452
Suscriptores
+124 horas
+97 días
+230 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Photo unavailableShow in Telegram
🌻
🌻
...
جلوی در، پردهای سپید با نقشی از شکارگاه است. نور کمی که از بیرون به پرده میتابد، تصویرهای رویش را در سایهروشنی خیالانگیز فرو برده است: تپههای کوچک و بزرگِ قهوهای؛ درختهای باریک و بلندی که در فاصلهای دور روییدهاند؛ شکارچیای با تیر و کمانِ سرِ دست که اسب میتازد؛ چند آهو، برهآهو و گوزن که بینِ هم میپلکند؛ سبیلهای از بناگوش دررفته، کلاه بلندِ جقهدار، صورتِ سرخ و سفید، چشمهای بیش از اندازه درشت و خال سیاهِ کوچکِ بین دو ابروی شکارچی، همه برای همیشه ثابت ماندهاند.
در نگاهِ شکارچی شوق و شادی برق میزند. او، مصمم اسب میتازد اما شکارهای هراسان با چشمهایی نگران، بههم پناه برده، سرگردان ماندهاند.
🌻 برای دانلود فایلهای پیدیاف و صوتی داستان کوتاه (آینه) روی لینک یکشنبههای داستانی کلیک کنید.
سپاسگزارم
۱۴۰۳/۳/۲۰
#یکشنبه_های_داستانی
🍀
🍀
دیروز رفتیم سر زدیم منصور؛ با دکتر ملکشاهی، صمد امیریان، کیومرث امیری کلهجویی، کیومرث کریمی، علی آزادی، حسن صادقی و...
اگر بنویسم حالش خوب بود، دروغ گفتهام. اینروزها حالِ کی خوب است؟ منظورم فقط بیمارها نیست؛ کسانی که دغدغه مردم را دارند، رنجوعذاب دیگران را تاب نمیآورند، آنها هم دردمندند؛ گرفتارند. بهقول همشهریهایم: چارهی ناچارمان!
سالهای چهلوهفت-چهلوهشت با منصور آشنا شدم؛ از طریق فریبرز ابراهیمپور (ف، الف-نگاه)، موقعی که مغازهاش خیابان سیروس بود؛ شده بود پاتوق اهالی هنر، بخصوص عصرها، میآمدند سر میزدند بهش، علیاشرف درویشیان، محمد شکری، منصور یاقوتی، کی و کی و کی. گاهی تکوتوک، گاه سهچهار نفری با هم. یکی داستان میخواند، یکی شعر، یکی نقد -نقد فیلم، داستان یا هرچه-.
خلیل جلیلیان علاوه بر سیاهقلم و نقادی، وقت را که مغتنم میدید، نمایش اجرا میکرد، بسیار ماهرانه، همانجا، جلو مغازه، توی پیادهرو؛ به افتخار دوستان.
و بازار بحث و گپوگفتهای ادیبانه گرم میشد تا تاریکیِ هوا، زیرِ نورِ زنبوری که یا روی پیشخان گذاشته میشد یا آویزان از درگاه.
همه جوان بودند؛ شاداب بودند؛ پُر شوروشر، پُر توان، امیدوار. اوووه، چه چشماندازهایی از آینده ترسیم میکردند.
شوروشر را الکی ننوشتم، گفته باشم. بگذریم، همانطور که شادابی گذشت، شورونشاط رفت، امید و آرزوها هم؛ و بسیاری از یاران. خلیل هنوز خیلی مانده بود به آرزوهایش برسد، بشود مردی، کارمندی، چیزی، ذرهای، یکذره فقط، طعم خوشبختی بچشد که جوانمرگ شد. چه مرگِ دلخراشی!
بعد، چند دهه بعد، درویشیان رفت، جعفر کازرونی رفت، محمد شکری، قاسم امیری، حتا خودِ ابراهیمپور هم، آنهم کجا؟...
در غربت، غربتِ جسم و روان با هم.
همهمان غریب شدیم، پیر، دربوداغان، چه آنهایی که رفتند، چه اینها که ماندهاند. منصور هم پیر شده است، او هم داغان؛ اما امیدوارم ساق شود، چاق شود، جسم و روانش با هم؛ هم او و هم تکوتوکی که ماندهاند، بسختی نفس میکشند هنوز.
۱۴۰۳/۳/۱۴
🍀پ.ن:عکس، متعلق به همان سالهاست.
نشسته: فریبرز ابراهیمپور
ایستاده: منصور یاقوتی
#یکشنبههای_داستانی
Photo unavailableShow in Telegram
🌻
🌻
... از خودش پرسید: اين منم؟!
هزاران مگس را دید كه وزوزكنان میآمدند اطرافش پرواز میكردند. روی سروصورتش مینشستند. از سوراخهای بینی، گوش، چشم و دهانش میرفتند داخل و در جمجمهاش جمع میشدند. سرش را تکان داد خودش را از شرشان خلاص كند. دست به صورتش کشید: خدایا دارم دیوانه میشم. خدایا....
چشم از آینه گرفت و به رجِ آجرها نگاه كرد كه انگار تا بینهايت ادامه داشت. فكر كرد: شاید آفتاب زده!
خم شد. صورتش را به شيشهی پنجره چسباند و سر کشید تا تكهای از آسمان را ببیند. سايهی کلاغی از روی حیاط گذشت. بوی چای دَمكرده توی اتاق پیچید. دلش ضعف رفت. آرزو كرد همين لحظه زنِ همسایه در بزند. دو نان سنگكِ داغ تحویل بدهد و بعد از پچپچه کوتاهی بگوید: نه عزیزم، خوابِ زن چپه؛ غم و ناراحتی، شادیه. انشااله خبرای خوش بهت میرسه....
صدای قلدرانهی خروسِ لاری آقای حقگو را شنید كه دو خانه دورتر....
🌻 برای دانلود فایلهای پیدیاف و صوتی داستان کوتاه (خوشه انگور، انتهای پاییز) روی لینک یکشنبههای داستانی کلیک کنید.
سپاسگزارم
۱۴۰۳/۳/۱۳
#یکشنبه_های_داستانی