♥️نشمیل قربانی(گیسویپاییز)♥️
✍️نویسنده:گیسوی پاییز (نشمیل قربانی) 📚 آثار چاپ شده ♥️عطر یوسف، شمیم یاس ♥️آدم و حوا ♥️برزخ اما... ♥️تندیسساحلی 📚در دست چاپ ♥️سرزمین من باران میخواهد 🖊در حال تایپ: ساعت زندگی هفت و پنجاه و نه دقیقه است/ترنج
Mostrar más1 116
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
امیدوارم برنده بشی
تو اون جنگی که به هیچکس دربارش نمیگی!
👍 23❤ 12
سلام. من فکر میکردم دیروز پستا رو فرستادم😐😐😐😐 حواس جمعی دارم🤦♀🤦♀🤦♀
😁 10❤ 7👍 2
🕗🍃🔥🕗🍂🔥
🔥🕗🍂🔥🕗
🍂🔥🕗
🕗🍃
#ساعتزندگیهفتوپنجاهونهدقیقهاست
#نشمیلقربانی
#پست۲۰۹
از بازو به شدت داخل اتاق کشیده میشوم. ریحانه باز ریز میخندد و درِ اتاق را میبندد. دردانه بازویم را رها کرده و سرش را به حالت نمایشی رو به آسمان میکند:
- کور از خدا چی میخواد؟ دو چشم بینا. اون که خودش تو رو اصلاً نمیخواد، کل خانوادهشونم که اصلاً نظر مثبتی روی تو ندارن. فقط بفهمم دردِ این بشر چیه، خیلی خوبه.
کیفم را گوشهای گذاشته و خودم کنار دیوار سُر میخورم. در این نیمساعت آنقدر چیزهای عجیب شنیدهام که نمیدانم باید روی کدام تمرکز کنم! حواسم به پیشنهاد حاجی و کمک حافظ بودن، باشد یا نگرانِ دردانه و رفتار آرش باشم یا به دنبال راهی باشم که علاقهام به حافظ به گوش آقاجان نرسد تا دوستی چندسالهشان تبدیل به دلگیری نشود؟ مستاصلتر از قبل دست دور زانوهایم میاندازم و به فرش اتاق خیره میشوم. دردانه آهسته میپرسد:
- چرا غمبرک زدی؟
نگران نگاهش میکنم:
- باید چیکار کنم؟
شانه بالا میاندازد:
- پیشنهادشون رو قبول نکن.
سر روی زانو میگذارم:
- منظورم اون نبود.
- پس چی بود؟
سر بلند میکنم:
- با همه چی بود. با تو چیکار کنم؟ با مامان و دلنگرونیاش؟ با پیشنهاد حاجی؟ با حافظ؟ با دورهمی دوازدهم تو باغ؟ با خبر برای نسترن؟ با این همه فکر تو سرم؟
میخندد:
- دستت رو بیار جلو همه هندونهها رو با هم بردار. فکر منم نباش از پس آرش برمیآم.
آرام میپرسم:
- شوخی میکردی دیگه؟
دلم میخواهد بگوید تمام حرفهایش شوخی نابه.جا دربارهی آرش بوده تا کمی مرا آزار دهد اما نگاهش و " اون رو ولش کن"ی که میگوید دوباره دل و ذهنم را در هم میپیچاند. من با پیشنهاد حاجی میتوانم کنار بیایم، یا با تهیهی خبر و راضی کردن مادر، یا با سختگیری مامان هنگامه و مامان شیرین، حتی با کنارهگیری حافظ از من و علاقهام، اما با ناآرامی زندگی خواهرم نمیتوانم. دست میان موهایم فرو میبرم، چگونه میتوانم کمکش کنم؟
***
مادرجان برای بار چندم تذکر میدهد:
- چیزی جا نذارینا. قابلمههای برنج رو برداشتین؟
دایی شاهرخ و ایمان و مرصاد پاسخش را میدهند و دایی شهرام رو به همه میگوید:
- همه ماشیناشون رو چک کنن لطفاً.
