cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

"ســـَربـــار"

میخواهم از چشمانت سرازیرشوم ، تا بویِ تورابه خود بگیرم🌬` ســربار✍🏽 ناشناس ؛ https://t.me/HarfinoBot?start=399537ab4f53a52 ______________________________________ 𝐀𝐒𝐓𝐀𝐑𝐓✈️ ➪ 18/3/1401

Show more
Advertising posts
777
Subscribers
No data24 hours
-17 days
+3330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

00:07
Video unavailable
"این یه زنگ خطره.. از الان به بعد گرگ میشم و هرکی سَر راهم سبز بشه رو تیکه پاره میکنم! از الان به بعد به هیچکس رحم نمیکنم ، مخصوصا طعمه هام.."
وَرق عوض شد ، نقابِ سنگی کارشو خوب بلده..
فصلی جدید از سَربار ، به زودی..
Show all...
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
"قول شرف میدم که نجاتش بدم" ناشناس چنلِ ناشناس
Show all...
|ســــــربـــــار| _قـســمتِ چهل و پنجم_ رهــام : حرفایی که زبون اورده بود ، چنان زخمی به جونم زد که جسمَم لش شد و خنده ی رو لبام محو شد. چیو میزد تو سرم؟ خاکِ ننمو؟ یا گم و گور شدنِ اقامو؟ من عقده ای بودم؟ منِ فلک زده که هردردی کشیده بودم ، عقده هم روش.. منِ فلک زده که به هرکی لبخند زده بودم چاقوشو تو تنم لمس کرده بودم ، سلینم روش.. اما این نبود رسمش ، من اونقدر هاهم ادمِ بدرد نخوری نبودم ، من اونقدر ها هم سنگدل و بی رحم نبودم.. کلِ خبط و خطایِ زندگی من برمیگشت به عاشق شدنم ، برمیگشت به دل دادنم ، به خر شدنم. عشق بود که بردتم تو کار خلاف ، عشق بود که لال و کر و خرم کرد پا دادم به هرچی باید و نباید. عشق بود که تو اوج نداری وقتی محتاجِ نون شبم بودم ، عین سگ کار میکردم برای اقا و یه قرونشو خرجِ بدبختیایِ خودم نمیکردم. من ننه بابا نداشتم که ازشون محبت ببینم ، تا 9 سالگیم هرچی که بود داد و قال بود و دعوا و کتک زدنِ ننه بدبخت تر از خودم. من محبت ندیدم از کسی که زاییدم اما محبتِ ندیدمو حرومِ کسی کردم که عشقو تو رنگ و وارنگیِ دخترای جور واجور میدید. همه با چاقو زدن ، عشقِ خودم باشمشیر.. همه سطحی زدن ، امیرِمن تامغز و استخون فرو کرد. ندیده پر شدنِ چشمامو حس کردم و لعنت کردم احساسیو که دست از سرم برنمیداشت ، اون لحظه تو اون حالت تویِ گوشم یک ندا دوباره اکو شد و روانمو اینبار بدتر از دفعه قبل بهم ریخت ؛ "تو بی احساس نیستی عزیزم" نباید گریه میکردم ، نباید حرفشو به کُرسی مینشوندم ، من باید بی احساس میشدم! هرچی که خورده بودم از 9 سالگی تا 30 سالگی از احساسم خوردم! مقابلِ چشمای پیروزِ اون زن ، پلک هامو محکم روی هم فشردم و رد اشکِ جاری نشده رو پاک کردم ، اینبار با باز کردنِ پلکام ، چشمای یاغی رو بهش نشون دادم که هرکاری ازش برمیومد.. چشمای یاغی که هیچ احساسی جز تمسخر و تحقیر توش اشکار نبود. زبونم دوباره نیش گرفت و با پوزخند لب زدم ؛ چیه؟ نکنه دل دادی که جلز و ولز میزنی براش؟ شیفته شدی بری زیرش ، نه؟ همین دوتا جمله چنان اتیشش زد که برق از سرش پرید و با بلند کردنِ دستش محکم تو گوشم کوبید. چنان محکم و با شتاب که سرم به یک طرف خم شد و گوشم با تمام توان سوت کشید. پلک های لاجونمو روی هم افتاد و دستِ لرزونم روی گونم نشست. پوستِ سرد صورتم میسوخت و گوشم همچنان سوت میکشید ، هیچ احساسی تو وجودم اشکار نبود و این معدم بود که میخواست هرچی توش هست و نیستو بالا بیارم. پلک هامو به ارومی باز کردم اما هنوز هم دستم رو صورتم چِفت شده بود ، تو اون حال تصویرِ دستِ امیری که چشم هاشو میپوشوند جلو چشمام نقش بست و تنمو لرزوند. هنوز حرفی نزده بودم که پیشی گرفت و جیغ کشید ؛ اینو زدم که یادت بمونه همه مثلِ تو زندگیشونو به پایین تنشون ربط نمیدن عوضی! تپشِ قلبم سرسام اور بود و محتویاتِ معدم رو پشتِ سرهم قورت میدادم ، گوشم سوت میکشید و مغزم داغ کرده بود. هزاران فریاد تو گلوم مونده بود و خفگیِ صدام باعث میشد این فریاد ها از طریقِ نفس های تندم به بیرون بِجَهَن. دستمو از روی گونم پایین اوردم و کنارِ پهلوم مشت کردم ، هنوز حرفی نزده بودم که از پشتِ سرم صدایی به گوشم رسید و سرم ناخوداگاه به سمتِ اون صدا چرخید ؛ شما همراه امیرمقاره هستید جناب؟ از اگاهی اومدیم ، باید به چندمورد از سوال هامون جواب بدید.
Show all...
|ســــــربـــــار| _قـســمتِ چهل و چهارم_ رهــام : با یک دست معدمو فشردم و چشم دوختم به سلینی که برای دیدنِ امیر به هرپرستاری که جلوش سبز میشد التماس میکرد. پوزخندِ مضحکی رو لبام نشست و با دوَرانی ماساژ دادنِ معده ای که داشت پدرمو در میاورد از جام بلند شدم و چند قدمه سبک برای رسیدن به اون زن برداشتم و درست وقتی کنارش جا گرفتم ، به دیوار تکیه زدم و پرسیدم ؛ چرا فکر کردی من میزارم امیرو ببینی؟ کلاهی که سرش بودو برداشت و دستی بینِ موهای کوتاه و مشکی رنگش کشید ، مقابلِ چشمام ابرویی بالا انداخت و با تک خنده ای لب زد ؛ اونوقت تو چیکاره باشی که نزاری بیینمش؟ دیوانه وار ردیفِ دندونامو به وسیله خنده نشونش دادم و جواب دادم ؛ من نمیزارم به طعمه گذشتم نزدیک شی! کلاهشو دوباره به سرش برگردوند و چند قدم بهم نزدیک شد ، مقابلم ایستاد و انگشتایِ کشیدشو رو دکمه های پیرهنِ مشکی رنگم کشید و به ارومی پچ زد ؛ تو برای من هیچ ارزشی نداری ، رهام! اگه اینجا ایستادم ، اگه دلنگرانم ، اگه وجودم به لرزه دراومده ، همه و همه بخواطرِ پسرِ احمقیه که تو اون اتاق افتاده و بخواطر تو.. گوشتو باز کن (انگشتشو به سینم کوبید و تکرار کرد) بخواطرِ تو یه چشمش دیگه نمیبینه.. پس از عروسکِ جنسیِ گذشتت بیرون بکش و بزار طعمه الانتو نجاتش بدم از این جهنمی که براش ساختی.. فشار روم بود ، فشار روم بود که از احساساتم بهم گره خورده بود ، فشار روم بود که بجای کوبیدنِ مشتی به صورتِ این زن ، مقابلِ چشماش دوباره خندیدم ، این خندیدن نهایتِ فشار بود ، میخندیدم اما معدم میسوخت ، میخندیدم اما سرم نبض میزد ، میخندیدم اما جسمَم درحال فروپاشی بود . خندیدم و در جوابِ خُزعبلاتش لب زدم ؛ اونی که یه روزی داداشِ کوچیکتر خطابش میکردی من بودم ، اونی تو بچگی کنارِ تو قد کشید من بودم ، اونی که میشد مرحم دردات ، شونه ی خستگیات ، کوهِ پشتِ سرت من بودم! اونوقت این پسرِ تو اتاق ، که سرو ته اشناییتون به چهارسال قد نمیده ، چیت میشه که بقول خودت تن لرزه میگی براش ، ها؟ جفت دستاشو به یقم رسوند و با نزدیک کردنشون بهم جواب داد ؛ تو بی لیاقتتیتو ثابت کردی ، اما اون پسر لیاقت داره ، دلسوزی براش جایزه..دلنگرانی و تن لرزه حقشه.. البته میدونی دست خودتم نیست این بی لیاقتی و عقده ، نداشتنِ پدرمادر هم بی تاثیر نیست تو این احوالات. اما پسرِ خوب ، من بهت قول میدم که نمیزارم امیر عینِ توعه بی پدر و مادر ، عقده ای شه.. نجاتش میدم ، قولِ شرف میدم که نجاتش بدم.
