cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

" خورشیدِ زمستون "

Show more
Advertising posts
25 905
Subscribers
No data24 hours
-3367 days
-43630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
-میگن دختره خودش واسه‌ت لخت شده، راست میگن؟ امیرعلی از رک حرف زدن رفیقش گر گرفت و با عصبانیت چرخید. -باید آمار کردن نکردن زنمو به همه‌ی عالم بدم؟ حسام بی خیال شانه بالا انداخت و به میز تکیه زد. -کردن تو نه،اونا به دادن دختره کار دارن! از بس هیچ زنی به چشمت نیومد،میگن لئا به میل خودش واسه‌ت لخت شده. امیرعلی محکم روی میز کوبید و کرواتش را شل کرد. -تو ناموس نداری که داری راجب زن من حرف میزنی؟ حسام دوستانه کنارش ایستاد و جدی گفت: -زن تو ناموس منم هست.سی ساله همه‌ی دخترا رو پس زدی،کل شهر فکر میکنن مردونگی نداری! سکوت امیرعلی مجابش کرد که ادامه دهد. -حالا یهو هر روز دست دختره رو میگیری میبری خرید و گشت و گذار، فکر میکنن چیز خورت کرده. -باید به همه ی دنیا بگم اگه تا حالا کسی رو نداشتم دلیلش لئاست؟ من صبر کردم اون بزرگ شه. -چونه‌تو کبود کرده! اینو چطور میخوای بپوشونی؟ امیرعلی دست کشید به صورتش.دیده بود کبودی را. -میگی چیکار کنم، زنم جوونه، دوازده سال از من کوچیک تره! -کمتر گرمی بخورید برادر من، یه شب در میون رو کاناپه بخواب کل اعتبار و آبروت رفته. امیرعلی خنده‌اش را قورت داد و سر پایین انداخت. -تف به شرفت حسام، گمشو بیرون هر چی از دهنت در میاد میگی. حسام ضربه ای به شانه‌ی رفیقش کوبید و به سمت در گام برداشت. -از من گفتن بود داداش،من به جای این کارگرای مجرد و دور از زن، هوا و هوس افتاد به سرم با کبودی های هر روز تو! جلوی در ایستاد و به سمت امیرعلی برگشت: -فکر این طفلی ها رو کن، حشری شدن بس که تو هر روز با سر و روی رژ مالی و کبودی اومدی سر کار! https://t.me/+KgnDvhD7G9VlYzVk https://t.me/+KgnDvhD7G9VlYzVk https://t.me/+KgnDvhD7G9VlYzVk من، دختر نازپرورده‌ی حاج جمال، یه شب از خونه‌ی نامزدم فرار کردم تا توی سکس گروهی با دوستاش،همراهش نشم! رفتم در خونه‌ی اون! برادر سن و سال دار یدونه دوستم.ازش خواستم کمکم کنه تا از نامزد هرزه‌م جدا شم. گفت کمکم میکنه و در ازاش، محرمش شم! یه بچه براش به دنیا بیارم تا همه‌ی اهل محل نگن عقیمه و مردونگی برای زن گرفتن نداره! قبول کردم. صبر نکرد تا عده‌م تموم بشه و شب اول عقد کاری کرد که جیغ و فریاد های من از درد،نقل محافل خاله‌زنک های محل باشه! https://t.me/+KgnDvhD7G9VlYzVk https://t.me/+KgnDvhD7G9VlYzVk
Show all...
زنجیـرِ دلدادگـــی

یا حق نازنین دیناروند خوبِ همخون (در دست ویرایش) زنجیر دلدادگی( در حال تایپ) لینک کانال برای دعوت دوستان‌تون:

https://t.me/+v7vs2Bi9T1djMmE0

Repost from N/a
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+EbTPqKaZX8oyYjJk https://t.me/+EbTPqKaZX8oyYjJk https://t.me/+EbTPqKaZX8oyYjJk https://t.me/+EbTPqKaZX8oyYjJk https://t.me/+EbTPqKaZX8oyYjJk https://t.me/+EbTPqKaZX8oyYjJk
Show all...
