cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

امیررضا لطفی‌پناه

روزمرگی‌های پیرمردی بیست و چند ساله . بات کانال برای ارتباط: @AmirrezaLotfipanahChannelBot

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
794
Suscriptores
Sin datos24 horas
-17 días
-830 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#داستانک ..... ادریسی‌ها ..... کنار پنجره نشسته بود، روی صندلی‌ای که هشت سال پیش خریده بود. با هر تکانی که می‌خورد چوب گردوی صندلی جیر جیر نسبتاً بلندی می‌کرد و بعد آرام می‌گرفت. نسیم خنک بعد از ظهر از لای پرده‌های پنجره سُر می‌خورد توی فضای کوچک اتاق، و گاه صفحات کتابش را ورق می‌زد. میز بلندی کنار دستش بود و روی میز، فنجانی چای که یکی-دو ساعتی از سردشدنش می‌گذشت قرار داشت. همیشه همین‌طور بود. چای می‌ریخت، می‌نشست روی صندلی که کتاب بخواند، آهنگ گوش کند یا خیابان را تماشا کند، ولی چای را یادش می‌رفت. همان یک جرعه‌ی داغ اول را مزه‌مزه می‌کرد، دهانش می‌سوخت و می‌گذاشت چای کمی خنک شود ولی چای از دهان می‌افتاد. مدت‌ها بود که تنها زندگی می‌کرد. فقط چند نوع غذا می‌خورد، چند دست لباس همیشگی را می‌پوشید، با چند دوست و آشنای محدود رفت‌وآمد داشت و هر شب رأس ساعت ده می‌خوابید و ساعت شش صبح از خواب بیدار می‌شد. سی و شش سال سن آن‌قدری نبود که باعث شود شعله‌ی جوانی را درون وجودش حس نکند، از طرفی آن‌قدر هم با میان‌سالی فاصله نداشت که دلش بخواهد چیزهای نو امتحان کند، آدم‌های تازه ملاقات کند و جاهای جدید برود. خسته بود، مدت‌ها بود که خسته بود و هرچقدر استراحت می‌کرد، هرچقدر کنار پنجره لم می‌داد و چای می‌نوشید، این خستگی در نمی‌رفت. انگار زالویی به جانش افتاده بود که از مکیدن خون سیر نمی‌شد. روزهایش یکنواخت بود؛ تا ظهر کار می‌کرد، بعد وقت ناهار بود و سر آخر هم چند ساعت دیگر کار تا بعد از ظهر. گاهی اوقات آخر هفته‌ها با دوستان قدیمی‌اش دیدار می‌کرد، گاهی هم بعد از کار دلش می‌خواست دریا را ببیند و وقت غروب، می‌رفت کنار ساحل. از بیست و چند سالگی این یکنواختی سر جایش باقی مانده بود، انگار سال‌ها بود که سی و شش ساله بود، سال‌ها. شروع این چرخه همان روزی بود که ادریسی‌ها تازه پیدایشان شده بود؛ اوایل تیر ماه، فصل باران. توی یک پارک مملو از گل‌های ادریسی او را دیده بود، وعده داده بود دوست بمانند، وعده داده بود احساساتش را فراموش کند و وعده داده بود حالش بهتر شود. ولی دروغ گفته بود، برای اولین بار به او دروغ گفته بود و هیچکدام از وعده‌هایش را نتوانسته بود عملی کند. نه توانست او را به چشم دوست ببیند، نه توانست احساساتش را کنار بگذارد، نه توانست حالش را بهتر کند. از همان روز پیری زودرس او شروع شده بود، یکنواختی جا خوش کرده بود و دیگر هر وقت گل ادریسی می‌دید، ناخواسته به گریه می‌افتاد. حال ولی مدت‌ها بود ادریسی ندیده بود، مدت‌ها بود از او خبری نداشت ولی دلش می‌خواست خبری داشته باشد. لم داده بود روی صندلی‌ای که یادآور صندلی توی اتاق نشیمن او بود، چای موردعلاقه‌ی او را می‌نوشید که سرد شده بود، کتابی از نویسنده‌ی موردعلاقه‌ی او توی دستش بود و خیره شده بود به بیرون پنجره، به آبی دریا که از پشت ساختمان‌ها دیده می‌شد. شاید امروز هم به دریا می‌رفت، از همان مسیری که همیشه با هم می‌رفتند. #امیررضا_لطفی_پناه @amirreza_lotfipanah
Mostrar todo...
