cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

عروسک دست ساز لته

عروسک های دست ساز و مجسمه های پارچه ای لته آدرس اینستاگرام https://instagram.com/latteh_dolls اطلاع از قیمت و نحوه سفارش👇 @latteh_dolls 09212440686

Mostrar más
Irán321 469El idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
184
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

برای سال جدیدت آرزوی تحول دارم. آرزو می‌کنم که زندگی و جهانت به سوی سبز شدن متحول شود و حال دلت به احسن‌ترین حال‌ها برسد. آرزو می‌کنم که در تمام روزهای پیش رو، حال خودت و حال جهانت خوب باشد. آرزو می‌کنم سلامت بمانی و هرکجا گفتند "چه خبر"، با لبخند بگویی "سلامتی" اما نه از روی عادت، که از روی آگاهی... آرزو می‌کنم روزهای تلخ گذشته، در گذشته‌ها جا بمانند و جز یاد و خاطره‌ای برای عبرت، چیزی از آن‌ها باقی نمانَد. آرزو می‌کنم بیفتد برایت تمام اتفاقات خوبی که سال‌هاست آرزوی افتادنشان را داری و آدم‌هایی در زندگی‌ات بمانند که لایق‌اند به حضور و لبخندهای تو. آرزو می‌کنم شادترین و بدون تشویش‌ترین روزها را پیش رو داشته باشی و همراه با ساقه‌های سبز گیاه، سبز شوی و همراه با شکوفه‌های بهاری نویدبخش امّید باشی برای آدم‌ها. آرزو می‌کنم آدم‌های خوب‌تری شویم و جهان جای زیباتری شود برای زیستن... آرزو می‌کنم ببینمت به زودی وقتی که تلخی‌ها تمام شده‌اند و تو با لبخند و آرامشی عمیق، میان سبزترین کوچه‌های بهار، بدون دلواپسی، قدم می‌زنی، آفتاب دارد بی‌منت می‌تابد، شاخه‌های سبز با نوازش‌ِ دستان باد می‌رقصند و صدای گوینده‌ی رادیو در تمام خیابان پیچیده که دارد بدون وقفه از خبرهای خوب می‌گوید و آدم‌ها در گوشه گوشه‌ی شهر، جشن شکرگزاری و لبخند می‌گیرند. آرزو می‌کنم امسال سال ما باشد، سال همه‌ی ما.. "نرگس صرافیان" 🌸🌸🌸🌸عیدتون مبارک🌸🌸🌸🌸
Mostrar todo...
دکلمه زیبای نامه خداحافظی #گابریل_گارسیا_مارکز با صدای بینظیر و جاودانه نصرالله مدقالچی
Mostrar todo...
Nasrollah_Medghalchi_Nameye Khodahafezi.mp32.08 MB
Alireza Ghorbani - Booye Gisoo.mp310.58 MB
Mostrar todo...
Login • Instagram

Welcome back to Instagram. Sign in to check out what your friends, family & interests have been capturing & sharing around the world.

