cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

دانلود رمان چشمان

خرید فایل کامل رمان ها از @mynovelsell رمان چشمان، ترنم ، سرخ ، ماه خاموش ، راز زمرد ، به طعم تمشک ، پیوند ذهنی ، نگاه ، حس گمشده

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
8 042
Suscriptores
-624 horas
-537 días
-21930 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

دیدین تو باغ استور دوتا رمان واستون آپدیت شدن #نامستور #هر_هفت_رنگ_من نصب برنامه و مطالعه رمان ها👇❤️ https://t.me/BaghStore_app/898
Mostrar todo...
📚 رمان نامستور ✍️ به قلم مشترک بنفشه و پونه سعیدی 📝 خلاصه یکبار وقتی تو بی هوشی بهم دست زد دلم رو شکست، یکبار وقتی سر سفره عقد بود و بهم گفت چاره ای ندارم، باهام راه بیا.... اما من صبر نکردم برای بار سوم دلم رو بشکنه... من پناه بردم به دنیای تاریک تنها مردی که حرف هام رو باور داشت... مردی که خودش راز های سیاه زیادی داشت... هومن... 🔘 عاشقانه، مافیایی، ملودرام، آسیب اجتماعی، خانوادگی، رئال 🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 54 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین. نصب رایگان ios برای آیفون : https://baghstore.net/app/ نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... : https://baghstore.net/app
Mostrar todo...
بچه ها این تخفیف تا فردا تمدید شد
Mostrar todo...
دوستان تمامی رمان های روی اپلیکیشن #باغ_استور بخاطر عید نوروز ۲۵ درصد تخفیف خورده همه رمان ها همین الان اپلیکیشن از اینجا نصب کن و از این تخفیفات جنجالی استفاده کن 👇❤️ https://t.me/BaghStore_app/898 #نامستور #آتش_محبوس #انتهاج #پادشاهی_گناه #هر_هفت_رنگ_من #نغمه_شب #روژیار #دشت_میخک_های_وحشی #شوکای_من #طلوع_مه_آلود #کاژه #ماه_خون #به_طعم_تمشک #سرخ #ترنم #چشمان #کوازار #پرنیان_شب #توکا_پرنده_کوچک و بقیه رمان ها که اسمشون جا نشد بنویسم
Mostrar todo...
#چشمان #۵۰ حاضر بودم روح ببینم اما وقتی به جلو در نگاه میکنم… بهزاد رو نبینم! هنگ به زور، نگاهم رو کشیدم به اون سمت بهزاد در حالی که داشت خنده اش رو میخورد کفشش رو بیرون اورد و رفت سمت پله ها… صورتمو با دست پوشوندم. لال میشدی چشمان… لااااال!! انقدر از خودم عصبی بودم حد نداشت. دوست داشتم گریه کنم. رکس دستم که رو صورتم بود و لیس زد. شاکی بهش گفتم - نکن، پسر پررو! بلند شدم. رفتم آشپزخونه چای گذاشتم و همونجا نشستم. بهزاد اومد پایین جلو تلویزیون لم داد. نه حرفی با من زد نه سمت منو نگاه کرد... نمیدونستم چکار کنم. نکنه فکر بد کنه در موردم… چای ریختم و دوتا لیوان بردم رو میز گذاشتم پیشش خودم نشستم رو مبل دیگه، که بهزاد گفت - بوی چیه؟ با استرس گفتم - بده؟ متعجب نگاهم کرد و گفت - نه خوبه! اما مربوط به چیه؟ نگران گفتم - هویج پلو! چشم هاش گرد شد اما هیچی نگفت. فقط نگاهم کرد. آروم گفتم - دوست نداری؟ نگاهشو از من گرفت. به تلویزیون خیره شد و گفت - نمیدونم! سکوت کرد. سکوت طولانی… انقدر که از استرس، دلم میخواست کوسن مبل رو گاز بزنم. نگران گفتم - میتونم یه غذا دیگه برات گرم کنم! بی تفاوت و بدون نگاه کردن به من گفت - لازم نیست... چایش رو برداشت. منم سریع چایم رو برداشتم اما داغ بود هنوز دستم سوخت. اومدم سریع بزارمش رو میز ریخت رو پام ناله ام بلند شد و پاچه شلوارمو خواستم بزنم بالا اما بهزاد برگشت سمت من منم یاد موهای پام افتادم… سریع بلند شدمو دوییدم بالا فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس https://t.me/mynovelsell/1852 یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس https://t.me/BaghStore_app/898 تهیه کنید. باقی همه دزدیه دوستان💛
Mostrar todo...
#چشمان‌ #۴۹ با تعجب به بهزاد نگاه کردم اما اون به من نگاه نکرد. سر تکون داد و گفت - خوبه، میرسه پس! محمدی هم سر تکون داد. از درس و پیش نیاز، یکم برام گفت. با بهزاد مشغول صحبت شد، درمورد مدارک ثبت نام و بعد هم بحثشون کاری شد در مورد یه کارخونه... منشی اومد تو و گفت اقای محمدی جلسه داره! ما هم بلند شدیم. رفتیم آموزش لیست مدارک رو گرفتیم. محمدی یه نامه داد، برای ثبت نام دیر هنگام قرار شد خودم مدارک رو جور کنم، فردا بیام دنبال کارا. انقدر ذوق داشتم، دوست داشتم بگم همین الان میرم!‌ اما میترسیدم بهزاد باز بهم بخنده. از ساختمون اومدیم بیرون بهزاد گفت منو میرسونه خودش باید بره سر کار! اصرار کردم خودم برگردم اما قبول نکرد. منو رسوند خونه و رفت. منم زود رفتم سر وسایلم. عکس و مدارک شناسایی داشتم اما کپی مدارک فارغ التحصیلی مقطع قبل رو نداشتم. زنگ زدم مدرسه، گفتن فردا بیا ببر. تا بهزاد بیاد، سرگرم این کار ها و فکر و خیال برا خودم بودم. نهار نخورده بودم. برای همین تصمیم گرفتم شام تازه درست کنم. هوس هویج پلو کرده بودم. یه هویج تو یخچال بود. فریزر هم پر مواد غذایی بود. از پر رویی خودم شرمنده شدم اما دیگه گوشت و هویج رو تفت داده بودم. قابله غذا رو گذاشتم دم بیار عطر هل و دارچین پلو پیچیده بود توخونه... جلو تلویزیون لم دادم. رکس اومد پیشم و سرشو گذاشت زیر سینه ام داشتم نوازشش میکردم که خوابم برد. باز با حس گرما و رطوبت رو لبم از خواب پریدم. فکر کردم مچ بهزاد رو گرفتم که منو بوسیده… اما صورت رکس تو چشمم بود. جا خوردم. عقب پریدم و گفتم - مرسی، اما ترجیح میدم اولین لبو به یه مرد بدم نه سگ! رکس پارس کرد و صدای خنده تو گلویی، از جلو در اومد… فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس https://t.me/mynovelsell/1852 یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس https://t.me/BaghStore_app/898 تهیه کنید. باقی همه دزدیه دوستان💛
Mostrar todo...
