cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

دلنوشته هايى از جنس نسيم(Nasim Ataei)

من اگر عاشقانه می نویسم… ‏نه عاشقـم !، نه شکست خورده … ‏فقط می نویسم تا عشق یاد قلبم بمانـد. ‏در ایـن ژرفای دل کندن ها و عادت ها و هوس ها ، ‏فقـط تمـرین آدم بـودن میکنم … https://t.me/NasimAtaei

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
204
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
+230 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

🎵 Honeymoon 1 - Dj Hani 👤 @LEEROYBEAT ⏱ 22:19 💾 51.10 MB
Mostrar todo...
CHANNELS🔗
🎵 Cue Mix 09 - Dj Parsix 👤 @LEEROYBEAT ⏱ 34:08 💾 78.14 MB
Mostrar todo...
CHANNELS🔗
Photo unavailableShow in Telegram
شاپرک خسته نشو ، عاشق گل باش هنوز ‏چشم‌ دل باز کن و کم به در بسته بدوز ‏شب به پیمانه غزل ریز به شکرانه ی روز ‏زندگی ناقص مرگ است ، مسیحانه بسوز… ‏⁧ #نسیم_عطایی ⁩ https://t.me/NasimAtaei
Mostrar todo...
◻️𝐑𝐄𝐋𝐄𝐀𝐒𝐄 𝐃𝐀𝐓𝐄: 2024-05-17 ◻️𝐋𝐀𝐁𝐄𝐋: Glamour Music ◻️@DeepMusicX
Mostrar todo...
‌‌‌‌‌داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم.... ‌‌‌‌‌یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد...‌‌‌‌ ‌‌‌‌به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. ...‌‌‌ ‌‌‌‌‌فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.» چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام.گفت: «اون بیستی که دادی خیلی چسبید»... گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»... خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» ... عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم. گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»... نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم. دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود،...... فقط سرد بود #مرتضی_برزگر🌼
Mostrar todo...
😢 1