cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

Talesh | تالش

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
5 161
Suscriptores
+1024 horas
+27 días
-7030 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

https://t.me/tapswap_bot?start=r_1350404928 🎁 +2.5k Shares as a first-time gift
Mostrar todo...
00:12
Video unavailable
سرزمین و طبیعتی ک هر ایرانی لازم یکبار ببینه..😍 تالش زیبا 🌱 @talesh_kharjegil
Mostrar todo...
2
00:16
Video unavailable
😂بفرست برای دوستایی که خانه پدر ماندن🤣 🌱 @talesh_kharjegil
Mostrar todo...
😁 1
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_55 _یکم. عصبی که میشم اوضاعش می ریزه به هم _نه متاسفانه. ولی داروخانه نزدیکه بعد نگاهی به راه پله ها کردم و آهسته گفتم: _خواهرتون تشریف میبرن؟ لحنم که با آهستگی همراه بود او را به خنده انداخت. می خواستم بگویم که نخند با آن «سربروس» که تو در اتاق بسته ای، آدم می ترسد یک کلمه بیش و کم بگوید تا خرخره آدم را بجود.  _نه هست. مستی یکم عصبیه.ولی زود فروکش میکنه. من قول میدم که دیگه تکرار نشه. مطمئن باش.داروخونه کجاست؟ باید برم شهر؟ طاهر صنعتی را صدا کرد و صنعتی عذر خواهی کوتاهی کرد و ما را تنها گذاشت. _نه وقتی که به سمت شهر میرید تو خود پلیس راه یه قسمتی زدن براي اورژانس زمینی. اون جا داروخانه هم داره مکثی کرد و گفت: _همراهم میاي؟ با تعجب نگاهش کردم.  ضمایر ش یک درجه کم رنگ شده بود. _سر راسته، راحت پیدا می کنید یک گام به طرفم برداشت. قدش بلند بود. من با کفش پاشنه بلند تا چانه اش بودم.  _می خوام یکم حرف بزنیم.  _در مورد چی؟ نگاهم کرد. دقیق و پر از وسواس. _در مورد خواهرم.  با ابرویش به طبقه بالا اشاره کرد.  گیج و منگ سرم را تکان دادم.  _پس بزارید بگم که نیستم. کسی دلش شور نزنه. مودبانه گفت: _حتما. تو ماشین منتظرم به حیاط رفتم. ساناز و ساراي هنوز نشسته بودند. آیدین نبود.  _بچه ها آیدین کو پس؟  ساراي به بالا اشاره کرد و گفت: _رفت بالا بخوابه. خسته بود.  _بابا چی شد؟ هنوز تو آبه؟ غرق نشده باشه؟  _نه اون هم رفت بیرون قدم بزنه چانه ام را بالا بردم و گفتم که با انقلاب باهر به داروخانه میروم. ساراي علت را پرسید و من هم سریع برایش توضیح دادم.  در ماشین نشسته بود. دستش را روي لبه پنجره گذاشته بود و انگشت اشاره اش را مقابل لبهایش قرار داده بود. نشستم و کمر بندم را بستم.  _خب کجا برم؟ _برید تو حیاط هتل سرو ته کنید که راحت باشید نگاهم کرد و خیلی جدي گفت: _من راحتم. شما راحت باش.  