cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

🔥کانال رسمی گیسوخزان🔥

پارت گذاری شنبه تاپنجشنبه🚫 خریدرمان: @khazan_22 رمان تارگت👇 https://t.me/joinchat/AAAAAFBJN2Vnc9YIdPzAZw ابتدای رمان ۱۴۱۱👇 https://t.me/c/1055197060/125395

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
22 262
Suscriptores
-1924 horas
-567 días
-23030 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

بهترین رمان‌های آنلاین این هفته به انتخاب مخاطبین رو براتون آماده کردیم. همگی قرارداد چاپ دارن و رو به پایان هستن. توجه شود عضوگیری‌شون فقط برای چند ساعت بازه و به زودی خصوصی می‌شن👇👇 #کبوتر_لیلی_شبنم_سعادتی https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 #وصله‌‌ی‌جان‌شده_مرجان_مرندی https://t.me/+_wDqdMf4KS40ZWY0 #صلت_سحر_مرادی https://t.me/+eFWKe0ZHGzg2ZWY0 #اوتای_اکرم‌حسین‌زاده https://t.me/+IOcDuJvXGZY3MmY8 #گیسوخزان_1411 https://t.me/joinchat/AAAAAD7lB4SiJ9BfIrqaZg #قرارماپشت‌شالیزار_فرناز_نخعی https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk #شهر_بی_یار_سحر_مرادی https://t.me/+EqUSOqdlg41lMTA0 #ردپای‌آرامش_الف_صاد https://t.me/+gtKZMyuIHmY2NDQ0 #شاه‌بیت_عادله‌حسینی https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk #غمزه‌ی_کشنده‌ی_رنگ‌ها_گلناز_فرخ‌نیا https://t.me/joinchat/AAAAAEpCzhNXeXL1vujlpw #زمان_معکوس_مدیا_خجسته https://t.me/+BOdRy_5VFlRiMzdk #ریسک‌_اکرم‌حسین‌زاده https://t.me/+9aPMA1lUDRY2ZGE0 #ققنوس_من_لیلا_حمید https://t.me/+fRkO5R7K0m02MDY0 #گیسوخزان_تارگت https://t.me/joinchat/AAAAAFBJN2Vnc9YIdPzAZw #حوالی_خورشید_نصیبه_رمضانی https://t.me/KHorshee #مهتاب🌛 https://t.me/+UCEDkNNkFTVlEVzb #التیام https://t.me/+NSaxGCVLFdY0YTFk #زینب_پیش‌بهار_صدسال‌دلتنگی https://t.me/+HidboRsM1As2ZDE0 #دالان_مهتاب_شبنم_سعادتی https://t.me/+QFQvODqy75oPtxV4 #دچارت_نیستم_سمیرا_ایرتوند https://t.me/+d26NqSaazbA1YTg8
Mostrar todo...
Repost from N/a
-این تیزی رو تو جیبت نگه دار خان... اگه نوعروست باکره نبود تو همون حجله رگشو بزن! با نگاهی سرد و اخمی در هم کشیده نگاهش می کند. این مرد پدر نوعروسش بود که حالا در حجله منتظرش بود؟ به سردی غرید: -نیازی نیست خان عمو! آن عروسکی که در حجله منتظرش بود، پاک ترین و معصوم ترین نگاه دنیا را داشت. چطور می توانست به دخترش انگ بزند؟ -لازمه! اگر پیش از حالا خبط کرده باشه... می خوام تو کسی باشی که ناموسمونو تمیز می کنه! دندان روی هم می ساید و به اتاق می رود. عروسش روی تخت نشسته بود. به محض شنیدن صدایش از جا بلند می شود. یاد التماس های زنعمویش می افتد: «ماهرخ ترسیده، خان... بچه ست... عقلش نمی رسه هنوز. بهت التماس می کنم باهاش مهربون باش... دخترم لطیفه... کاری نکن پژمرده شه!» -حتی فکرشم نکن... نمی ذارم بهم نزدیک شی فهمیدی؟ من به زور اسلحه دارم زنت می شم اینو خودتم می دونی! دخترک ترسیده بود و این طور با جسارت تو رویش می ایستاد؟ -بهت نزدیک نشم؟ پس چطور قراره اون دستمال سفیدی که روی تخت هست رو سرخ کنم؟ در آن واحد صورت پری گونه اش سرخ شد و با خشم جلو آمد! -خیلی وقیحی! قدش تا سینه اش هم نمی رسید و برایش بلبل زبانی می کرد! همین حالا هم تنش برای داشتنش به جوشش افتاده بود! -حرفاتو مزه کن قبل اینکه زبونتو به کار بندازی! بهت نگفتن چه بلایی سر کسایی می رم که حد خودشونو نمی دونن؟ داشتند به زور او را شوهر می دادند! حالا داشت برایش از بابت ادب سخنرانی می کرد! جلو می رود و مشت هایش را به سینه ی خان می کوبد! -می خوای بکشی؟ آره؟ توام مثل اون بابا و داداش بی همه چیزم می خوای به مرگ تهدیدم کنین؟ بکشین راحتم کنید! محتشم دستانش را می گیرد! -آروم باش ! به خودت بیا... تو عروس حجله ی خانی! -نیستم... نمی خوام باشم! بذار برم... بهت التماس می کنم از من بگذر! بذار برم...! بذار برم! اشک می ریزد و مشت های بی جانش را روی سینه اش نگه می دارد. التماس می کند: -اگه نذاری برم، اگه ازم نگذری... به جون مامانم هیچوقت، تا آخر عمرم نمی بخشمت! چشمان عاصی اش دل را در سینه ی خان پرابهت قبیله می لرزاند و حالا که به اشک نشسته بود داشت او را به زانو در می آورد! -ازم بگذر... بهت التماس می کنم این کارو با من نکن... ازم بگذر! دستش را زیر چانه اش می زند و سر عروسش را بالا می کشد. با نوک انگشت زمختش اشک هایش را از گونه های نرم و پنبه ای اش می زداید. -هیچوقت، آسمون به زمین بیاد، دنیا تموم شه، قیامت شه... من ازت نمی گذرم ماهم! دستش را به زیپ لباسش می رساند و دخترش با آه عمیقی از سر ناامیدی چشم می بندد. بغش و ترسش را به صورت خان می زند: -منم بهت قول می‌دم که یه روزم به عمرم مونده باشه بالاخره از دستت فرار می کنم! داغمو برای همیشه رو دلت می ذارم خان! https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk رمان جدید شادی موسوی استارت خورد🔥 داستانی بر اساس واقعیت #قومی_قبیله‌ای
Mostrar todo...
👍 1
Repost from N/a
#part554 با استرس وارد کلاس شدم و روی نزدیک ترین صندلی به میز استاد نشستم. بعد از دقایقی همهمه ی دانشجویان با ورود استاد به کلاس خاموش شد. سرم را پایین انداخته بودم، اما از گوشه ی چشم استاد نیما شایسته، همسر سابقم را می پاییدم. با اینکه خبری از لباس های اسپورت و جوان پسند سال ها پیشش نبود، اما در آن کت و شلوار رسمی همچنان جذاب به نظر می رسید. نمی دانم چقدر گذشت که با شنیدن اسمم از زبانش از جا پریدم. "جانم" ی که گفتم باعث خنده ی دانشجویان و پچ پچ هایشان شد. قبل تر ها، زمانی که هنوز همسرش بودم، جواب جانم گفتن هایم بوسه ای عاشقانه بود، اما حالا سرم را که بلند کردم، در کمال ناباوری دیدم که حتی نگاهم هم نمی کند. متلک دانشجویانی که می گفتند "نیومده دانشگاه عاشق استاد شده" آزارم می داد. با بغض به نیما چشم دوخته بودم و انتظار داشتم که مثل سال ها پیش، جواب بقیه را بدهد و اجازه ندهد بیش از این آزارم دهند، اما او بی توجه، بقیه ی حضور غیابش را انجام داد و تدریسش را هم شروع کرد. در تمام طول کلاس با نگاهم دنبالش می کردم، بدون آنکه چیزی از حرف هایش را بفهمم. زمانی هم که کلاس تمام شد اولین