و رو به مامان میپرسد:
- آقا رضا رسیدن؟
مامان پاسخ میدهد:
- ده دقیقه دیگه اینجاست.
احسان آستین مرا میکشد:
- برو تو ماشین ما.
مهدخت سریع اعتراض میکند:
- نخیرم برو تو ماشین ما.
و به احسان غر میزند:
- نمیذاری نزدیکش بشهها!
❤ 33👍 12
🕗🍃🔥🕗🍂🔥
🔥🕗🍂🔥🕗
🍂🔥🕗
🕗🍃
#ساعتزندگیهفتوپنجاهونهدقیقهاست
#نشمیلقربانی
#پست۲۰۸
مادرجان لبش را انحنا میدهد:
- وا! حاجی چه حرفی با یگانه داره؟
آقاجان لیوان آب را به مادرجان برمیگرداند:
- میخوان کارگاه قالی رو بزرگترش کنن، سر حافظ خیلی شلوغ میشه. دنبال یکی بود که تو حسابرسی کارا و کارگاه یه مدت کمکشون باشه. مثل اینکه یگانه قبلاً بهشون کمک کرده بود میخواد ازش بخواد بازم کمک کنه. میگفت میخواد حساب کتابا رو بده دست یه آدم امین.
دست خودم نیست که ضربان قلبم بالا میرود. دنبال یک آدم امین میگردند؟ و مرا انتخاب کردهاند؟ که کنار حافظ باشم؟ نگاه حیرانم میان نگاه کنجکاو خاله و مامان و مادرجان معلق میماند. مامان موشکافانه میپرسد:
- کِی کمکشون کردی؟
نگاهم ملتمسانه سمتِ دردانه میدود. ابرویی بالا میدهد و با لبخند مچگیرانهای به جای من جواب میدهد:
- همین چند وقت پیش، اون موقعم دنبال یه حسابدار میگشتن. هنوز پیدا نکردن؟
و گویا خودش میداند سوالی که مخاطب ندارد، پاسخی هم نمییابد که منتظر نمیماند. دستبهسینه به چهارچوب در اتاق تکیه میدهد و میگوید:
- آقاجون نگفتین یگانه سرش شلوغه؟ از بعد تعطیلات هم باید بره شرکت احسان هم باید به خبرایی که نسترن میخواد رسیدگی کنه.
مامان بیدرنگ میگوید:
- بیجا میکنه. خبر بی خبر.
میخواهم به حرفش واکنش نشان دهم که سریع دست جلویم میگیرد:
- همون یه بار برا هفت پشتم بس بود.
حالش را درک میکنم اما آدم عقب کشیدن نیستم. برای اینکه ناراحت نشود با لحن آرامی اعتراض میکنم:
- من اون کار رو دوست دارم.
تشر میزند:
- نه.
کوتاه نمیآیم:
- مامان هزاربار خطرناکترم باشه، هزاربار پلاسکو پیش بیاد من میرم اونجا حتی اگر بدونم کل اون ساختمون رو سرم خراب میشه.
مامان بغض میکند و مادرجان ملامتم میکند:
- باز داری این مادر رو حرص میدی؟ تو اون خبر چیه که ولش نمیکنی؟
دلم میخواهد بگویم من هم حق دارم به دنبال علایق خود بروم وقتی قرار از است از چندماه دیگر تنها باشم و همه به دنبال زندگی خود بروند. مادرجان همیشه اولویتش با فرزندانش است بعد نوههایش، گرچه که کم برای ما مادری نکرده و حق زیادی بر گردنمان دارد. این رُک بودنش در جانبداری از مامان شیرین به مذاقم خوش نمیآید و این را آقاجان به خوبی میفهمد که پادرمیانی میکند:
- خب کارش رو دوست داره. جوونه قرار نیست بیکار بشینِ تو خونه که!
مامان با همان بغض میگوید:
- بره سراغ یه کار دیگه. یه بار حافظ بود نذاشت بلایی سرش بیاد. همیشه که حافظ نیست مراقبش باشه.