با حیرت نگاهش کردم.  _من یه نفرم. فکر میکنم به اندازه کافی هم با هم آشنا شدیم که یکم راحت تر باشیم. من با تمام خانم هاي همکارم برخورد مودبانه ولی دوستانه ای دارم. اگر شما مشکلی نداشته باشی همین روییه رو در مقابل شما هم  پیش بگیرم؟ آب دهانم را فرو دادم. چه می توانستم بگویم؟ بی ادبی و از خود شیفتگی نبود اگر که می گفتم نخیر شما باید حتما من را دو نفر حساب کنی و ضمیر جمع به کار ببري؟ _نه موردي نیست.  _اوکی. حالا چی کار کنم؟ خندیدیم و گفتم: _عرض کردم که خدمتون. ماشین رو تو حیاط سر و ته کن.. با مهارت دور زد و از هتل بیرون آمد و لب جاده راهنما زد و به طرف پلیس راه پیچید. کمی در سکوت رانندگی کرد. مثل دفعه قبل یک موزیک ملایم فرانسوي گذاشته بود.  _مستانه یکم لجبازه. یه کارهایی میکنه که بعضی موقع ها اصلا ازش انتظار نمیره فقط نگاهش کردم. بدون هیچ اظهار نظري.  نیم نگاهی به من کرد و گفت: _مستانه توي بد سنی والدین مون رو از دست داد. تو یه فاصله کم بابا و بعدش مامان رو. خیلی تو روحیه اش اثر گذاشت. نسیم شیر خوره بود که بابا مرد. دو ماهش بود. تقریبا یک سال بعد هم مامان فوت کرد. ولی باز هم  اون قدر که مستانه ناراحتی رو تحمل کرد، نسیم نکرد. نسیم خیلی بچه بود. چیز زیادي حالیش نبود. ولی مستانه.... مکثی کرد و آهی کشید.  _مستانه دیوونه مامان بود. مامان هم عاشق بابا بود. بعد از بابا زیاد زنده نموند. بعد از بابا دق کرد. چون هیچ بیماري نداشت ولی اون قدر غصه خورد که دق کرد. با غصه نگاهش کردم. شاید اگر یک نفر می توانست حال او را درك کند، آن شخص من بودم. منی که خودم هم دقیقا همان زخم هاي او را خورده بودم. همان زخم هاي مستانه را. _متاسفم. بابا چه مشکلی داشتن؟ علت فوتشون چی بود؟ _سرطان. یه سرطان پیش رفته که تا دکترها اومدن به خودشون بجنبن، کار خودش رو کرد.  نیم رخش کاملا گرفته بود. اخم کرده بود ولی غم، در نگاهش بیشتر از اخم اش بود.  _زمانی که بابا فوت کرد. من یازده دوازده سالم بود ولی مستی هشت نه سالش بود. می دونی که دخترها تو این سن بیشترین زمان وابستگی احساسی رو به پدرشون دارن. مستانه نابود شد. رسما بچگی مستانه تو یه شب  دود شد رفت هوا. بعد هم مامان رفت. اون موقع مستانه تقریبا ده ساله اش بود. یه دختر ده ساله خیلی به مادر احتیاج داره. می دونی که؟ بله کاملا می دانستم. من هم حسرت زمان هایی که با مادرم به خرید برویم و من دست مادرم را بگیرم، خیلی زیاد داشتم. ‌‌            ܣܩܝ‌ߊ‌ܣܩوܔ ܢ‌ߊ‌ܢܚ݅یܥ‌‌ ...         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @talesh_kharjegil
Mostrar todo...