Repost from N/a
× تصادف کرده ..... میگن دختره دیگه به هوش نمیاد .... طفلی شوهرش ! این ها را میشنود و اما ، نادیده میگیرد مگر او دکتر نبود ؟! پرستار ها چه برای خود میگفتند ؟! او هنوز امید داشت به اینکه رهایِ زندگی اش ، چشم باز میکند . وارد اتاق آی سی یو میشود کنار تخت دخترک می ایستد و به مانیتور نگاه میکند تا ضربان قلب و شرایطش را ببیند . حقیقت این بود که علم اینطور میگفت که کسی با این شرایط چشم باز نمیکند اما او نمیخواست امیدش را ببازد دخترک مالِ او بود رها ، همسرِ او بود . سرنگ را برمیدارد آمپول را درون سِرُمش خالی میکند و بیرون میرود تا به بقیه بیمار ها رسیدگی کند نمیداند چند ساعت میگذارد که پیج میکنندش میگویند به آی سی یو برود و او تمامِ جان از تنش رخت میبندد میدود چند باری نزدیک بود زمین بیوفتد اما خود را به دیوار و صندلی ها بند میکند به آی سی یو که میرسد ، دکتر قنبری از اتاق خارج میشود و به جای اینکه نگاهش کند ، از او نگاه میدزد + دکتر ؟ دکتر سر پایین می اندازد و لب میزند × تسلیت میگم . نمیشنود ایمان نداشت به گوش هایش دکتر را کنار میزند و وارد اتاق میشود ملافه سفید چرا روی زنش کشیده بودند ؟! + چه خبره اینجا ؟ کی بهتون اجازه داده همچین غلطی بکنین ؟ پرستار ها به دستور دکتر قنبری لز اتاق حارج میشوند جواب او را نمیدهند و تنهایش میگذارند زانو هایش میلرزند دست هایش توان ندارند تا آن ملافه لعنتی را تکان دهد و کنار بکشد پشتش را به دیوار میزند و همانجا روی زمین مینشیند + ر...رها و همزمان با صدا زدن دخترک ، دستش از زیر ملافه پایین می افتد لعتت به چشمانِ سرکشش که میبیند دستبندی را که خود به دخترک داده بود اصلا خودش آن را به مچ دخترک بسته بود فریاد میکشد میشکند چشم میبندد از حال میرود https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 چند سال بعد × این خونه در آروم ترین نقطه از لواسونه اقای دکتر ..... فقط ویلای رو به رو هستن که خانواده ساکتی ان . سر تکان میدهد از شلوغی شهر بیزار بود + ممنونم فروشنده که از خانه بیرون میرود ، ابتدا خانه را کانل نگاه میکند و بعد به اتاقی که مد نظر داشت برای خودش میرود . پنجره بزرگ و زیبایی داشت دست در جیب شلوارش فرو میبرد و پشت پنجره می ایستد و نگاهش می افتد به ویلای رو به رو به دختری با موهای بلند و مشکی و بافته شده که در حال تاب بازی بود . و یاد چند سال پیش می افتد یاد روزی که خانواده دخترک او را مقصر تصادف دخترشان دانستند و حتی اجازه نداده بودند در مراسمش شرکت کند همین ! مدت ها بعد هم متوجه شد که خانواده دخترک تصادف کرده اند و در جا مرده اند . دلش میگیرد هوایِ اتاق برایش قابل تحمل نبود . وارد بالکن میشود و همان لحظه ، دخترک سزش را سمت خانه او میچرخاند و چیزی در سرش فریاد میزند ، این حجم از شباهت آیا ممکن است ؟! https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 مهراد متخصص قلبه و تازگی به خونه روبه‌روی دختری به نام رها ، نقل مکان کرده . دختری که چشماش عجیب برای مهراد آشناس و همین باعث میشه خیلی چیزها مشخص بشه از گذشته اون دختر . رها دل میده به همسایه ای که سرد و مغروره علی رغم این که نمیدونه مهراد ..... https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0
Show all...
Repost from N/a
#پارت_1 #مأمن_بهار با تمام سرعت پا برهنه می دویدم. سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد. جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون و اصلا حواسم به هیجا نبود. فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم. قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم. همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد. محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید. از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا گریه کردم. مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد کنارم زانو زد _خانوم حالتون خوبه؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم از جام بلند بشم _اره خوبم…اخ دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم. مرد با نگرانی لب زد _صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید.. بعد زیرلب زمزمه کرد _اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟ حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره. دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ کشیدم. ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت. همونجور که اشک میریختم گفتم _خیلی درد دارم نمیتونم! انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به ریش نداشته اش کشید. بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم گرفت بلندم کرد. _چیکار میکنی…ولم کن. برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم. نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم. _لطفا بزارم زمین… بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم لب زدم _منو کجا میبری؟ در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند. بعد درو بست خودش دور زد سوار شد. بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که عصبی گفتم:کجا داری میری؟ نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد _بیمارستان با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد. خیلی زود با صدای لرزونی گفتم _نه نه لطفا بیمارستان نرو بالاخره زبون باز کرد _نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه! دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم. _نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه! _اما باید بریم بیمارستان. درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم. گریم به هق هق تبدیل شد _من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد. نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم _چی شد؟ کجا میری؟ _خونه من https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
Show all...
