Adelleh. Hoseini(شاهبیت)
کانال رسمی عادله.حسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم 👈در دست چاپ: آنتیک لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
Mostrar más24 880
Suscriptores
-724 horas
-97 días
+9130 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Repost from N/a
چرا زنِ لعنتیِ کنار شوهرم لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج میزند؟!
علیرضا که میگفت همه چیز قراردادی و صوری است، میگفت موقت است!
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمیشوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت:
"زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!"
و من هیچوقت عاشقی را با خودخواهی و بیرحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه میآمدم با دلش، باید کوتاه میآمدم...
و حالا...
حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشهای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگیام برود. اما...
پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند میزند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟
- سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟
عاقد میپرسد و نمیدانم چرا جان از پاهای من میرود. روی نزدیکترین صندلی مینشینم و علیرضا بالاخره سر بلند میکند! بالاخره نگاهم میکند. نگاهم به چشمانش، بیصدا فریاد میزند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا...
دوباره سر به زیر میاندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانههایم را زیر پایش له میکند!
- بله!
دنیا دور سرم میچرخد و هیچکس حال من را نمیبیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده. عاقد اینبار از علیرضا میپرسد و من نفس نمیکشم! زمین نمیچرخد، زمان نمیگذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت...
علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقهاش نگاه میکند؛ حلقهای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بیهم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش...
- بله!
بله میگوید و از اینجا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازهای در انتظارِ دفن شدن، همانجا مینشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش میاندازد. عسل توی دهان هم میگذارند و من چه جانی دارم که اینها را میبینم و هنوز هم زندهام؟ نمیدانم...
خواهر عروس، پسرکِ دو سالهی ارغوان را میآورد و آن را به آغوش علیرضای من میسپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقهای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگیاش گرفته، مغرورانه نگاهم میکند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمیبیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و میخندد؟ آنقدر محو او هستم که نمیفهمم ارغوان کِی سمت من میآید.
- میبینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟
پوزخند میزند:
- البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه!
با تهماندهی جانم، میان بینفسی لب میزنم:
- دلتو خوش نکن، موقته!
پوزخند لعنتیاش کش میآید:
- تا همینجاشم تو خوابت نمیدیدی پروا خانوم! تا اینجا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم میکنم. یه کاری میکنم طلاقت بده، شک نکن!
دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا میاندازم و او سرش آنقدر گرم پسرک است که من را نمیبیند. از محضر بیرون میروم، برای اولین ماشین دست بلند میکنم و سوار میشوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم میآید:"ببخش که نمیتونم بیام دنبالت. فردا صبح برمیگردم خونه..."
با درد میخندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! میخواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمرهی شب رویاییشان باشم؟ نه، نمیتوانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمیخواهم مثل احمقها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله میشود!
برایش مینویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمیشم. دارم میرم درخواست طلاق بدم..."
با صدای ترمز شدید ماشین...
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
#طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال
_ یه روز همین جا میبوسمت دردانه.
هروقت تنها میشدیم این را زمزمه میکرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بستهی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شمارهاش روی تخت نشستم.
صدای بوق می آمد و لیوان بین دستانم سنگینی می کرد، گذاشت بوق ها بخورند و لحظه ی آخر صدای گرفته اش را شنیدم:
_ دردونه؟
تلخی لبخندم عمیق تر شد. هنوز به من می گفت دردونه و حاضر شده بود رهایم کند؟
_ داری می ری عشقم؟
صدای غیرعادی ام، باعث شد زمزمه کند:
_کجایی؟
_حتما رسیدید فرودگاه، آره؟
_ برمی گردم، راضیشون می کنم و برمی گردم، کجایی تو بچهم؟
پوزخندی زدم، به لیوان قرص چشم دوختم و لب هایم آرام لرزید:
_ نباید تنهام میذاشتی.
حال خودش هم خوب نبود.
_موقتیه، باید محکم باشی تا برگردم.
_گفتم اگه بری زنده نمی مونم...
ترس، وحشت، هر آنچه می شد توی صدایش نشست:
_نترسونم دردانه، برمی گردم عروسک، آتیش بزرگترا که بخوابه برمی گردم، بعد اون طور که شایستهی عزیز دل منه می برمت خونه ی خودم، نه پنهونی و نه یواشکی...
لیوان را چسباندم به لبهایم، اشک ها روی گونه هایم ریختند، می دانستم خانواده های پرکینه ی ما رضایت نمی دهند. امید واهی داشت که خودش را از منی که از کودکی دوستش داشتم دور می کرد. لیوان را سر کشیدم... ممتد و بی وقفه و بین صدازدن های پروحشت او، تنها نالیدم:
_ دوستت داشتم، رفیق بچگیم....
اسمم را حالا داشت با ترس و نگرانی فریاد می کشید، من اما می خواستم آخرین نگاهم....
https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
پسر نابغهی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود.
