cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

اوژنی .

ببوسش تا بمیرم .

Show more
Advertising posts
649
Subscribers
No data24 hours
-77 days
+2330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

https://t.me/+-xPRmt_JsKo0MzU8 اگه مایل بودید میتونید این دختر خوش ذوقمونم حمایت کنید
Show all...
𝚂𝚞𝚍𝚍𝚎𝚗𝚕𝚢

𝚂𝚞𝚍𝚍𝚎𝚗𝚕𝚢 𝚢𝚘𝚞 𝚋𝚎𝚌𝚊𝚖𝚎 𝚖𝚢 𝚍𝚊𝚛𝚔 𝚜𝚔𝚢 𝚖𝚘𝚘𝚗🌑 𝚆𝚎𝚕𝚌𝚘𝚖𝚎 𝚝𝚘 𝚌𝚑𝚊𝚗𝚗𝚎𝚕🤍

https://t.me/+QcwW53UHbadjODQ0

𝚂𝚊𝚢 𝚢𝚘𝚞𝚛 𝚋𝚎𝚊𝚞𝚝𝚒𝚏𝚞𝚕 𝚌𝚘𝚖𝚖𝚎𝚗𝚝𝚜 𝚑𝚎𝚛𝚎🤎✨

https://t.me/xwblo اگر دوست داشتید خوشحال میشم توی دیلی خودم ببینمتون .
Show all...
آخ از اون چشمات که غرق میشم توش و مکان و زمان یادم میره .
Show all...
❤‍🔥 16
امیدوارم از خوندن این پارت هم لذت کافی ببرید
Show all...
❤‍🔥 18
_ من آتیش توام رهام...هر چقدر میخوای به هر جا که میخوای من و ببند...ولی این یه حقیقته...تو یه دیک وحشی داری که کنترلش فقط تو دستای منه...من حتی با نگاهمم میتونم عصبانیش کنم. _ میدونستی داری دوباره عصبانیش میکنی؟ یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و با لبخند پر از شیطنتی که روی لب هاش بود دوباره سرش رو جلو بود و اینبار بوسش رو به گوش رهام زد، نفس داغش رو کنار گوشش رها کرد و با صدای آرومی گفت: _ خیلی دلم میخواد واسه راند دوم باهات بجنگم ولی دارم ضعف میکنم...بهتره هر چه سریع تر من و ببری، تا همینجا جفتمون و به کشتن ندادم. به دنبال حرفش بوسه ی مرطوب دیگه ای اینبار به شقیقهش زد و گفت: _ دوستت دارم رهام. رهام بدون مکث لب هاش رو به لب های خودش رسوند و بوسه ی محکم و عمیقی بهش زد، این پسر همین الان هم چیزی به از حال رفتنش نمونده بود، مطمئن بود حرفهای زیادی برای گفتن داره اما توی این لحظه تصمیم گرفته بود تا قبل از هر چیزی دلتنگیش رو جبران کنه.اون باید این پسر رو میپرستید؟ یا به خودش لعنت میفرستاد که چرا نمیتونه راه بهتری برای نشون دادن علاقش داشته باشه؟ با مکیدن لب هاش بوسش رو قطع کرد و توی چشمهاش خیره شد: _ چرا انقدر میخوامت بچه؟ _ دوستم داری؟ _ آتیش وحشی من...بیشتر از هر چیزی دوستت دارم. لبخندی زد و اینبار با نگاه مظلومانه ای سرش رو کج کرد: _ پس بریم خونه؟ سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید: _ برو جلو بشین...لباستم نمیخواد بپوشی. _ با این غد بودنات آبروی جفتمون و میبری. با تخسی گفت و بدون اینکه پیاده بشه، از بین دو صندلی پرید و خودش رو به جلوی ماشین رسوند. رهام هم بعد از پیاده شدن، به سر جاش برگشت. سیگار دیگه ای روشن کرد و در حالی که ماشین رو روشن میکرد غرید: _ باز قراره سیگارام و ازم کش بری. با شیطنت خندید و دو طرف کت رو به خودش فشرد: _ وای رهام زودتر بریم دارم ضعف میکنم. با نگرانی به سمتش برگشت و پرسید: _ درد داری؟ _ خوب میشم فقط زود برو. سرش رو تکون داد و با لحن آرامش بخشی گفت: _ بقیه رو که ببینی یکم سر حال میای...