#روز_معلم_مبارک همیشه فکر می کردم معلم کسی ست که سر کلاس درس می دهد، امتحان می گیرید،‌ کم و زیاد نمره می دهد و تمام!! اما با گذر زمان فهمیدم معلم ها قدرت عجیبی دارند. آن ها می توانند دید آدم ها‌ را به زندگی تغییر دهند. فهمیدم معلم ها همیشه در مدرسه نیستند.معلم می تواند همان کودکی باشد که تمام ناراحتی و دلخوری اش به چند دقیقه نرسیده تمام می شود. کودکی‌ که کینه به دل نمی گیرد و درس بخشش می دهد. معلم‌ می تواند همان جوانی باشد که برای آرزوهایش می جنگد و درس تلاش می دهد. معلم می تواند همان سالمندی باشد که به فرزندان و نوه هایش بی انتها عشق می ورزد و هیچکس مهربانی و عشق را به خوبی او یاد نمی دهد. دنیا پر از معلم است...معلم هایی که جدا از سن و سال؛ جدا از تحصیلات؛درس زندگی می دهند. هر کدام از ما می توانیم حتی برای یک نفر معلم باشیم، به شرط آنکه در زندگی چیزی برای یاد دادن داشته باشیم. #حسین_حائریان
Mostrar todo...
مادامى که سيب با چوب باريکش به درخت متصل است؛ همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند..! باد باعث طراوتش میشود؛ آب باعث رشدش میشود؛ و آفتاب پختگی و کمال ميبخشد؛ اما ... به محض منقطع شدن از درخت و جدايى از "اصل"، آب باعث گندیدگی، باد باعث پلاسیدگی، و آفتاب باعث پوسیدگی، و ازبين رفتن طراوتش میشود! مراقب وصل بودن به "اصالتمان" باشیم که انسانیتمان از بین نرود @lattehartwork
Mostrar todo...
#عروسک_از_روی_عکس @lattehartwork
Mostrar todo...
#عروسک_از_روی_عکس @lattehartwork
Mostrar todo...
کفش دوقولوها🥰 #عروسک_از_روی_عکس @lattehartwork
Mostrar todo...
عرفان نظرآهاری در نوشته‌ای با عنوان «روایت شب بعد از سیل»، خاطره تلخ و دهشتناک سیلی که در ۲۹ شهریور ۱۳۷۵ در جنگل‌های کجور، او و همسفرانش را در خواب، با خود برده‌بود، با قلمی شیوا و تاثیرگذار بازگو می‌کند. بیست و دو ساله بودم که در سیل افتادم. بیست و دو ساله بودم که آب از سرم گذشت و مردن چنان یقه‌ام را گرفت که دانستم، مرگ از آنچه گمان می‌کردم به من نزدیکتر است، و از آنچه گمان می‌کردم ناگهانی‌تر؛ چنان نزدیک که گویی در پیراهنم زندگی می‌کرد و چنان ناگهان که گویی مرگ همان چشم برهم زدن است. بیست و دو ساله بودم که قیامت را با چشم دیدم و فردای قیامت را هم دیدم و روز محشر را و من آنجا بودم که اسرافیل سه بار در صورش دمید و من یکی از مردگان بودم که از گورش برخاست، و حالا سالهاست که کسی نمی‌داند من یکی از آن مردگانم! بیست و دو ساله بودم که در کیسه خوابی خوابیده بودم در چادری کوچک در جنگلی، قرار نبود بمیرم، همه آن دیگران هم بیست و دو ساله بودند و قرار نبود که بمیرند اما مردند. نیمه شب باران گرفت، خسته بودیم، خوابیده بودیم، بسیار راه آمده بودیم در آن کوه و کمر، قرار بود دو روز دیگر ادامه داشته‌باشد این راه‌پیمایی و روز سوم به تهران برگردیم و سال‌های سال زندگی کنیم اما ما هرگز برنگشتیم. در خواب شنیدم که دو تا از بچه‌ها که بیدارند و پاسبانی می‌دهند به هم می‌گویند: این چه صدایی‌ست که می‌آید؟ نکند خرس دارد به ما نزدیک می‌شود! من اما در رؤیا دیدم که پدرم در ایوان خانه آهار است و رودخانه را نشانم می‌دهد و می‌گوید: عرفان! دارد سیل می‌آید. زیپ کیسه خواب را باز کردم از چادر پریدم بیرون، در آن سیاهی مطلق، ناگهان رعد و برق زد و در روشنایی‌اش دیدم که دیواری بلند و‌ گل‌آلود به طرفم می‌آید، دویدم به سمت کمرکش کوهی که در پایش خوابیده‌بودیم و با چنگ و دندان از آن بالا رفتم، چنگ می‌زدم به زندگی، به کوه، به بودن و التماس می‌کردم به سیل، به بی‌رحمی مرگ، به ناجوانمردی طبیعت... دیگران هنوز در کیسه خواب‌هایشان خوابیده بودند، که آب آنها را برد. سیل سهمگین بود و چنان محکم می‌کوبید که می‌دانستم خواهم مرد... دهانم پر از گِل بود و با همان دهان پر از گِل خدا را صدا می‌زدم و بالا می‌رفتم و می‌گفتم خدایا به مادرم رحم کن، فقط به مادرم رحم کن! سیل موج به موج می‌کوبید و هر بار رشته‌ای بین من و زندگی پاره می‌شد. یادم افتاد که دانشجو بودم، ادبیات را دوست داشتم اما رشته گسست. یادم آمد که دو کتاب منتشر کرده‌بودم، نوشتن را دوست داشتم اما رشته گسست. یادم افتاد که خانواده داشتم، دوستانی داشتم، امیدهایی، آرزوهایی اما رشته گسست. یادم افتاد که دشمنانی هم داشتم که مرا آزرده بودند... اما دیدم چقدر حقیر بود، آن نفرت‌ها، آن آزارها، همه چیز در برابر مرگ چقدر کوچک بود. من داشتم می‌مردم. ماهی بودم در گل و لای، اما آن ماهی که شنا کردن نمی‌دانست و آبشش‌هایش را گم کرده‌بود. ساعت‌ها و روزها و قرن‌ها گذشت وقتی که اولین نور زد، فردای روز قیامت بود و من تکه‌ای گِل بودم بر دیوارهء کوهی بلند. آب، آب، آب، گل آلود و سیاه و صدای هولناکش همچنان بود. من پلک‌های گِلی‌ام را باز کردم، از سرما می‌لرزیدم، هنوز باران می‌آمد و رد دو شیار از چشم‌هایم تا ابدیت کشیده شد، من داشتم گریه می‌کردم، پس ماهی‌ها هم گریه می‌کنند، پس سنگ‌ها هم گریه می‌کنند. جرأت سر چرخاندن نداشتم، می‌ترسیدم از فهمیدن اینکه آب چه کسانی را برده‌است. چشمم به پایین افتاد، روی آب خون بود. من در قیامت غوطه می‌خوردم، جهان تمام شده‌بود و هیچ چیز دیگر شبیه قبل نبود. آب همه چیز را برده‌بود، جوانی را، زندگی را، شور را و امید را و عشق هفت خانواده را... آن روز که به سفر می‌رفتم جوانی بیست و دو ساله بودم، فردایش اما سنگی دو هزار ساله بودم بر کوهی کهن که مرگ را و قیامت را و محشر را در ریه‌هایش حبس کرده‌بود. من هرگز از آن کوه پایین نیامدم و هر چه که همه عمر نوشته‌ام روایت همان تکه سنگ است از شب بعد از سیل... #عرفان_نظرآهاری @lattehartwork
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.