نفر بعد از نیما از کلاس خارج شدم. در نهایت زمانی که دیدم باز هم توجهی به من ندارد، قدم هایم را تند کردم تا بیش تر از آن گندی را که به زندگی ام زده بودم نبینم. من با ترک کردن مردی که عاشقانه هایش فراتر از افسانه های عاشقانه بود، بد باخته بودم! هنوز پا روی اولین پله نگذاشته بودم که صدایش به گوشم رسید. - صبر کنید خانوم تهرانی! با اینکه نگفته بود "آهویم" اما لبخند روی لبم نشست. به سمتش چرخیدم و این بار با تمام عشق و علاقه ام با آگاهی کامل از آنچه به زبان می آورم، گفتم: جانم؟! دندان هایش روی هم فشرده شد. - جانم و زهرمار! هرچیزی توی سرتونه بریزید بیرون خانوم تهرانی! لبخند از لب هایم پاک شد. - همین امروز میرید و این درس رو حذف می کنید. من حوصله ی حاشیه سازی ندارم! حرف های خودم را به خودم پس می داد... وقتی در کلاس هایش تمام توجهش به من بود و من می گفتم حوصله ی حاشیه سازی ندارم؟! ناباور پرسیدم: به من میگی شما؟! - همه چیز بین ما تموم شده. دلیلی برای صمیمیت نیست! پلک هایم را روی هم فشار دادم. عصبانی شدم. - من این درس رو حذف نمی کنم جناب شایسته! شما هم بهتره انقدر درگیر گذشته نباشید! از اینکه دست پیش گرفته بودم، خوشش نیامد. - مشخصه کی درگیر گذشته ست! جانم و... حرفش را قطع کردم. - فقط از روی عادته! نگاهی به سر تا پایم انداخت. - ببخشید که یادم رفته بود شما خیلی زود با مردها صمیمی میشید! طاقت نیاوردم و سیلی محکمی به گوشش زدم. جیغ زدم: نه بیش تر از تو که با کل دانشجوهات دوست بودی! صدای هین گفتن بقیه به گوشم رسید تازه متوجه شدم در سالن دورمان جمع شده اند و... https://t.me/+Ybrj8jo9pV9mNmFk نیما شایسته عاشق یکی از دانشجوهاش به نام آهو میشه و تموم تلاشش رو برای جلب توجه آهو می کنه، اما کل حواس آهو به حامده تا اینکه طی جریاناتی آهو با نیما ازدواج می کنه. اما این ازدواج تا زمانی دوام میاره که سر و کله ی حامد پیدا نشده. با اینکه نیما از آهو بیخبره، اما همچنان عاشقشه، تا اینکه بعد از چند سال آهو رو تو دانشگاه و کلاس خودش می بینه و...
Mostrar todo...
Repost from N/a
- کی اینجا استخدامت کرده، دختر؟ خواستم از کنار دستش فرار کنم، اجازه نداد! - با تواَم! میگم کی توو این مهدِ خراب‌شده رات داده؟ دستگیره در را محکم گرفته بود. راه فرار نداشتم. - خودم داوطلب شدم! برای کمک به بازنشسته‌های نیازمند. نگاه نگرانم از خط اتوی شلوارش بالا آمد تا سینهٔ محکم مردانه. رفیق بچگی‌هایم حالا مردی جذاب و خوش‌قد و بالا شده بود! کیان‌مهر سپهسالار… نماینده‌ی شورا! کم کسی نیست! داد زد! بلند، با نفرت! - از جون مادرم چی می‌خوای؟ واسه چی برگشتی؟ بغضم از بیچارگی‌ درون گلویم حجم گرفت‌. - کیان… کیان منم دل‌‌آرا… همون دختری که دور از چشم بی‌نظیر خانوم از خونه براش آبنبات قیچی می‌دزدیدی و میآوردی… در صورت بدون احساسش دنبال چه بودم؟! آثاری از عشق بچگی‌هایم؟ - ببین من‌و دل‌آرا…! احمقانه نبود که هنوز بعد سالها قلبم با شنیدن اسمم از زبانش، با درماندگی به سینه‌ام می‌کوبید؟ - نه من اون کیان سابقم، نه تو اون دل…ی… صدایش لرزید. دلی در دهانش نچرخید، لب فشرد و دوباره جدی شد! - چرا گورتون‌و از زندگی ما گم نمی‌کنین؟ چرا دست از سرمون برنمی‌دارین! کلافه و بی‌هدف دستش را این طرف و آن طرف پرت می‌کرد. - کیان تو چرا اینجوری شدی؟ من همون دلی‌ام… همون دلی دم کوچه منتظر می‌موند تا صدای دیلینگ‌دیلینگ دوچرخه‌ت… – خفه‌ شو! صدای بلندش می‌گفت فراموش نکرده‌. قدمی سمتش برداشتم، نمی‌شد که من و تمام خاطرات گذشته را عین زباله در سطل آشغال بیندازد. - من همونم، کیان! دستی را که با بغض طرف شانه‌اش می‌بردم محکم پس زد. مرد بود، زور بازوی او کجا و من دلسوخته کجا! - برو گمشو! فقط گمشو! دستم با ضرب به دیوار سنگی خورد، صدای قِرچِ انگشتانم تا انتهای راهرو رفت… - کیان؟! - گم شید! جفتتون… هم تو هم اون مادر صیغه‌ایت… دستم را بغل گرفتم و دولّا شدم. لب فشردم هق نزنم امّا اشکی از گوشه‌ی چشمم افتاد. نفهمیدم از درد دستم بود یا شکستن قلبم… - اونجا چه خبره! دلی… دلی خوبی… نعره‌ی مردانه‌ی آشنایی آمد و پشت‌بندش در با صدا باز شد وُ… https://t.me/+Rl95Hu86eERiZmFk https://t.me/+Rl95Hu86eERiZmFk تا حالا دختر کابینت‌ساز دیدید؟ من دل‌آرا، اولین دختری شدم که پابه‌پای فؤاد با تخته و چوب کار می‌کردم. چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمی‌داد هیچ‌جا کار پیدا کنم. عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سه‌سوت اخراج شم. اما یه نفر تو کابینت‌سازی بهم کار داد: فؤاد.... سرش درد می‌کرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود. نه از کیان می‌ترسید، نه از عاقبت کمک به من... تا اینکه.. https://t.me/+Rl95Hu86eERiZmFk
Mostrar todo...
👍 1
Repost from N/a
هفت ساله صیغه مردی هستم که در بدترین شرایط زندگیم نجاتم داد و پناهم شد...ولی اون چیزی از مهر و محبت نمیدونه. اون یه آدم معمولی نیست ...یه سوپراستار بزرگ که مردم عاشقشن ... عماد عامر مرد یخی سینمای ایران . از شدت تشنگی بیدار میشوم...لعنتی بطری آبم را نیاوردم. با پیچیدن رایحه ای زیر بینی ام هوشیار میشوم. او آمده بود...بوی سیگار برگ های کوبایی و الاصلش فضا را عطر آگین کرده بود. با عجله از جا بر می خیزم ...موهای بلندم هنوز نم دارد و راه رفتن روی کف پوش ها، لرز بر تنم می نشاند . از پله ها پایین می روم...خودش است...آمده. پشت به من است و دستانش را باز کرده و بر پشتی کاناپه گذاشته . عضلات بازوانش بر اثر فشار بر آمده شده و رخ نمایی می کند. -بیا جلو نیل ... چطور متوجه آمدنم شده. اطاعت می کنم و به سمتش می روم ...حالا دقیقا روبه رویش هستم. نگاهش از روسنگاه موهایم شروع شده و به لباس خواب بی در و پیکرم پایان می یابد. پوک عمیقی به سیگارش زده و نیشخندی می زند. -چه استقبال باشکوهی بانو ... با هدایت دستانش روی پایش می نشینم. دستانش انتهای موهایم را به بازی می گیرد. بوسه ی ارامی بر لبانم می کارد...شاید دوثانیه هم طول نمی کشد. دلم بوسه ای عمیق و تب دار می خواهد، ولی میدانم که چقدر بدش می آید... عاشقانه ای جدید و ناب در #پتریکور تمام بنر ها واقعیست . https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
Mostrar todo...