و معنیدار نگاهم میکند. آقاجان سر به تایید حرفش تکان میدهد:
- شمام درست میگی دخترم. حالا بذار حاجی باهاش حرف بزنه، ببینن با برنامههاش جور در میآد کمک حالشون باشه یا نه. بعد برای این یکی کارش هم یه فکر اساسی میکنه که شما هم دائم دلنگرونش نباشی.
مامان با تردید نگاهم میکند و گویا تازه یادش میافتد یک سر این کار، به حافظ وصل است که سریع مخالفت میکند:
- حاجی اون همه نوه داره، به اونا بگه.
آقاجان خیره به چشمان مادر ابرویی بالا میاندازد:
- اگه راضی نیستی بابا بهشون بگم یگانه نمیتونه کمک کنه.
مادر دستپاچه از اینکه دست دلش رو شده کمی خود را جمع و جور میکند:
- نه آقاجان بحث رضایت من نیست. یه وقت بقیه ناراحت نشن به غریبه گفتن بره کمکشون.
آقاجان لبخندی زده سر بالا میاندازد:
- نه باباجان. اولاً که این پیشنهاد خود حاجی بوده و میدونی که تا از کاری مطمئن نباشه انجامش نمیده، دوماً کارای کارگاه و کتابفروشی دست حافظه نوههای دیگه دخالتی توش ندارن. کسری و صدرا هم قراره روزایی که حافظ نیست به جاش بالاسرِ کارگرا وایسن. دیگه وقت نمیکنن به کارای دیگه برسن برا همین کمک نیاز دارن.
مامان به ناچار با تکان سر قبول میکند اما نگاه نگرانش دست از سر من برنمیدارد. خاله هشدار میدهد:
- اگه نگرانیت برا بقیه تموم شد بیا برو رو چشمات یخ بذار پُفش بخوابه، دو ساعت دیگه باید بری آرایشگاه.
مادرجان هم حرف خاله را تایید میکند و مامان شیرین را همراه خود به آشپزخانه میبرند.
❤ 23👍 10😁 1
🕗🍃🔥🕗🍂🔥
🔥🕗🍂🔥🕗
🍂🔥🕗
🕗🍃
#ساعتزندگیهفتوپنجاهونهدقیقهاست
#نشمیلقربانی
#پست۲۰۷
با دست مادر را به جلو میراند و مرا همراه خود تا داخل خانه میبرد. دردانه به استقبالم میآید و کیفم را میگیرد، با دور شدن خاله و مامان شیرین آرام نجوا میکند:
- باز انداختیش به جون مامان؟ کم حرص میخورد از دستشون حالام حرص بخوره؟
چشمانش کمی قرمز است و نگاهش منبع اندوهپراکنی، با اینکه نگاه میدزدد اما مگر میشود نفهمم ساعتی را در دلِ طوفان گذرانده؟
آرام میپرسم:
- چی شده؟
اخم کرده نگاهم میکند:
- چی، چیشده؟
با سر به صورتش اشاره میکنم:
- تو، تو چی شدی؟ چرا چشمات قرمزه؟
با تحکم " هیش" گفته و میتوپد:
- مامان میشنوه!
ناباورانه میپرسم:
- نباید بفهمه؟
تشر میزند:
- بفهمه که چی؟ باز بگه اسماعیل رو میخوام، اسماعیل کو، بگید اسماعیل بیاد؟ بیخیال بابا. خودم از پس مشکلاتم برمیآم.
فهمیدهام که یکی از مشکلات او آرش است برای همین میپرسم:
- باز آرش چیزی گفته؟
ابرو بالا میدهد و در حالی که با نگاه محتاط اطراف را میپاید تا کسی نزدیکمان نباشد،میگوید:
- باز؟ این اخلاق نرمالِ آرشه. غیر از این رفتار کنه عادی نیست و باید ببینی چی تو سرشه که غیرعادی رفتار میکنه.
پوف کلافهای میکشم:
- باز چی گفته؟
صدایش را پایینتر میآورد:
- هیچی، شاکیه، داد و هوار کرده که چرا از دیشب اومدم اینجا و نرفتم خونهشون.