یه نفر دیگه هم هست که منتظرته با کنجکاوی به نیم رخش خیره شد و چیزی نگفت، آینه ی بالای سرش رو پایین اورد و نگاهی به گردنش انداخت: _رهام؟ _ هوم؟ _ از اونجایی که باز دسته گل کاشتی...یقه اسکی بگیر. رهام که از کارش راضی بود با شرارت لبخندی زد و به سمت جنوب مارسی و ساختمونی که هر دوشون دلتنگش بودن حرکت کرد...پسر کوچکتر کت رو محکمتر به تن برهنه ش پیچید و سرش رو روی شونه ی رهام گذاشت: _ اذیت نمیشی اگه اینطوری بخوابم؟ _ راحت باش عزیزم. بدون حرف دیگه ای لبخندی زد و با به فراموشی سپردن دردی که داشت، چشمهاش رو بست. چیزی به اومدن ماه مارس نمونده بود و حال و هوای شهر کم کم تغییر میکرد.کی باورش میشد، مردی که توی این دو هفته حتی چشم دیدن رنگ اون ساختمون رو نداشت، حالا عشقش رو به خونش برگردونه؟ اونها قطعا راه دراز و حرف های زیادی برای گفتن داشتن اما فعلا هر دو باید استراحت میکردن. مامور های پلیس تا الان باید میرسیدن و دکتر حسنی هم مطمئنا به بیمارستان منتقل شده بود. حالا تنها باید صبر میکردن تا نتیجه ی تموم این اتفاقات رو ببینن، اتفاقاتی که قطعا پیامد های خودش رو داشت .
Show all...
❤‍🔥 22
_ تا یکم سر حال بیای طول میکشه، یه ساعت دیگه راه میوفتیم. امیر با بیحالی کت رو پوشید و نگاهش کرد، رهام در حالی که نشسته بود شلوارش رو پوشید و زیپش رو بست. پیراهنش رو هم پوشید و بدون اینکه دکمه هاش رو ببنده نگاهش رو به چشمهای خسته ی امیر داد: _ مثل یه خرگوشی که هویجش و ازش گرفتن نگاه میکنی. امیر در سکوت بهش زل زد و چیزی نگفت، رهام که به این رفتار هاش عادت کرده بود، تک خنده ای کرد. با کشیدن خودش به سمت پسر، بین پاهاش قرار گرفت و سرش رو روی رون پاش گذاشت. _ ازم میترسی؟ با صدای آروم امیر، نگاهش رو بالای سرش داد و توی چشمهاش خیره شد: _ راستش و بگم؟ آره. دستش رو بین موهاش به حرکت در آورد و با اخم گفت: _ رفتارم بعد از سکس بده، نه؟ لبخندی زد و دستش رو وارد جیب کتش که توی تن امیر بود کرد، بسته ی سیگارش رو خارج کرد و جوابش رو داد: _ اوایل برام عجیب بود که چرا بعد از رابطه ای که خودت خواهانشی رفتارت تخس میشه و اگه بهت اجازه بدن میتونی من و بکشی...ولی... لبخند کجی زد و با روشن کردن سیگارش پکی زد و زمزمه کرد: _ من به اخمایی که بعد از سکس روی ابروهات میوفته معتاد شدم... امیر که خودش هم دلیل عادت های عجیب و رفتار غیر قابل کنترلش بعد از رابطه رو نمیدونست دستش رو آروم به پیشونی رهام کشید و بوسه ای روش زد: _ باهام حرف بزن. _ از چی بگم؟ _از این دو هفته... دود سیگار رو بدون اینکه بیرون بده به داخل ریه هاش کشید و پک دیگه ای بهش زد: _ باور کن نمیخوای بدونی...موهای شقیقهم داشت بیشتر رنگ میباخت...ولی تحمل کردم...به خاطر فرشتم تحمل کردم. سرش رو خم کرد و بوسه ای به لبهاش زد، بدون اینکه فاصله بگیره زمزمه کرد: _ نمیذارم دیگه چیزی آرامشت و بهم بزنه رهام...