cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

صَـد و هَـفتـ

💙 اونـ تو کهکشـان چشماشـ غرقتـ میکنهـ صد و هفت: درحال تایپ... ناشناس من🦋 http://t.me/HidenChat_Bot?start=5778108024 چنل ناشناس🌈 https://t.me/+rNMmXlGrYSViY2Rk

Show more
Advertising posts
938
Subscribers
+124 hours
+47 days
+530 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

کوسن رو سمتش پرت کردم که زد زیر خنده. آرمان: بچه‌اس دیگه. میگن بچه مثل طوطیه، شانس اوردی چیز دیگه ای رو ندیده! از آرمان توقع نداشتم با علم به خجالتی بودن امیر اینو بگه متذکر اسمش رو صدا کردم که چشم غره ای بهم رفت. رامیلا: خوب شد مامان نیومدا رادمان: نگاهش رو ندیدی از پشت اُپن، یه چیزی زیر لب گفت و صندلیشو چرخوند. با خنده پفکی دهنش گذاشت و من این وسط نمیدونستم بخندم به کار ماهلین، عصبانی بشم از چیزی که یاد گرفته، خجالت بکشم از خودم، ذوق کنم از لپای گل انداخته و خجالت امیر یا بترسم از عصبانیتش... پس خم شدم و کنترل رو برداشتم که فیلم رو پلی کنم و بحث قطع بشه. رادمان به هوای پفیلا‌ پایین رفت و با کلی آخ و اوخ دراز کشید. امیر که سعی داشت جو رو به حالت عادی برگردونه چپ چپ به رادمان نگاه کرد و گفت: چیکار میکنن باهاتون تو کلاس بدن مگه؟! رادمان همونجوری که با بیخیالی و پر رویی یه مشت پفیلا‌ رو تو دهنش جا میداد جوابش رو داد: نگران نباش کلاسای ما با اون کلاسای بدن‌ای که استاد هادیان برای شما برگزار میکنه فرق داره! ..آخ.. ولی دردش بیشتره لعنتی.. خداروشکر جلوی من دراز کشیده بودن و تونستم راحت چندتا لگد حواله‌اش کنم و بلاخره قسمت شد ادامه‌ی اون فیلم کذایی رو ببینیم... امیر... در کمد رو بستم و لباساشو روی تخت گذاشتم، خودمم کنارشون نشستم و مشغول پوشیدن جورابم شدم که صدای کل کل باز تو خونه پیچید. پامو پایین گذاشتم و دستی روی زانوم کشیدم، از جا بلند شدم و نگاهی تو آیینه انداختم، داشتم از پوشیدن این رنگ پشیمون میشدم، اگه یکم دیگه جلوی آیینه باشم قطعا عوضش میکنم... دستی به پیرهن خنک و گشاد آبی روشن تنم کشیدم و زود از اتاق زدم بیرون. همچنان با دیدن مامان رهام حس معذب بودنم اذیت میکرد ولی با سعی در نادیده گرفتنش وارد هال شدم. یوسف: خوشم نمیاد دو ساعت با لباس بیرون همینجوری بشینم، میرم حیاط ماشینو تمیز کنم خواست درو باز کنه که طی یه تصمیم ناگهانی گفتم: میشه منم بیام باهاتون؟ درو باز کرد و نگاهم کرد. یوسف: شازده شما الان نباید کار کنی سمتش رفتم: خب کار نمیکنم، میخوام بیام رهام خودش ماهی رو حاضر کنه با لبخند بشکنی زد: خوشم اومد، بیا بریم نگاهی به قيافه رهام که کاملا فحش توش موج میزد انداختم و پشت سر باباش از خونه بیرون رفتم. همونجا پایین پله ها ایستاده بودم و به رفت و آمدش و آوردن وسایل شست و شو نگاه میکردم. سمت شیر آب رفتم و با برداشتن شلنگ سمت ماشین که اقا یوسف کف مالی‌ش کرده بود گرفتم. یوسف: عامو ببند اون آبو، هدر میره با سطل بریز شلنگ رو تو سطل سفید کنارش گرفتم تا پر بشه... خواستم بلندش کنم که زودتر سمتم اومد. یوسف: سنگینه برو دستمال بردار اگه ایقد اصرار داری با خنده باشه ای گفتم و دستمال رو برداشتم... دستمو زیر شیر آب گرفتم و بعد از حس کردن تمیزی شیرو بستم. خواستم بگم شیشه های پشت تموم شد که دیدم داره با تلفن حرف میزنه. یکم همونجوری صبر کردم تا صحبتش تموم بشه، با قطع کردن تماس اومدم صدا کنم ولی گیر کردم توش. چی صدا کنم؟ اصلا تا الان چی صدا میکردم؟ جدی تاحالا بهش فکر نکرده بودم. خب هنوز با خودم کنار نیومدم که به بابای رهام چی باید بگم... مثلا اگه بخوام بگم آقا یوسف، انگاری محترمانه نیست. اونقدرم که صمیمی نیستیم بگم بابا... شایدم زود باشه... از طرفی محبتی که بهم داره، مثل پسراش باهام رفتار میکنه.. اه نمیدونم. یوسف: چیت شد؟ به خودم اومدم و پلکی زدم: چیز، آها شیشه های پشت تموم شد. گوشیشو تو جیبش گذاشت و دستشو دور شونه ام انداخت: خسته نباشیم سمت پله ها رفتیم با نشستنش به تبعیت ازش کنارش نشستم... با عرض پوزش بخاطر تاخیر و بدقولی🫠 امیدوارم دوستش داشته باشید بچهایی که فردا امتحان دارن هم گل بکارن🌸 با خیال راحت بیان پارت بخونن. و البته حمایت 🍓💙 For you: mobina🌱
Show all...
47❤‍🔥 3👍 1🐳 1🌚 1💔 1
رادمان تو کمتر از یک دقیقه کل اعضای خونه رو جلوی تلویزیون جمع کرد... البته غیر از مامان، هیچ جوره نتونست راضیش کنه و تو آشپزخونه مشغول کارای غذا و کتابی که با خودش برده بود شد... با صدای رادمان دوباره حواسم از فیلم پرت شد و نگاهش کردم. رادمان: مامان مطمئنی که نمیای فیلم ببینیم؟ محبوبه: نه مادرجان ببینید شما من دارم سالاد درست میکنم مامان پشت اُپن نشت و مشغول سالاد شد. بابا هم که درگیر ماهلینه قاعدتاً الان داره از سر و کولش بالا میره. رامی سمت چپمون روی مبل، طبق معمول چهارزانو نشست و رادمان و آرمان هم رو به روش. از چشماش معلوم بود خوب نخوابیده و زیاد گریه کرده اما هیچ کس قصد نداشت به روش بیاره و درموردش حرف بزنه فقط میخواستیم یکم از اون حال و هوا درش بیاریم. رامیلا کاسه‌ی پفیلایی که بغل گرفته بود رو روی میز گذاشت و بلند شد. رامیلا: پازش کن بابا این چه وضع فیلم دیدنه امیر متعجب «چیشد»ای گفت که آروم به رادمان گفتم: آخه فیلم عاشقانه باید بذاری تو این وضعیت رادمان: داداش خب چیکار کنم همه‌ی فیلما یه کاپل توش داره دیگه. این طنزِ مناسب خانواده اس بچه ها خیلی تعریفشو کردن گفتم میخنده روحیه اش عوض میشه تو همین حین رامیلا با سه تا بالشت زیر بغلش اومد. رامیلا: همچین شیک و پیک نشستن رو مبل، کی اینجوری فیلم میبینه آخه؟ بالشتا رو روی زمین انداخت و خودشم دمر ولو شد روش رامیلا: بیاید ببینم امیر تک خنده‌ای از آسودگی خاطر زد و کاسه‌ی پفیلا رو برداشت تا بره پیش رامیلا. هرچند میدونستم رامیلا داره حفظ ظاهر میکنه، این شوخ و شنگ بودنش یه جور مکانیزم دفاعیشه اما بازم جای شکرش باقیه که حالش انقدر بد نیست که مثل دیشب حتی تو ظاهرش هم مشخص باشه. امیر کاسه پفیلا رو جلوی خودش و رامیلا گذاشت و برگشت و دستش رو دراز کرد که کاسه‌ی پفک رو هم برداره که رادمان زد روی دستش رادمان: یه چهارتا چیزم بذار برای ما امیر: خب تو هم بیا پایین رادمان: نمیتونم من کمرم درد میکنه امیر: پیرمرد پر حاشیه رادمان: یه جلسه بدن برو بعد حالتو میپرسم امیر شکلکی برای رادمان دراورد و چند مشت از پفک توی ظرف ریخت و بعد خودش رو پرت کرد روی بالشت