دیگر چشمانم بیشتر از این باز نمیشود:
- خب میاومد دنبالت، دیگه داد و هوار نداره که.
پوزخند دردناکی چهرهاش را میپوشاند:
- چطوری میاومد وقتی با دوستاش مجردی رفتن بیرون و معلوم نیست کدوم گوری بودن و چیکار میکردن؟
کمی دودوتا چهارتا میکنم و بعد میپرسم:
- خب خودش که نبود، تو چرا باید میرفتی؟
عصبی جواب میدهد:
- باید میرفتم منتظر میموندم آقا یک، دو یا سه نصف شب بیاد خونه.
و در حالی که سعی میکند صدایش بالا نرود، من و کیفم را سمت اتاق میکشد:
- مسئله اینه که من حق ندارم اینجا با آدمایی باشم که دوسشون دارم ولی اون حق داره هر غلطی خواست بکنه. اسمم رو عوض میکنم اگر دیشب جایی که بودن چندتا دختر بینشون نبوده باشه.
به گوشهایم اطمینان نمیکنم، یعنی درست شنیدهام؟ گیج و گُنگ میپرسم:
- شوخی میکنی دیگه! مگه نه؟
سر به سمتم میچرخاند و با اخم غلیظی جوابم را میدهد:
- نخیر. عادتشه.
و با حرصی مشهود ادامه میدهد:
- به قول مادرش جوونه، دل داره، الان خوش نگذرونه پس کی بگذرونه؟
مات و متحیر نگاهش میکنم. هضم حرفهایش خیلی مشکل است. مگر آرش خود را به آب و آتش نمیزد تا زودتر مراسم ازدواجشان را بگیرند و سرِ خانه و زندگیشان بروند؟ این چیزها که نمیتواند دروغ باشد، میتواند؟!
نمیدانم برای زدودن آن اخمها و ابرهایی که میل شدیدی به بارانی کردن نگاه خواهرم دارند؛ چه بگویم. مستاصل در آستانهی در اتاق ایستادهام و کاری از دستم برنمیآید. من برای گفتن هر حرفی یا حتی انتخاب راهکار مناسبی بینهایت بیتجربه هستم و کاش دردانه بفهمد سکوتم برای این است که چقدر خود را ضعیف و ناچیز میپندارم از اینکه نمیتوانم کاری برایش انجام دهم.
صدای آقاجان خط نگاهمان را قطع میکند:
- خانوم بیا به بچهها زنگ بزن بگو حاجی همه رو برا دوازدهم باغشون دعوت کرد.
مادرجان از آشپزخانه بیرون میآید، لیوانی آب و یک خشاب قرص دستش میدهد و حق به جانب میپرسد:
- چرا دوازدهم؟ سیزدهم بریم بهتر نیست؟
آقاجان قرص را با آب فرو میدهد و سر بالا میاندازد:
- گویا حافظ سیزدهم شیفته، دوازدهم برنامه گذاشتن که اونم باشه.
ابروهای من بالا میرود و نگاههای خاله و مامان شیرین و دردانه روی من مینشیند. ریحانهای که تا الان در اتاق بوده سرک میکشد و ریز میخندد:
- حافظم میآد؟
او مدتهاست که در این باغ رفتنها همراهیمان نمیکند و آمدنش اینبار ذهنها را سمتِ من میکشاند. مامان با دهانی که باز مانده نگاهش را بین من و دیگران گردش میدهد و با مِنمِن میگوید:
- تو اون روز باید پیش مادربزرگت باشی؟
حرف دو پهلویش را به خوبی میگیرم، یعنی اگر حافظ بیاید من نباید همراهیشان کنم. بدون رضایت قلبیام سر به تایید حرفش تکان میدهم که آقاجان سریع میگوید:
- اگه برنامه داری باباجان بندازش یه وقت دیگه، حاجی میخواد باهات حرف بزنه.
حالا ابروهای من بالا میرود، دهانم باز میماند و نگاهم میانِ نگاههای معنیدار جمع سرگردان میماند.
❤ 21👍 9🤩 3👎 1😢 1
سلام صبحتون بخیر.