خودت میدونی بهت قول داده بودم به خاطرت آدم بکشم...من فردی که از خون خودم بود و به خاطر تو کشتم...کاری که با پدرم کردم فرقی با کشتنش نداشت... _ پسر اخموی من میخواد مراقبم باشه؟ _ همیشه هست...مراقب همه چیته. سیگار رو از لای انگشت هاش کشید و بین لب های خودش گذاشت پک عمیقی ازش گرفت و به شیشه های بخار گرفته ی ماشین خیره شد، بارش بارون آرومتر شده بود و آرامش زیادی فضای ماشین رو پر کرده بود، سیگار رو جلوی دهان رهام گرفت و منتظر موند. _ این سیگارای شکلاتیت آخرش من و میکشه. رهام پکی بهش زد و تک سرفه ای کرد، انگشتش رو به پوست برهنه ی رون پاش کشید و بوسه ای روش کاشت: _ یکم پر تر شدی. _ چاق شدم؟ بینیش رو به پوستش نزدیک کرد و عطر طبیعی تنش رو به وجودش کشید: _ خوشگل تر شدی. با پوزخندی پکی به سیگار زد و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت: _ دو هفته، فقط خوابیدم...آرون هم هر چی دم دستش بود به خوردم داد...انتظار داشتی چاق نشم؟ انگشت های کشیده ش رو بالا تر برد و با نوازش به دور کمر بی نقصش کشید. سرش رو کمی به سمتش متمایل کرد و با صدای خش داری گفت: _ کمر باریکت که سر جاشه اعلیحضرت. _ وقتی چند سال دیگه خودتم خوردم حالیت میشه. خندید و گاز محکمی از رون پاش گرفت، امیر که دردش گرفته بود با صدای بلندی اعتراض کرد _ آییی... به دنبال حرفش خم شد و به سرعت بازوی رهام رو به دندون گرفت، رهام با خنده دادی زد و ازش فاصله گرفت: _ نکن پسره ی وحشی. با نیشخند آخرین پک رو به سیگار زد و در حالی که فیلترش رو توی زیر سیگاری وسط صندلی ها مینداخت، چینی به بینیش داد _حقته ددی... رهام سرش رو به تاسف تکون داد و در حالی که دکمه های پیراهنش رو میبست گفت: _ یادته یه ماه و نیم پیش...وقتی بهت گفتم با آرمان که میری بیرون، اون پیراهن آبی ساتن که نیپلای فاکیت و نشون میده نپوش چیکار کردی؟ با شیطنت نگاهش کرد و لب زیریش رو گاز گرفت، اخم های همیشگیش کم کم داشت محو میشد و نشون میداد که رهام باز هم به خوبی تونسته حواسش رو از درد پایین تنش پرت کنه. _ پوشیدمش...تو هم وقتی فهمیدی...شبش من و بستی...به تخت...چشمامم بستی...گفتی یه وقتایی مثل یه نیمفت هشت ساله لجبازی میکنم. _ خوب یادت مونده... آروم به سمتش خم شد و با صدای آرومی گفت: _اون شب خیلی اذیتم کردی...ولی خوش گذشت... نگاه رهام به سینه ی برنز و برهنه ای بود که بین سیاهی های کت مشکی رنگش میدرخشید، مارک های رهام روی جای جای تنش بود و پرستیدنی تر از قبل نشونش میداد. _ بعد از اون دیگه نبستمت...ولی مثل اینکه دلت میخواد. با نزدیک تر شدنش، سرش رو جلو برد و درست زیر نرمه ی گوش رهام رو بوسید، آروم فاصله گرفت و درحالی که با چشم های درشت و زیباش به خط های کشیده ی چشم های مرد زل زده بود زمزمه کرد :
Show all...