توی دل شب راه می‌روم. شهر من شب‌ها سوت و کور است، حتی صدای جیرجیرک هم نمی‌آید؛ انگار حشرات اینجا هم سر ساعت می‌خوابند. باران ولی زیاد می‌آید، آن‌قدر که گاهی دلم می‌گیرد، حتی من که عاشق بارانم. آسفالت خیابان‌ها که خیس می‌شود و سیاهی براق کوچه‌ها فرا می‌گیرد، کوبه فرق زیادی با تهران ندارد. همان بو را می‌دهد و همان هوا را دارد. و این شباهت مرا غرق فکر می‌کند، فکرهایی که دوستشان دارم با اینکه گاهی غمگینم می‌کنند. منِ امروز که خیابان‌های خیس کوبه را قدم می‌زند، سال‌ها و فرسنگ‌ها با نوجوان خامی که قلبش آکنده از آرزو بود فاصله دارم. او با قدم‌های بزرگ تا میدان صنعت را پیاده می‌رفت و دلش می‌خواست اسمش را همه بلد باشند، برایش شکست مهم نبود چون چیز زیادی برای از دست دادن نداشت و اگر خرابکاری می‌کرد، از نو می‌ساخت. منِ امروز ولی ترسو شده‌ام، شمرده و آهسته قدم برمی‌دارم که مبادا همه‌چیز خراب شود، که مبادا دوباره خرد شوم و از درون بشکنم. حتی دلم دوستان جدید هم نمی‌خواهد، محبوبیت و شهرت که جای خود. با تمام این‌ها گاهی اوقات بیشتر از هر چیزی که توی گذشته‌ام آرمیده، دلم برای خودم تنگ می‌شود. غرور کاذب، کله‌شقی، ریسک‌پذیری و حتی دیوانگی. تمام این صفات توی من مرده‌اند، خودم خاکشان کردم و برایشان فاتحه خواندم. حالا آرام هستم و صبور، به جای فتح قله‌های ترقی و پیشرفت، گوشه‌ای آرام می‌خواهم که چند ساعتی خلوت کنم، فکر کنم، با عزیزی حرف بزنم، قهوه بنوشم، کتاب بخوانم، فیلم ببینم، موسیقی گوش کنم یا حتی خیره شوم به سفیدی بی‌معنای دیوارهای کوتاه اتاق کوچکم و تصور کنم که زندگی هم مثل من آرام گرفته است؛ ولی زندگی آرام نمی‌گیرد، مثل آن نوجوان کله‌شق، مغرور و جاه‌طلب هفت-هشت سال پیش‌. انگار که منِ امروز با سرعت گذر زندگی هماهنگی ندارد، شاید هم هیچ‌وقت نداشت و منِ چند سال پیش فقط احمق‌تر از این حرف‌ها بود که گذر زمان برایش مهم باشد. یا شاید زندگی همین است، که با تمام وجود قبول کنی که هرچقدر هم که سریع باشی، سرعت زندگی سریع‌تر است. نه کله‌شقی باقی می‌ماند، نه آرزوهای بزرگ، نه موهای سیاه و پرپشت، نه دیوانگی و نه حتی چیزی به خلوص و پاکی عشق. . #امیررضا_لطفی_پناه @amirreza_lotfipanah
Mostrar todo...