♠️🩸♠️🩸♠️🩸♠️ #رمان_1411 #پارت_556 عصبی و بی حوصله چرخیدم سمتش و توپیدم: - وای ولم کن دیگه! می خوای چادر سر کنم بیام؟ سلیقه من همینه.. تو هم حق نداری انقدر نظرت و تحمیل کنی.. خودم حق انتخاب دارم و تا همین الآنم زیادی باهات راه اومدم.. یه کاری نکن کلاً قید اومدن و بزنم و دم آخری واسه خودت در به در دنبال پارتنر بگردی! فقط داشت نگاهم می کرد.. مبهوت و متعجب.. انگار باورش نمی شد یه نفری که تا همین چند ثانیه پیش داشت تو سرش فرو می کرد که جزو آدماشه حالا این جوری جلوش دربیاد و بخواد حرفاش و با این تن صدای بلند تو روش بکوبونه! صبر منم حدی داشت.. هرچند که دیگه داشتم از نگاه خیره اش می ترسیدم.. ولی دست از حرف زدن برنداشتم و همون طور که دوباره راه افتادم سمت در غر زدم: - حالا انگار خودش چه امامزاده ایه! ولش کنی به یه سوسک ماده هم رحم نمی کنه.. بعد انتظار داره کسی که باهاش می ره مهمونی.. از هر جهت محجوب و پوشیده... دستش که از پشت گردنم و گرفت جوری شوکه ام کرد که در جا خفه شدم.. حتی فرصت درد کشیدن به خاطر فشاری که داشت با انگشتاش به گردنم وارد می کردم نداشتم چون.. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که من و بچرخونه سمت خودش و لبای نیمه باز مونده از بهت و حیرتم و بکشونه تو لباش و با نهایت وحشی گری مشغول بوسیدنم بشه! طعم تلخ سیگارش که بلافاصله تو دهنم پخش شد و حرکات خشونت آمیز لب و دندوناش که مثل سوزن تو لبام فور می رفت.. داشت مدام بهم هشدار می داد که این آدم کیه و پاش که برسه چقدر می تونه عوضی باشه! پس چرا قلبم این و نمی فهمید که لحظه به لحظه داشت تندتر می تپید و خونی که با سرعت تو رگام به جریان مینداخت و حرارت تنم و بالا می برد.. داشت وادارم می کرد که باهاش همراهی کنم! خوشگلا تو کانال vip رمان ۱۴۱۱ حدودا 300 پارت جلوتریم ✌️ اونجا هفته ای 12 پارت (روزای فرد 4 پارت) آپ می شه که 2 برابر این جاست🥰 آنچه خواهید خواند هم داریم😌👌 الآنم تا پارت ۱۱۳۴ آپ شده ✌️ برای دریافت شماره کارت و واریز هزینه (50 هزار تومن) به این آیدی پیام بدید👇 @khazan_22
Mostrar todo...
42👍 20🔥 6😱 5😁 4🤩 4
Photo unavailable
📚 رمان شیفت ✍️ به قلم گیسو خزان 📝 خلاصه داستان دختری که هم درس می خونه و هم کار می کنه و بار مسئولیت خانواده پنج نفره‌اش بعد از پدر بازنشسته‌ اش رو دوششه و مشکلات مالی باعث می‌شه که تو روابط عاشقانه‌اش خلل وارد بشه.. واسه همین ناچار به گرفتن تصمیمات جدیدی می‌شه.. ولی زندگیش در عرض یه شب تغییر می‌کنه و وقتی بیدار می شه می بینه تو دنیای اطرافش هیچ کس نیست.. به جز یه نفر... 🔘 عاشقانه، تخیلی، فانتزی 🌀باید متذکر شد که اگر اثری به صورت رایگان منتشر می شود دلیل بر سبک شمردن ارزش آن نیست و هدف از این کار، دریافت نقد و نظر بوده تا نویسنده با وام گرفتن از این بازخوردها بتواند سطح توقع مخاطبان را در آثار بعدی پیاده کند. * این رمان رایگان و درحال انتشار است. نصب رایگان ios برای آیفون : https://baghstore.net/app/ نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... : https://baghstore.net/app
Mostrar todo...
2
خوشگلا رمان جدیدم و حتما تو اپلیکیشن باغ استور دنبال کنید.. کاملا رایگانه و فقط کافیه اپ و روی گوشیتون نصب  کنید😊☝️❤️
Mostrar todo...
1