❤‍🔥 13
صدای برخورد قطرات باران به شیشه های بخار گرفته ی ماشین و صدای موسیقی های زیبای دهه ی هشتاد که از ضبط ماشین به گوش میرسید، دلنشین ترین هارمونی ممکن رو برای عاشقانی که اینبار واقعی تر از قبل به هم رسیده بودن فراهم میکرد. _ رهام.. مکی از سینه ی پسر گرفت و بعد از کبود کردنش سرش رو بلند کرد: _ جانم؟ _ میخوام حست کنم...لمسم کن. دستش رو به عضو سخت شدهش کشید و زمزمه کرد: _آماده ای؟ با رسوندن دستش به در، ازش تکیه گرفت و بلند شد، در حالی که به شدت تحریک شده بود، با عوض شدن آهنگ دوباره چشم هاش رو بست و خندید، از روبرو روی پاهای رهام نشست و با گرفتن عضوش، کاندوم رو هم از روی صندلی برداشت و بدون اینکه نگاه خیره و سرخش رو از چشم های رهام بگیره بسته ی پلاستیکی کاندوم رو با دندون هاش باز کرد. کاندوم رو روی عضوش کشید و با فشار خفیفی که بهش وارد میکرد، آروم ورودیش رو جلوش نگه داشت، دستش رو بازیرکی از پایین تا بالای عضوش کشید و روی کلاهکش نگه داشت: _ این لعنتی...چرا باید سایزشم دیوونم کنه؟ _ چون واسه تو ساخته شده. لبخند پر از شهوتی زد و قبل از وارد کردن عضو سخت شده ی مرد، دستش رو به شونه ی رهام کشید به دنبال آخرین کلمش، به آرامی روی عضو مرد نشست و اجازه داد، تا بار دیگه یکی شدن رو باهاش تجربه کنه. لبش رو به دندون گرفت و هر دو دستش رو روی شونه های برهنش لغزوند، در حالی که به سختی دردش رو تحمل میکرد، با ناله ای از روی درد، سرش رو بالا گرفت تا تنش در دسترس مرد روبه روش باشه، نیمی از عضو بزرگ مرد داخلش بود و از همین حالا درد رو با تموم تنش حس میکرد. _ آهههه... رهام دست هاش رو دو طرف باسنش قرار داد و چنگی بهش زد، سرش رو جلو برد و با گازی که از نیپل های دوست داشتنیش میگرفت ناله ی پر درد پسر رو بیشتر کرد، امیر چند ثانیه ای در حالی که نفس نفس میزد، بی حرکت موند وبا عادت کردن پایین تنش به آرامی شروع به حرکت کرد تا بیشتر و عمیق تر از قبل حسش کنه. رهام بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه وحشیانه پوستش رو به دندون میکشید و از چشیدن جای جای تنش لذت میبرد. با هر لمس آتشینی که از لبهاش نصیبش میشد، پوستش میسوخت و قلبش از شدت تپش های زیاد به التماس میوفتاد. پسر جوان با درد ناله میکرد و شهوت رو بیشتر از قبل به جون جفتشون مینداخت، لاو مارکهایی که روی تنش مینشست نشون از تعلق داشتنش به ژنرال پر قدرتش بود و احساس شیرین و بی نظیری رو به روحش میداد.بدن های داغ و برهنشون در جنگ و تکاپو برای رسیدن به اوج لذت بود و هیچکدوم نمیتونستن از لمس و چشیدن هم دست بردارن. بعد از گذشت ده دقیقه رهام، که بیش از حد به اوج شهوتش رسیده بود، دستش رو به پشت کمرش برد و با خارج کردن عضوش مجبورش کرد تا دراز بکشه، در حالی که دلش تلمبه زدن توی تن پسر رو میخواست به سمت اهرم های هر دو صندلی جلو رفت و صندلی ها رو به جلو کشید تا جای بیشتری داشته باشن. به سمت امیر برگشت و با گرفتن ساق پاهاش و قرار دادنشون روی شونه هاش، عضوش رو وارد ورودی نبض دارش کرد. _ آههه...فاک. _ خوبی بچه؟ گازی از لب زیریش گرفت و نیشخندی زد: _فقط بذار عمیق تر حست کنم ددی... با تک خنده ای فشاری به رون های پرش وارد کرد و شروع به زدن ضربه هاش کرد، بارون با فشار بیشتری به شیشه ها کوبیده میشد و اینبار حتی صدای رعد و برق هم نمیتونست لرزه به تنشون بندازه، تکون های ماشین ممکن بود به چشم هر رهگذر کنجکاوی بخوره، اما انگار کوچکترین فرقی به حال این دو نفر نداشت. چه اهمیتی میتونست داشته باشه؟ ساحلی که با باد های بهاری به طوفان افتاده بود، آسمانی که به آخرین بارش های زمستانیش خوش آمد میگفت و تن هایی که به هم گره میخورد تا بار دیگه لذت عشق رو به ذره ذره ی وجودشون تزریق کنه. بعد از گذشت تقریبا ده دقیقه ی دیگه با ضربات و تند و پی در پی اش، هر دوشون به اوج رسیدن، امیر توی دست رهام خالی شد و با خروج عضو رهام از ورودیش ناله ی بلندی سر داد: _آخخخ...اوففف. رهام که نفس نفس میزد، با نیشخندی کاندوم استفاده شده رو توی پلاستیکی که از پشت صندلی برداشته بود پیچید و نگهش داشت تا به موقعش دور بندازه. امیر که از شدت درد قدرت تکون خوردن نداشت خمی به ابروهاش داد و سعی کرد تا صاف بشینه، رهام نگاهی به بخار شیشه ها انداخت و نفسش رو بیرون داد، میدونست امیر با تموم شدن رابطشون، ممکنه کمی احساس سرما کنه. کت بلند مشکی رنگش رو برداشت و با گرفتن دست امیر زمزمه کرد :
Show all...