👍 13 1
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_56 حسرت اینکه به هم کلاسی هایم بگویم که امروز مادرم به دنبالم می آید. و بعد از اینکه مادرم به سراغم می آمد مثل بقیه بچه ها کیف ام را به او بدهم و خودم سرخوش جلوجلو حرکت کنم و از خوراکی هایی که او برایم گذاشته بخورم.من هم حسرت این را داشتم که در انجمن اولیا و مربیان به جاي ساراي و آیدین، مامان و بابا شرکت کنند. من  هم دوست داشتم که مثل دوستانم با افتخار بگویم که پدر من عضو انجمن است.خیلی چیزهاي دیگر هم بود که اگر او عنوان می کرد، من کاملا می توانستم درك کنم. اینکه زمانی که کابوس می دیدم که یک هیولا از زیر تختم بیرون می آید، بابا و مامان باشند که به سراغم بیایند و با ناز و نوازش آرامم بکنند و نه آیدین یا ساراي.  ما هم درد بودیم. با یک تفاوت بزرگ. پدر و مادر او ناخواسته آنها را تنها گذاشته بودند و پدر و مادر من خواسته و آگاهانه. این تنها تفاوت بین ما بود. تنها تفاوت و البته بزرگترین تفاوت. به منظره پشت پنجره نگاه کردم و با لحنی که در آن غم موج میزد، گفتم: _آره می دونم.  نمی خواستم لحنم تا این حد اندوهبار باشد. هیچ کس از مشکلات من باخبر نبود. تنها کسی که من او را در  ناراحتی ها و خوشی هایم شریک کرده بودم رویا بود. اولین و آخرین نفر.  همه فکر می کردند که من یک دختر از یک خانواده شاد و دوره هم هستم. از آن خانواده هایی که در سریالهاي آبکی ایرانی به وفور یافت می شود. یک کدام از این کارگردانهاي نخبه به خودشان زحمت نمی دادند  تا از خانواده ي قاراشمیشی مثل ما فیلم بسازند. همه خانواده ها بی نقص و آرام و بچه دوست بودند.  _بقیه چند سالشون بود؟ _طوفان شیش هفت سالش بود و نسیم دو سال که مامانم فوت کرد. گفتم که بیشترین ضربه رو مستانه خورد. مستانه همیشه کمبود داره. همیشه یک نفر رو تو زندگیش به اسم پدر کم داره. بعد از اون هم طوفان خیلی عذاب کشید. به این خنده و شوخی هاش نگاه نکن. تو وجودش یه چیز دیگه است. یک حساب سر انگشتی کردم. پس مستانه باید تقریبا سی و چهار ساله اش باشد و نسیم بیست و هفت ساله. فکر می کردم که مستانه باید هم سن ساراي باشد. یادم هست که همیشه رویا می گفت من همیشه سن همه را سه چهار سال بزرگتر از سن واقعی شان حدس می زنم. میگفت که " تو رو خدا تو سن کسی را حدس نزن که طرف بشنوه سکته می کنه. " _گاهی رفتارهایی ازش سر می زنه که شاید منطقی نباشه. ولی وقتی که بر می گردم و به پیشینه اش نگاه میکنم می بینم که همه اش از همون عقده هایی که داشته سر چشمه می گیره _چرا شما مشکلی نداري؟ _من پسر بودم و بزرگ تر. حتی اگر سه سال بزرگ تر بوده باشم. بعضی موقع ها یه بچه نه ساله چیزي رو  درك نمیکنه ولی وقتی میشه نه سال و نیمه میتونه همون مطلبی رو درك کنه که تو چند ماه قبل نمیتونسته. مسئله سر بلوغ و تکامل فکر و ذهنه. مستانه توي سن بدي بود. سنی که هنوز بچه ها توي اون سن نمی تونن یه تفکر، حتی نیمچه منطقی از خودشون نشون بدن. سرم را تکان دادم. شاید حق با او بود.  _دوست داشتم اگر سو تفاهمی برات پیش اومده رفع بشه. نمی خوام به چشم بد به مستانه نگاه کنی. مستانه یه کم هم به خاطر اینکه زیاد اون طرف بوده به فرهنگ ما آشنا نیست. ولی مطمئن باش که دیگه پیش نمیاد.  _از کی فرانسه هستن؟ _وقتی که ازدواج کرد برگشت ایران ولی بعدش برگشت فرانسه. خیلی وقته که فرانسه است. حرف دیگري از اینکه هنوز شوهر دارد یا نه، نگفت. من هم چیزي نپرسیدم. نگاهش کردم. به پلیس راه رسیدم. اشاره کردم تا نگه دارد.  _دور بزنید جلوي پلیس راه نگه دارید .. راهنما زد و دور زد و مقابل اورژانس نگه داشت. پیاده شد و رفت و شربت خرید. همان جا در ماشین در آن را باز کرد و کمی در درب خود شیشه ي شربت ریخت و خورد. اخم هایش به شدت در هم رفته بود. کمرش را کاملا به صندلی تکیه داد و دستش را روي معده  اش گذاشت. مثل اینکه خیلی درد داشت یا اذیت اش می کرد. بدون حرف ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. آرام گفتم.  _من مشکلی با خواهر شما ندارم به شرط اینکه ایشون باعث نشن که هتل پلمب بشه.  نیم نگاهی به من کرد و گفت: _نه مشکلی نیست. گفتم که دیگه تکرار نمی شه.  حالش خوب نبود. من هم ترجیح دادم که دیگر بحث را ادامه ندهم. در هر حال من که از او چیزي ندیده بودم. اگر صحبت هاي بی سر و ته شان را در اتاق فاکتور می گرفتم. مرد بدي به نظر نمی رسید. شاید هم صحبتهایشان براي من بی سرو ته بود. چون نیمی از حرف هاي مستانه به فرانسه بود که من چیزي از آن نمی دانستم. شاید هم بیچاره ها حرفشان خیلی هم سرو ته داشت. ‌‌            ܣܩܝ‌ߊ‌ܣܩوܔ ܢ‌ߊ‌ܢܚ݅یܥ‌‌ ...         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @talesh_kharjegil
Mostrar todo...