#چشمان #۴۵ هنگ گفتم - کوچولو؟ سری تکون داد اره اومد از کنارم رد شد و گفت - بیا بریم... الان انگار ۱۴ سالته! همراهش شدم و خودش گفت - البته ۱۷ و ۱۴ خیلی فرق نداره! شاکی گفتم - معلومه که داره. تازه من دیگه دارم میشم ۱۸! مشکوک نگاهم کرد و گفت - جدا؟ کی دقیقا؟ با اخم گفتم - ۴ ماه دیگه! خندید اما باز چیزی نگفت. سوار شد. شاکی سوار شدم. بهزاد راه افتاد و گفت - اتفاقا خوبه ادم سنش کمتر از چهره اش باشه! - چه خوبی داره بهت بگن کوچولو؟ بهزاد خندید و گفت - چشمان تو کوچولو هستی! این یه حقیقته! اما سنت بره بالا از اینکه فکر کنن مسن تری، خیلی مسلما عذاب میکشی تا اینکه بهت بگن جوون تری! مشکوک نگاهش کردم و گفتم - من فکر نمیکردم نعیمه خانم هم سن تو باشه! خندید سری تکون داد و گفت - اره طفلک... سه تا از بچه هاش رو از دست داد... خیلی شکسته شد. دلم اتیش گرفت و لب زدم - سه تا؟ چرا؟ بهزاد بدون نگاه کردن به من گفت - شوهرش معتاد بود... توهم میزد… بچه اولشون از تراس خونه افتاد پایین… بعد فهمید کار شوهره بوده تو توهم! دلم پیچید. سریع گفتم - دوتا دیگه رو نگو!‌ بهزاد سر تکون داد و گفت - نمیخواستم بگم... چشممو بستم تا گریه نکنم. بهزاد گفت - یه سری اتفاقات هست، تو زندگی ادم رو ده سال پیر میکنه… برای اینکه ذهنم خالی شه بدون فکر پرسیدم - رفتن همسرت هم تورو پیر کرد؟ تا پرسیدم پشیمون شدم. دوست داشتم میزدم تو دهن خودم که چرت پرسیدم! اما بهزاد نفس عمیقی کشید و گفت - رفتن اون نه! اما حماقت خودم چرا! بدون نگاه کردن به من، مجدد گفت - هیچکس نمیتونه بهت آسیب بزنه! مگر اینکه خودت بهش اجازه بدی!! فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس https://t.me/mynovelsell/1852 یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس https://t.me/BaghStore_app/898 تهیه کنید.
Mostrar todo...
#چشمان #۴۸ جا خوردم. لعنتی… چطور حدس زد انقدر درست! دست پاچه گفتم - آره... بعد سریع گفتم - یعنی نه! نفس گرفتم و کلافه گفتم - در مورد همه چی! فکر کنم خل شدم! بیخیال. بهزاد تو گلو خندید اما دیگه چیزی نگفت. رسیدیم. از آسانسور خارج شدیم. از سالن، وارد یه اتاق که نوشته بود مدیریت شدیم. منشی بهزاد رو میشناخت. سلام کرد و گفت -بفرمایید. وارد اتاق رئیس شدیم. رئیس، یه مرد میان سال، هم سن همایون بود. با موهای جو گندمی حسابی هم تپل بود. بلند شد. با بهزاد دست داد. منم سلام کردم. همه نشستیم. بعد احوال پرسی، رئیس رو کرد به من و گفت - من محمدی هستم، رئیس بخش مکانیک. بهروز ( اسم طرف بهزاد بهروزه دوستان، بهروز میشه فامیلیش، فکر نکنین من اسمو اشتباه نوشتم!) گفت رشته طراحی صنعتی رو دوست داری! سر تکون دادم و گفتم - خوشبختم . منم چشمان پیراسته هستم . بله خیلی علاقه دارم. دیپلمم ریاضی بود. سری تکون داد و گفت - پیش دانشگاهی گذروندی؟ با شرمندگی گفتم - نه! الان باید میخوندم. سری تکون داد و گفت - اینجا همه از رشته های فنی میان. نیازی به گذروندن پیش دانشگاهی نیست، اما احتمالا باید واحد پیش نیاز بگذرونی! بهزاد گفت - میشه با ترم جاری پیش بره؟ اقای محمدی تقویم رو چک کرد و گفت - اگه خودت میتونی کمکش کنی، شاید بتونه! فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس https://t.me/mynovelsell/1852 یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس https://t.me/BaghStore_app/898 تهیه کنید. باقی همه دزدیه دوستان💛
Mostrar todo...
