لـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜیـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜامـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜ
رمان لیام🌈 ۶ پارت در هفته👩💻 دیگر مرا به داشتن تو انتظاری نیست… دیگر نه من حال عاشقی دارم نه تو لیاقت عاشق شدن! کانال پشتیبان: https://t.me/Yona_Supportchannel
Show more2 179
Subscribers
-324 hours
-327 days
-16930 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Photo unavailable
كـالــ𝐤𝐚𝐥𝐨𝐧ــونآرتا پزشک ریزهمیزه و بیناجنسی که مجبور میشه آرایش کنه و بعنوان پارتنر رفیقش بره مهمونی بالماسکه الجیبیتی. اونجا دو تا از همبازیهای کودکیشو میبینه. اما نه همبازی معمولی، کسایی که به آرتا گرایش داشتن و اون شب ختم میشه به یه رابطه و... https://t.me/+pSdZLDVY21tiM2Nk #گــی #ددی_لیتــل_بوی #بیناجــنس #امــپرگ #تــریسام
2900
Photo unavailable
انقدر موهام وز و سیم اسکاجی شده بود که داشتم کلافه میشدم، هر وقتم شونه میکردم کلی موی مرده از سرم می ریخت و تمام وسایلم و پر میکرد، تا اینکه با ledorashop اشنا شدم و زندگیم عوض شد🥹💕
12800
Photo unavailable
❌❌❌عشقی ممنوعه
گــــ🔞ـــی هــــ🔥ــــات
فرهود مردی با ظاهری کاملا پسرانه و باطنی دخترانه که دل می بنده به رییس شرکتش._دمــر بخواب روی تخت نگاهی به بــاسن سفید و بی مویش انداخت و زبونی به لب هاش کشید. تفی به انگشتش زد و آروم روی سوراخ باســنش کشید. _شل کن خودتو دردت نیاد. کمی باســنش رو بالا برد تا راحت تر بتونه انگشتش کنه که نگاهش به چیزی پایین تر از سوراخ صورتی اش خورد. _این چیه؟ تو تو چرا یه سوراخ دیگه هم داری؟ بی هوا خواست انگشت خیسش رو داخلش کنه که صدای فرهود بلند شد. https://t.me/+xoz-NF0JluphNDM0 https://t.me/+xoz-NF0JluphNDM0 مردی سی ساله که به خاطر دو جــنسه بودنش نتونسته با کسی رابطه برقرار کنه و دست بر قضا سر از خونه ی رییسش که یه مرد جدیه در میاره و رابطهی عاشقانهای بینشون شکل می گیره
13500
Photo unavailable
⚡️دنبال رمان گــی متفاوتی آشـوب رو از دست نده💦⚡️
یه بات زبون دراز که هیچکس از پسش برنمیاد، دختر بزرگترین قاچاقچی کشورو انداخته دنبال خودش و برای فرار از اون، گیر یه مرد مافیای خطرناک میفته و ازش دل میبره! ولی آشوب تسلیمش میشه یا نه؟ اگه پای جون خواهرش وسط بیاد چی؟
https://t.me/+IxYBPhrA-fsyNmI0
رمان پر صحنه های هات و خشن و نفسگیره و پر از حاضر جوابی هایی که کفت میبره😁💦🔞🌈
16700
Repost from N/a
00:03
Video unavailable
#رابطه_ممنوعه_پادشاه_خوناشام_و_دختر_آلفا🔞💦_ تا حالا خون هیچ انسان این عطر و طعم و برام نداشته! بی حال نگاهش کردم ، اگه دستهامو نبسته بود خیلی وقت پیش پخش زمین میشدم زبون روی زخم گردنم کشید و خمار لب زد _ محشره!!! با ترس و بی جون هق زدم سربلند کرد و عمیق خیره شد بهم _ نمیدونی وقتی میترسی چقدر برام جذاب تر میشی!! دست روی قلبم گذاشت، از شدت ترس چشمام سیاهی رفتن و... https://t.me/+SCPA9MYiQIpiMmY0
15200
00:02
Video unavailable
#گــی #ممنوعه #خــشن #بیدیاسام🔞🏳🌈کمربندش رو باز کرد و با شــهوت کنار گوشم زمزمه کرد: -امشب باید زیرم به #فــاک بری. عصبی یقهاش رو گرفتم و غریدم: -من #پسرم، دیوونهای؟!💦 نیشخندی زد و روی تخت #هولم داد و لبهام رو خشن بوسید و دستش رو به سمت زیپ شلوارم برد و #مــردونگیم رو از روی شــورتم لمس کرد و ناخواسته آه بلندی کشیدم و کشدار گفت: -جوون، خوشت اومده؟!🔞 https://t.me/+GorXyaztAokyNzU0 https://t.me/+GorXyaztAokyNzU0 فرزام رستگار! قاتل بی احساسی که آوازهش همه جا پیچیده... مردی که خدا و دینش فقط خودشه و هر کی سر راهش قرار بگیره رو بدون درنگ برمیداره! و حالا طعمهی بعدیش یه افشاگره... افشاگری که دشمن خونی فرزام حساب میشه و حالا...❌😏
13800
Repost from N/a
من یزدان گرشاسب
ارباب عمارتِ خانِ روستا هستم!
مردی ک درست روز ازدواجش با دختر کم سن و سالی به نام نبات ، تمام خانواده اش رو به دست خانواده نبات از دست میده .
حالا کینه دارم
میخوام ازش انتقام بگیرم
اون اما از روی پشت بوم پایین پرت شده و دیگه هیچی یادش نمیاد .
اما به خودم قول دادم که هر روز رو براش جهنم میکنم
کاری میکنم خودش رو بکشه
https://t.me/+l_FnCZ82soxiNDYx
و من نمیدونستم روزی میرسه که به پاش میوفتم تا منو ببخشه ....
روزی میرسه که التماسش میکنم تا از عمارت نره اما دیگه دیر شده و....
https://t.me/+l_FnCZ82soxiNDYx
👍 2
14400
تقدیم به شما❤️
❤ 31💔 3❤🔥 1
29800
#لیام
#پارت224
کمی تو سکوت گذشت. انگار همه داشتن شرایط رو تحلیل میکردن که یهو مککویین از جاش بلند شد.
/میلر؟
. چی شده؟
/باید جلوی میلرو بگیریم. اون همهی مارو سر کار گذاشته. شک ندارم بیماری لیام تا الان به نفعش بوده واسه همین هیچ تلاشی برای درست کردن شرایط لیام نکرده. تنها اونه که از بندهای وصیت نامه خبر داره. با همین تونسته حتی مارتینو بندهی خودش کنه. نباید بذاریم بره. ممنوع الخروجش میکنم. اول باید تماس بگیرم.
مککویین بدون تلف کردن وقت شروع کرد به تماس گرفتن و هماهنگ کردن با پلیس فرودگاه تا بتونه خودشو به اونجا برسونه.
جان هم که پلیس بازیش گرفته بود سرخوش دنبالش رفت.
چند دقیقه بعد دنیل رو هم از آشپزخونه پیج کردن. لیام حالش بهتر شده بود. واسه همین سپردش به منو رفت.
رفتم کنارش رو تخت نشستم. چشاش باز بود و داشت به من نگاه میکرد.
-خوبی الان؟!
سرشو تکون داد. خودشو بالا کشید و تکیه داد منم رفتم کنارش.
هعی به من نگاه میکرد، معلوم بود میخواد یه چیزی بگه.
نمیدونم چرا ازش خجالت میکشیدم و نمیتونستم تو روش نگاه کنم.
-چیه عزیزم!
باز سرشو تکون داد. دستامو گذاشتم پشتشو به خودم تکیهاش دادم.
بالاخره دهن باز کرد و با حرفی که زد یه لحظه قلبم وایساد!
+ماریو! واقعا گی بودن این شکلیه؟
داشت همون حرف احمقانهی اون شبیمو تکرار میکرد!
پس اونم به اون شب نحس فکر کرده بود. حالا چی باید جواب میدادم؟
دستمو محکمتر دورش پیچیدم و با صدایی که میلرزید گفتم،
-متاسفم لیام! من اشتباه کردم. همهی عمرم تا اون شب لعنتی اشتباه زندگی میکردم. گی بودن به معنی لاشی و بی قید بودن نیست. گیها هم میتونن عاشق بشن! شاید من فقط اینجوریام وگرنه این سبک زندگی گیها نیست.
از حرفام خندهام گرفت که لیامم خندید.
-زیادی فلسفیش کردم.
صورتشو بوسیدمو گفتم،
-نمیدونم چی باید بگم، شاید هنوز آدم نشدم ولی یه چیزیو مطمئنم که من دوسِت دارم و بخاطر تو میخوام همهی تلاشمو بکنم.
❤ 73👍 12💔 2
296045
#لیام
#پارت223
لیام سرشو به معنی نه تکون داد. و بعد به دنیل نگاه کرد تا تاییدشو برا حرف زدن بگیره! اونم با نوازش موهاش اجازه داد.
+نه! هـ همون شب بود. چون در عوضِ حرف زدن با آقای میلر، چارلز اجازه داد بیام جشن کارخونه. چون حالم بد بود نمیخواستم اونو ببینمش. اون دوست چارلزه ازش خوشم نمیومد. ولی آرون گفت تا نرم پیشش، چارلز نمیذاره فردا بیام اِراستیس!
با این حرف چشمامو رو هم فشار دادم و بیشتر تو خودم رفتم. اون روز برای فرار از خونهاش به اِراستیس پناه آورده بود. منم به کل زدم دنیاشو به هم ریختم.
+تـ تازه اون شب اون مرد یه بلیط تو دستش بود. تاریخ و ساعت پروازش یادمه مال همون شب بود.
/میلر؟
+اوهوم.
. این چه عادتیه؟ قرار ملاقاتاشو با لیام میذاره برا روز آخر که پرواز داره؟
/که بتونه به بهونهی پروازش زودتر بره یا مجبور نباشه برا حل مشکل احتمالی دوباره برگرده.
+اون... اون دوباره میخواد بیاد؟
با حرف لیام همه ساکت شدن.
/آره لیام! باید بیاد. برا بعضی کارامون به مدارکش احتیاج داریم.
باصدای آرومی گفت.
+همون مدارکی که چارلز هم دنبالشه؟
جان که موضوع براش جالب شده بود کمی خودشو جلو کشید!
. میدونی مدارک چیه؟
لیام ترسیده بود. و نگاهش بین من و دنیل در رفت و آمد بود.
*چیه عزیزم؟! اگه چیزی میدونی بگو. من نمیذارم طوریت بشه. مطمئن باش!
+یـ یه وصیت... وصیتنامه داره که چارلز میـ میخوادش. دستیار میلر بهشون گفته بود که طبق بندهای سند باید زنده بمونم. اونا میخوان من بیست ساله بشم بعدش مـ منو منو...
داشت حالش بد میشد فورا یه لیوان آب و یه آرامبخش براش آوردم.
دنیل بردش که یکم دراز بکشه. نمیشد دیگه از لیام بیشتر سوال پرسید. میترسیدیم حالش بد بشه.
با کنار هم قرار دادن حرفای لیام یجورایی یه سرنخ هایی پیدا کردیم.
. یعنی یه وصیت نامه از هریسون مونده که احتمالا برا بعد از ۲۰ سالگی لیام ارثیه گذاشته؟
/قضیه دستیار میلر چیه؟
نگاهی به لیام انداختم که پشت پاراوان رنگی دراز کشیده بود که فقط من بهش دید داشتم. با صدای آرومتری گفتم،
-اینکه گفت، میخوان لیام تا ۲۰ سالگی زنده بمونه، چی؟
. حالا داره معنی پیدا میکنه. طبق پرونده های پزشکی اولش لیامو گیج و گول نشون دادن تا حضانتشو بگیرن. بعد یهو پرونده ها حذف شد. لیام گفت طبق "بندهای سند"! ممکنه مربوط به شرایط وصیت نامه باشه. مثلا...
-مثلا، در صورتی ارث به لیام یا سرپرست قانونیش میرسه که اولا لیام ۲۰ ساله شده باشه و دوما سلامت عقل داشته باشه؟!
/ممکنه!
. واسه همین یهو کوتاه اومدن. حتی فرستادنش بیرون از خونه؟! خدای من!
❤ 53👍 12😢 4💔 3
27204