cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

***بسم الله الرحمن الرحیم***🕊 کانال هواداران دکتر انوشه در پیامرسان تلگرام📒 #دکتر_سید_محمود_انوشه . . تبلیغات 👇👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEFP0R4r8tyV-vd3g .

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
20 418
Suscriptores
-2224 horas
+67 días
+2 01430 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

❌❌ توجهههه👇👇 عزیزانی که درخواست رمان کامل #قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان نفسم باش رو میخوام👇👇👇👇 @tabliq660👈👈👈👈👈
Mostrar todo...
#پارت204 هانی خندید وگفت:بله خانم...رنگت پریده اینو که نمی تونی انکار کنی... ناسلامتی درجواره دکتره این مملکت هستیم..اونم کارشو خیلی خوب بلده... یه نگاه بندازه تا تهشو می خونه... از دسته هر دوتاشون حرصم گرفته بود شدیدددددددد... اگه به من بود و می تونستم یه دستمو فرو می کردم تو موهای هانی و یه دسته دیگموهم فرو می کردم تو موهای پرهامو کله هاشونو محکم می کوبوندم به هم... منو تنها گیر اورده بودن و گذاشته بودنم سرکار... نمی دونم چرا ولی دوست داشتم حالشونو بگیرم.. نصرت خانم یه دست مانتو و شلوار بهم داده بود که واقعا خوش دوخت بودن و رنگ جالبی هم داشتن... وقتی تنم کردم درست اندازه ام بود... ❌❌ توجهههه👇👇 عزیزانی که درخواست رمان کامل #قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان نفسم باش رو میخوام👇👇👇👇 @tabliq660👈👈👈👈👈
Mostrar todo...
#پارت203 ببینیش ...یه دست مریزاد هم به ما دوتا میگی... گیج و منگ نگاهش کردم:کی رو ببینم؟... ابروشو انداخت بالا و گفت:دیگه دیگه... پدرام با لبخند دوباره برگشت سمتم وگفت:نگران نباش... الان دیگه می رسیم..مطمئنم از اونجا خوشت میاد. بهش توپیدم:من نگران نیستم... چرا اینطور فکر می کنید؟ پدرام لبخندش تبدیل به پوزخند شد وگفت:اینطور فکر نمی کنم از حرکاتت به راحتی میشه فهمید .. نگاهی به هانی انداخت که هانی هم چشمکی بهش زد و هر دو با هم گفتن:رنگه رخساره خبر میدهد از سره درون...
Mostrar todo...
سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇
Mostrar todo...
❌❌ توجهههه👇👇 عزیزانی که درخواست رمان کامل #قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان نفسم باش رو میخوام👇👇👇👇 @tabliq660👈👈👈👈👈
Mostrar todo...
👆👆کانالش معتبره با خیال راحت خرید کنید👌👌🙏🙏
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
💖 لباس دخترم قشنگه؟ از اینجا خریدمش👇👇👇👇 💞هم خودم هم خواهرم لباسای بچه هامونو از اینجا میخریم 🌺🍃قیمتاش خیلی #عالیه🔥                                #مفتکده واقعیه 🔻کلی ست خوشگل #دخترونه و #پسرونه داره. یکی از یکی بهتر🤗🤗 از 0تا 15 سال😍❤️ 🌼🌸ارسال به نقاط کشور 🌼🌸عکس ژورنال وغیرژورنال 🌼🌸برای مشاهده بیشتر مدلهای کودکانه👇👇 https://t.me/daraabaransadad https://t.me/daraabaransadad برای مشاهده مدلهای زنانه👇👇 https://t.me/+SlnfhtOlTmzlWRmB https://t.me/+SlnfhtOlTmzlWRmB
Mostrar todo...
#پارت202 گفتم:فکر نکنم..من که چیزیم نیست... هانی لبخنده کجی زد و گفت:می ترسی؟... سعی کردم صدام نلرزه:نه..از چی باید بترسم؟ هانی نیم نگاهی به پدرام انداخت و لبخند زد و باز مشغوله رانندگیش شد. در همون حال گفت:از اینکه...اینجا..توی این ماشین...تنها..با دوتا پسره غریبه...که دارن می برنت ناکجا اباد... اوه اوه...راستشو بخوای منم بودم می ترسیدم. با اخم نگاهش کردم.. راستش از درون داشتم از ترس پس میافتادما با شنیدن حرفاش حالم بدتر هم شده بود ولی همه ی سعیمو کردم که به روم نیارم...جوابشو ندادم ولی با اخم از توی اینه به چشمای قهوه ایه روشنش نگاه کردم اون هم تا اخمامو دید خندید وگفت:حالا اخم نکن توتیاخانم...نترس من و پدرام از کبریت هم بی خطرتریم...داریم می بریمت یه جای خوب...وقتی ❌❌ توجهههه👇👇 عزیزانی که درخواست رمان کامل #قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان نفسم باش رو میخوام👇👇👇👇 @tabliq660👈👈👈👈👈
Mostrar todo...
#پارت201 امروز قرار بود هانی و پدرام منو ببرن اونجایی که دیشب پدرام درموردش بهم گفته بود... نمیدونم چرا بی دلیل می ترسیدم... توی ماشین نشسته بودیم... پدرام جلو بود و هانی هم رانندگی می کرد...نمیدونم چرا اخم کرده بود.... پدرام هم ساکت بیرونو نگاه می کرد..منم از زوره بیکاری به سقف ماشین نگاه می کردم وگاهی هم از پنجره اطرافمو نگاه می کردم...هانی اینه رو روی صورتم میزون کرد وگفت:چرا رنگت پریده؟... پدرام با شنیدن این حرف برگشت سمتم و نگاهه خیرشو دوخت توی صورتم...نمیدونم چرا داغ شدم...اخه هم هانی نگام می کرد هم پدرام...
Mostrar todo...
سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇
Mostrar todo...