نور چشمی بزرگترها
عاقل، جذاب، دوستداشتنی و متین.
همهی فامیل روی سرش قسم میخوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری میکردن.
اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونهی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد.
عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنتهاش ازش دوری میکردن.
تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...
https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
Repost from N/a
قشنگای من، امروز دو تا رمان عاشقانهی توپ و عالی براتون آوردم که از خوندنش سیر نمیشید😍
توجه کنید که فقط #امروز فرصت عضویت دارید و پارت گذاری رمان ها کاملا #منظمه❤️
1️⃣ عروس بلگراد
- کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد.
جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید.داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت:
- فرار کن.
عروس اما تکانی نخورد. مرد یقهی داماد را گرفت و کشید.
- گورت رو گم میکنی و برمیگردی به همون خرابهای که ازش اومدی.
و مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت:
- یا بیسروصدا با ما میای یا اینو میکشیم.
عروس جیغ کشید.
- ولش کنید گفتم.
صدا شلیک گلولهی آمد وعروس دوباره جیغ کشید.
- نزن... نزن.... میام.
https://t.me/+s6QB9-41tLVlZDlk
2️⃣ اوتای
دختر این قصه یه جنگجوئه!
تارا توی روستایی بزرگ شده که اهالیش مثل خونوادهن اما این خانواده یه فرد مطرود داره. اونم کسی نیست جز یاشار؛ نامزد سابق ترلان، خواهر تارا!
یاشار مردیه که به خاطر عشقش به تارا ترلان رو کنار میذاره و باعث یه کینه عمیق میشه.
بخاطر این کینه هرگز نمیتونه به تارا نزدیک بشه بخاطر همین از روستا میره باکو و اونجا تجارتی بهم میزنه که میتونه یه شهرو بخره و بفروشه!
اما با شروع جنگ ورق برمیگرده. دشمن به روستا حمله میکنه و محاصره میشن.
تارای قصه نمی تونه تسلیم شدن روستاش رو ببینه دست به دامن یاشار میشه. یاشاری که مطرود روستا و مایه ننگ خانواده تاراست یه شرط برای اجابت کمک داره. اونم ازدواج با تاراست!
https://t.me/+vNRgMbWo4MM2MzY0
این رمان داره تو کانال عمومی تموم می شه و دو ماه برای خوندنش وقت هست، عجله کنید.
Repost from N/a
00:12
Video unavailableShow in Telegram
♥️♨️♥️
#روزهای_بیتو
- جانِ دلِ همایون، درد و بلات به جونم چیزی دیگه نمونده یه کم طاقت بیار...
هر لحظه تبش بالاتر میرفت و دمای بدنش بیشتر میشد داغیش لرز به تنم میانداخت، ترس از دست دادنش مرا تا مرز جنون میبرد. عرق روی پیشانیش را پاک کردم. با یادآوری رفتار خصمانه و ناعادلانهای که طی چند روز گذشته با او داشتم، برای صدمین بار لعنتی نثار خودم فرستادم.
منی که عین جونم دوستش داشتم، چطور تونستم تا این حد بیرحم باشم؟ من که میدونستم تو چه وضعیتیه چرا اذیتش کردم؟
- آخ...همایون!
- جانم زندگیِم، درد و بلات به جونم بگو که منو بخشیدی..قربونت برم، الآن میرسیم یکم دیگه طاقت بیار ..
صدای بیرمقش زیر گوشم پیچید :
- بچهها، خیلی کوچیکن مراقبشون باش... بهشون گفتم بابا سفره برمیگرده بگو که برگشتی.
پس واقعیت داشت اون پسر دختر خوشگلی که دیدم من باباشون بودم؟ حامله بوده و نمیدونستم، لعنت به من، لباش رو بیقرار بوسیدم.
با فریاد به رانندهام توپیدم:
- مرتیکهی بیهمه چیز مگه نمیبینی حالش رو؟! خبرمرگت زودتررررر...
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
#کینهوعشق♥️♥️
چهارمین اثر نویسنده
سلام، سلام
ما مثل هم نیستیم
شماها توی مسافرتید و من توی خونه نقدای خوشگل خوشگل میخونم، انرژی میگیرم و پست مینویسم😍☺️
❤ 59🙏 5👍 3
عادله عزیزم سلام
خاص نوشتن مختص بخودت هست
بارها گفته ام
تنها رمانی هست که باید چند بار بخوانم تا بتوانم ردیف کلمات را با مفهوم خاصشان بیشتر و بیشتر درک کرده و جذب آن شوم.
از جوشش کتری که همراه شدن با عصبانیت و جوشش مغز تک تک افراد حاضر در آن قسمت ، تا خسوفی که آورده شده و تداعی ضرب المثل ماه پشت ابر نمی ماند ، که میتواند بازگو کننده عشق میلاد و غزل و خروجی کار میثم بعد از عمل در بین فامیل و حرف و حدیث مردم باشد و.........
