یه چرخی بزنیم آخه تو که گواهینامه نداری... + گواهی نمیخواد که همین نزدیکی یه چرخی میزنیم و برمی گردیم. بالاخره قبول کردم و سریع حاضر شدم یه یادداشت واسه مامانم گذاشتم و نوشتم کتاب لیلا دست ،منه میرم بهش پسش بدم چون پس فردا امتحان داریم و سریع بر میگردم. رفتم سر خیابون و سریع سوار شدم مثل همیشه اون لبخند آرامش بخشش رو لباش بود. خب خانم امر کنید کجا برم؟ کمی فکر کردم و گفتم بستنی میخوام... دیوونه تو این سرما؟ قسمت ۸ ادامه دارد.... 🌸🍃کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
Mostrar todo...
🙏 2
Photo unavailableShow in Telegram
🦋 #سرگذشت_پروانه 🎋 قسمت 7 و 8 هر شب ٢ قسمت از 👇 🦋کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
Mostrar todo...
👍 1
00:16
Video unavailableShow in Telegram
باید دختر داشته باشی تا اینهمه عشق و محبت را درک کنی 🌸🍃کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
Mostrar todo...
2.89 MB
4👍 2👏 1🕊 1💯 1
00:52
Video unavailableShow in Telegram
نشاط و طراوت و آرامش سهم هر روز ما از طبیعت بکر خداوندی ست. تقدیم به آنانکه بی بهانه مهربانن 🌸🍃کانال رسمی قلعه بیگ @GhaleBeig
Mostrar todo...
20.25 MB
👍 3
sticker.webp0.32 KB