Show all...
|ســــــربـــــار| _قـســمتِ چهل و سوم_ رهــام : از فشارِ حرفایی که شنیده بودم معدم شروع کرد به جوشیدن و پس زده هایی که تاحلق بالا اومده بودن رو با بی رحمی قورت دادم و بی توجه به سوزشِ نای و جمع شدنِ صورتم از درد معده پرخاش کردم ؛ پس برای چی اوردنش بیمارستان؟ برای اینکه تهش کارت مارو خالی کنی ، بیای این کوفتیو دستت بگیری بگی ببخشینا کور شد رفت؟ با صبوری چشم از تخته روبه روش گرفت و سرتاپامو رسد کرد ، به ظاهر سری تکون داد و بعد درکمال ارامش جواب داد ؛ بیمارِ شما برخورد مستقیم با اسید داشتن رسما عصب چشمشون نابود شده بود ، هرجای دیگه ای میرفتید تایم نمیذاشتن تا چشمو شست و شو بدن ، همون اول میرفتن برای تخلیه.. با تمسخر به چشماش نگاه کردم و گفتم ؛ ببین منو پیری ، تو هرکاری کردی وظیفت بوده! برای چیزی که وظیفت بوده و براش قسم خوردی منت نزار سَر من حالیت شد؟ اثارِ خشم کمی تو چهرش جون گرفت و بعد با شتاب دربِ فلزیِ تخته رو بست و کمی پرخاشگرانه جواب داد ؛ درسته..این وظیفه منه.. اما جدا از این ، من وظیفه دیگه ای هم دارم.. مثلا خبرکردنِ پلیس ، ممکن نیست که این اسید اتفاقی ریخته باشه توی چشماش ، نه؟ این مورد یا ازار و اذیت بوده ، یا خودزنی! روحم از حرف های چند دقیقه پیشش پُر بود و اتیشِ خشمَم با تهدیدِ مزخرفش گُر گرفته بود ، پر از خشم به پلکای چروکیده و بعد به چشمایِ سبزش خیره شدم و با یک دست یقه یونیفرمشو چنگ زدم ، جسمِ خمیدشو با شتاب جلوکشیدم و نزدیک به صورتش فریاد زدم ؛ اینی که جلوت وایساده یاغی تر از این حرفاست که تو بخوای با تهدیدای تو مخیت براش شاخ شی کاری که برای چشماش نکردی ، لااقل گوه اضافه نخور تا زنده بمونی پیرمرد. برای بار دوم یقشو جلو کشیدم ، اما اینبار دستم از پشت کشیده شد و صدای سلین همونطور که از بغض میلرزید به گوشم رسید ؛ توروخدا ، ولش کن رهام جان لمسِ دستمو "جانی" که به اسمَم بسته بود باعث شد سرمو با شتاب سمتش بچرخونم و فریاد بکشم ؛ بـــه مــن نـــگــو جــان! از این فریاد سهمگین لرزید و ثانیه ای بعد دستمو رَها کرد و چند قدمی به عقب رفت. از خشم نفس نفس میزدم و عملا هیچ راهی برای خالی کردنِ خودم نداشتم ، یقه دکتری که هنوز هم با نگاه خنثی به چشمام نگاه میکردو ولش کردم و بینِ موهای بازم دست کشیدم.. امروز از اون روزا بود که زمین و اسمون بر علیه من قیام کرده بودن..