که با این کارش ناخودآگاه به جلو خم شدم رهام: یوااااش! تازه مرخص شدیا مواظب زخمت باش امیر: مواظبم بالشت نرمه رهام: وزنت رو هم ننداز رو قفسه سینت امیر: چشمممم پدر خواستیم فیلم رو پلی کنیم که صدای تپ تپ پاهای تپل ماهلین که داشت میدوید اومد. ظاهرا بابا از پسش برنیومده و داره میاد پیش ما. با ببعی تو بغلش سمت ما دویید و مستقیم سمت امیر رفت. با کاری که کرد رسماً برق از سرم پرید. امیر دمر دراز کشیده بود و برای اینکه به قفسه سینه‌اش فشار نیاد دستاش رو روی بالشت قائم کرده بود که باعث میشد قوس کمرش بیشتر بشه. همینجوریش گودی کمر و باسن پُری داشت چه برسه به الان که تو این پوزیشن با شلوار لش دراز کشیده بود، واقعا زیادی تو چشم بود. ماهلین هم با دیدن امیر فوری با دستش ضربه‌ای به باسنش زد و «جوون» ای گفت. اصلأ عجیب نبود که امیر سریع از جاش پرید و به پهلو برگشت و با چشمای از حدقه بیرون زده به ماهلین خیره شد، چون بقیه هم دست کمی از ما نداشتن؛ البته به جز رادمان که به جای تعجب سعی داشت خنده شو کنترل کنه. تو کسری از ثانیه ماهلین رو از زیر بغل‌هاش گرفتم و سمت خودم اوردمش. نمیدونستم چی باید بهش بگم تا دیگه اینکار رو نکنه، اصلأ نمیدونم کی این بچه دیده من امیرو اسنپک کردم که یاد گرفته. امیر کم کم تعجبش فروکش کرد و چشمای کفری‌ش رو به من دوخت. سعی کردم با نگاهم خودم رو بی تقصیر نشون بدم که رادمان با حرفش هرچه رشته بودم پنبه کرد. رادمان: بچه ثابت کرد هرچقدرم به امیر بگه بابا باز الگوش تویی رهام..
Show all...
👍 30 11🐳 2❤‍🔥 1🌚 1
دستمو رو دست امیر که روی مبل بود گذاشتم: مامان ماهی خیلی بیشتر از من با امیر صمیمیه، منم مشکلی با این موضوع ندارم هرچی بخواد میتونه منو صدا کنه. مهم حسیه که به جفتمون داره. دوست داشته به امیر بگه بابا و منم از این موضوع راضی ام. خواست ادامه بده که اجازه ندادم، نمیخواستم بیشتر از این اول صبحی اعصاب امیرو تحت تأثیر قرار بده. رهام: دیگه راجبش حرف نزنیم مامان، خب؟ چیزی نگفت و بعد چند ثانیه این بار گیر داد به آرمان. محبوبه: برو بقیه رو بیدار کن سه ساعته صبحونه آماده کردم الکی آرمان بی حرف از جاش بلند شد و سمت اتاقا رفت... چند ساعت بعد... ماگ چایی که رامی جلوم گرفته بود رو ازش گرفتم: مرسی عزیزم لبخند بی حوصله ای زد و دوباره برگشت و رفت تو اتاقش. این دومین باره که از صبح میبینمش اونم فقط برای چند دقیقه کوتاه... به قولی نیاز داشت تو خلوت خودش با موضوع کنار بیاد ولی ماها دل دیدن حالش رو نداشتیم و از طرفی کار زیادی هم ازمون بر نمیومد.. با دیدن مدل نشستن ماهی ماگ رو روی دسته مبل گذاشتم: درست بشین دخترم... ماهلین! نگاهی بهم انداخت و چهارزانو نشست. امیر: از تو خیلی حساب میبره اخم تصنعی ای کردم: گاهی یکم جدیت لازمه مقاره ابروهاشو بالا انداخت: یکم؟ استاد جان یادت رفته یه دانشکده ازت حساب میبره؟ آروم سرمو به سرش زدم: لازمه پسرم، خود شما الان خوب کارای دانشگاهتو گذاشتی کنار ها، فکر نکنی قراره برات پارتی بازی کنم! ریز گونه شو بوسیدم: پاشدی اومدی خونه خانواده شوهر، درس بی درس؟ بینیشو چین داد: نخیرم سرمو عقب اوردم: پاشو پاشو ببینم، برو کاغذ قلم بیار یه دستی گرم کن، یچیزی بکش میخوام ببینم قلمتو.. بدو بدو. از روی مبل بلند شد و سمت اتاق رفت. یوسف:کجا در رفت با اومدن امیر و دیدن دفتر تو دستش بابا با روی شاد گفت: به به بعد چند روز ما بالاخره دیدیم یکی تو این خونه یه توک پا سمت هنر و حرفه اش بره. با خنده دوباره کنارم جا گرفت و دفتر کوچیکش رو باز کرد، دونه دونه ورق هایی که کنار میزد یه چشمم روی طرح ها و اتود های مختلفی میچرخید که هرکدوم یه حس و حال و یه مود متفاوت رو نشون میداد... درست مثل طرحی که همین الان داره میزنه، یه چیزی بین استرس و آرامش... خطوط پیچ در پیچ، نه خشن و نه لطیف.. جوری که اسباب بازی های ساده ماهی رو با این خط و خش ها رسم میکرد و دستشو روی کاغذ میرقصوند.. کاملا نشون میداد دستش خشک شده و این مدت کار نکردن تو قلمش تاثیر گذاشته... رهام: امیر در جهت فرم سایه بزن یه لحظه گیج نگاهم کرد که دستشو گرفتم و بهش نشون دادم منظورم کجای کارشه. رهام: هوم؟ سرشو تکون داد و کم کم کاملا تکیه داد بهم و پاهاشو جمع کرد بالا... اینکه حالت نشستنش عوض میشد نشون میداد تو خیال و افکار خودش فرو رفته و وارد دنیای خودش شده، چشم ازش گرفتم تا تمرکزش بهم نریزه و راحت تر باشه... دستمو دور شونه اش انداختم و بیشتر چسبوندمش به خودم. وقتی اینجوری شروع میکرد برام حرف زدن و تعریف کردن، تمام وجودم گوش میشد برای شنیدن بلبل زبونیا و با آب و تاب تعریف کردناش، حالا هر موضوعی که میخواد باشه.. امیر: میگفت به چند نفر گفته حتی، که آره اگه میخواید با من کارآموزی بردارید من از ساعت نُه شب به بعد وقت دارم میتونید اون ساعت بیاید گالری تا یازده این طورا ابرویی بالا انداختم: یه دفعه بگو از دوازده شب تا چهار صبح دیگه چه کاریه با خنده مدادشو روی کاغذ کشید و حرفشو ادامه داد: الان که دیدم بچها تو گروه راجبش باز دارن حرف میزنن یادم اومد. رهام: تو که باهاش درس نداری؟ امیر: نه دیشب بچها تو گروه تعریف میکردن رهام: خوبه، به خاطر باباش تو هیأت علمیه اگرنه حتی ارزش تدریس هم نداره سرشو بلند کرد: وای فکر کن برگشته گفته شما هرجا برید حتی اگه درستونو حذف کنید بالاخره یه جا کارتون به من میوفته، مثل اینکه تو وزارت ارشادم هست دستی که روی شونه اش بود بالا اوردم و گوشش رو لمس کردم: به لطف باباش، هیچ جوره هم نمیشه زیر آبشو زد وگرنه تاحالا ده باره فرستاده بودمش قاطی باقالیا مر.. قبل اینکه حرفمو تموم کنم رادمان جفت پا پرید وسطمون، از پشت مبل سرشو جا داد بینمون: خببب فاصله اجتماعی رو رعایت کنید فیلم ریختم میخوایم ببینیم. درس و مشق بسه با دست سرشو هول دادم عقب: برو عقب ببینم، مرتیکه شافتَک رادمان: خب استاد جوش نزن، فیلم میزارم کسی هم حق اعتراض نداره، منم وسط شما دوتا میشینم رهام: گمشو بابا، برو رامی رو صدا کن بیاد اونم چند ثانیه سکوت کرد و یهو داد زد و رامی رو صدا کرد. پوکر برگشتم سمتش: خب کی... با چسبیدن کف دست امیر به دهنم حرفمو خوردم. امیر: زشته رهام جدیدا خیلی بی ادب شدیا! با خنده کف دستشو بوسیدم و پایین اوردم: ببخشید رئیس با رفتن رادمان کمی سرشو نزدیکم اورد. امیر: شافتک یعنی چی؟ نوک بینیشو کشیدم: یچی مثل همون اسکل خودمون ابروهاشو بالا انداخت و آهانی زمزمه کرد...
Show all...
39👍 2🐳 1🌚 1
صَـد و هَفتـ...💙 (برگـرد پیشـمـ) #ورق‌_صد_بیست_سوم آرمان... کش زرد رنگی که سمتم گرفته بود از دستش گرفتم و هم‌زمان روی دست کوچولوش رو بوسیدم، موهاشو آروم بستم که برگشت سمتم و لم داد تو بغلم: دشنمه لپای آویزونشو فشار دادم: مامان بزرگ داره برات یه چیز خوشمزه درست میکنه هوم؟ بچه از هشت صبح بالا سر من نشسته تا بیدار بشم، آخر انگار طاقتش تموم شد که افتاد به جون چشمام و سعی میکرد با انگشتاش بین پلکام فاصله بده تا بیدارم کنه. الانم که باباش اینا خوابن و حوصلش سر رفته و آتیش نمیسوزونه... با اومدن مامان از آشپزخونه تو جاش کمی جابجا شد و پاهاشو رو پام دراز کرد. محبوبه: بیا ببین برات چه فرنی خوشمزه ای درست کردم مامان کنارمون رو مبل نشست و کاسه رو روی پاش گذاشت: بیا ببینم عشق من ماهی نگاهی به مامان و قاشق تو دستش انداخت و سرشو تکون داد. محبوبه: عه وا، مگه گرسنه نیستی آخه؟ بیا عشقم بیا به به قاشق رو سمت دهنش برد که ماهی از رو پام بلند شد و در رفت و همزمان صدای نه گفتنش بلند شد. روبروی مبل تک نفره دست به سینه ایستاده بود و پایینو نگاه میکرد. کاسه و قاشق رو از دست مامان گرفتم و سمت ماهی رفتم، روی زانو جلوش نشستم: من بدم میخوری مگه نه عشق من؟ ابروهاش رو بالا انداخت و با لجبازی لباشو به هم فشار داد سر کج کردم: ماهی! عشقم مگه گشنت نبود؟ ماهلین: بابا با گفتن این کلمه مامان پوزخند صدا داری زد و از جاش بلند شد: رسماً بچه رو جادو کرده متذکر صداش زدم و دوباره برگشتم سمت ماهی: بابا به جان مادرم اونا خوابن، نمیشه که بیدارشون کنیم، میشه؟ گناه داره خب لالا کرده... بیا بریم کارتون ببینیم در کنارش غذا موافقی؟ سری تکون داد و دومرتبه باباشو صدا زد، درمونده کاسه رو زمین گذاشتم و دستمو زدم زیر چونه: چیکارت کنم؟ سرشو کج کرد و تو مظلوم ترین حالتی میتونست وجود داشته باشه نگاهم کرد. ماهلین: لفاً دیگه دلم طاقت نیاورد نه بیارم براش، از جام پاشدم و کاسه رو روی اپن گذاشتم. محبوبه: انقدر هرچی میگه انجام ندید، اون پسره به قدر کافی لوسش کرده، حداقل شماها یکم تربیتش کنید! بی توجه به حرفاش سمت اتاق رفتم: پسره اسم داره مامان تقه آرومی به در زدم و سرمو بردم داخل، نگاهی بهشون انداختم و چند ثانیه خیره موندم تا بفهمم کامل خوابن یا نه. متأسفانه مجبور بودم این صحنه عاشقانه رو بهم بزنم... همونجوری چند تا تقه به در اتاق زدم: امیر! چند بار دیگه کارمو تکرار کردم که بالاخره یه چشمش باز شد و پوکر نگام کرد. دوباره چشماش داشت رو هم میرفت که زدم به در: امیر پاشو بچت بهونه میگیره بی اهمیت "هوم"ای گفت و خزید تو بغل رهام که این بار رفتم تو و بالا سرش ایستادم: پاشو بچه گریه میکنه امیر سرشو برگردوند سمتم و سوالی نگاهم کرد... رهام... در اتاق رامی رو آروم بستم و وارد هال شدم.. قبل از هرچیزی چشمم به مامانی افتاد که روی مبل تک نفره نزدیک آشپزخونه با اخم نشسته و پاش رو روی پا انداخته و رد نگاهش به امیری ختم میشد که روبروی ماهی نشسته و با هم فرنی میخورن و قطع به یقین ماهلین زده شبکه بهونه گیری که تا بابام نخوره منم نمیخورم... "و علیک سلام" با حرف رادمان لبخندی رو لبم نشوندم و جوابشو دادم: سلام، صبح همگی بخیر باشه دستی روی شونه مامان کشیدم و سمت امیر رفتم. بالا سرش که ایستادم سرشو بالا اورد که خم شدم و با گرفتن دستم زیر چونه اش پیشونیش رو بوسیدم و پچ زدم: امیرِ من چطوره؟ لبخند محوش رو ریز بوسیدم و بالا سرشون روی مبل نشستم... کاسه هاشون جلوشون بود و امیر با هر قاشقی که به ماهی میداد یکی هم خودش میخورد... کاملا علاقه اش به فرنی به ماهی سرایت کرده بود، دوست داشت ولی کنار امیر... نیم نگاهی به مامان انداختم، چشماش با حرص روی امیر میچرخید هر از گاهی نگاهی به گوشیش مینداخت. امیر: بیا یه قاشقم به بابا رهام بدیم نظرت چیه؟ قاشق خودش رو پر کرد و با تلاش فراوان دست ماهی داد، حواسمو پرت کردم که مثلا نمیدونم میخواد چیکار کنه. امیر: پاشو.. آفرین... نه بابایی باید صداش کنی . چند لحظه بیشتر نگذشته بود که ضرب آروم دست کوچولوش رو روی پام حس کردم. "دادااا" نگاهش نکردم که چند بار پشت هم زد رو پام و صدام کرد. تا برگشتم سمتش با ذوق قاشق رو گرفت جلوم. رهام: جون دلم سرمو پایین اوردم و با کمک بهش قاشق رو با موفقیت سمت دهنم هدایت کرد که روی دستشو بوسیدم: خیلی ممنون خانوم کوچیک ملیحه: رهام نمیخوای یه فکری بکنی؟ انگشتمو روی لبم کشیدم: در چه مورد؟ گوشیش رو روی دسته مبل گذاشت و شروع کرد گفتن حرفای تکراری. محبوبه: رهام جان این بچه چرا به تو میگه داداش؟ دو روز دیگه جلوی مردم بخواد اینجوری بگه زشت نیست؟ تو پدرشی پسرم نمیشه که اینجوری
Show all...
40👍 2🌚 1😭 1
دلا جستیم سرتاسر ندیدم در تو جز دلبر! - مولانا🌱
Show all...
❤‍🔥 14🌚 1
شاید فرداشب...💙
Show all...
🍓 54❤‍🔥 3🐳 2🌚 2💔 1😭 1
It's my birthday 🎂...
Show all...
❤‍🔥 128😍 5 4🐳 3🌚 2🍓 1
Photo unavailable
عادت کرده بودم...به اینکه نگاهم کنی به اینکه لمسم کنی، به اینکه حرف بزنی، عادت کرده بودم که بنویسی...از چشمام، از دستام، از قلبم...انقدر عادت کردم که یادم رفت حرف بزنم...یادم رفت بنویسم...یادم رفت پلک بزنم...به جاش...یه کار دیگه کردم...اون زیبایی ها رو...ریختم توی دل پالت...اون زیبایی ها رو...به رخ تمام آدمای مارسی کشیدم...چشمات ژنرال...چشمات و...اون زیبایی غیرقابل درکت و رو آسمون قلبم نقاشی کردم
Show all...
https://t.me/+gjjdQVs9YR84Mzc0
Photo unavailable
کاش اینجا بودی، همین کنار خودم! و من یادم می رفت که خسته ام، خرابم، ویرانم...🌾
Show all...
https://t.me/+TQAquAFGZTo2YzM0
Photo unavailable
من دل‌تنگتم، من دلم برات تنگ شده! هزار بار ویدیو گرفتم، ویس گرفتم بفرستم برات ولی نتونستم. ترسیدم از صدای سردت، ترسیدم از اون‌جوری که بد باهام حرف می‌زدی. ترسیدم از اون کلمه‌‌های سردی که به کار می‌بردی و من رو لال می‌کردی. دیگه نمی‌تونم باهات حرف بزنم. اگر می‌دونستم تهش قراره این‌طور بشه هیچ‌وقت عاشقت نمی‌شدم. حالم بده... چدا گذاشتی من‌عاشقِ تو بشم؟ چرا گذاشتی من همه حرفات رو باور کنم، دوست داشتنت رو باور کنم؟ چرا گذاشتی؟ چرا بهم گفتی دوستم داری؟ چرا؟
Show all...
https://t.me/+wjHOX_VfK_QyNWY0