👍 7 2
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_57 وقتی که ما به هتل برگشتیم ظاهرا مشکل مرتفع شده بود و همه دور هم در حیاط جمع شده بودند و بابا هم شاهکار زده بود و تمام کارمندان را رد کرده و رفته بودند و رستوران را هم تعطیل کرده بود. دلم می خواست سر  خودم را به دیوار بکوبم. بابا روي چه اصل و حساب و کتابی این کار را کرده بود. آیدین اخم هایش در هم بود. او هم با این ماجرا مخالف بود. اگر مستانه باهر بیخ گوش کارمندان هتل به استخر رفته بود، حالا دیگر فقط خدا می دانست که چه کارهایی انجام خواهد داد. نسیم و آراز کنار هم نشسته بودند. ساراي زیر چشمی آنها را تحت نظر گرفته بود. خنده ام گرفت. نسیم دختر خوبی بود. از او خوشم می آمد. شخصیت هایشان مشابه بود. نسیم آرام بود. آراز هم تا حدودي آرام بود و از خشونت به شدت اجتناب می کرد. ظاهرا هر دو نفر هم اهل حال و موسیقی بودند و در این زمینه هم می توانستند هم فکري و بحث کنند. طوفان المیرا را روي زانوانش نشانده بود و المیرا برایش شعر می خواند و طوفان هم بالذت و دقت گوش میداد و برایش با دو انگشت دست می زد. خنده ام گرفت. ظاهرا میانه ي خوبی با بچه ها داشت. بابا با مستانه و آیدین راجع به چاپخانه و فعالیت هایش صحبت می کردند. ساناز مثل یک ماده ببر که به روي طعمه اش تمرکز می کند، به روي مستانه تمرکز کرده بود که لابد هر وقت حرکت اضافه ای از او دید یا احیانا به آیدین نزدیک شد، چشم اش را در بیاورد. کنار ساراي نشستم. دستم را سر زانوي علی گذاشتم که با ورق هاي بازي فال می گرفت.  _چطوري پسره؟ نترس خوب میشه نگاهم کرد و با خنده گفت: _چی خوب میشه عمه؟ شانه ام را بالا بردم.  _همون چیزي که داري براش فال می گیري خندید و شروع به توضیح دادن درباره نحوه فال گرفتن کرد. نزدیک غروب بود و هوا رو به سردي بود. خدا را شکر هوا آن قدر سرد بود که مستانه نتواند لباس نامناسب به تن کند.انقلاب کنار آنها به روي تخت نشست و در بحث آنها شریک شد..من با ساراي و ساناز صحبت می کردم و متوجه نشدم که چه زمانی بحث آنها به چاپ تبلیغات پشت بلیط هاي هواپیمایی و همین طور تبلیغات تورهاي مسافرتی کشیده شد. انقلاب می گفت که از جایی که تبلیغ پاکت هاي بلیط هواپیما را برایشان انجام می دهد، راضی نیست. دوباره بحث به بنرهاي تبلیغاتی کشید و اینکه چاپخانه ما در چه رنج قیمت این کارها را انجام می دهد. آیدین حالا بحث را در دست گرفته بود. حتی آراز هم وارد بحث شده بود. بابا یک قیمت از آراز پرسید و آراز سریع یک محاسبه ذهنی انجام داد و جواب را به بابا گفت. خب با جوابی که آراز به بابا داد متوجه شدم که چرا همه وارد بحث شده اند. قمیت عالی بود. اگر انقلاب باهر راضی می شد که کارهاي تبلیغاتی اش را به چاپخانه ما بدهد سود نسبتا زیادي را به جیب بابا سرازیر می کرد.  انقلاب شروع به پرسیدن انوع و مدل هاي چاپ شد که بر روي انواع سرسید و تقویم و خودکار و سرسویچی انجام می شد. آیدین خیلی حرفه ای جواب می داد. هر نوع چاپ فرق می کرد. بعضی هایشان با دستگاه هاي گرد زن چاپ می شدند. مثل خودکارها. آنها یک قیمت داشتند. و بعضی ها با دستگاه چاپ تامپو چاپ میشدند. بعضی هایشان چاپ سیلک اسکرین مخوردند. آنها با دست بودند و قیمت شان کمی بیشتر بود. بعضی هایشان با اُفست چاپ می شدند..از نظر مواد مصرفی هم با هم متفاوت بودند. رنگهایی که به کار برده می شد از روغنی ساختمانی گرفته تا پی وي سی و گالینگور و وِرنی داغ و وِرنی مات و برجسته، هر کدام قیمت متفاوتی داشتند. آیدین سریع قلم و کاغذ آورد و بین طوفان و انقلاب نشست و تمام نکته به نکته را برایشان با قیمت شرح داد و یادداشت کرد. آراز خیلی با هوش و با حافظه قوي است. هر کجا او چیزي را از قلم می انداخت او یاداوري میکرد. با اینکه آیدین پاي دستگاه بود و آراز در دفتر به مدیریت و حسابداري چاپخانه رسیدگی می کرد، ولی به این علت که بیشتر او با مشتري ها سر و کله می زد و قیمت می داد، او وارد تر بود. ولی کاملا مشخص بود که خودش را کنار کشیده است که آنها فکر کنند که آیدین همه کاره است. بابا به بالش لم داده بود و سیگار می کشید و با مستانه خانم که به نظر می رسید از بحث هاي سنگین و کاري خسته شده  است، دل می داد و قلوه می گرفت. با ابرو به بابا اشاره کردم. ساراي سرش را با تاسف تکان تکان داد و آهسته گفت: _همه بابا دارن ما هم بابا داریم. با یه زن که هم سن دخترشه لاس می زنه ‌‌            ܣܩܝ‌ߊ‌ܣܩوܔ ܢ‌ߊ‌ܢܚ݅یܥ‌‌ ...         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @talesh_kharjegil
Mostrar todo...
👍 8 3
Photo unavailable
🔹 عوارض عجیب 《ادرار کردن 》در حمام که نمیدونستی.... 😱 😐 مشاهده
Mostrar todo...
👍 1
🔴زن زرنگ مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم" ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن.ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار ! زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما.. سیاست این زن زرنگو ببینید➡️ ماهیگیری سرچ کنید
Mostrar todo...
روزمرگی امروز

کانال روزمرگی امروز رمان #قمار_عشق❤️

👏 1
⭕️⭕️تصاویر دلخراش از جان باختگان حادثه مشاهده فیلم ➡️
Mostrar todo...
اخبار فوری | مردمی نیوز🔖

پوشش لحظه ای اخبار فوری ایران و جهان همه چیز از همه جا با قلم و بیانی متفاوت تبلیغات 👇

https://t.me/almas_tablig

😢 1