Show all...
|ســــــربـــــار| _قـســمتِ چهل و دوم_ رهــام : اخمی که روی صورتم جاخوش کرده بود با دیدنِ لبخندِ کمرنگ ، رو لبای با رژ تزئین شدش پررنگ تر شد و ناخواسته تنم کمی ازش فاصله گرفت ، این فاصله باعث شد لبخندشو به خنده ی کوتاهی تبدیل کنه و لب بزنه ؛ تاجایی که یادمه محرم و نامحرم بودنِ دیگران برات مهم نبود ، حالا چیشده که فاصله میگیری؟ سرم رو به پشتیِ صندلی تکیه دادم و با لحنی که امیخته با جدیتی بعید بود جواب دادم ؛ ترجیحم اینه از انسان های تنفربرانگیز فاصله بگیرم ، حتی اگه لبه پرتگاه بودم حتما از تنِ نجسِ تو فاصله میگرفتم! نمیدیدمش اما احساس میکردم که نگاهشو کمی تحقیر امیز کرد. زیاد از این احساس نگذشته بود که گفت ؛ تو الانم لبه پرتگاه وایسادی رهام ، این فاصله میتونه باعث شه پات بلغزه و بعد " بــوم" کلِ زندگیت متلاشی شه.. صورتِ استخونیشو از نگاه گذروندم و خیره به اون چشمای درنده جواب دادم ؛ حرفات برای من درست عینِ وجودت تمسخر امیزه زن! تو بهتره نگرانِ سیاه بخت شدن خودت باشی ، نه من.. انگاری که با به یاداوردنِ نامزدش اتیشِ قلبش دوباره جون گرفته باشه ، لبه کیفشو محکم چنگ زد و غرید ؛ من امیرو از این جهنم نجاتش میدم رهام! نمیزارم از پرتگاهِ حماقتِ تو پرت شه.. نفسِ عمیقی کشید و قبل از اینکه جوابی بهش بدم ادامه داد ؛ هرچند که الان درست کنارِ تو ، لبه اون پرتگاه ایستاده و داره چوبشو میخوره. بیجون از ضعف بدنم ، چشم به دربِ سفید اون اتاق دوختم و درجوابِ مزخرفاتش لب زدم ؛ تنفر چند حرفه سلین؟ این چهار حرف رو از طرف من خوب حفظش کن.. رهامی که کنارت نشسته ، عینِ رهامِ دوسالِ پیشِ تو پارک ، گناهکار رَهات نمیکنه ، این رهام تو اوج نابودت میکنه.. اینو خوب تو گوشت فرو کن! حرفم وقتی به انتها رسید که دربِ اتاق باز شد و مَردی با موهای جوگندمی و روپوشِ سفید همونطور که رو تختش چیزی مینوشت به چشم خورد. شتاب زده قبل از هوشیاری زنِ کناردستم از جام بلند شدم و با قدم های محکم سمتِ اون مرد قدم برداشتم. وقتی حضورمو حس کرد سر از نوشته هاش بلند کرد و پلک های چروکیدشو یه چهره درهَمَم دوخت کنجکاو نگاهم کرد و درنهایت پرسید ؛ شما همراهِ پسری هستید که اسید چشماشو سوزونده؟ دستمو تو جیبِ شلوارِ جینم فرو بردم و تنها سری تکون دادم ، نگاه از صورتِ بی حسم برداشت و همونطور که دوباره خودش رو به نوشتن مشغول میکرد لب زد ؛ اسید برخورد مستقیم به قرینه داشته ، تنها شانسی که اوردید این بوده که زود رسوندینش اینجا. چشمشون رو شست و شو دادیم ، خبرخوش اینکه تخلیه نمیشه چون اثاری از اسید باقی نمونده اما.. اما درصدِ بیناییِ تک چشمشون به 20 درصد رسیده یعنی 80 درصد بیناییشون رو از دست دادن ، این ممکنه تااخر عمرشون موندگار باشه یا اینکه درگذر زمان برگرده و درصد بیناییشون گسترش پیدا کنه.. درنهایت که ما نتونستیم کارِ زیادی برای چشماشون انجام بدیم.
Show all...
10:30 منتظر سربار باشید..
Show all...
بــُرشی از پارت های اینده یِ ‌سربار + ما نتونستیم کاری برای چشماشون انجام بدیم +من امیرو از این جهنم نجاتش میدم رهام! + نگران شدی؟ +تو برای من هیچ ارزشی نداری.. +تنفر چند کلمست سلین؟ این پنج کلمه رو از طرف من خوب حفظش کن.. +نمیزارم امیر عینِ توعه بی پدر مادر ، عقده ای شه..
Show all...
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable