'هـاژ🎧
`از خواب چو برخیزم، اول تو به یاد آیی💜 گوش شنوا🎶 https://t.me/HarfinoBot?start=imhafez جوابناشناسهاتون🫐 https://t.me/+nVxtfPVNpH83ZDdk در حال تایپ: •هــــاژ🩸 🫧حافظ
Show more648
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
+2230 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
مرواریدهای حافظ، امتحانات از هفتهی دیگه شروع میشه و من باید گوشی رو خاموش کنم. قول میدم یکمِ تیر که از این امتحانات خلاص بشم، با دستِ پر بیام و پارتهای هیجانی واسهتون بیارم.
همیشه توی قلبم جا دارید🩵
مراقبتِ بسیار کنید و درس بخونید، دوستتون دارم🫂🫀
20000
همون شمارهها، همون اعداد، همون ارقام و دلشورههای این دو هفته که جلوی چشمهام جولان میدادند.
نفسی گرفتم و آبِ دهنم رو قورت دادم. نه، جواب نمیدم تا قطع کنه! بهترین کار همینه.
با این فکر، به صندلی تکیه دادم و سعی کردم خودم رو آروم کنم. آهنگ زنگ مثلِ مته روی مخم کوبیده میشد و عذابم میداد.
چند ثانیهای گذشت تا تماس قطع شد. لبهای خشک شدهم رو تر کردم و نفسِ راحتی کشیدم. تا ابد که نمیتونه اذیتم کنه، یک روز خودش خسته میشه.
سری تکون دادم و دستم رو به سمتِ سوویچ بردم که پیامکی واسهم اومد.
با امیدِ این که امیر یا پرهامه، گوشی رو، روشن کردم. انگشتهای لرزونم رو، روی آیکونِ پیام زدم و بازش کردم. دیدنِ اون شمارهی لعنت شده باعث شد چیزی توی وجودم فرو بریزه و قلبم یک تپش جا بندازه.
سعی کردم خودم رو نبازم و فقط به محتوای پیام چشم دوختم.
- جواب بده هادیان، جواب بده که اگه ندی عواقبش پای خودته!
لبهام شروع به لرزیدن کرده بودند و حفرهی چشمهامداغ بودند. چرا سرنوشت من و امیر اینطوره؟ آخه چرا؟
سوالم با تماسِ دوبارهی گوشی بیپاسخ موند. مستاصل پیشونیم رو ماساژ دادم و تماس رو وصل کردم؛ اما چیزی نگفتم تا خودش شروع کننده باشه.
چند ثانیهای گذشت تا به حرف بیاد و صدای نکرهش رو بشنوم:
م- تهدیدم رو جدی نگرفتی هادیان...
صداش اقتدار داشت، درست برعکسِ چیزی که امیر همیشه تعریف میکرد! شخصیتش به کل با حرفهای امیر مطابقت نداشت و من رو به شک میانداخت که اصلاً خونِ پاکِ امیرِ من توی رگهاش هست یا نه؟ شاید خواهرِ خونی نباشه، شاید از مادر یکی نباشن، شاید هم از پدر یکی نباشن.
این شایدها همینطور توی ذهنم رژه میرفتن که دوباره صدای مبینا بلند شد:
م- حتی الان هم فکر میکنی دارم باهات شوخی میکنم، احمق!
«احمق» خطاب کردنم باعث شد دندونقروچهای برم و از بینِ دندونهای کلید شده، بپرسم:
ر- چی از جونِ من و امیر میخوای که دو هفتهست خواب و خوراک رو ازمون گرفتی؟
پوزخندِ صداداری زد:
م- جونِ جونت رو، جونِ برادرِ عزیزتر از جونم رو! جونِ همونی رو که چهار ساله خواب و خوراک رو ازم گرفته. جونِ امیر رو میخوام هادیان!
خشم ازم لبریز شد:
ر- اسمش رو به زبونت نیار! تو چه خواهری هستی که مرگِ برادرت رو میخوای؟ تو چه خواهری هستی که نمیفهمی استرس و هیجان برای برادرت سمِ خالصه؟ چه خواهری هستی؟
انگار که این زن زاده شده بود برای پوزخند زدن:
م- چرت و پرتِ اضافی زیاد گفتی. دو هفته بهت وقت داده بودم تا امیر رو برگردونی ایران؛ و بهت هم گوشزد کردم که در صورتِ برنگشتنش، جنازهش رو باید از لای خاکسترها جمع کنی. نگفتم هادیان؟
از این که برای چهارمین بار با فامیلیم صدام کرده بود، به طرزِ عجیبی عصبی شدم و مشتی روی فرمون کوبیدم.
ر- فکرِ برگشتنِ امیر رو باید به گور ببری زنیکهی روانی! هیچ غلطی نمیتونی بکنی، نمیذارم دستت به امیر برسه!