Repost from N/a
-میگن دختره خودش واسه‌ت لخت شده، راست میگن؟ امیرعلی از رک حرف زدن رفیقش گر گرفت و با عصبانیت چرخید. -باید آمار کردن نکردن زنمو به همه‌ی عالم بدم؟ حسام بی خیال شانه بالا انداخت و به میز تکیه زد. -کردن تو نه،اونا به دادن دختره کار دارن! از بس هیچ زنی به چشمت نیومد،میگن لئا به میل خودش واسه‌ت لخت شده. امیرعلی محکم روی میز کوبید و کرواتش را شل کرد. -تو ناموس نداری که داری راجب زن من حرف میزنی؟ حسام دوستانه کنارش ایستاد و جدی گفت: -زن تو ناموس منم هست.سی ساله همه‌ی دخترا رو پس زدی،کل شهر فکر میکنن مردونگی نداری! سکوت امیرعلی مجابش کرد که ادامه دهد. -حالا یهو هر روز دست دختره رو میگیری میبری خرید و گشت و گذار، فکر میکنن چیز خورت کرده. -باید به همه ی دنیا بگم اگه تا حالا کسی رو نداشتم دلیلش لئاست؟ من صبر کردم اون بزرگ شه. -چونه‌تو کبود کرده! اینو چطور میخوای بپوشونی؟ امیرعلی دست کشید به صورتش.دیده بود کبودی را. -میگی چیکار کنم، زنم جوونه، دوازده سال از من کوچیک تره! -کمتر گرمی بخورید برادر من، یه شب در میون رو کاناپه بخواب کل اعتبار و آبروت رفته. امیرعلی خنده‌اش را قورت داد و سر پایین انداخت. -تف به شرفت حسام، گمشو بیرون هر چی از دهنت در میاد میگی. حسام ضربه ای به شانه‌ی رفیقش کوبید و به سمت در گام برداشت. -از من گفتن بود داداش،من به جای این کارگرای مجرد و دور از زن، هوا و هوس افتاد به سرم با کبودی های هر روز تو! جلوی در ایستاد و به سمت امیرعلی برگشت: -فکر این طفلی ها رو کن، حشری شدن بس که تو هر روز با سر و روی رژ مالی و کبودی اومدی سر کار! https://t.me/+KgnDvhD7G9VlYzVk https://t.me/+KgnDvhD7G9VlYzVk https://t.me/+KgnDvhD7G9VlYzVk من، دختر نازپرورده‌ی حاج جمال، یه شب از خونه‌ی نامزدم فرار کردم تا توی سکس گروهی با دوستاش،همراهش نشم! رفتم در خونه‌ی اون! برادر سن و سال دار یدونه دوستم.ازش خواستم کمکم کنه تا از نامزد هرزه‌م جدا شم. گفت کمکم میکنه و در ازاش، محرمش شم! یه بچه براش به دنیا بیارم تا همه‌ی اهل محل نگن عقیمه و مردونگی برای زن گرفتن نداره! قبول کردم. صبر نکرد تا عده‌م تموم بشه و شب اول عقد کاری کرد که جیغ و فریاد های من از درد،نقل محافل خاله‌زنک های محل باشه! https://t.me/+KgnDvhD7G9VlYzVk https://t.me/+KgnDvhD7G9VlYzVk
Show all...