❤‍🔥 12
یقه ی پیراهن سفیدش رو آروم توی دستش گرفت و ادامه داد: _میخوام بدونی... پیشونیش رو به پیشونی مردش چسبوند، لب هاش رو نزدیک لب های مرد برد و در حالی که چیزی به برخوردشون نمونده بود با لبخندی گفت: _ من قبول میکردم... دستش رو از پشت بالا برد و به آرامی از زیر پیراهن قرمزش رد کرد، پوست برنزش رو لمس کرد و در حالی که برای زل زدن به چشم های پسر سرش رو بالا گرفته بود زیر لب جوابش رو داد: _ پس باید برات حلقه بخرم؟ _ شاید... با لبخند کجی گفت و لب هاش رو به لب های رهام رسوند، لب بالای مرد رو بین لب هاش گرفت و با عطش شروع به بوسیدنش کرد، خیسی و رطوبت لب هاش هر لحظه رهام رو بی قرار تر از قبل میکرد. دستش رو به پشت گردنش رسوند و لب هاش رو به لب های خودش فشرد، امیر با بیتابی دست هاش رو به سمت دکمه هاش برد و شروع به باز کردنشون کرد، رهام دستش رو از پشت وارد شلوار پسر کرد و چنگی به باسنش زد، نفس امیر بند اومده بود، انگار هر لحظه بیشتر از قبل دلتنگ لمس های مردش میشد. مکثی کرد و از بوسیدن لب هاش دست برداشت، در حالی لب های بی حرکتش روی لب رهام مکث کرده بود نفسی زد و زمزمه کرد: _ رهام... _ حالت خوبه؟ _ نمیخوای من و ببری عقب؟ دستش رو با نوازش به کمرش کشید و با بی طاقتی زمزمه کرد: _ از خوب بودن حالت مطمئن نیستم. در حالی که از مراقبت های رهام عصبی بود، اخمی کرد، بینیش رو به بینی رهام مالید و یقش رو توی مشتش فشرد: _ نگران من بودن و تموم کن...حالم انقدر خوب هست که بتونم تمام تنت و بسوزونم رهام. نفس بریده ای کشید و آروم چشم هاش رو باز کرد، تنش رو به خودش فشرد و زمزمه کرد: _ پس پیاده شو. امیر لبخندی از روی رضایت زد و ازش فاصله گرفت، با گرفتن دستگیره ی در بازش کرد و از ماشین پیاده شد، رهام که میدونست امشب قطعا شب سختی برای جفتشون میشه لبش رو گاز گرفت و ضبط ماشین رو روشن کرد صدای موسیقی آروم و قدیمی ای فضای ماشین رو پر کرد، نفسی گرفت و از ماشین پیاده شد، امیر به کاپوت ماشین تکیه داده بود و آسمون پر از ستاره ای که کم کم با ابر پوشیده میشد رو تماشا میکرد، بهش نزدیک شد و کنارش ایستاد، پسر کوچکتر سرش رو برگردوند، به چشم های مرد مقابلش نگاه کرد و نور کم یابش رو به مروارید های مشکی رنگش داد: _ هوا داره ابری میشه...دیگه آخراشه...بذار امشبم بباره...بهار داره میاد و آسمون تکلیفش و فراموش کرده...صبح ها آفتابیه و شب ها بارونی. تو دو هفتست نتونستی هوای آزاد و تنفس کنی...اگه بخوای چند ساعتی رو اینجا میمونیم. با پاهاش به سنگ ریزه های روی زمین ضربه ای زد و گفت: _ میخوام یه چیزی بگم. _ چی؟ _ بیا بنویسیم. _ بنویسیم؟ دوباره به چشم هاش خیره شد و لبخندی زد: _ همه ی این روز ها رو...وقتی برگشتیم...همش و مینویسیم...یه روز که پیر شدیم...چشممون بهشون میخوره و میبینیم که چه راهی و طی کردیم...باشه؟ _ من مرد قصه گو ام...نوشتن از تو، کار منه. نفسی گرفت و به چشمهای درخشان رهام زل زد: _ تا حالا شده از شدت دوست داشتن یکی ندونی چیکار کنی؟ بهش نزدیک تر شد و دستش رو به سمت چپ صورتش کشید،لبخندی زد و زمزمه کرد: _ من هر بار که تو میخندی، از شدت دوست داشتنت نمیدونم چیکار کنم. با اشک خندید و دستش رو روی دستش گذاشت، رهام که باز هم از دیدن خندش نفسش رو از دست داده بود گفت: _ فقط برام بخند...اوژنی من اولین بار با خندیدنش اوژنی شد...یادته؟ وسط گریه باز هم خندید و جوابش رو داد: _ اوژنی میخندی؟ اوژنی بلد نبود جواب بده، باید میگفت من همیشه برای تو میخندم ژنرال...شاید اگه این و میگفت...ناپلئون دلش نمیومد بره پاریس... رهام چشم هاش رو بست و دستش رو پشت کمرش گذاشت، تنش رو مماس تن خودش کرد و لب هاش رو به گوش پسر رسوند، در حالی که عطر پوستش رو به وجودش میکشید با صدای آرومی گفت: _ژنرال هیچوقت بهش نگفت...ولی من هر ثانیه بهت میگم...دوستت دارم...تو پادشاه منی...کل وجود من برای توئه...تو... _ آتشتم؟ _ آتش وجودم...آتش قلبم...آتش روحم...آتش... _ اندام جنسیت؟ چشم هاش رو باز کرد و نگاهش کرد، برای یک لحظه هر دو با صدای لطیفی خندیدن، امیر که میدونست رهام به چه چیزی فکر میکنه شونش رو بالا انداخت و دست هاش رو به شونه ی رهام کشید: _ این کلمه حالا حالا ها از یادم نمیره...ددی. _ دیگه فکر نمیکنم از یاد منم بره بیبی. لب زیریش رو به دندون گرفت و از فاصله ی نزدیک غرق چشم هاش شد، بوی دریا و نور فانوس دریایی با طبیعت اطرافشون دست به یکی کرده بودن تا بهترین حس و حال رو به دو نفری که بعد از این جدایی طاقت فرسا به هم برگشته بودن، بدن .
Show all...
❤‍🔥 11
_ دلم میخواد داد بزنم، که این عشقه...و برام فرقی نداره حتیاگه عشق دومت باشم...من فقط... _ ولی نیست. _ چی؟ سرش رو جلو برد و لب هاش رو روی بینی پسر گذاشت و نرم بوسید، در حالی که ذره ذره ی صورتش رو میبویید زمزمه کرد: _کسی که بیاد قلب شکستت رو، خونه ی خرابت رو، چشمای خیست رو، آوارگی و دیوونگی روحت رو برات از نو بسازه...اسمش عشق دوم نیست...معجزست...تو معجزه ی منی. چند ثانیه ای بدون حرف بهش خیره شد، لبخند زیبایی زد و جوابش رو داد: _ بیا این دلتنگی رو با گره زدن تن هامون تبدیل به یه خاطره ی دیگه کنیم. _ رو کاپوت ماشین؟ چینی به بینیش داد و دستش رو به سینه ی برهنه ی مرد کشید: _ میخوامش... در حالی که به سختی از بوسیدنش خودداری میکرد، زبونش رو به لبش کشید و با شهوت زمزمه کرد: _ چی رو؟ دستش رو آروم سر داد و از روی شلوار به عضوش کشید، نگاهش رو دوباره روی چشم هاش چرخوند و فشاری به عضوش وارد کرد: _ این رو رهام که از لمس امیر میتونست تحریک شدنش رو از همین حالا احساس کنه، چشم هاش رو روی هم فشرد: _ دلت تنگ شده؟ _ خیلی... _ خسته نیستی؟ طبق عادت بوسه ای به خط فکش زد و کنار گوشش گفت: _ خیلی خستم...ولی هنوز باورم نشده که بدون ترس دارمت...میشه بهم ثابتش کنی؟ لبخند آرومی زد و اینبار با قرار دادن انگشت اشارش به زیر چونه ی امیر و در دسترس قرار دادن لب هاش، بوسه ی نرم و کوتاهی روشون کاشت، چند ثانیه ای مکث کرد و گفت: _ آخ از لب های افسونگرت پریزاد. به تبعیت از خودش، بوسه ی کوتاهی به لب های رهام زد و جوابش رو داد: _تو که باید بدونی قصه گو...من یه پریزاد افسونگرم... _ هستی... _ رهام... _ جانم؟ به آرومی صورتش رو نوازش کرد و گفت: _ پارسال همین روزا بود...داشتیم میرفتیم به خونه ی سام...تو گفتی من برای اینکه وقتم و واست تلف کنم زیادی جوونم...و من بهت گفتم تو مثل یه ققنوسی که خاکستر شده و منتظر تولد دوبارهست...یادته؟ _ یه چیزایی یادمه...همون شبی که کسوله پختی. لبخند شیرینی زد و سرش رو به تایید تکون داد، با صدای آرامش بخشی ادامه داد: _ تو گفتی تو چشم های من متولد میشی...این همون تولد بود؟ چند ثانیه ای به چشمهاش خیره شد، دلش میخواست تا ته دنیا نگاهش رو بین این مردمک ها بچرخونه، کی فکرش رو میکرد، پسر عینکی و مودبی که یک سال پیش دیده بود، تبدیل به همچین کسی شده باشه؟اون توی یک سال بزرگ شد...درست مثل قولی که همون روز ها بهش داده بود، انگشت شستش رو به لب زیریش کشید و جوابش رو داد: _ تو من و از نو ساختی...این همون تولده... حالا...بال های من میتونه بدون ترس پناه تو باشه. امیر چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید، در حالی که هیجان زیادی داشت، بدون حرف دیگه ای برای بوسه ی طولانی تری پیش قدم شد، کمی خودش رو بالا تر کشید و روی کاپوت گرم ماشین نشست، پاهاش رو از هم باز کرد تا مرد به راحتی بین پاهاش قرار بگیره، یکی از دستهاش رو روی شونه ی رهام گذاشت و با گذاشتن دست دیگش به پشت گردنش، سرش رو به خودش نزدیک تر کرد، رهام هر دو دستش رو پشت کمر پسر گذاشته بود و با عطش و تشنگی عجیبی لبهاش رو میبوسید، ماشین مشکی رنگ رهام توی بخش خلوت ساحل پارک بود و تنها با تابیده شدن نور فانوس کنار ساحل از دور به چشم میخورد. هر دو نفر در سکوت، از عطر دریا و فضای سبز اطرافشون و گرمای حضور هم لذت میبردن و به عشق پاکشون شادی بیشتری میدادن. رهام به آرامی لبهاش رو به سمت گردنش رسوند و با باز کردن دکمه های پیراهن قرمزش، راهش رو به پوست شیرین ترقوش باز کرد، چشم هاش رو بست و چند ثانیه ای مکث کرد، نمیدونست چقدر باید به بوسیدنش ادامه بده تا دلتنگی این روز ها رو جبران کنه. _ خیلی لمسش کردم...خیلی...اون اوایل دست هام بسته بود...ولی بعدش...بی وقفه لمسش میکردم فشاری به کمرش وارد کرد و بوسه ی دیگه ای به ترقوش زد، صدای آهنگ عاشقانه ای که درست در نقطه ی اوجش شنیده میشد، توی فضای خنک ساحل پیچیده بود. چشم هاش رو بست و در حالی که گرمای پوستش رو احساس میکرد، به متن آهنگ گوش سپرد.انگار تمام این آهنگ از وجود جفتشون نشات میگرفت، و انگار رهام میدونست برای چنین شبی چه موسیقی ای رو باید انتخاب کنه. امیر که میدونست ژنرال خستش چقدر با بی قراری سر کرده،آروم انگشت هاش رو لای موهای مشکی رنگش لغزوند و نفس عمیقی کشید .
Show all...