این روزا انقدر گرفتار درس و مدرسه هستم که برای کارای عادی خودمم وقت کم میآرم.
اگر پست نیست یا کمه یا نامنظمه به این خاطر هست نه اینکه بخوام اذیتتون کنم یا بیمسئولیتی.
امروز از ۴ صبح بیدار شدم فقط برای نوشتن این پستا که برسه دستتون. منتی نیست، نوشتن برای شما لذتیه که تموم شدنی نیست.
مرسی که هستید❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤ 41👎 3
میگن:
اگر خواستید قدرت مرد رو ببینید:
به پول، ماشین و ظاهرش نگاه نکنید!
به لبخند زنی که کنارش زندگی میکنه نگاه کنید
مردی که دو متر قد داره اما نمیتونه زنش رو خشنود و خوشحال کنه، نه قدرتمنده و نه جنتلمن!
👍 17❤ 12😢 3
🕗🍃🔥🕗🍂🔥
🔥🕗🍂🔥🕗
🍂🔥🕗
🕗🍃
#ساعتزندگیهفتوپنجاهونهدقیقهاست
#نشمیلقربانی
#پست۲۰۶
مادرجان دستی در هوا تکان میدهد:
- هیچی در مورد همین ازدواج شیرین نشسته کلی حرف زده. منم رفتم بهش گفتم من همینم، صدتا دخترم داشته باشم هرکدوم بیوه بشن شوهرشون میدم دوباره. عروسامم بیوه بشن شوهرشون میدم، از نظر من زن و مرد نباید تنها زندگی کنن. تو دوست نداری، خب دخترات و عروسات بیوه شدن شوهرشون نده. نگهشوندار پیش خودت تا از تنهایی دق کنن.
چشمانِ ما گشاد میشود و نگاهِ آقاجان ناباور، دهانش باز میشود و با لحنی آرام اما ملامتبار میگوید:
- خانوم؟
مادرجان دوباره دست در هوا تکان میدهد و حق به جانب میگوید:
- چقدر هیچی نگم؟ این رو گفتم تا دیگه نَشینِ بقیهی گناهای ما رو چَنگ بزنه بشوره بندازه رو دوش خودش.
از استدلالِ مادرجان خندهام میگیرد. مثلاً میخواهد بگوید اینگونه جلوی غیبت کردن او را گرفته اما در اصل او را ناکاوت کرده است.
آقاجان با خنده سر به تاسف تکان میدهد که مادرجان فوری میپرسد:
- شما کجا رفته بودی؟
آقاجان با دست سمت مخاف خانه را نشان میدهد:
- شما که رفتی، حاجی زنگ زد برم پیشش. اونجا بودم.
مادرجان چشم ریز میکند:
- چی میگفت حاجی؟
آقاجان سربالا میاندازد:
- هیچی، نَقلِ همین حرفای در و همسایه بود. میخواست دلجویی کنه. گفت یه وقت این حرفا جلوی دست و پات رو نگیره، هرکاری به صلاح خونوادهتونه انجام بده. گفتم حاجی این دختر بچههاش چند وقت دیگه میرن سر خونه زندگی خودشون و تنها میمونه. آقارضا هم مرد خوبیه، تنهاست میخواد تنها نمونه. غیر این بود خودمم راضی نمیشدم. گفت کار خوبی میکنی.
مادرجان گویی حرف دلش را شنیده باشد چهرهاش باز شده و بلند میگوید:
- بفرما، حاج تککل با اینکه مَرده خیلی بیشتر از این زَنا میفهمه. همون سالا گفتم بذار براش آستین بالا بزنم تنها نمونه.
آقاجان با خنده دست به سمت ساختمان میگیرد:
- بیا برو خانوم. به شما باشه همه زن و مردای دنیا رو میخوای دست به دست بدی.
مادرجان راه میافتد و حینِ رفتن جوابش را میدهد:
- معلومه. زن و مرد نباید تنها بمونن.
- اگه من مُردم چی؟
- دور از جونت، ولی اگر رفتی منم دنبالت میآم.