زنجیـرِ دلدادگـــی

یا حق نازنین دیناروند خوبِ همخون (در دست ویرایش) زنجیر دلدادگی( در حال تایپ) لینک کانال برای دعوت دوستان‌تون:

https://t.me/+v7vs2Bi9T1djMmE0

Repost from N/a
- شماها که دارین همتون میرین مسافرت مادر ، خب این دخترم همسن و سال خواهرای خودته ، ببرش اونم ..! منظور مادرش از آن دختر کمند بود. همان که چندماهی میشد در این عمارت برای خانواده الوند کار میکرد . ثریا منتظر بود و او در حالی که اخم بر چهره داشت و دکمه های پیراهن مردانه اش را یکی یکی می بست جواب میدهد - نمیشه ... - چرا مادر؟ کلافه نگاهی به مادرش می اندازد - ماشینم پره ، جا نیست براش .! ثریا طعنه میزند - ماشینت پره یا بهونته و نمیخوای ببریش؟ خشمگین و عصبی با صدای بلندی می توپد - اره مادر من ، بهونمه ، نمیخوام ببرمش ...احمقم مگه این دختره عقب افتاده رو بردارم با خودم ببرم؟ شما حالیته چی میگی؟ ثریا شوکه تماشایش میکند و او بی لحظه ای درنگ ادامه میدهد - همین کارا رو کردی که دختره خیال کرده  خبریه ، همینجوریش بدون سفر بردن و آوردن داره بهم نخ میده ، بیست و چهارساعت دور و برم میپلکه ، دیگه وای به حال اینکه من این عتیقه رو بندازم تو ماشینم با خودم ببرم اینور اونور ، تهش حتما باید عقدش کنم دیگه ... - پناه بر خدا این حرفا چیه میزنی‌پشت اون طفل معصوم پسر؟ زهرخندی روی لبهایش می نشیند مادرش داشت سنگ کارگر خانه اش را به سینه میزد؟ - من پشت کسی حرف نمیزنم ثریا...جای اینکه چونه بزنی کارگرتو با پسرت راهی سفر کنی ...برو حد و حدود این دختره رو بهش نشون بده ... بهش بگو انقدر دور و بر من نپلکه ... کاری نکنه از نون خوردن بندازمش ..! ثریا هنوز هم قصد کوتاه آمدن نداشت . او به پاکی و معصومیت کمند اعتماد داشت. - خجالت بکش هامون ...میخوای نبریش نبر ولی دیگه زل نزن تو چشم من و به اون بچه تهمت ناروا بزن. تهمت میزد؟ خود مچ آن دختر را وقتی شب گذشته سر از اتاقش درآورده بود گرفت .. برایش یک نامه عاشقانه و کادو گذاشته بود .. البته که همان دیشب حسابی از خجالت او درآمده بود . سیلی زده بود ... برای اولین بار در عمرش روی یک زن دست بلند کرده بود ... تصویر آن دوتیله یشمی رنگ به اشک نشسته پیش چشمانش بود دخترک گفته بود کار او نیست و اما این مرد باور نکرده بود. با درست کردن یقه‌ پیراهنش دیگر به کل کل با مادرش نمی ایستد چمدانش را برمیدارد و پس از جا دادن آن در اتومبیلش به همراه خواهرش مهلا راهی سفر میشوند . * * * چندساعتی از حرکت کردنشان میگذشت که مهلا میپرسد - راستی داداش ، کادوی مروارید رو گرفتی؟ با تعجب میپرسد - کادو؟ مهلا در حالی که به ساندویچش گاز میزد جواب میدهد - اره ، دیشب دیدم مروارید یه پاکت رو داد کمند که بذاره تو اتاقت ، گفت میخواد سوپرایزت کنه.. از آنچه میشنود خون در رگهایش یخ میزند .. ماشین را به کناره جاده میکشد ... آن کادو و نامه کار مروارید بود؟ چطور نفهمیده بود؟ او سیلی زده بود شب گذشته به آن دختر سیلی زده بود ... با حرف هایش تحقیرش کرده بود - چی شد داداش چرا وایسادی؟ عذاب وجدان داشت خفه اش میکرد آن نگاه معصومانه از پیش چشمش کنار نمی رفت.. چه غلطی کرده بود؟ چنگی به یقه پیراهنش میزند و رو به پروا می گوید - زنگ بزن به مامان بگو به کمند بگه حاضر شه برمیگردیم میریم دنبالش ... پیش از آنکه او استارت بزند مهلا به حرف می آید - صبر کن داداش ، مگه خبر نداری؟ کمند امروز با مامان حرف زده ، برگشته شهرشون پیش مادربزرگش دیگه نمیخواد پیش ما کار کنه. https://t.me/+8qrtaV0M4DAyMGZk https://t.me/+8qrtaV0M4DAyMGZk https://t.me/+8qrtaV0M4DAyMGZk https://t.me/+8qrtaV0M4DAyMGZk https://t.me/+8qrtaV0M4DAyMGZk
Show all...
Repost from N/a
Photo unavailable
اسم من فوأد سخاوت! ۳۱ سالمه و تنها زندگی میکنم… اما یه شب اتفاقی افتاد که همه چیز عوض شد.. یه شب یه دختر مو خرمایی سرتق با لباس عروس توی تنش پرید جلوی ماشینم…😱 تنها بود و فقط گریه میکرد…میخواستم ببرمش بیمارستان اما نزاشت…‼️ منم مجبورا بردمش خونه خودم…و اونشب آخرین شبی بود که من تنهایی زندگی کردم… از دست باباش و داداشش که خیلی کله گنده بودن فراری بود.. میخواستن بزور شوهرش بدن…🥺 من قبلا شکست خورده بودم نمیخواستم دوباره عاشق بشم. اما وقتی اون با چشمای خیسش از ترسش گفت دلم لرزید.. شاید عاشقش نبودم اما وقتی یه لحظه دلم لرزیده میتونم برای اون دختر زمان و زمین بهم بریزم حتی اگر پدرش کله کنده ترین آدم جهان باشه… https://t.me/+EIJjRvjijaIyZjBk https://t.me/+EIJjRvjijaIyZjBk https://t.me/+EIJjRvjijaIyZjBk https://t.me/+EIJjRvjijaIyZjBk
Show all...