#چشمان #۴۷ سوالی سر تکون دادم و پرسیدم - چه شرطی؟ لبخندش پر رنگ تر شد و گفت - به شرطی که سوالی نپرسی که جوابش ناراحتت کنه! خندیدمو گفتم - اینو از کجا باید بدونم خب؟ بهزاد پیاده شد و گفت - در مورد پدرت سوال نپرس... همه این سوالاتت تهش ناراحتی خودته! از این حرف بهزاد، سریع منم پیاده شدم و گفتم - اما من دوست دارم حقایق رو در مورد زندگیم بدونم! پا تند کردم خودمو رسوندم به بهزاد به سمت ورودی ساختمون چند طبقه کنارمون رفتیم. بهزاد گفت - منم دوست ندارم هر بار حرف میزنیم بعدش تو ناراحت بشی چشمان! وارد ساختمون شدیم و بهزاد گفت - حس بدیه حرفت باعث ناراحتی بشه… نگهبان ساختمون، تا بهزاد رو دید بلند شد اما نیومد جلو و سر تکون داد. بهزاد هم سر تکون داد و رفتیم سمت آسانسور دکمه طبقه هفت رو زد و من گفتم - من که از تو ناراحت نمیشم… از پدرم و از این زندگی ناراحت میشم! در آسانسور باز شد. بهزاد بدون نگاه کردن به من گفت - من ناراحتیت رو نمیخوام... به هر دلیلی که باشه! داخل آسانسور ایستاد و من نگاهش کردم. خدای من… الان این مکالمه عادیه؟ بین من و دوست قدیمی پدرم؟ درسته انقدر برای بهزاد مهم باشم؟ یا نکنه باز توهم زدم؟ بهزاد گفت - نمیخوای بیای؟ به خودم اومدم سریع سوار شدم و در هم درست پشت سرم بسته شد. بهزاد گفت - نکنه از آسانسور میترسی!؟ نمیدونستم چی بگم. میگفتم نه میگفت پس چرا وایساده بودی؟ میگفتم اره هم دروغ بود… سرمو انداختم پایین و گفتم - گاهی یه فکر های عجیبی میاد تو سرم. بهزاد مشکوک نگاهم کرد. من سرمو بلند نکردم. آروم پرسید - فکر های عجیب در مورد من؟! فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس https://t.me/mynovelsell/1852 یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس https://t.me/BaghStore_app/898 تهیه کنید.
Mostrar todo...
#چشمان #۴۴ هنگ، به جای خالی بهزاد نگاه کردم. چی شد؟ چرا در رو برا رکس باز میکنه که منو بیدار کنه؟ که چی؟ چرا خندید حالا واقعا هنگ کرده بودم نکنه بهزاد یه مشکلی چیزی داشته باشه! تو سرم کلی سوال بود. رفتم صبحانه درست کردم و خوردم. رکس دور و برم بود. توپش رو اورد. بعد صبحانه رفتیم حیاط باهاش یکم بازی کردم و حدس زدم بهزاد در رو برا رکس باز میکنه، که من باهاش بازی کنم. حق داشت سگ بیچاره تنها تو خونه خسته میشد. برام سوال بود بهزاد چطور رکس رو میشست و تمیز میکرد؟ یعنی با خودش میبرد حمام! لخت هم میشد؟ خودم از فکرای خودم خنده ام گرفت. پدرت مرده مادرت مرده بدهکاری خونه و زندگی نداری بعد به چی فکر میکنی؟ به اینکه بهزاد میره سگش رو بشوره لخت میشه یا نه!؟ با تاسف به حال، خودم برگشتم اتاق لباس پوشیدم و اماده شدم. زود بود هنوز یکم ابروهام رو تمیز کردم. نخ نداشتم پشت لبمو بند کنم. با موچین، چندتا دونه بلند رو برداشتم. شبیه بچه دبیرستانیا بودم البته عملا هم زیاد بزرگتر نبودم! اما نه رژ لبی داشتم، نه هیچ نوع لوازم ارایشی... ضد افتابمم که چند ماه بود تموم شده و بابا هم گفته بود مگه پاییز افتاب داره که ضد افتاب میخوای! اه کشیدم. با تمام وجود دلم میخواد برم سر کار پول در بیارم و بتونم خرج کنم. یعنی از فکر به استقلال و کار کردن شب خوابم نمیبرد… بلاخره در باز شد. بهزاد با ماشین اومد تو گوشی به دست، در حالی که داشت حرف میزد اومد تو خونه و تند رفت بالا هنگ ایستادم! خواستم برم بالا، که سراسیمه اومد پایین با دیدن من ابروهاش بالا پرید و گفت - حاضری؟ - بله! - چرا انقدر کوچولو شدی!؟! فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس https://t.me/mynovelsell/1852 یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس https://t.me/BaghStore_app/898 تهیه کنید.
Mostrar todo...