با اطمینانِ خاطر، سرم رو به صندلی تکیه دادم و لب زدم:
ر- همهی زندگیِ امیر اینجاست، به هیچ وجه بر نمیگرده ایران!
پوزخندش اینبار، به خندهی بلند و بالایی تبدیل شد. با انزجار چشمهام رو به هم فشردم که صداش از پشتِ گوشی واضحتر و نزدیکتر شد:
م- خودت خواستی! این آتیش رو تو ساختی هادیانِ بزرگ! حالا شاهدِ سوختنِ امیر توی همین آتیش باش!
بلافاصله بعد از قطع کردنِ تماس، عربدهم بالا رفت. مشتهام پیدرپی توی فرمون و شیشه کوبیده میشدن و روحِ مشوشم، باز هم آروم نمیگرفت. تا جایی این کار رو ادامه دادم که استخوانهام درد گرفتن و پوستِ دستم کبود شد.
نفسزنان، خودم رو رها کردم و روی صندلیِ ماشین ولو شدم. موهام رو میونِ چنگم گرفتم و زیر لب گفتم:
ر- هیچ گوهی نمیتونه بخوره...
ثانیهها گذشتن و عقربهی ساعت شمار و دقیقه شمارِ روی ساعت مچیم، به دوازده رسید. ساعت دوازدهِ دقیق بود و باید به خونه میرفتم.
چشمهام رو مالش دادم، اما زنگِ گوشیم، باز هم مانعِ رفعِ خستگیم شد. چشمهام رو توی حدقه چرخوندم. اگر اون زنیکهی بیهمهچیز باشه، قطعِ به یقین خودم رو به ایران میرسونم و خفهش میکنم.
لبهام رو گاز گرفتم و خیره به گوشی شدم. مستر رایت، صاحبِ یکی از خونه-باغهای توی خیابونمون بود.
از سالِ قبل که وکالتش رو قبول کرده بودم ک موجبِ پیروزیش توی دادگاه شده بودم، دیگه بهم زنگ نزده بود. با تصورِ این که باز مسئلهی قضایی واسهش پیش اومده، تماس رو متصل کردم.
خواستم چیزی بگم که زودتر به حرف اومد:
ر- مستر هادیان شما توی خونهاید؟
اجازهی تحلیلِ حرفش رو نداد و باز هم قبل از جوابِ من گفت:
ر- از خونهتون دود بلند میشه، احتمالاً آتش گرفته! ما...
دیگه نشندم چی میگه و فقط دو تا کلمه از جلوی چشمم رد شدن:
آتیش، امیر...
24600
Photo unavailable
کاش اینجا بودی، همین کنار خودم!
و من یادم می رفت که خسته ام، خرابم، ویرانم...🌾
https://t.me/+TQAquAFGZTo2YzM0
17500
Photo unavailable
عادت کرده بودم...به اینکه نگاهم کنی به اینکه لمسم کنی، به اینکه حرف بزنی، عادت کرده بودم که بنویسی...از چشمام، از دستام، از قلبم...انقدر عادت کردم که یادم رفت حرف بزنم...یادم رفت بنویسم...یادم رفت پلک بزنم...به جاش...یه کار دیگه کردم...اون زیبایی ها رو...ریختم توی دل پالت...اون زیبایی ها رو...به رخ تمام آدمای مارسی کشیدم...چشمات ژنرال...چشمات و...اون زیبایی غیرقابل درکت و رو آسمون قلبم نقاشی کردم
https://t.me/+gjjdQVs9YR84Mzc0
16600
Photo unavailable
من دلتنگتم، من دلم برات تنگ شده! هزار بار ویدیو گرفتم، ویس گرفتم بفرستم برات ولی نتونستم. ترسیدم از صدای سردت، ترسیدم از اونجوری که بد باهام حرف میزدی. ترسیدم از اون کلمههای سردی که به کار میبردی و من رو لال میکردی. دیگه نمیتونم باهات حرف بزنم.
اگر میدونستم تهش قراره اینطور بشه هیچوقت عاشقت نمیشدم. حالم بده... چدا گذاشتی منعاشقِ تو بشم؟ چرا گذاشتی من همه حرفات رو باور کنم، دوست داشتنت رو باور کنم؟ چرا گذاشتی؟ چرا بهم گفتی دوستم داری؟ چرا؟
https://t.me/+wjHOX_VfK_QyNWY0
18300
Photo unavailable
دستانت، ذات شعرند در فرم و معنا!
بی دستانت، نه شعر بود، نه نثر
نه چیزی که به آن ادبیات گویند!
همون انگشتانی که تار های نازک و کشیده ی ویالون را لَمس میکنند...
لمسِ خنده هایت با لب های ترک خورده ام.
دوست داشتنت که متعلق به سال ها قبل بود
چگونه سیر شود چشمم از تماشایت؟
https://t.me/+G0PiR2SheiozM2M8
21600