Repost from N/a
× تصادف کرده ..... میگن دختره دیگه به هوش نمیاد .... طفلی شوهرش ! این ها را میشنود و اما ، نادیده میگیرد مگر او دکتر نبود ؟! پرستار ها چه برای خود میگفتند ؟! او هنوز امید داشت به اینکه رهایِ زندگی اش ، چشم باز میکند . وارد اتاق آی سی یو میشود کنار تخت دخترک می ایستد و به مانیتور نگاه میکند تا ضربان قلب و شرایطش را ببیند . حقیقت این بود که علم اینطور میگفت که کسی با این شرایط چشم باز نمیکند اما او نمیخواست امیدش را ببازد دخترک مالِ او بود رها ، همسرِ او بود . سرنگ را برمیدارد آمپول را درون سِرُمش خالی میکند و بیرون میرود تا به بقیه بیمار ها رسیدگی کند نمیداند چند ساعت میگذارد که پیج میکنندش میگویند به آی سی یو برود و او تمامِ جان از تنش رخت میبندد میدود چند باری نزدیک بود زمین بیوفتد اما خود را به دیوار و صندلی ها بند میکند به آی سی یو که میرسد ، دکتر قنبری از اتاق خارج میشود و به جای اینکه نگاهش کند ، از او نگاه میدزد + دکتر ؟ دکتر سر پایین می اندازد و لب میزند × تسلیت میگم . نمیشنود ایمان نداشت به گوش هایش دکتر را کنار میزند و وارد اتاق میشود ملافه سفید چرا روی زنش کشیده بودند ؟! + چه خبره اینجا ؟ کی بهتون اجازه داده همچین غلطی بکنین ؟ پرستار ها به دستور دکتر قنبری لز اتاق حارج میشوند جواب او را نمیدهند و تنهایش میگذارند زانو هایش میلرزند دست هایش توان ندارند تا آن ملافه لعنتی را تکان دهد و کنار بکشد پشتش را به دیوار میزند و همانجا روی زمین مینشیند + ر...رها و همزمان با صدا زدن دخترک ، دستش از زیر ملافه پایین می افتد لعتت به چشمانِ سرکشش که میبیند دستبندی را که خود به دخترک داده بود اصلا خودش آن را به مچ دخترک بسته بود فریاد میکشد میشکند چشم میبندد از حال میرود https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 چند سال بعد × این خونه در آروم ترین نقطه از لواسونه اقای دکتر ..... فقط ویلای رو به رو هستن که خانواده ساکتی ان . سر تکان میدهد از شلوغی شهر بیزار بود + ممنونم فروشنده که از خانه بیرون میرود ، ابتدا خانه را کانل نگاه میکند و بعد به اتاقی که مد نظر داشت برای خودش میرود . پنجره بزرگ و زیبایی داشت دست در جیب شلوارش فرو میبرد و پشت پنجره می ایستد و نگاهش می افتد به ویلای رو به رو به دختری با موهای بلند و مشکی و بافته شده که در حال تاب بازی بود . و یاد چند سال پیش می افتد یاد روزی که خانواده دخترک او را مقصر تصادف دخترشان دانستند و حتی اجازه نداده بودند در مراسمش شرکت کند همین ! مدت ها بعد هم متوجه شد که خانواده دخترک تصادف کرده اند و در جا مرده اند . دلش میگیرد هوایِ اتاق برایش قابل تحمل نبود . وارد بالکن میشود و همان لحظه ، دخترک سزش را سمت خانه او میچرخاند و چیزی در سرش فریاد میزند ، این حجم از شباهت آیا ممکن است ؟! https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 مهراد متخصص قلبه و تازگی به خونه روبه‌روی دختری به نام رها ، نقل مکان کرده . دختری که چشماش عجیب برای مهراد آشناس و همین باعث میشه خیلی چیزها مشخص بشه از گذشته اون دختر . رها دل میده به همسایه ای که سرد و مغروره علی رغم این که نمیدونه مهراد ..... https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0 https://t.me/+iehvFETvri9hZjQ0
Show all...
👍 1 1