❤‍🔥 10
بعد از چند لحظه ای آرامش گرفتن از ملودی آروم و عاشقانه ی آهنگ، از هم فاصله گرفتن و به چشیدن لب های همدیگه ادامه دادن، امیر دستش رو به سمت شلوار رهام برد تا دکمش رو باز کنه اما چیزی نگذشته بود که با صدای رعد و برق هر دو با ترس از جا پریدن. صدای موسیقی ای که از داخل ماشین میومد، کمتر به نظر میرسید و به زیبایی با صدای باد و برخورد موج ها به ساحل، تلفیق شده بود و حس عجیبی رو بهشون میداد، با ریختن اولین قطره ی بارون روی صورتش تک خنده ای کرد و به چهره ی رهام خیره شد: _بریم تو ماشین؟ دلم نمیخواد با تن و لباسای خیس برگردم هبیتیت. یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت و ازش فاصله گرفت، امیر دستش رو لای موهای کوتاهش برد و کمی تکونشون داد، رهام از پشت به موهاش خیره شد، نمیتونست انکار کنه که چقدر موهای بلندش رو دوست داشت اما حالا...اون به طرز عجیبی زیباتر به نظر میرسید. فرقی نداشت چه اتفاقی بیوفته، این پسر هر تغییری که میکرد نتیجش لرزش های بی امان قلب رهام بود. جلوتر از رهام در صندلی عقب رو باز کرد و داخل شد، رهام هم پشت سرش وارد شد و بدون مکث و با راحتی بیشتری به لب های پسر هجوم برد. امیر بدون اینکه اتصال لب هاشون رو از بین ببره، کت رهام رو از تنش خارج کرد و کمی جا به جا شد تا دکمه هاش رو کاملا باز کنه. رهام هم بدون مکث دستش رو به سمت لباس قرمز رنگ امیر برد و یقه ش رو پاره کرد. امیر که از کارش متعجب بود ازش فاصله گرفت و توی چشمهاش خیره شد: _ من چیزی ندارم بپوشم. با نگاه خماری به تن برنزش خیره شد و جوابش رو داد: _فکر کردی میذارم چیزی که اون خریده تو تنت بمونه؟ تو راه واست میخرم. خندید و با در آوردن پیراهنش تنش رو به رهام نزدیک تر کرد، رهام کمی خودش رو صاف کرد تا به تن پسر دسترسی بهتری داشته باشه، امیر که تقریبا تحریک شده بود، زیپ و دکمه ی شلوار رهام رو باز کرد و دستش رو به عضو داغش رسوند. گوش هاش رو به موسیقی زیبایی که توی بچگی عاشقش بود داد و گفت: _ من همیشه دوستت خواهم داشت...این آهنگ توی یه شب بارونی...فقط تو رو میخواد رهام. دستش رو حریصانه به جای جای بدنش کشید و با لذت به بوییدن و بوسیدن گردنش ادامه داد، لب هاش رو به گودی گردنش رسوند و با صدای خفه ای گفت: _ داری دیوونم میکنی بیبی. درحالی که مشغول تحریک کردن عضو رهام بود، کمی خودش رو بالا کشید و با شهوت زمزمه کرد: _ شلوارم و در میاری؟ رهاو با خشم گازی از پوست گردنش گرفت و از همون نقطه شروع به گذاشتن مارک هاش کرد، با جدا کردن لب هاش به آرومی هلش داد تا به در تکیه بده، شلوار جینش رو از تنش خارج کرد و بعد از خارج کردن لباس زیرش چند ثانیه ای به تن برهنش زل زد: _ یکم سخت میشه برات... امیر لبخندی زد و گازی از لب زیریش گرفت: _ هنوز توی داشبوردت کاندوم داری؟ نیشخندی زد و از بین دو صندلی خم شد، در داشبورد رو باز کرد و بسته ی کاندومی که امیر یک ماه پیش برای همچین موقعیتی گذاشته بود رو برداشت. سر جاش برگشت و پیراهنش رو از تنش خارج کرد، شلوارش رو هم در آورد و روی صندلی راننده انداخت.دوباره روی تنش خم شد و شروع به جا گذاشتن مارک های دوست داشتنیش روی پوست برنز پسر کرد، امیر با نفس بریده ای چشم هاش رو بست، دستهاش رو به کمر رهام کشید و با قرار دادن یکی از دست هاش به پشت گردنش، سرش رو به تن خودش فشرد، رهام سرش رو پایین تر برد و بوسه ی خیسی به وسط قفسه ی سینش زد. دست راستش رو به سمت پایین تنش برد و بعد از لمس کوتاه عضوش به ورودیش رسید امیر که دلش برای لمس های دردناک و لذت بخشش تنگ شده بود آهی کشید و زمزمه کرد: _ میخوام حست کنم... رهام دو انگشت اولش رو بالا گرفت و وارد دهان پسر کرد: _ خیسش کن. مکی به انگشت های رهام زد و با چرخوندن زبونش به دور انگشت هاش، به خوبی خیسشون کرد، رهام هر دو انگشتش رو کنار ورودیش نگه داشت و در حالی که مشغول بوسیدن شکم پسر بود با صدای خش داری گفت: _ اگه اذیتت کرد بهم بگو. _ باشه هر دو انگشتش رو به آرامی وارد کرد و از احساس داغی ای که دور انگشتهاش رو گرفته بود هیسی کشید، امیر که درد بدی رو حس کرده بود پلک هاش رو روی هم فشرد و ناله ای کرد: _ آهه... _ عادت میکنی... با ورود سومین انگشتش، به آرومی هر سه انگشت رو تکون داد تا کمی جا باز کنه.
Show all...
❤‍🔥 11