میدونستی؟! کوییز
8 220
Suscriptores
-2324 horas
-1557 días
-16730 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
من و شوهرم امیر علی زندگی خوب ، آرومی داشتیم یه روز باهم رفتیم خونه خواهر شوهرم مهمونی بعد ازخوش بازدید و پذیرایی بلند شدیم که بریم خونه که شوهر خواهرم گفت امیر علی وایسا!!
یه پیامی برات اومد رفتی خونه بازش کن و بخون... خداحافظی کردیم و رفتیم خونه
وقتی رسیدیم خونه پیامو که خوند شروع کرد به گریه فریاد وقتی پرسیدم چیشده به منم نشون بده پیامو که باز کردم دیدم نوشته 👇👇
👈ادامه ی داستان
شب جمعه بود با شوهرم رفتیم دریاچه چیتگر(تهران) که براش تولد بگیرم و چند تا از دوستامم دعوت کردم.اونشب واقعا به خودم رسیده بودم.دوست شوهرم رضا که مجرد بود و شوهرم خیلی بهش اعتماد داشت از اول تا آخر نگاش به من بود نگاهش خیلی اذیتم میکرد.مراسم که تموم شد هر چی ماشینو استارت زدیم روشن نشد و شوهرم گفت آقا رضا اگه زحمتی نیست شما خانومم و شایان(پسرم)رو ببرید خونه تا ماشین درست بشه خیلی دیر میشه.تا میخواستم بگم نه منم همینجا هستم که دیدم رضا ماشینشو روشن کرده و گفت: ستاره خانوم بفرماید...چند دقیقه ای که توو مسیر بودیم یه مرتبه رضا نگه داشت و اومد در عقب و باز کرد و گفت خب حالا...ادامه ی داستان
وقتی با یک نفر ازدواج میکنین در واقع با تمام اینها ازدواج میکنین :
- با آسیبهای اون آدم در گذشته
- با خانوادهاش
- با عادتهاش
- با ترسهاش
- با فرهنگی که توش بزرگ شده
- با عقاید، باورها و جهانبینیش...
@meidonestii
👍 3
Photo unavailableShow in Telegram
روز خواستگاریم با یه سینی شربت خنک و رنگارنگ رفتم پذیرایی 🍸🍹🍹🍹🍹
مهمونا مونده بودن کدومو بردارن
شب عشقمزنگ زد گفت شیطون نگفته بودی انقد هنرمندی گفتم چند وقته عضو این کاناله شدم هنرام زیاد شده😁😜👇
🤩➡️@ammeh_joon
Photo unavailableShow in Telegram
میدونستی یه عالمه دستور پخت کباب 🍢هست و ما فقط کباب 🍢تابه ای و کباب کوبیده درست کردیم بیا اینجا خودتو و فامیلو شگفت زده کن
@ammeh_joon
همسرم قبل از ازدواج با من عاشق دخترخاله اش بود و قسمت هم نشده بودند. ...
وضع مالیمون بد نبود و دو طبقه خانه داشتیم. تولد همسرم بود و از دو طرف مهمان داشتیم. وسط مهمانی بود که متوجه شدم همسرم نیست و کمی طول کشید. رفتم طبقه ی بالا که ببینم چرا نیست و اگه کاری هست انجام بدم و رفتم تواتاق و دیدم که...... ادامه داستانو بخوانید
شب جمعه بود با شوهرم رفتیم دریاچه چیتگر(تهران) که براش تولد بگیرم و چند تا از دوستامم دعوت کردم.اونشب واقعا به خودم رسیده بودم.دوست شوهرم رضا که مجرد بود و شوهرم خیلی بهش اعتماد داشت از اول تا آخر نگاش به من بود نگاهش خیلی اذیتم میکرد.مراسم که تموم شد هر چی ماشینو استارت زدیم روشن نشد و شوهرم گفت آقا رضا اگه زحمتی نیست شما خانومم و شایان(پسرم)رو ببرید خونه تا ماشین درست بشه خیلی دیر میشه.تا میخواستم بگم نه منم همینجا هستم که دیدم رضا ماشینشو روشن کرده و گفت: ستاره خانوم بفرماید...چند دقیقه ای که توو مسیر بودیم یه مرتبه رضا نگه داشت و اومد در عقب و باز کرد و گفت خب حالا...ادامه ی داستان