همیشه می‌خواستم باورم شود که در قلبم چیزی جز عشق ندارم. عشق به آدم‌های زندگی‌ام، عشق به سفر، عشق به تجربه‌ی چیزهای تازه، عشق به خود امر عشق ورزیدن. همه‌جور عشق جز عشق به خودم. اصلاً آدم چطور می‌تواند به تمام کم‌و‌کاستی‌ها، بدخلقی‌ها، تنبلی‌ها، شکست‌ها، بی‌چارگی‌ها و تاریکی‌های عمق وجودش مطلع باشد و باز به خودش عشق بورزد؟ مگر هرکس برای خودش فلان چیز را بخرد، فلان کار خوب را تنهایی انجام دهد و فلان غذای خوشمزه را تنهایی امتحان کند به خودش عشق دارد؟ دوست داشتن شاید، ولی عشق نه. عشق به دیگران ولی ماجرای دیگری‌ست، ماجرایی که ردپایش روی جای‌جای عمرم دیده می‌شود، مثل رنگ کدر برف‌های سفید لگد شده توی زمستان، خصوصاً وقتی پای آدم‌ها در میان باشد؛ آدم‌هایی که نیامده می‌روند، آدم‌هایی که قول ماندن می‌دهند و می‌روند، و حتی آدم‌هایی که نمی‌خواهند بروند و مجبور به رفتن می‌شوند. انگار که عشق آن چیزی نیست که من فکر می‌کردم، انگار آدم‌ها را می‌راند، فراری می‌دهد، دور می‌کند و دلیل رفتن می‌شود. یا شاید عشق ورزیدن طریقت خاصی دارد که از من پنهان مانده و از هیچکس یاد نگرفته‌ام، یا شاید هم مفهوم ایده‌آل عشق، چیزی‌ست ماورایی و نایاب که فقط خوراک داستان‌هاست. شاید آدم‌ها را، چیزها، زندگی را، فقط باید دوست داشت که رفتنشان، که نبودنشان، جگر آدم را نسوزاند. دیوانه‌وار است اما من کوتاه نمی‌آیم، به دوست‌داشتن راضی نمی‌شوم و هنوز می‌خواهم باورم شود که توی قلبم چیزی جز عشق ندارم. می‌دانم که عشق خطرناک‌ترین تعامل انسان‌هاست، مثل آتشی که برای گرما روشن می‌شود، ولی خانه را می‌سوزاند، فرو می‌ریزد و خاکستر می‌کند. با این‌حال خودم را می‌شناسم، باز الوار روی الوار می‌گذارم، میخ می‌کوبم، در و پنجره می‌سازم، خانه‌ی جدیدی بنا می‌کنم تا باز خاکستر شدنش را تماشا کنم. انگار عشق می‌سوزاند، و انگار من به سوختن هم عشق دارم... . #امیررضا_لطفی_پناه @amirreza_lotfipanah
Mostrar todo...
این بود که حرفش رو زدم. راستش دلم می‌خواست از روی کانال پاکش کنم، چون یه لحظه از خودم ترسیدم، از اینکه دوباره مثلاً ۵ سال بعد دوباره برم سراغش و ببینم که باز با شرایط اون موقع خیلی هماهنگی داره. ولی بعد گفتم بذار بمونه، شاید یه روزی بهش گوش دادم و خودم رو مسخره کردم که انقدر دیوونه بودم.
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
«من فراموش‌کارم» چیزهایی که در میان دریای عمیق فراموشی، ماندند در خاطر و از بین نرفتند، از بین نرفتند... متن و خوانش: امیررضا لطفی پناه موسیقی: Nils Frahm - Familiar تنظیم: نیما رئیسی
Mostrar todo...
«من فراموش‌کارم» متن و خوانش: امیررضا لطفی پناه موسیقی: Nils Frahm تنظیم: نیما رئیسی @amirreza_lotfipanah
Mostrar todo...
I'm Forgetful.mp310.99 MB
رفقای قدیمی کانال یادتونه یه زمانی چندتایی دکلمه درست کردم؟ نیم‌ساعت پیش یه دفعه یادشون افتادم، رفتم دوباره گوش دادم و یه مقدار خوبی باهاشون اشک ریختم، خصوصاً با «من فراموشکارم». خنده‌داره که ۶ سال بعد از اینکه اون دکلمه رو با دوستم نیما درست کردیم، الان دقیقاً با حالت روحی این روزهام هماهنگی داره. شاید ۶ سال پیش آینده رو می‌دیدم و نمی‌دونستم. این رو قبلاً بهتون نگفته بودم، ولی وسط خوندن این دکلمه به‌صورت ناخودآگاه و یه‌دفعه‌ای گریه‌م گرفته بود و بغض گلوم رو فشار می‌داد. اگر با دقت گوش کنید خیلی واضحه که کجای کار دارم اشک می‌ریزم و می‌خونم. اون موقع، یعنی ۶ سال پیش نمی‌دونستم چرا گریه‌م گرفت، ولی الان می‌دونم.
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.