- حالا اگه تو زودتر رفتی من چیکار کنم؟
- اونوقت برو یکی رو بگیر که وقتی بچهها میآن اینجا، بتونِ اینجا رو جمع و جور کنه. از اینا نباشه که این دستش به اون دستش میگه سلام چطوری!
نمیتوانم لبخندم را جمع کنم. این کلکل کردنهایشان در عینِ آرامش پر از حرفهای دلشان و افکارشان است. هم با آرامش میشنوند و هم با آرامش پاسخ میدهند. به عقاید هم احترام میگذارند و اگر قرار است مخالفتی باشد قطعاً در خفاست چرا که من تا به حال ندیدم جلوی جمع، نازکتر از گل به یکدیگر بگویند. حین حرف زدن آرام آرام از ما دور میشوند و باز خاله نجوا میکند:
- آقاجون چیزی نفهمهها. به خاطر نوهها یه دفعه از دست هم دلخور میشن، حیف این دوستی چندین سالشونه.
من و مامان سر به تایید حرفش تکان میدهیم.
👍 24❤ 16
🕗🍃🔥🕗🍂🔥
🔥🕗🍂🔥🕗
🍂🔥🕗
🕗🍃
#ساعتزندگیهفتوپنجاهونهدقیقهاست
#نشمیلقربانی
#پست۲۰۵
آغوشم را برایش باز میکنم و سرش را روی شانهام میگذارم:
- مامان جان به خدا هرکاری بابا میتونست برا ما انجام بده شما هم میتونی. چرا فکر میکنی چون بابا نیست ما قراره بدبخت بشیم؟
خاله دست نوازش روی کمرش میکشد:
- شیرین جان باباش هم بود برا این دختر عزت و احترام میخرید نه اینکه بره بگه بیاین دختر خانوم و خوشگل و همهچی تمومم رو دو دستی تقدیمتون کنم. مادربزرگش درست گفت که این دختر بره اونجا بمونه.
لبخندی از سر اجبار میزنم و با هوم گفتن حرف خاله را تایید میکنم. ولی ذهنم دست به کارشده تا بفهمد اگر خانوادهی محمدحافظ هم از این دلدادگی باخبر شوند دیگر چه کسی میماند که خبر نداشته باشد؟
مامان اشکهایش را پاک میکند و نگاه مر غمش در نگاهم میدوزد:
- میتونی فراموشش کنی؟
انقدر جملهاش پر تردید بیان میشود و آنقدر حزنآلود که خندهام میگیرد، خبر ندارد این دل چندسالیست که گرفتار شده و دائم در حال کنار آمدن با خواستهنشدن و دیدهنشدن است. آن رویِ سرخوشم میان این آشفتگی سرک میکشد و وادارم میکند بگویم:
- اووو! این که کاری نداره. شما جون بخواه. اصلاً من میرم پیش مامان هنگامه. اونم که که میخواد خونهش رو بفروشه بره پیش خواهرش، دیگه دوتا نگهبان بالا سرم هستن. نخوام فراموش کنمم اونا نمیذارن.
و لبخندم را کِش میدهم تا متوجه درد پنهان در دلم نشود.
از دست تو آجوشی، که به لطفت بازیگر خوبی شدهام!
مامان دوبهشک نگاهم میکند اما خاله با گفتنِ "دیدی گفتم دخترت بزرگ و عاقل شده" سعی دارد او را آرام کند. اما مامان تغییر مسیر صحبتم را سریع میگیرد که میپرسد:
- برا چی خونه رو بفروشه؟
شانهای بالا میاندازم:
- نگرانه اگر اتفاقی براش افتاد یه وقت عمو و عمه سهم ما رو ندن.
اخم میکند و حینِ دست کشیدن زیر چشمانش محکم میگوید:
- ما سهمی نخواستیم که! همهش مال اونا. تو این سن و سال آوارهی خونهی این و اون بشه که چی؟ خدارو خوش نمیآد، باباتم بود نمیذاشت مادرش چنین کاری رو بکنه.
خاله نمیگذارد بحثمان ادامه پیدا کند:
- اینا رو به خودش بگو. سر فرصت زنگ بزن هم تشکر کن نگران بچهها هستن هم منصرفشون کن از فروش. والا مادربزرگ خوبیه که نگران نوههاشه.
آخرش هم تذکر میدهد:
- حالام بیا برو رو چشمات یخ بذار که برا شب پفکرده نباشه. ناسلامتی قراره یه فامیل تو رو امشب ببینن.
مامانشیرین پشت چشمی نازک میکند:
- نیست دختر چهاردهساله هستم؟
و باعث خندهی واقعی من میشود. با صدای تیکِ در حیاط، سرم به سمت مخالف میچرخد. مادرجان وارد شده و با دیدنمان رو تُرش میکند. بلند میپرسد:
- چی شده این دختر باز گریه میکنه؟
دست خاله به معنای سکوت کردن سریع روی دستم مینشیند و خودش پیش از ما جواب میدهد:
- هیچی، نگران دخترش بود.
اینطور به ما میفهماند بهتر از است از اصل ماجرا چیزی نگوییم و همهچیز را بین خودمان نگهداریم. زیر لب هم تاکید میکند:
- یه وقت آقاجون نفهمه که ممکنه دوستیشون با حاج توکل خراب بشه.
من و مامان همزمان "هوم" میگوییم و من سریع در جواب مادرجان که سرزنشم میکند:
- باز این دختر من رو اذیت کردی؟
"ببخشید"ی میگویم تا زودتر به داخل خانه رفته و این بحثها تمام شود. اما با صدای تیکِ دوبارهی در و آمدن آقاجان همگی سرِ جایمان میایستیم.
آقاجان آرامآرام جلو میآید و جوابِ سلاممان را میدهد و رو به مادرجان میپرسد:
- شما کجا رفتی خانوم؟ یه تلفن بهت شد و سریع شال و کلاه کردی!
مادرجان دوباره رو تُرش میکند:
- شمسسادات زنگ زد گفت باز این زیور نشسته پشت سرمون به این و اون حرف زده. منم دیدم نرم جوابشو ندم این زن زبون به دهن نمیگیره.
خوبیِ محلههای قدیمی و همسایههای چندساله همین است که یکدیگر را با نام کوچک صدا میکنند. حالا فرقی ندارد خانهی یکی دوخانه آنطرفتر یا درست روبهرویمان باشد.
آقاجان متعجب میپرسد:
- مگه چی گفته؟
👍 19❤ 12😁 2
🕗🍃🔥🕗🍂🔥
🔥🕗🍂🔥🕗
🍂🔥🕗
🕗🍃
#ساعتزندگیهفتوپنجاهونهدقیقهاست
#نشمیلقربانی
#پست۲۰۴
*
وارد حیاط خانهی آقاجان که میشوم میدانم باید منتظر طوفانی باشم که مامان هنگامه پیش از آنکه خانهاش را ترک کنم، آن را پایهریزی کرد. هنوز در خانهاش را نبسته بودم که صدای "شیرین" گفتنش را شنیدم و سعی کردم با سریعترین حالت ممکن راه بروم و با تاکسی دربست خود را به مامان برسانم.
با صورت گرفته و چشمانی قرمز از خانه خارج میشود و روی ایوان میایستد. مثلاً قرار است امروز در عروسی مرضیه شرکت کند ولی چشمانش داد میزنند اگر دست خودش بود دوباره به اتاق تنهاییهایش فرار میکرد و باز هم برای بخت بدش زار میزد.
به حالت دو حیاط را طی میکنم، او هم پلهها را آرام پایین میآید. به محض نزدیک شدنم محزون میگوید:
- با آقارضا حرف میزنم تا وقتی تو هم عروسی نکردی نمیرم اونجا زندگی کنم.
حاجی را میگوید و اینکه اسم کوچکش را میبرد نشان میدهد در این مدت توانستهاند به هم نزدیک شوند و این خیلی خوب است. سر به رد حرفش تکان میدهم:
- نه، شما از بعد سیزده میرید اون خونه. به حرفای مامان هنگامه کاری نداشته باشین، فقط نگران منه همین.