خاص بودن متون در جای جای این رمان بصورت واضح تری بچشم میآید، اینکه قرار نیست غزل بعنوان یک روانشناس معجزه گر باشد ،مادر میثم راحت بپذیرد ،میلاد هر لحظه شوالیه دلیر سوار بر اسب باشد،و....
مثل تمام انسانها که مشکلات خاص خودشان را دارند آنچه که به واقعیت بسیار نزدیک است به قلم آوردهاید.
باید دید قلم مانا تو نازنین چطور مشکلات آنها را حل خواهد کرد . تو خودت یک نفره یک لشکری،خالق زیبایی متون.
پاينده و پایدار باشید
👍 48👏 5❤ 4
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
-چله زمستون نشسته بود تو آلاچیق. پرسید از خونه زدی بیرون؟ گفتم به خودت کشیدم عزیزخان بهم میگن بالا چشمت ابروئه بهم برمیخوره. گفت گفتی شوهر نمیکنم میخوام برای خودم کسی شم گفتم باشه. یواشکی اومدی پچپچ کردی گفتی دانشگاه چندماه میخواد هزینهام رو بده تو خارجه، جور کن برم. گفتم باشه.
کامی از سیگارش میگیرد و مینشیند گوشه ی میز. نگاهش را تا انگشتان بند سیگار پولاد پایین میفرستد.
-یه هو قاطی کرد گفت دختر حشمتها سر از خیابون ویلا در نمیاره. شب تو یه اتاق بی درو پیکر نمیخوابه. آبروی مارو سقز دهنت نکن. گفتم پولم به اونجا رسید. گفت خونه بزنم به اسمت دیگه جفتک نمیپرونی؟
پولاد میخندد و سروین ادامه میدهد.
-گفت هرکی جفتک انداخت دستشو بند یه زندگی کردم. تو هم داری جفتک میپرونی سروین. گفتم براشون زن گرفتی تنبیه شن؟ زن گرفتن تشویقیه، شوهر کردن تنبیهه، منو ننداز زیر دست یکی. حشمتها زیر دست نمیشن.
بعد از مکثی کوتاه میپرسد: میدونی چی گفت پولاد؟
پولاد دود سیگار را که فوت میکند بیخیال لب میزند:
-چی گفت.
-گفت وقتی #یواشکی با پولاد میپریدی به نظر نمیاومد زیر دست شده باشی.
https://t.me/+vRriRhqtexljODY0
👍 1
Repost from N/a
چند قدم جلوتر رفتم، کبودی روی بدن بلبل، که از لباس نمایان شده بود، مطمئنم کرد جایِ فشار دستی بوده. جای دست بود و من به خوبی، عادات و علایق آرمان را در رابطههای اجباریاش میدانستم!
ـ بهش دست درازی کردی؟
یک تای ابرویش بالا رفت:
ـ چی؟
بلندتر گفتم:
ـ بهش دست درازی کردی آرمان؟
پلک آهستهای زد. همراه با لبخندی که، هنوز از آن میترسیدم. آهستهتر از هر چیزی لب زد:
ـ خب من روشهای خودمو هم واسه دلجویی و هم واسه درس دادن به شیفتگانم دارم.
سرش را کج کرد و انگشت اشارهاش را از پایین گوش بلبل تا منحنی گردنش کشید:
ـ این دختر سالها منو دوست داشته، درسته که اخیراً با اون کارِ زشتش باعث شد تو رو از دست بدم، اما این دلیل نمیشه که لحظات پایانیِ عمرش، اونو به یه عشق بازی از طرف خودم مهمان نکنم. دور از من و شخصیتمه، که کُنِش آدما رو بیواکنش بذارم.
چشمانم سیاهی رفت. او دیگر چه حیوانی بود؟ خودم را سمت دیوار کشیدم و دستم را روی آن گذاشتم. اشک چشمان بلبل مبدل به هق هقی بیصدا شد. در سرم جیغ کشیدم و از بین رفتم. آرمان یک جنایت بود روی زمین!
ـ میخوای باهاش چیکار کنی رها؟
سرِ سنگینم را بلند کردم. هیچ میفهمید با انسانهای اطرافش چه میکند؟
ـ یادت که نرفته، قرارمون این بود من پیداش کنم و تو سر به نیستش کنی.
همراه با پلک زدنم اشکم سقوط کرد:
ـ نه!
صندلی را دور زد و به طرفم آمد. خودم را به دیوار چسباندم، فهمیده بودم راهِ گریزی ندارم.
ـ من ازت تقاضا نکردم عروسکم.
🔥❤️🔥
رمانی با موضوع جنجالی و ممنوعه که حسابی سر و صدا به پا کرده😻
با بیش از چهارصد پارتِ آماده✅
پارت گذاری روزانه و مرتب✅
برای خوندنش عضو کانال بشید و از این سوژهی جدید و داغ لذت ببرین🔥
https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk
https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk
https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk
https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk