cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

𝘏𝘈𝘔 𝘒𝘏𝘖𝘕

-𝙔𝙤𝙪 𝙢𝙖𝙙𝙚 𝙢𝙚 𝙝𝙖𝙩𝙚 𝙩𝙝𝙞𝙨 𝙘𝙞𝙩𝙮!... #𝐇𝐀𝐌𝐊𝐇𝐎𝐍... لینک ناشناس: http://t.me/HidenChat_Bot?start=2130251936 پاسخ ناشناس ها: https://t.me/+Zob0_ERHYHlmZjA8

Show more
Advertising posts
634
Subscribers
No data24 hours
-87 days
+4030 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Photo unavailable
من دل‌تنگتم، من دلم برات تنگ شده! هزار بار ویدیو گرفتم، ویس گرفتم بفرستم برات ولی نتونستم. ترسیدم از صدای سردت، ترسیدم از اون‌جوری که بد باهام حرف می‌زدی. ترسیدم از اون کلمه‌‌های سردی که به کار می‌بردی و من رو لال می‌کردی. دیگه نمی‌تونم باهات حرف بزنم. اگر می‌دونستم تهش قراره این‌طور بشه هیچ‌وقت عاشقت نمی‌شدم. حالم بده... چدا گذاشتی من‌عاشقِ تو بشم؟ چرا گذاشتی من همه حرفات رو باور کنم، دوست داشتنت رو باور کنم؟ چرا گذاشتی؟ چرا بهم گفتی دوستم داری؟ چرا؟
Show all...
https://t.me/+wjHOX_VfK_QyNWY0
Photo unavailable
کاش اینجا بودی، همین کنار خودم! و من یادم می رفت که خسته ام، خرابم، ویرانم...🌾
Show all...
https://t.me/+TQAquAFGZTo2YzM0
Photo unavailable
دستانت، ذات شعرند در فرم و معنا! بی دستانت، نه شعر بود، نه نثر نه چیزی که به آن ادبیات گویند! همون انگشتانی که تار های نازک و کشیده ی ویالون را لَمس میکنند... لمسِ خنده هایت با لب های ترک خورده ام. دوست داشتنت که متعلق به سال ها قبل بود چگونه سیر شود چشمم از تماشایت؟
Show all...
https://t.me/+G0PiR2SheiozM2M8
Photo unavailable
عادت کرده بودم...به اینکه نگاهم کنی به اینکه لمسم کنی، به اینکه حرف بزنی، عادت کرده بودم که بنویسی...از چشمام، از دستام، از قلبم...انقدر عادت کردم که یادم رفت حرف بزنم...یادم رفت بنویسم...یادم رفت پلک بزنم...به جاش...یه کار دیگه کردم...اون زیبایی ها رو...ریختم توی دل پالت...اون زیبایی ها رو...به رخ تمام آدمای مارسی کشیدم...چشمات ژنرال...چشمات و...اون زیبایی غیرقابل درکت و رو آسمون قلبم نقاشی کردم
Show all...
https://t.me/+gjjdQVs9YR84Mzc0
-22:59
Show all...
نگاهی به قابلمه های روی گاز انداخت =شمشیر رو از رو بستی شاهزاده؟ -شاهزاده؟ =نیستی؟ کتابو کشیدم اونور و از جام بلند شدم -من اگه شاهزاده بودم که تا الان به خاطر رفتارات هزار بار اعدام شده بودی. =چرا فکر میکنی به ازای هربار که نگاهم نمیکنی اعدام نمیشم؟ زعفرون رو از کنار گاز برداشتم و روی مرغ ریختم -نگاهت میکردم،اما لیاقت چشم تو چشم شدن نداشتی. رو بهم ایستاد و به کابینت تکیه داد:اونوقت معیار شاهزاده برای گرفتن و پس دادنِ این لیاقت چیه؟! چپ چپ‌نگاهش کردم:کم‌نمیاری نه؟ ابروهاشو بالا انداخت و نچی زد سرمو تکون دادم:موفق باشی.. سمتِ تراس رفتم و پرده رو کشیدم =امیر چرا فکر‌میکنی فقط من دعوا راه میندازم؟ احتمالا هنوز آشپزخونه ایستاده بود،برگشتم سمتش -رهام کی سر کی داد و بیداد کرد؟! جلوتر اومد:دلیل اینکه داد زدم هم اصلا مهم نیست نه؟ سرجام ایستادم:رهام کارتی که سوخت کو؟ شونه ش رو بالا انداخت:نمیدونم،دست بردیاست فکر کنم. -الان تو کارتی که توی جیبته چقدر داری؟ =یه سی چهل تومنی هست.. -پس به خاطر سهل انگاری اون دختر جوون ورشکسته نشدی. =من نشدم،ولی ممکن بود یکی دیگه بشه! روی مبل نشست و پاشو انداخت رو پاش.. -اصلا به این فکر نکردی اون دختر شاید روز اول کاریش بود؟ =خوب پس برای روز اول کاریش درس عبرت شد براش. دست به سینه شدم:اگه هدیه هم بود اینو میگفتی؟ همینطور که خیره بود به چشمام گفت:خواهر من میدونه کجا بره و کجا نره و جاش کجاست. پس خاک بر سر من کنن که خواهرم جایی میره که رهام به خاطر سهل انگاری اون شکلی سرش داد و بیداد کنه! سمتِ آشپزخونه رفتم و مشغول جمع کردنِ ظرفایی شدم که روی کانتر و کابینت بود =امیر... نگاه کوتاهی بهش کردم -بله. همونطور که روی مبل نشسته بود برگشت سمتم:اگه فردا برم از دختره عذرخواهی کنم چی؟ ابروهامو بالا انداختم:که چی بشه؟اونوقت یاد میگیره هربار کار اشتباهی کرد هیچی گردنش نمیفته. از جاش بلند شد و از پشتِ مبل پرید اینور -مبل شکست. =نه نمیشکنه زیاد انجامش میدم.. سرمو تکون دادم و ظرفارو توی ماشین گذاشتم =مگه خودت نگفتی رفتارم باهاش درست نبود؟ -من گفتم رفتارت باهاش درست نبود،نگفتم کار اون اشتباه نبود. درِ ماشینو بستم و بیخیال روشن کردنش شدم =درست کردنِ این همه غذا دلیل خاصی داره؟ سوالی نگاهش کردم -خالی کردنِ عصبانیت؟! =عصبانی؟چرا عصبانی؟ دست از کار کشیدم و متعجب نگاهش کردم =چیه؟ -این حجم از کابُل گیری رو از قصد انجام میدی؟ =وقتی یه بحثی به هیچ جا نمیرسه ادامه ش نمیدم. سرمو تکون دادم و هیچی نگفتم،روی ظرف سالاد سلفون کشیدم و با یادآوری حرف یکم پیشش برگشتم سمتش:رهام.. =جانم؟ -چرا پیشنهاد عذرخواهی از دختره رو دادی؟! =چون تو قهری! پوزخند زدم:یعنی ناراحت بودن یا نبودن اون دختره اهمیتی نداشت نه؟ نزدیکتر شد و توی چند سانتیِ صورتم ایستاد -عزیزِ قلبِ من تویی،ناراحتی اون دختره مهم نیست،اما تو مهمی‌.
Show all...
ابروهاشو بالا انداخت:چرا،ولی فکر میکردم قهر کنی و بری اونور. -اینکه قهر باشم یا نباشم ربطی به موقعیت جغرافیایی م نداره،از طرفي هم سنم از قهر بودن گذشته
Show all...
لبمو از تو جوویدم تا حالتِ صورتمو تغییر ندم،چشم ازش گرفتم و به فرش خیره شدم از روبروم کنار رفت و رفت سمتِ اتاق:الانم مثلا من نفهمیدم جلوی خودتو گرفتی واکنش ندی. لبخند کمی روی لبم شکل گرفت،با صدای گوشیم و افتادنِ شماره ی بهزاد لبخندم کم شد گوشیو برداشتم:رهام بیا جواب اینو بده.. =کیه سمت اتاق رفتم و جلوی چهارچوب ایستادم -بهزاد. پیراهنشو روی تخت انداخت و با تیشرت تو دستش سمتم اومد =گوشیِ تورو گرفته،من جواب بدم؟ -اگه باهاش حال میکردم خودم جواب میدادم...گوشیو سمتش گرفتم...بگیر. گوشیو از دستم گرفت و سمت آینه رفت =بگو.. گوشیو روی میز گذاشت و مشغول موهاش شد *من شماره امیرو گرفتم تو جواب میدی؟ به چهارچوب تکیه دادم و دست به سینه خیره شدم بهش =فعلا که من جواب دادم.. *رهام.. =بگو بهزاد. *منصوره فردا صبح تهرانه. دست از موهاش کشید و اخماش تو هم رفت:که چی بشه!؟ *بچه های هلدینگ باهاش حرف زدن و گفتن بچه ها یعنی تو و امیر،خوب هلدینگ رو میچرخونید میخواد بیاد ببینه چه خبره. رهام نگاهی به من کرد و دوباره مشغول موهاش شد:همین؟ *رهام این یکیو به امیر گفته بودم،فردا ساعت ده و نیم با وکیلِ شرافت جلسه دارید. =شرافت،شرافت همونی نیست که با آقاجون رفیق بود؟نه رفیق نبود،چی میگفت آقاجون بهش؟ *مارِضحاک. =اره همون،اینجا چی میخواد؟ * عصر وکیلش زنگ زد،یه سری پیشنهادات عجیب و خوب داد،به امیر گفتم‌،گفت بگیم فردا بیان شرکت. گوشیو برداشت و روی تخت نشست =الان ما فردا منصوره و شرافت رو با هم داریم؟ *آره،لطفا فردا سرساعت بیایید،هرچی امیر گفت همونو بپوش،با ماشین خودت هم بیایید. =خیله خوب بابا،همچین میگه انگار من سلیقه خودم بَده. *امیر بهتر بلده اینطور مواقع چی باید پوشید،اصلا به من چه! =اره دقیقا به توچه. اگه یکم دیگه ادامه می‌دادن شروع میکردم با صدا خندیدن =خوب اَمرِ دیگه؟ *نصیحت که زیاد دارم ولی گوش نمیدی پس فعلا. سرشو تکون داد:اره دقیقا گوش نمیدم،خدافس. گوشیو قطع کرد،نگاهی به بک گراند انداخت و پرتش کرد گوشه تخت؛نگاهی به خودش تو آینه کرد و برگشت سمتم.. سرشو تکون داد و به نشونه چیه چشمک زد لبخند کمی زدم:یه نفر اینجا هست که باید فردا به سلیقه ی من لباس بپوشه. =مگه سلیقه ت بَده؟ سرمو تکون دادم:نه. =پس خوبه دیگه.. با سر به کنارش اشاره زد:بیا اینجا. تکیه م رو از دیوار گرفتمو کنارش روی تخت نشستم به روبرو خیره بودم اما سنگینی نگاهشو حس میکردم،برگشتم سمتش و جدی گفتم:اونطوری نگاه نکنا. =چطوری نگاه‌میکنم؟ -رهام یه چیزی بهت ميگما دستشو باز کرد:عزیزم تو همینطوری ام داری همیشه یه چیزی میگی. -خوب الان بیشتر میگم! لبخندی رو لبش نشست:بگو،هرچقدر دوست داری بگو. ابروهامو بالا انداختم:جدی؟! سرشو تکون داد =بله. -آقای فرشیان مهربون شدی! =شایدم تو عزیزتر شدی،از کجا معلوم؟
Show all...
-اگه یه روزی بری،شده کلِ دنیا رو بگردم،میگردم تا پیدات کنم! |#part59 :نفس| -𝚁𝙾𝙷𝙰𝙼 𝙵𝙰𝚁𝚂𝙷𝙸𝙰𝙽: بلند گفتم:آقای فرشیان تشریف نمیارید؟ بالاخره چشم از دختره گرفت و راه افتاد،از کافه بیرون اومدیم و سوار شدم.. چند ثانیه بعد سوار شد و درو به محکم ترین شکل ممکن بست. -چرا درو این شکلی میبندی؟ =چطوری بستم؟ -اینطوری که کل ماشینو لرزید. روشو کرد اونور و بیخیال گفت:خیله خوب ببخشید. متعجب نگاهش کردم -امیر الان طلبکاری تو از من؟! نفسشو بیرون داد و برگشت سمتم =که چی هرجا هرچی میشه شروع میکنی داد زدن سرِ مردم؟ -یارو زده کارتو سوزونده باید تشکر میکردم ازش؟ به ازای هرجمله صدای جفتمون داشت میرفت بالاتر =دختره جای هدیه بود،اوکی بودی یکی با هدیه این شکلی حرف بزنه؟ -من شده ماشین زیر پامو میفروشم میدم به هدیه نمیذارم بیاد تو کافه کار کنه که کسی سرش داد بزنه. چند ثانیه ای با خشم خیره شده بود بهم،انگار که دیگه جوابی نداشته باشه روشو کرد به روبرو و سکوت کرد. دستمو به لبم کشیدم و گوشه ی چشممو مالیدم،امیر همیشه روی چطوری رفتار کردن با هرخانُمی حساس بود و اینو فهمیده بودم و دقیقا کاری رو کرده بودم که اصلا باب میلش نیست.. نفس عمیقی کشیدم و ماشینو روشن کردم -همیشه عادت داری تو بهترین موقعیت گند بزنی تو لحظه ها. . . . -𝙰𝙼𝙸𝚁 𝙰𝚁𝙳𝙰𝙻𝙰𝙽: رها:اگه همین فرمون رو بریم جلو،تا پنج شش ماه دیگه میتونیم اون قراردادی که نمایندگی ارویچ لند میگفت رو ببندیم. و بعد یه سری عکس گذاشت جلوی بچه ها:اینارو ببینید. نگاهی به ساعتِ روی دیوار کردم،هشت و نیم شب بود،رهام روبروی من نشسته بود و با اینکه به رها گوش میکرد ولی فکرش اینجا نبود و میفهمیدم اینو... خیره شده بودم بهش،مطمئن بودم سنگینی نگاهمو حس میکنه،صداشو صاف کرد و دستی به پاش کشید و دوباره خیره شد به رها. بیشعور بودنش داشت از حد میگذشت.. نفس عمیقی کشیدم و سوئیچ و عینکمو از روی میز برداشتم:کاری با من ندارید من برم؟ رها:کجا میری؟! -کار دارید؟ سرشو تکون داد:نه،برو. از اتاق زدم بیرون و بعدِ برداشتن کُتَم از شرکت زدم بیرون،هیچ اهمیتی هم به اینکه ماشین دست منه و رهام چطوری قراره برگرده ندادم.. برعکس رهام که با ظرافت با ماشین رفتار میکرد بی احتیاط درو باز کردم،محکم بستمش،ماشینو روشن کردم و بدون ذره ای مکث راه افتادم،ماشینو یه طوری از سربالایی پارکینگ آوردم بالا که صدای برخورد شاسی به زمین به گوشم خورد.. شاید اگه نرده ی ورودی در بالا نبود قرار بود بخورم بهش! از ترس ترافیک ماشینو انداختم تو کوچه و شروع کردم تو کوچه پس کوچه ها لایی کشیدن گوشیو به ماشین وصل کردمو شماره ی شاهانو گرفتم *بله آقا. شیشه رو کشیدم بالا تا صدام بیرون نره -بله و زهرمار،مرتیکه تو واسه چه غلطی پول میگیری؟ *آقا اتفاقی افتاده؟!همه چیز طبق امر شماست..خدایی نکرده دست درازی ای شده؟ -برو گمشو بابا همین مونده من آمار دست درازی خواهرمو به تو بدم،قرار نبود اینا هر کاری که میکنن تو به من بگی؟ *آقا همین اتفاق نیفتاده مگه؟ -ببین شاهان گوش بده چی میگم بهت،تا فردا صبح بهت فرصت میدم اون چک رو بری بانک تحویل بدی بدونِ اینکه نقدش کنی،وگرنه میگم بیان ازت بگیرن،شیرفهم شد یا نه؟ *بله آقا بله. گوشیو قطع کردم و از کوچه زدم بیرون و افتادم تو خیابون اصلی...سرعتو کم کردم و کولرو روشن کردم.. |22:38| *طبق چیزی که وکیله میگفت قراره پول خیلی زیادی دستِ هلدینگ رو بگیره.. قارچ هارو از روی گاز برداشتمو روی کانتر گذاشتم *امیر میشنوی صدامو؟ -وقتی تلفنت وصله یعنی دارم میشنوم،بهزاد تهش تهشو بگو. *خانم‌میگه شاید امیر بمونه این قرارداد رو ببندیم بعد بره.. سس هارو کنار بشقاب گذاشتم و به کانتر تکیه دادم:یعنی چی؟الان قراره چند ماه بیشتر بمونم؟! *نه بابا چند ماه چیه،فوقش چند هفته بیشتر بمون که قرارداد رو ببندیم،خانم‌میگه رهام بلد نیست با یکی مثل شرافت قرارداد ببنده. پوزخندی زدم:خیله خوب،برو بشین با خانُمتون خوب فکر کن ببینید چقدر تایم اضافه لازم دارید،پولشو بزن به حسابم بعد فکر‌کنیم روش.. *تو همین الانم هفت هشت میلیارد گرفتی،بازم میخوای؟ بشقاب سالاد رو از یخچال دراوردم:نه دیگه آقا پسر،من بابت کارایی که تا الان کردم هفت هشت میلیارد گرفتم،نه واسه بقیه ش. *خیله خوب،حرف میزنم باهاش. -نبینم شمارتو رو گوشیم. ایرپاد رو از گوشم دراوردم توی جیبم گذاشتم و روی صندلی نشستم،ساعت از ده و نیم گذشته بود و هنوز خبری از رهام نبود.. احتمالا یا قرار نبود بیاد،یا رفته بود عمارت.. با صدای کلید چشم از ساعت گرفتم و سرمو توی کتاب جلوم بردم کلیدو روی میز انداخت و احتمالا خیره شده بود به من‌. =فکر میکردم رفتی خونه. کتابو بستم و رو کردم بهش -اینجا خونه نیست؟
Show all...
tonight 23:59
Show all...