سرش را کمی کج میکند و با لحنی که دلخوریاش مشهود است، میپرسد:
- من از دل تو خبر ندارم؟ من نمیدونم تو دلت چی میگذره؟ اگر خبرم نداشتم اون شب که اون ساعت با اون وضعِ دست و پات پرواز کردی پیشش همهی دوزاریام افتاد. ولی چیکار میتونم بکنم؟ برم یقهی پسر مردم رو بگیرم بگم بیا دختر من رو بگیر؟ اگه خودش بخواد میآد جلو دیگه!
برای لحظهای پلک میبندم، مامان هنگامه این از محمدحافظ گفتنت برای چه بود؟ منکه رسوای عالم هستم دیگر چرا در بوق و کرنا کردهای؟
پلک باز کرده و دست دو طرف شانههای مادر میگذارم:
- مامان جان پسر مردم بخواد نخواد فرقی نداره، الان اولویت من، شما و دردانه و ریحانه هستین. نگران منم نباشین بعد عروسی بچهها میرم پیش مامان هنگامه میمونم که انقدر دلنگرون من نباشه.
میخواهد چیزی بگوید که مانع میشوم:
- مامان هنگامه رو درک کنید، پسرش و شوهرش هر دو رفتن. الان نگران یادگاریای پسرشه، مثلاً میخواد نبود بابا زندگی ما رو خراب نکنه.
یک دنیا غم میان نگاهش لانه میکند:
- فکر میکنی من نگران تو نیستم؟
لبخند میزنم تا اندکی از غم نگاهش کاسته شود:
- میدونم که هستین وگرنه دائم برنامهتون رو به خاطر من عوض نمیکردین.
کف دستش را روی گونهام میگذارد:
- برا دل تو چیکار کنم؟
کاش هیچوقت ماجرای گرفتاری این دل را نمیفهمید. کف دستش را میبوسم:
- دل من زیاد دیوونهبازی در میآره نگرانش نباشین.
بغض میکند:
- کاش بابات بود.
بغض و اشک من همزمان میشوند و نمیگذارند بگویم پدر هم اگر بود کاری از دستش برای من برنمیآمد. حرف این دل را باید محمدحافظ بفهمد که به قول دخترها فهمیده اما درمانی برایش ندارد.
صدای خاله از کنار درِ خانه، خلوتمان را بر هم میزند:
- خواهرِ من انقدر خون به دل خودت و این بچهها نکن. به خدا سختیش یکی دو هفتهست. بابا اینا دو روز دیگه میرن سر خونه و زندگیشون نمیشه که همش پیش تو باشن.
بغضم را قورت داده، سرم را کمی کج میکنم تا بتوانم صورت خاله را بهتر ببینم. کنار چهارچوب در ایستاده و نگاهمان میکند. هماهنگی تیشرت و موهای شرابی رنگش خیلی به او میآید. با لبخند سلام کرده و میگویم:
- مگه شما بتونین راضیش کنین به حرف کسی گوش نکنه و با خیال راحت بره به زندگیش برسه.
خاله دمپایی پا کرده به سمتمان میآید:
- شیرین جان به خدا دخترات بچه نیستن. بزرگ شدن، خانوم شدن. وقتی خودشون میگن برو ازدواج کن یعنی فکر همهجا رو کردن.
مادر با همان چشمانِ به اشک نشسته سر به سمتِ خاله که حالا کنارش ایستاده میچرخاند و با بغض میگوید:
- من نگران بچههامم مهلقا.
خاله دستی بر روی موهایش میکشد:
- از شور به درش کردی خواهرِ من. نگرانشون باش ولی اینطوری خودت رو داغون نکن.
مامان دو دست روی صورتش میگذارد و صدای هقهقش بلند میشود:
- من الان اسماعیل رو میخوام. الان باید بالا سر بچههاش باشه. من چیکار کنم برا اینا؟
این هقهق در تحمل من نمیگنجد. مثلاً میخواستیم او دوباره طعم آرامش را مزهمزه کند نه اینکه دردی روی دردهایش اضافه شود.
❤ 16👍 11😢 7🥰 1